فیزیک و انرژی



امتحان پایان ترم درس تاریخ و فلسفه علم فیزیک

===========================

با اینکه درس ما رسماً پایان یافته اما درس زندگی ادامه دارد.  لذا از شما تقاضا میشود جهت بهبود آتی ااین درس، هرگونه سوأل، نظر، یا پیشنهاد خود را چه از طریق همین وبگاه و چه مستقیماً پست الکترونیک  mgharib2@yahoo.com به اینجانب منعکس فرمایید.  نظرات شما بینهایت مهم است و موجب امتنان.

========================================================================

نحوه امتیاز دهی : هر پاسخ درست 1 نمره

2 سوأل از بخش تدریسی نیم ترم اول شامل مطالب زیر

فلاسفه باستان

فلاسفه باستان-2

فلاسفه باستان-3

مبانی حکمت مشاء

مبانی حکمت مشاء-2

----------------------------------------------------------

16 سوأل از بخش تدریسی نیم ترم دوم شامل مطالب زیر

اتفاق

علیت و رویکرد جدید

نقدی بر علت العلل

تولد علم از بطن فلسفه

علوم ریاضی

علوم فیزیکی

حاشیه ای بر علوم فیزیکی

دانشمندان کیستند

معجزه

افق های جدید

------------------------------------------------------

2 سوأال نیز از سایر مطالب شفاهی ارائه شده  در لابلای مطالب در عناوین زیر

عمل گرائی

طرح نو

نظم

نظم- نگاهی دوباره

آفتاب آمد دلیل آفتاب

---------------------------------------------------

سایر عناوین که نام برده نشده (از اولین مقالات تاکنون) برای مطالعه آزاد شما در اوقات فراغت است.



افق های جدید

   اصولاً بحث در زمینه های فلسفی به دلیل سرشتی که دارند بحث منجز شده ای نیست و وماً به نتایجی مورد قبول همه مکاتب فکری منتهی نمیشود.  این برخلاف علم و نتایج علمی است که دستاوردهای آن غیر قابل انکار بوده چه اینکه مردم با انواع عقاید از ره آورد های آن مستقیم یا غیر مستقیم مستفیض میشوند.  یا مثلاً اگر هندسه اقلیدسی را در زمینه ریاضی در نظر آوریم، قضایای آن برای همگان به یکسان قابل قبول و لازم الاتباع میباشد.  اخیراً دوستی گلایه داشت که موضوعاتی نظیر: ماهیت و وجود، عدم و بینهایت، زمان و مکان، جبر و اختیار، علت و معلول، حدوث و قِدم، و مسائل مشابه باعث سردرگمی و سرگشتگی انسان میشود.  بعبارت دیگر هرچه بیشتر در این مباحث غور و تفحص میکنیم کمتر و کمتر به نتیجه مشخصی میرسیم.  دنبال کردن این مباحث جز خستگی تن و فرسودگی روان حاصلی ببار نمیآورد.  تکلیف چیست؟

    باید گفت که از مجموع گفتارهای گذشته، برداشت هائی بشرح زیر میتوان خلاصه کرد:

1- دو مکتب فکری کهن موجود است.  یکی ناظر بر بی ثباتی امور و اینکه "تغییر" اصل اساسی جهان است که به هراکلیتوس منتسب است.  دیگری ثبات و "س" را اصل اساسی ناظر بر جهان میداند که منتسب به پارمنیدس است.   نظر عمومی، موافق مشاهدات، اصل اساسی تغییر را تأیید میکند.  یعنی در این دنیای مادّی چیزی مصون از تغییر نیست.  آنچه هم ثابت و پایدار بنظر میرسد در مقیاس زمانی باندازه کافی بزرگ، بی ثبات و ناپایدار است.

2- تغییر در دستاورد های انسان چه در زمینه مادّی و چه در زمینه فکری من حیث المجموع رو بسوی کمال داشته است.

3- عقاید و دستآوردهای قدیم در جای خود بسیار عالیست.  اما از آنجا که تغییر بر همه چیز، از جمله بر افکار و عقاید، حاکم است بنابراین بهنگام داوری درباره موضوعات باید به آخرین دستاورد های فکری اتکا کرد.  بعبارت دیگر، حتی هنگامی که قصد حلاجی موضوعات فلسفی را داریم نمیتوانیم به مجموعه اختراعات و اکتشافات به روز شده بشر بی اعتنا باشیم.  موضوعات انتزاعی نیز از این جریان بی نصیب نخواهد بود.  در بررسی ها باید از دانش زمانه بهره گرفت.

4- درباره هریک از پرسش ها، بویژه در حوزه فلسفه، باید ابتدا از خود شروع کنیم و اگر که راه حلی نیافتیم آنگاه بسراغ نظریات نام آوران آن موضوع برویم.  اینکه اوقات خود را لابلای کتابها در جستجوی نظر این و آن، تلف کنیم البته ممکنست سرگرم کننده باشد.  لیکن آرای اغلب فلاسفه با یکدیگر مختلف و گاه متضاد یکدیگر است.  فرد مبتدی هرگز قادر به نتیجه گیری از این اضداد نخواهد بود و بلکه بر سردرگمی وی افزوده میشود.  پس راه بهتر، در تفکر فردیست و چه بهتر با قلم و کاغذی همراه شود که گام های طی شده یادداشت شود.  این شیوه کم کم باعث رشد قوه تحلیل و ترکیب فرد میشود.  بعلاوه، چنانچه بعداً با مراجعه به کتابهای دیگران تأییدی بر نظر خود یافتید، اعتماد به نفس نیز رشد خواهد یافت.  در صورتیکه به نتیجه نرسیدید به منابع موجود مراجعه کنید.

5- یک گام اساسی عبارتست از خالی کردن ذهن از کلیه آموزه های گذشته و سپس اقدام به گزینش مجدد هرکدام که از فیلتر خرد عبور کند.  این رویه اول بار توسط دکارت مفصلاً بیان شده ولی مقصود ما بهیچ وجه تقلید از او نیست زیرا در هر حال رویه ایست معقول که بی شباهت به خانه تکانی ذهن نیست.  البته همگان شجاعت چنین اقدامی را ندارند و حاضر به چنین خطری نیستند.  زیرا تصورات و تلقی های ذهنی بویژه آنها که از طفولیت و نوجوانی وارد ذهن شده بمنزله عزیزان فرد تلقی میشود و بسادگی حاضر به از دست شستن آنها نیست.  این شیوه گاهی بصورت بیماری نزد افرد پیر در مورد اثاثیه کهنه و قراضه نیز دیده میشود که آنها را چون عزیزان خود دوست دارند و حاضر به دور ریختن آنها نیستند.

6- دو شیوه موازی در فلسفه از دوران کهن تا به امروز وجود داشته و دارد که عمده سوء تفاهمات فکری ما از آن ناشی میشود.  همانطور که در گفتار فلاسفه باستان دیدیم، عده ای از فلاسفه با اصیل پنداشتن مادّه اهتمام خود را متوجه امور تجربی کرده و به نتایج درخشانی رسیدند.  عده ای نیز اعیان خارجی را مورد اعتنا ندانسته و اصل را بر معقولات یعنی آنچه در ذهن میگذرد گذاشتند.  بدین ترتیب با اصیل گرفتن ذهن (=نفس = روح)، مکتب اصالت تصور (راسیونالیسم = اصالت عقل) بنیان گذاشته شد.  در این مکتب میگویند آنچه اصالت دارد اصالت تصور است که اصولاً مادّه نیست بلکه چیزی غیر مادّی و فراتر از مادّه است.   

   اولین کسی که بطور سیستماتیک به بررسی این مقوله پرداخت، دانشمند معروف دکارت است.  او با شروع از شک معروف خود که امروز موسوم است به شک دکارتی، همه باورهای قبلی خود را نادرست پنداشت و متعاقباً پله پله تأملات خود را آغاز کرد.  سرانجام به این کشف که نقطه عطف فلسفه اوست میرسد که چون "فکر میکنم پس وجود دارم" .  در اصل، او موجودیت ذهن خود را ثابت کرد منتها چون ذهن به بدن متکی است طبعاً موجودیت بدن فیزیکی خود را نیز اثبات کرد.  اما در تأملات بعدی دچار اشکالاتی شد.  او به دوگانگی ذهن و بدن (مادّه) بعنوان یک اصل اعتقاد داشت و میگفت که ذهن میتواند پس از نابودی بدن زنده و باقی بماند.  از دید او روح یا همان ذهن جوهری غیر مادیست لیکن بنحو اسرارآمیزی با بدن تعامل دارد.  او بعداً با مثالهائی که میزند به این اعتقاد میرسد که ما میتوانیم صرفاً با اتکا به عقل (بخوانید ذهن) در خصوص چیستی جهان آگاهی پیدا کنیم.  از اینجا تعارض او با مکتب تجربه گرائی آشکار میگردد.  بنظر میرسد این ارادت صادقانه او به عقل متأثر از مهارت بینظیر او در ریاضی باشد.  هرچه باشد او مخترع هندسه تحلیلی است.  میدانیم که ابزار اصلی ریاضی قیاس است که مبتنی است بر تعاریف و قراردادها.  ریاضی کاری به تجربه ندارد و عملیات آن همگی عقلی و مستقل از تجربه است.  احکامی هم که صادر میشود و قضایائی که بر مبنای تعاریف و اصول متعارف و موضوعه اثبات میگردد همگی قطعی و لایتغیراند.  دکارت با علم به این قدرت ریاضی که با عقل انسانی صورت میگیرد و نتایج صریح و دقیق آن متقاعد میشود که معرفت بر جهان خارج صرفاً با تعقل و تفکر بدست میآید و مکتب مزبور گاهی هم به اصالت تصور نامیده میشود.  در ادامه کار، وی شک ما را در باب اینکه در خواب و رؤیا باشیم برطرف ساخته و به نتایج دیگری میپردازد که بحث ما نیست.  

    در سوی دیگر، تجربیون هستند که پس از رنسانس با فرانسیس بیکن انگلیسی شروع میگردد.  علمای عمده این مکتب که به تجربه گرائی موسوم است اغلب از اهالی انگلستان هستند مانند جان لاک، توماس هابز، دیوید هیوم .   بر اساس این دیدگاه معرفت ما از جهان خارج یکسره توسط حواس پنجگانه کسب میشود.  ذهن انسان در بدو تولد مانند یک لوح نانوشته است و حاوی هیچ اطلاعات فطری در خصوص جهان نیست.  این دیدگاه با این مثال بیشتر روشن میشود.  فرض کنید انسانی از بدو تولد فاقد تمام حواس پنجگانه باشد.  او وقتی رشد میکند و بزرگ میشود هیچگونه ایده ای از دنیای پیرامون خود ندارد.  نهایت اینکه فقط وجود خود را میفهمد ولی هیچ ابزاری برای درک دنیای خارج از خودش ندارد.  لذا با تعقل هیچگاه بجائی نمیرسد.  الته این شک وجود دارد که چون زنده است و باید تغذیه شود، لابد از خود میپرسد این خوراکی که در دهان او گذاشته میشود از کجاست و احتمال دهد که چیز یا چیزهائی باید خارج از وجود او موجود باشند.  ولی بهر حال به معرفتی که شخص عادی کسب میکند دست نخواهد یافت.  بعداً بر این مکتب انتقادی وارد شد مبنی بر اینکه آنچه در مغز از اعیان خارجی ادراک میشود در نهایت بصورت تصورات حسّ میگردد.  لذا برای اینکه مطمئن شویم که این تصورات با اعیان خارجی (واقعیت) یکی هستند باید به نوعی به هردو دسترسی داشته تا بتوانیم آنها را مقایسه و نتیجه گیری کنیم.  بعبارت دیگر، واقعیات در پس پرده ادراک حسی ما پنهانند.  ما فقط به تصورات دسترسی بلاواسطه داریم و نه آنهائی که این تصورات را ایجاد کرده اند.  فیلسوف دیگری بنام بارکلی از اینهم فراتر رفته و گفت که تازه همین تصوراتی را هم که داریم مدعی هیچ چیز دیگری مثل جهان خارج نمیتواند باشد و از این تصورات نمیتوان جهان ماوراء ذهن را اثبات کرد.  بزبان دیگر میخواهد بگوید اعیان خارجی فقط خیال است و لاغیر.  اما در رد این شبهه دو چیز میتوان گفت.  یکی اینکه بدون وجود یک جهان خارج (منظور خارج از ذهن)، ادراک حسی نمیتواند خود بخود ایجاد شده و بدنبال آن تصوراتی در مغز ایجاد شود.  چه اگر اینگونه بود این تصورات حالت تصادفی داشته با نوفه (نویز) تفاوتی نمیداشت.  و دوم اینکه حواس مختلف ما یکدیگر را تأیید میکند و اینطور نیست که هریک مستقلاً پیام خود را صادر کند که همواره محتمل باشد با هم در تناقض باشند.  

7- اما آنچه در طی دروس قبلی دیدیم حاکی از آن بود که معرفت ما از جهان ناشی از برداشت هردو دیدگاه است.  شرط لازم برای هر معرفتی تجربه است.  در بحث ریاضیات دیدیم که موفقیت آن در گرو قراردادهاست.  ریاضیات مجموعه ای منطقی است که بخودی خود چیزی درباره جهان خارج ابراز نمیدارد.  لذا اینکه صرفاً با استدلالات منطقی بتوان چیزی از دنیای خارج کسب کرد صحیح نمینماید.  در فرایند تدریجی کسب معلومات، استدلال عقلی آنها را سر و سامان داده ما را به سطح بالاتری از معرفت رسانده و گاهی به نظریه های جدید ختم میشود.  خلاصه کلام اینکه آنچه را علم مینامیم در گرو تعامل نزدیک تجریه و استدلال منطقی است.  از همین روست که ریاضیات بعنوان یک ابزار پر قدرت در خدمت علم است.   ریاضیات بتنهائی هیچگاه قادر به کسب کمترین معرفتی از جهان خارج نیست.  

 8- حتی بسیار پیشتر از دکارت، قدما بر این عقیده بودند که روح و جسم دو جوهر کاملاً متفاوتند و این دوگانه باوری از ایام کهن رایج بوده است.  اعتقادتی شبیه: خیر و شرّ، نور و تاریکی، اهورامزدا و اهریمن، هستی و نیستی .  تعالیم بسیار قدیم ایرانی بسی پیشتر از زمان زرتشت حاکی از دوگانگی روان و تن بوده است.  چنین اعتقاداتی بعنوان یک تکنیک عالی متضمن زندگی سعادتمندانه ای برای باورمندان عصر خود بوده است.  در اینجا برای پیوستگی با سخنان قبلی میگوئیم که روح(=روان) همان ذهن یا نفس است که طبق تعریف با زوال جسم نابود نمیشود و جاودان باقی میماند.  روح جاودان میماند زیرا فساد ناپذیر است. اما فساد نمیپذیرد زیرا مادّی نیست چه اگر مادّی باشد تابع شرایط مادّه بوده و جاوید نیست .  اعتقاد بر اینست که روح پس از مرگِ بدن و جدائی از جسم به آسمان میرود.  چرا؟ چون همانطور که قبلاً گفتیم زمین و اشیاء زمینی همگی از عنصر مادّی بوده و سنخیتی با غیر مادّه ندارد و لذا نمیتواند جایگاه طبیعی روح باشد.  در عوض، آسمان و اجرام آسمانی سرشتی الهی داشته و جایگاهی قدسی دارد.  از همین رو، عقیده رایج بین قدما چنین بود که روح پس از جدائی از جسم به آسمان که محل طبیعی آنست پرواز کرده و در جائی در گوشه ای از آن سکنا میگزیند.  نقاشی هنرمندان قرون وسطی نیز مؤید این مطلب است و فرشتگان و کرّوبیان را در آسمان بر فراز ابرها نشان میدهد.  در مباحث پیشین به این نکات اشاره کرده بودیم و اینجا بسیار بکار آمد که از نظر پیشینیان و بلکه از طلوع بشریت به بعد، آسمان همواره ثابت و بدون تغییر مشاهده میشده است.  لذا آسمان و اجرام آسمانی لایتغیر و فساد ناپذیر پنداشته میشد که تا حدودی هم درست مینماید.  پس حوزه آسمان قدسی و بوده و مأوای فناناپذیرها چون خدایان و فرشتگان و مهمتر از همه، روح میباشد.  در مقابل، زمین عرصه تغییرات بوده و همه موجودات و پدیده های زمینی در نهایت دچار مرگ و نیستی شده مشمول و فساداند.  اذعان داریم که این یکی اعتقاد کاملاً درست است. تفاوتی که هست اینکه دانش امروز ماوراء هرگونه شک و تردیدی ثابت کرده که آسمان نیز فساد پذیر و مشمول همین حکم است.  مسأله فقط زمان است.  

   اکنون بدون آنکه به حوزه اعتقادات کاری داشته باشیم، میخواهیم بدانیم چرا ذهن را باید از مقولات مادّی بشمار آوریم.  انتقادی که بر نظریه دکارت  وارد میشد این بود که چگونه ذهن غیر مادّی و جسم مادّی با یکدیگر تعامل میکنند.  با اینکه برخی سعی کردند آنرا بنحوی توجیه کنند اما عملاً این تناقض هیچگاه حل نشد مگر اینکه هردو را از یک جوهر تلقی کنیم که طبعاً این جوهر باید مادّی باشد.  امروزه با توجه به ترقیات حوزه ماشین های الکترونیک گمانه اخیر، یعنی مادّی بودن ذهن، تقویت شده است.  رایانه (کامپیوتر) که آفریده انسان است و مصدر اینهمه عجایب بینظیر است دارای حافظه ای مشابه انسان است و نیز با پالس های الکتریکی مشابه همان وجه که در مغز انسانی میگذرد کار میکند.  بنیادی ترین واحد حافظه "بیت" میباشد که نماینده 0 و 1 است.  در گذشته، هسته های مغناطیسی چنین کارکردی را ارائه میداد که بعدها با انواع مؤثرتری جایگزین شد (شکل پیوست).  اگر یک ترتیب 8 تائی که به "بایت" موسوم است در نظر آوریم نماینده 28 حالت مختلف خواهد بود که هم میتواند بعنوان عدد استفاده شود و هم بعنوان دستورالعمل، مثلاً عمل جمع.  در مغز، نورون ها یاخته های اصلی حافظه است که پیامهای الکتریکی را بین خود رد و بدل میکنند.  با اینکه هنوز کارکرد دقیق مغز مشخص نشده است اما در اساس میتوان چنین مشابهتی برقرار کرده و فرض کرد که حالت الکتریکی مجموعه ای از نورون ها نماینده چیزی باشد.  مثلاً  با دیدن میز بخشی از حافظه تحریک شده و این حالت تحریک چند نورون بمثابه شکل میز آنجا ضبط میشود.  بعداً اگر به دلیلی خاطره آن زنده شود، ذهن به همان بخش مشخص هدایت خواهد شد.  جالبست که در هر مراجعه مجدد، تحریک این بخش جانی تازه گرفته (refresh) و تقویت میشود.  خاطرات قدیم ما کم کم محو میشود زیرا باندازه کافی به آنها سر نمیزنیم.  این کاملاً مشابه فرایندهای داخل رایانه است.  اتفاقاً پزشکان برای تقویت حافظه یادآوری گهگاه خاطرات را توصیه میکنند.  خلاصه آنکه همانطور که در رایانه دو عنصر مستقل سخت افزار و نرم افزار داریم، متشابهاً اینجا نیز جسم و ذهن را داریم.  در رایانه، با آنکه نرم افزار نوعی منطق میباشد ولی بهرحال مادیست و بر بستری مادّی نیز کار میکند.  در اینجا نیز نقش ذهن همانست و با تمام عجایبی که دارد چیزی ماوراء مادّه یا ماوراء طبیعت نمیتواند باشد.   از سوی دیگر اگر همچنان بر غیر مادّی بودن ذهن (روح) پای فشاریم و آنرا جاودانی انگاریم، دیگر جائی برای پرواز و ست آن در آسمان نیست  زیرا برخلاف نظر قدما این آسمان دیگر آسمانی نیست بلکه کاملاً مادّی است.

9- اینکه ماهیت ذهن مادّی است به هیچ وجه پائین آوردن شأن ذهن نیست.  بلکه برعکس، آنچه دنیا را متحول میکند ذهن و تراوشات ذهنی است.  هر اقدامی، خوب یا بد، از ایده آغاز میشود و تولید کننده ایده ذهن میباشد.  اگر مکتب اصالت تصور، اهمیتی داشته باشد دستکم در این مورد معنا پیدا میکند.  اتفاقات مهم و سازنده که منجر به تحولات اساسی شده است همگی از ذهن یا ذهن های قوی آغاز شده است.  از همین روست که در بند 5 اشاره شد اولین اقدام اساسی در جوامعی با ذهن های خسته و پژمرده از خانه تکانی ذهن شروع میشود.  بر آموزگاران واقعی فرض است که این مهم را جدی بگیرند.  هرگونه اصلاحات روبنائی بدون در نظر گرفتن این اقدام مهم که در حوزه آموزش روی خواهد داد زودگذر و بیفایده خواهد بود.

10- حال که تا اندازه ای با روش علمی بویژه در مبحث فیزیک آشنا شده ایم بد نیست در خصوص اندازه گیری ها و یا محاسبات با دو واژه "دفت" و "صحت" و کاربردشان آشنا شویم.  گاهی در محاسبات، چنان دچار وسواس میشویم که با درج همه ارقامی که در پنجره ماشین حساب نمایش داده میشود میخواهیم دقت نتایج خود را به حد اعلی زیاد کنیم.  قبل از هر چیز بهتر است به این پرسش اساسی پاسخ دهیم که اصولاً حصول حقیقت صد در صدی امکانپذیر است یا خیر؟  سابق بر این، یکی از تعاریف سنتی علم در بحث فلسفه چنین بوده: "علم عبارتست از احاطه بر مجهول".   امروزه چنین تعریفی پذیرفتنی نیست چه اینکه احاطه به معنای اشراف کامل است حال آنکه شناخت، هرچند محدود و نسبی باشد باز هم امروزه آنرا "علم" میدانیم حتی اگر این شناخت 100% هم نباشد.  در مکتب سنتی فلسفه گفته میشود علم یا "علم حصولی" است و یا "علم حضوری".   متعاقباً نتیجه میگیرند چون احاطه کامل وجود ندارد و معرفت ما به اشیاء معرفت به عوارض (جمع عرض) است و نه به ماهیت، بنابراین چنین علمی علم حصولی است.  حال آنکه ادعا میشود علم درست، علم حضوری است و از اینجا نتیجه میگیرند که آنچه واقعی است علوم نقلی است که البته مرادشان دین است.  

    امروزه در روش علمی دیگر نمیتوانیم ادعا کنیم که در صدد شناخت صد در صدی هستیم و همینقدر قانع هستیم که خود را به حقیقتی که در پی یافتن آن هستیم بیش از پیش نزدیک و نزدیکتر کنیم.  بدین لحاظ، وقتی هم که محاسبه ای را انجام میدهیم خود را به حدود دقت مهندسی قانع کرده و در جستجوی دقت 100% نمیباشیم.  زیرا مطمئن نیستیم که مجهولی را که در صدد کشف آن بوده ایم چقدر به حقیقت آن نزدیک است و اصولاً راه درستی را در جهت کشف آن اتخاذ کرده ایم یا خیر.  در بسیاری از اوقات برای کشف مجهول راه های متعددی وجود دارد که وماً همه به نتیجه درست منتهی نشده و بسا تفاوتهائی بین آنها وجود داشته باشد.  درک نادرست و شایعی که اغلب بین دانشجویان تازه کار در رشته های مهندسی و فیزیک وجود دارد اینست که هرچه تعداد ارقام درج شده در نتیجه محاسبات آنان بیشتر باشد وماً دقت بیشتری را در نتایج خود نشان داده و لذا حاصل کار به حقیقتی که در صدد کشف ان بوده اند نزدیکتر میباشد.  حال آنکه واقعیت جز این است.

   اکنون میخواهیم نشان دهیم که متشابهاً همین تفکر غلط و همین شیوه نادرست گاهی در موضوعات فلسفی و مباحث ایدئولوژیک نیز پیش میآید بدون آنکه از آن آگاه باشیم.  تشخیص صحت و سقم این مطلب در چنین مباحثی صد چندان است زیرا استدلالات مانند علوم دقیقه مرز بندی نشده و تشخیص درست از نادرست بمراتب مشکلتر است.  نکته کار در اینجاست که گاهی اصل یک نظریه بکلی غلط است، حال آنکه ما سعی داریم با تغییراتی در فروع آن نظریه نتایج مقرون به حقیقت از بطن آن استخراج کنیم.  مثل آنست که برای محاسبه مساحت مربع، بیائیم از فرمول مساحت دایره استفاده کرده و طول ضلع را مجذور کرده در عدد پی ضرب و بر عدد 4 تقسیم کنیم.  آشکار است که ناآگاهانه روش نادرستی اتخاذ کرده ایم درعوض با استفاده از عدد پی با بکار بردن تعداد اعشار زیاد ( یعنی دفت بیشتر) ادعا کنیم که محاسبه ای بسیار دقیق را انجام داده ایم.  اما غافل از آنکه اصل کار بر مبنای روشی (نظریه ای) غلط بوده و تدقیق در جزئیات سودی در بر نخواهد داشت.  البته در این مثال آشکار است که فرمول (روش) نادرست را برای تعیین مساحت بکار برده ایم حال آنکه موارد بسیاری هست که این امر چنین واضح نیست.  آنچه در وهله نخست مهم است صحت یا صحیح بودن است.  در مثال فوق، صحت را قربانی دقّت کرده ایم.  در اغلب اندازه گیری ها یا محاسبات معمولاً دقتی بیش از 3 رقم با معنی انتظار نمیرود زیرا در مثال قبلی قطر را با خط کش یا متر اندازه میگیریم که دقت آن در همین حدود است (مگر از کولیس ورنیه استفاده شده باشد).  لذا نتیجه هر محاسبه ای نمیتواند از دقت اجزاء آن بیشتر باشد.  اما اگر مثلاً 2 سانت از ابتدای متر ما کنده شده باشد و نادانسته اندازه گیری قطر را با دقت میلی متر انجام داده باشیم نتیجه کار فاقد صحت است و محاسبه دقیق بی معنا خواهد بود.  لذا در کلیه موضوعات باید صحت در درجه اول مورد توجه قرار گرفته و سپس دقت رعایت شود.  


بلای جان آیندگان

     بلای جان آیندگان پروسه های واگرای طولانی مدت است.  البته مهمترین نوع این واقعه همانا بزرگ شدن خورشید در پایان عمر و فروگرفتن زمین و سیارات نزدیک به آن میباشد که پایان زندگی کره زمین و کل محتویاتش را بعنوان یک سیاره در بر دارد.  منتها چون این سرنوشت چندین میلیارد سال دیگر رخ خواهد داد و بقدر کافی از زمان حال دور است از ذکر مصیبت آن در میگذریم.  در عوض دو پروسه واگرای بسیار مهم دیگر وجود دارد که هم اینک در زمان حال در حال رخ دادن است و اگر دخالتی در کنترل آنها نشود، همین دو پروسه کافیست که بلای جان ساکنین زمین در آینده نزدیک شده و کار به چند میلیارد سال بعد نکشد.  از "دخالت" نام بردیم زیرا واژه کلیدیست چه این وقایع در حال اتفاق ناشی از حضور انسان و عملکرد اوست و جز با دخالت خود او تغییری نخواهد کرد.  البته رویدادهای واگرای دیگری نیز همزمان در جریان است منتها چون به نوعی تابع این دو تای اصلی است بعنوان مکمل ارائه خواهد شد.  این دو رویداد واگرای اصلی بترتیب عبارتند از انفجار جمعیت و گرم شدن کره زمین که در ادامه شرح داده میشود. 

تعریف پروسه واگرا:

     با این پروسه ها اغلب در طی زندگی روزمره آشنا هستیم منتها چون کوتاه مدت و کم اثر هستند بدان توجهی نداریم.  مثلاً وقتی در یک روز زمستانی که بخاری اتاق روشن است و پنجره را باز میکنیم، گرما از داخل به خارج هجوم میبرد و کم کم اتاق سرد میشود.  این نمونه یک پروسه واگراست.  اما همانطور که حدس میزنید عاقبت کار به یک تعادل می انجامد و دما در سطحی نازل تر پایدار میماند.  لذا بعنوان یک نتیجه عمومی، پایان هر پروسه واگرا یک تعادل در سطحی جدید است.  آنچه در اینجا بیان میشود پروسه های واگرای طولانی مدت و با نتایج وخیم برای زندگی ما انسانهاست.  مثلاً ادامه انتشار گازهای گلخانه ای به گرمتر شدن مداوم زمین منجر شده ولی نهایتاً در مقطعی متوقف میشود.  لیکن طی این روند و پیش از توقف، حیات جانداران به مخاطره افتاده بویژه به نابودی انسان میانجامد.

1- انفجار جمعیت

    از حدود 5 میلیارد سال عمر سیاره زمین، دستکم صدها میلیون سال آن تحت اشغال موجودات زنده بوده است.  طی این مدت گونه های مختلفی بوجود آمده و سپس منقرض شده اند.  از ظهور و انقراض خیلی ها بیخبریم اما ادامه حضور برخی از آنها را پس از میلیونها سال هنوز حس میکنیم.  این ها نفت و گاز حاصل از بدن آنهاست که امروزه مصرف میکنیم.  ناگفته نماند اکسیژنی که تنفس میکنیم نیز حاصل موجودات ریز دیگری بوده که بسیار پیشتر در دریاهای اولیه بوجود آمده بودند.  در مقیاسی که ارائه شد، ظهور انسان نسبتاً جدید بوده و با اینکه به حدود چند میلیون سال اخیر محدود میشود اما در عین حال بیشترین اثر را او بر محیط زمین بر جای خواهد گذاشت.  جمعیت زمین هنگام تولد مسیح حدود 300 میلیون تخمین زده میشود.  اما رشد جمعیت به دلائل مختلف از قبیل نبود بهداشت، فقر، جنگ، و امثالهم تقریباً حدود صفر بوده است بطوریکه در سال 1000 میلادی جمعیت کره زمین در همین حدود بوده و امید به زندگی فقط حدود 30 سال بوده است (در مقایسه با حدود 70 سال کنونی).  پانصد سال بعد یعنی در 1500 میلادی، جمعیت به حدود 500 میلیون افزایش یافت و به عبارتی در عرض 500 سال فقط 1.6 برابر گردید.  این در حالیست که پانصد سال بعدتر یعنی سال 2000 میلادی جمعیت کره زمین به حدود 6 میلیارد رسید و نسبت به دوره مشابه 12 برابر افزایش یافت.  هفده سال بعد یعنی در سال 2017 جمعیت کره زمین به بیش از 7.5 میلیارد رسید.  به دیگر سخن، در عرض این 17 سال اخیر جمعیتی که اضافه شده یعنی این 1.5 میلیارد نفر اضافی 30 برابر جمعیت کل دنیا از زمان ظهور انسان تا سال 1500 میلادی بوده است.  دقت شود، یعنی 17 سال اخیر نه تنها مترادف است با چندین میلیون سال حیات بشر بلکه 30 برابر هم بیشتر است!   پیش بینی میشود در سال 2050 جمعیت بالغ بر نزدیک به 10 میلیارد نفر برسد.  این آمار وقتی ما را تکان خواهد داد که اطلاعات این 2000 سال را روی چارت برده آنرا رسم کنیم.  با دیدن منحنی مزبور به معنای واقعی کلمه مفهوم انفجار جمعیت را درخواهیم یافت.  این رشد انفجاری به یمن پیشرفتهای علمی و فنی حاصل شده است.  پیشرفت های پزشکی و اعتلای بهداشت فردی و اجتماعی موجب کاهش بیماریها و کاهش نرخ مرگ و میر شده و لذا افزایش امید به زندگی را بدنبال داشته است.  از سوی دیگر، انواع آفت کش ها و اختراع ادوات پیشرفته کشاورزی و مکانیزه شدن آن و ایجاد مراکز بزرگ کشت و صنعت باعث رشد تولیدات کشاورزی و دامی شده عرضه غذا را فراوان ساخت.  سابقاً، در اغلب کشورهای آفریقائی و آسیائی نرخ زاد و ولد بالا بود زیرا تعداد زیادی از فرزندان در خردسالی از تبعات ناشی از گرسنگی یا نبود بهداشت و بیماری های مسری تلف میشدند و لذا یک حالت تعادلی برقرار میشد.  اما پس از پیشرفتهای دایم التزاید علمی، با اینکه مرگ و میرها مرتباً کم شد لیکن زاد و ولد، بویژه در آسیا و آفریقا، در همان سطح قبلی ادامه یافت.  چنین شد که آهنگ رشد جمعیت در این کشورها عدد بزرگی شد.  با اینکه بهبود در راندمان تولیدات کشاورزی همچنان ادامه خواهد یافت ولی حقیقت آنست که آهنگ رشد جمعیت تصاعد هندسی است و نقطه ای میرسد که از تولید غذا پیشی گرفته و قحطی و گرسنگی آغاز شود.  حتی بسیار پیشتر از اینکه این بحران فرا رسد، بحران مهمتری ظهور میکند و آن کمبود منابع حیاتی بویژه آب است.  تفصیل این قضایا را قبلاً گفته ایم (مطلب تعادل، 97/6/4 و حدّ 97/5/11) و جاهای دیگری نیز وجود دارد که خواننده کنجکاو میتواند به آنجا مراجعه کند.  کوتاه سخن آنکه جمله معروف "هر آنکه دندان دهد نان دهد"  احتمالاً فقط در دوران زمین مستوی نامحدود مستقر در مرکز جهان میتوانست معنائی داشته باشد.  امروزه بیان این نوع جملات نوعی فرافکنی است و جالبتر اینکه انواع دیگری نیز این روزها باب شده از زبان مسئولین شنیده میشود که مصایب طبیعی را "رحمت الهی" عنوان کرده خود را از هرگونه پاسخگوئی خلاص میکنند.

     نتیجه اینکه جلوی این رشد انفجاری باید گرفته شود که در غیر اینصورت تمدن جهانی با مخاطره روبرو خواهد شد.  اما اگر برای جمعیت دنیا نمیتوان کاری کرد، باری، بهتر است برای مشکل خود فکری کرد.  هر روز که میگذرد بیش از پیش مشخص میشود که بار جمعیتی این کشور بیش از ظرفیت منابع طبیعی آنست.  با توجه به اقلیم خشک این کشور، جمعیت متعادلی حدود 30 میلیون نفر ممکنست منطقی و بهینه بنظر رسد.  زیرا دیر یا زود نفت تمام میشود و جمعیت باید به منایع طبیعی دیرپا یا تجدید پذیر متکی باشد.  کمبود آب شیرین، کمبود سرپناه، نبود شغل و درآمد کافی، جریان دائم فرار مغز ها و بسیاری نشانه های موجود تأییدی بر این حقیقت است که جمعیت فعلی نه تنها کم نیست بلکه بیش از ظرفیت نیز هست.  گویا همین اواخر یکی از مسئولین پیام داده که دانش آموختگان خارج از کشور بهتر است به میهن بازنگردند زیرا تضمینی برای کار نیست.    لذا پرسش اینجاست که با این اوضاع چرا اینطور بر طبل جمعیت کوفته میشود که این کم است و باید بسیار بیش از این بشود که هست؟  از مزدوجین جوان پرسش میشود چرا بچه دار نمیشوند، میگویند اگر گاو و گوسفند هم بخواهیم نگه داریم آب و علف میخواهند چه رسد تأمین نیازهای بچه.  با وضع فعلی آنها هم که یک یا دو بچه دارند درمانده اند.  دوستی میگفت نیمی از درآمدش صرف هزینه مدرسه دو کودک خردسالش میشود.  اما این همه پول برای تحصیل بچه ها صرف میشود که آخرش چه شود؟  فرض کنید با صرف این همه هزینه، بچه ها دبیرستان را به پایان رسانده و با معدل عالی وارد بهترین دانشگاه ها شده و با صرف هزینه هائی که والدین و دولت میکنند سرانجام مدرک دانشگاهی بگیرند.  چه میشود؟  اغلب کار نیست و بیکار و افسرده در کنجی میخزند.  درصد کمی هم که با نمرات درخشان مدارج عالیه را طی کرده و از دانشگاه های خارج موفق به اخذ پذیرش برای دوره دکتری میشوند نهایتاً در خارج کشور رحل اقامت افکنده باز نمیگردند.  تجربه نشان داده که اصولاً هدف دانشجویان نخبه در تلاش مضاعف از ابتدا آنست تا رزومه قابل قبولی حین تحصیلات داخل کشور تهیه کرده تا بتوانند باستناد آن از جائی خارج کشور اخذ پذیرش کنند.  پس تکلیف روشن است.  از بچه هائی که متولد میشوند، آنها که موفق به تحصیلات دانشگاهی میشوند یا اغلب بیثمر و عاطل و باطل میمانند یا با مهاجرت به خارج به آرزوئی که اکثر جوانان در سر میپرورانند جامه عمل میپوشانند.   در نبود یک اقتصاد پویا، باقی جوانان یا به دستفروشی و مشاغل غیر مولد روی آورده یا شوربختانه برای تأمین معاش جذب کارهای خلاف میشوند.  نهایت اینکه جمعیت چندصد میلیونی را برای چه منظوری میخواهیم؟!  اخبار نادرستی که توسط دولت دامن زده میشود و ممکنست بر گفته های ما تردید بیفکند، حاکی از آنست که گویا رشد جمعیت منفی است و تشویق مردم به تولید جمعیت از اینروست.  حال آنکه رشد جمعیت مطلقاً مثبت است و این آهنگ تغییر آنست که منفی است.  یادآور میشویم که کشورهای فقیر و با فرهنگ ضعیف دارای بیشترین نرخ رشد جمعیت بوده حال آنکه کشورهای مرفه و با سطح فرهنگی بالاتر دارای رشد کوچک و حتی صفر و در پاره ای موارد منفی میباشند.  کشور ایران همواره دارای رشد مثبت و نسبتاً بالا بوده دستکم در این چهل سال اخیر هیچگاه منفی نبوده است.  متوسط نرخ رشد سالانه به نقل از مرکز آمار در دوره های اخیر بشرح زیر است:

1375 تا 1385      رشد= %1.60

1385 تا 1390                 %1.29

1390 تا 1395                 %1.24

تخمین کنونی                  %1.20

همانطور که این اعداد نشان میدهد، رشد همواره مثبت بوده است.  نرخ رشد به این معنیست که مثلاً اگر امسال جمعیت  1000 نفر باشد، با نرخ رشد کنونی %1.20 جمعیت سال آینده 1012 (=1.012*1000) نفر خواهد شد.  سال بعدتر، مجدداً عدد اخیر در  1.012 ضرب شده و جمعیت بیشتر شده به 1024 افزایش یافته و در سالهای بعدی نیز مانند یک تصاعد هندسی بیشتر و بیشتر میشود.  مثلاً با همین نرخ رشد فعلی، جمعیت 80 میلیونی ما در 50 سال بعد به بیش از 145 میلیون نفر بالغ خواهد شد.  آیا امکانات کشور جوابگو خواهد بود؟  طبعاً مسئولین فعلی وجود نخواهند داشت که پاسخگو باشند که اگر هم باشند فرقی نخواهد داشت و با گفتن رحمت الهی از سر باز میکنند.  اما نکته ای که دیگران اشاره میکنند و از آن غولی ساخته اند روند نزولی نرخ رشد است که همانگونه که در بالا دیده میشود خیلی آهسته کوچک شده است.  لذا به لحاظ فنی میگوئیم: "آهنگ نرخ رشد سالانه منفی است".  یعنی اینکه مثلاً سال گذشته 1.24 بوده اما امسال کمتر شده و 1.20 است و این نه تنها ترسی ندارد بلکه اصلاً یک ضرورت است.  همانطور که گذشت منابع این کشور در حال حاضر کشش این جمعیت فعلی را هم ندارد.  ضمن اینکه اصلاً فرض کنیم همین فردا جمعیت به عدد آرمانی 150 میلیون برسد.  میخواهید با آن چکار کنید؟  برای سالهای بعدش آیا ترمزی برای توقف وجود دارد؟  یا میخواهید همان روشی که مدتی در چین و هند پیش گرفتند و جواب نداد در پیش بگیرید.  مگر اینکه مأموریت خاصی برای این جمعیت زیاد در نظر گرفته شده باشد که دانسته نیست.  زمانی در گذشته، شهرهای پرجمعیت مترادف با رفاه و آبادانی بود.  کشورهای پرجمعیت، صاحب اعتبار و ارتش پرتعدادی بود.  امروزه معیارهای دیگری در کار است و دانش جایگاه والاتری یافته است.  یک جمعیت کوچک اما مرفه و باسواد و بافرهنگ بمراتب قدرت بیشتری از یک جمعیت زیاد، اما فقیر و بیسواد و مستأصل دارد.  ضمن اینکه فقرا را همواره میتوان مورد سوء استفاده قرار داده با پرداخت پول به انجام کارهای غیر متعارف واداشت.  

     لذا هرگونه که محاسبه شود سرریز جمعیت اضافی را به هیچ طریقی نمیتوان توجیه کرد جز اینکه نهایتاً بلای جان آیندگان گردد.  آیندگانی که مسببین این کار را نخواهند بخشید.  بناهای اضافی را میتوان خراب کرد، کالاهای اضافی را میتوان معدوم ساخت، اما جمعیت اضافی و همچنان رو به تزاید را چکار باید کرد؟  در این مورد خاص، همواره کم را میتوان زیاد کرد اما زیاد را نمیتوان کم کرد!  مانند بسیاری دیگر از پروژه ها، این نیز بنظر نمیرسد فکری در پشت آن باشد.   فشار جمعیتی که از حدی فراتر رود، مرزهای جغرافیائی و ی را در مینوردد و سیل آوارگان، مهاجرت و پناهندگی آغاز میشود.  در اینجاست که کره زمین محدودیت های خود را آشکار خواهد ساخت.  عدم مدیریت جمعیت در سطح ملی و عدم مدیریت آن در سطح بین المللی شرایط وحشتناکی را برای آیندگان بوجود خواهد آورد که موجب آن خواهد شد تا فقر و گرسنگی و بیماری مستولی شده و کنترل طبیعی جمعیت را در دست گیرد.  

2- گرم شدن زمین

     مهمترین گاز گلخانه ای بخار آب است که درباره آن صحبتی نمیشود.  زیرا آب بطور طبیعی بر پهنه زمین وجود داشته و در حال تعادل با بخار خود که در جوّ زمین است میباشد و تحت تأثیر فعالیتهای بشری نیست.  بخار آب باعث میشود که بخشی از گرمای دریافتی زمین که بصورت تشعشع راهی فضا میشود در جوّ زمین بدام افتاده و به سطح زمین بازگشت کند.  از همین رو هوای مناطق کویری پس از غروب آفتاب بشدت سرد میشود زیرا رطوبت هوا در این مناطق خشک بسیار کم است.  از دیگر سو، در شهرهای ساحلی تغییرات دمائی کمتری بین شب و روز وجود دارد زیرا رطوبت زیاد هوا مانعی برای از دست رفتن گرمای شهر است.  مقام دوم گاز گلخانه ای گاز کربنیک است که مدام درباره آن صحبت میشود (مقام سوم و چهارم متان و ازون است).  این گاز همواره کسر کوچکی از هوا را تشکیل میداده است و اثر مهمی در تعادل گرمائی زمین داشته است.  اما پس از انقلاب صنعتی و اختراع ماشین بخار و مصرف زیاد ذغال سنگ و متعاقب آن، کشف نفت و گاز و مصرف گسترده آن در موتورهای درون سوز و وسایل گرمایشی و سایر واحد های صنعتی، به یکباره موجودی این گاز در جوّ زمین رو به افزایش گذاشته و در حال حاضر تراکم آن حدود دوبرابر گذشته است.  این تغییرات یکسره ناشی از عملکرد انسان و در نتیجه فعالیتهای او بوده است.  متعاقباً دمای متوسط کره زمین حدود 2 درجه سانتیگراد افزایش یافته است.  با اینکه عدد 2 ممکنست ناچیز جلوه نماید با اینحال آنقدر زیاد بوده که طی دهه های اخیر تغییرات بزرگ آب و هوائی را بدنبال داشته است.  این تغییرات متأسفانه واگراست بدین معنا که افزایش گرما، آب شدن یخهای قطبی را بدنبال داشته و این بنوبه خود باعث کاهش بازتاب نور خورشید به فضا و لذا جذب بیشتر گرما و تولید رطوبت بیشتر جوّ که خود عامل اصلی گرمایش بیشتر کره زمین است میشود.  این چرخه مرتب باعث وخامت بیشتر و بیشتر میگردد و لذا به چرخه معیوب موسوم است.  البته به موازات، پروسه های دیگری نیز وجود دارند که هریک بر وخامت کار میافزاید.  یکی از این پروسه ها جریانات اقیانوسی است که تعادل گرمائی را در سطح کره حفظ میکند.  گازهای گلخانه ای این تعادل را برهم زده و موجب تغییرات شدید آب و هوائی میگردد که معروفترین آن به "ال نینیو" موسوم است.  پدیده واگرای گرم شدن زمین، چنانچه با همکاری و مداخلات بین المللی متوقف نشود، مداوماً دمای زمین را بالاتر و بالاتر میبرد.  تا کجا؟  شاید تا آنجا که وضع ما شبیه سیاره ناهید شود که دستکمی از جهنم ندارد.  بالاخره شاید دمای سطح زمین به بالاتر از نقطه جوش آب رسیده، افزایش آهنگ تشعشع، ما را به نقطه تعادلی جدیدی برساند.  منتها خیلی پیش از این تعادل زندگی رخت بر بسته است.   

     در این پدیده های واگرا، برخلاف شایعات، کره زمین از بین نمیرود و همچنان مسیر خودش را ادامه خواهد داد حتی اگر کل حیات از صحنه آن پاک شده باشد.  بنا بر شواهد تجربی، احتمالاً زمان هائی بوده است که زمین شاهد چنین تغییرات گسترده ای بوده و در دوران هائی با گرمایش شدید یا گاهی با عصر یخبندان دست بگریبان بوده است.  منتها نکته اینجاست اینکه ما نمیخواهیم بعنوان نوع انسان قربانی چنین پدیده های خانمان براندازی شویم.  بویژه آنکه عامل بوجود آورنده آن خودمان باشیم.  همانطور که در ابتدای مقال گفته شد، روزی، میلیاردها سال دیگر، ستاره خورشید ما را فرو خواهد بلعید و همراه آن همه نگرانی ها هم پاک خواهد شد. منتها در ایجاد این وضعیت آخرامانی ما تقصیری نخواهیم داشت و در این پروسه واگرای نهائی نقشی بازی نمیکنیم.  سخن اینجاست که در برهه کنونی که آرامشی برقرار است، خود را با دست خود منقرض نکنیم.  نکته دیگری که لازمست اشاره شود اینکه مجموع عناصر موجود در کره زمین از ابتدا مقداری ثابت و مشخص بوده و تا زمان آخر نیز ثابت خواهد ماند.  چیزی که تغییر کرده و میکند ترکیبات عناصر است.  بعنوان مثال، کل کربن و اکسیژن موجود در کره زمین مقداری ثابت بوده و هست.  در زمانی در گذشته دور، موجوداتی پدید آمدند که با فعالیت خود کربن را از گاز کربنیک هوا گرفته وارد پوسته خود کرده و اکسیژن را رها ساختند.  در زمانی دیگر، انبوه این موجودات همراه با گیاهانی که آنها نیز کربن را توسط فوتوسنتز در خود حبس کرده بودند در زیر لایه های خاک مدفون شده و تدریجاً به ذغال سنگ و سایر سوخت های فسیلی تبدیل شدند.  زمانی دیگر موجودی بنام انسان پدید آمد که مجدداً کربن زیر زمین را بصورت گاز وارد جوّ ساخته پروسه مع را بوجود آورد.  در مقیاس طبیعی، سرعت این دگرگونی اخیر چنان سریع بوده است که سایر عوامل طبیعی قادر به جذب و مقابله نیستند.  یکی از این عوامل عرصه های جنگلی است که تدریجاً توسط خود او نابود شده است.  از همین رو دوستداران محیط زیست توصیه هائی دارند که کمتر شنیده میشود و حتی در برخی کشورها دستگیر و زندانی میشوند.  نکته آخر اینکه گرمایش زمین پدیده ای کاملاً مستقل نیست بلکه تا حدود زیادی متأثر از جمعیت انسانی کره زمین نیز هست.  جمعیت زیاد باعث حساس تر شدن پارامترها  میشود.  مثلاً اگر مصرف سرانه سوخت های فسیلی %10 کاهش یابد ممکنست روند تخریب را کند سازد حال آنکه جمعیت کمتر حاشیه امن را بزرگتر کرده آزادی بیشتری به انسان داده بطوریکه دست اندازی های انسانی بسرعت توسط طبیعت ترمیم میشود. 

نتیجه:

    با آنکه محیط زیست نیز از جمله پدیده هائی است که در آینده وضعیت پرمخاطره ای دارد، معهذا خود، علت نیست بلکه معلول است.  معلول چه چیزی؟  معلول تراکم زیاد جمعیت انسانی که جائی برای محیط طبیعی باقی نمیگذارد.  بعلاوه، برآورده ساختن احتیاجات زندگی بشر، بیش از پیش بار بزرگی بر گرده محیط طبیعی زمین تحمیل میسازد.  برای فضای بیشتر ناچار از جنگل زدائی و خشک کردن مردابها و فقیر کردن سفره های آب زیرزمینی و سطحی و خلاصه خالی کردن حساب مادر طبیعت است.  او حتی برای زندگی سایر جانوران نیز حقی قائل نیست و با دست اندازی خود به محیط ، موجب انقراض آنان میشود.  این مطالب ناظر بر آینده دور نیست چه اینکه هم اکنون در دل بحران واگرائی هستیم.  در تحلیل نهائی، این تصور باطل که همه چیز برای راحت او آفریده شده عاقبت الامر خود بلای جان وی خواهد شد.  داروی شفابخش نیز چون حقیقت تلخ است.  اولین قدم در اصلاح کارها، تجدید نظر در دیدگاه های رایج است.  اصلاحات از مغز آغاز میشود.

پیشگوئی برای آینده ای دور

    کسی چه میداند، شاید در اثر پدیده های واگرا که شرح آن گذشت نوع انسان و احتمالاً بسیاری دیگر از جانوران همانگونه که دایناسورها از صحنه روزگار حذف شدند منقرض شود.  ممکنست دهها میلیون سال سپری شود تا مجدداً آب و هوای بحران زده زمین بحالت عادی برگشته و آماده پذیرش نوع دیگری از حیات شود.  کسی چه میداند، شاید نوع جهش یافته جدیدی مشابه انسان دوپا ظهور کند.  احتمالاً ممکنست مغز بزرگتری داشته دارای هوش خیره کننده ای باشد.  عجیب نیست اگر معدود بازماندگانی از انسان که در شرایط بدوی دوام آورده اند هنوز باقی باشند.  کسی چه میداند، شاید نوع جدید، این نگون بختان را تحت سلطه خود درآورده و چه بسا در تحقیقات خود با آنها رفتار انسانی کرده و بعنوان موش آزمایشگاهی استفاده کند.  احتمالاً در این هنگام انسان رفتار مشابه خود با میمونها را بیاد نخواهد داشت.  کسی نمیتواند پروسه حیات را موظف به چارچوب خاصی کند.  حیات روند خود را طی کرده و به چارچوب عقاید مقدس انسانها وقعی نمی نهد.  قانون حیات بیرحم است و به گذشته درخشان انسان ارجی نمی نهد.  ناتوان پایمال توانا میشود.  راستی، نوع جدید با محیط زیست خود چگونه رفتار خواهد کرد؟  آیا از اشتباهات جانوران پیشین درس خواهد گرفت؟


گوشه چشمی به موضوع سیل

     بارندگی های اخیر و سیلی که متعاقب آن کشور را فرا گرفت باعث شد تا موضوعی با عنوان "بلای جان آیندگان" که در صدد نشر بودیم به تأخیر افتد.   در روزهای ابتدای سال 1398 با وجود پیش بینی ها و هشدار های هواشناسی، سطح وسیعی از کشور دچار آبگرفتگی شده زیانهای جانی و مالی شدیدی را به بار آورد.  اما پرسش اینجاست صرفنظر از دخالت همیشگی دشمن، چقدر  از آن ناشی از بلای آسمانی و لذا گریز ناپذیر و چقدر از آن ناشی از امور زمینی و از تبعات کارهای خودمان است؟

     باید گفت که بارندگی، بویژه در بخش های شمالی، موضوع تازه ای نیست و پیشینه آن بسا به ادوار گذشته زمین شناسی میرسد.  ساکنین مناطق مختلف کشور نسل اندر نسل بطور طبیعی با این پدیده و البته سایر پدیده های طبیعی خو گرفته و با آن آشنا بوده اند.  مردم با فصول بارندگی آشنا بوده و تنها شدت و ضعف و روزهای بارانی را نمیدانسته و شاید غافلگیر میشده اند.  اما به یمن پیشرفتهای علم هواشناسی در ملل راقیه بهانه غافلگیری دیگر از دست عوامل حکومتی خارج شده و بسادگی نمیتوانند کوتاهی های خود را فرافکنی کنند.  ضمن اینکه سالهاست دست به آسمان برده طلب باران میکنند و اکنون که خواسته مزبور اجابت شده روا نیست آنرا بلای آسمانی خطاب کنند.  لذا فقط میماند که خطاهای زمینی را شماره کنیم:

1- پوشش گیاهی اولین سد مبارزه با سیل است.  همانطور که در مطالب سابق نیز اشاره شده، وجود درخت باعث میشود که سرعت ضربه قطرات باران توسط برگها گرفته شود و قطرات باران به آرامی روی زمین سقوط کند.  فروریزش آرام قطرات فرصت و مجال کافی را برای جذب آب در زمین فراهم میسازد.  بویژه اگر زمین عریان نباشد و با چمن یا انواع علف و بوته پوشیده شده باشد این قطرات باران که اکنون بر سطح زمین است در اطراف بوته و سبزه ها و ریشه آنها نگاه داشته شده مانع جاری شدن میگردد.  هر پر کاه یا علفی که از زمین سربرآورده باشد، خود و ریشه هایش، به منزله نقطه کانونی برای جذب و س آب است.  وجود این بستر گیاهی در بخش های کوهستانی و شیب دار بشدت مؤثر بوده و مانع سرعت گرفتن آب و ایجاد سیل میگردد.  در نبود سبزه زار و پوشش سبز در مناطق کوهستانی، آب نه تنها بسرعت سرازیر میشود بلکه خاک سطحی را نیز با خود شسته و سیلاب پائین دست را بشدت مخرب و ویرانگر میسازد.  حل شدن خاک در آب موجب افزایش چگالی آن شده قدرت تخریبی آنرا بشدت افزایش میدهد.  چیز با ارزش دیگری که از دست میرود همانا لایه سطحی و مقوی خاک است که با سیل شسته شده نیروی حیاتی آنرا از بین میبرد.  آب هائی که بدین صورت جاری شده و سیل را میسازد هیچ نقشی در احیاء منابع آب زیر زمینی ندارد و برخلاف تصور عامه که دل بدان خوش میکنند که چاه های آب پر بار شود چنین چیزی صحت ندارد.  ممنوعیت چرای دام در گذشته دور در این عرصه های کوهستانی بی حکمت نبوده است و چوب لغو آنرا اکنون مردم بی دفاع پائین دست میپردازند.

2- مدتهاست که سال به سال سفره آبهای زیرزمینی فرونشست کرده و کشاورزان برای ادامه کار خود ناچار از هرچه بیشتر عمیقتر کردن چاه های آب بوده و هرساله مشکلات آن بیشتر و بیشتر میشود.  این بدان معناست که آب های زیرزمینی احیاء نمیشود. چرا؟  زیرا از یکطرف با قطع بیرحمانه درختان و خالی کردن پوشش سبز گیاهی، آبها جاری شده و فرصت و مجال فرو رفتن آن در زمین داده نمیشود.  حتی اگر زمین مسطح باشد و فرض کنیم که سیلاب روی زمین آرام گرفته باشد باز هم منظور کشاورز تأمین نمیشود.  چرا؟ چون بخش اعظم آب راکد در روزهای بعد تبخیر شده به هوا برمیگردد.  آن بخش هم که داخل زمین فرومیرود بسیار بطئی نفوذ میکند.  چه بسا سالهای سال طول بکشد تا یک قطره آب با نفوذ در زمین به محل سفره های آب زیرزمینی یا آبخوان رسیده و اثری داشته باشد.  سرعت نفوذ آب به داخل زمین به عوامل بسیاری وابسته است که یکی از آنها رطوبت زمین میباشد.  وجود درخت بر زمین زیر آن سایه گستر است و تبخیر سطحی را کاهش میدهد.  ضمناً وجود ریشه رطوبت را در حجم بسیار بزرگتری زیر زمین حفظ میکند.  لذا قطع هر یک درخت حجم بزرگی از زمین اطرافش را خشک کرده رطوبت آنرا کاهش داده و سرعت نفوذ آب را بشدت تقلیل میدهد.  لذا اگر طوفان نوح نیز بر کشور نازل شود، بعید است دل کشاورز را برای سال بعد خوش کند.  پس تکلیف چیست؟  توضیح آنرا برای مطلب آینده وامیگذاریم. 

3- از جمله عواملی که فرد فرد مردم دخالت دارند، دست اندازی به محل طبیعی عبور آبهای جاریست.  مجوزهای ساخت و ساز در بستر مسیل که اغلب با انواع رشوه صورت میگیرد از جمله تنگناهای عبور آب است.  آن بخش باریکی هم که نهایتاً مصون مانده است با ریختن زباله و این روزها با کیسه و بطری های نایلونی و ظروف یکبار مصرف تدریجاً پر شده و کمترین بارندگی باعث سرریز شدن آب به بیرون مسیل میگردد.  مردم تابع قانونند اما قوانین بازدارنده ای وجود ندارد که مانع دست اندازی های انسانی باشد.  ولی دستکم پاکسازی این محل های عبور آب میتوانست تا حدی از شدت خرابی بکاهد.  این موضوع بویژه از این منظر اهمیت دارد که علیرغم هشدارهای هواشناسی چندین روز قبل از حوادث اخیر میتوانست گوش شنوائی توسط دست اندرکاران اجرائی داشته و لایروبی آبراه ها را بدنبال داشته باشد.  طبیعت طی قرنها و بلکه هزاره ها محل عبور سیلاب ها را مشخص کرده است و بی اطلاعی از آن هیچ جای بهانه ای ندارد.

4- طایفه ای با تخریب جنگل ها امورات خود را گذران کرده و نه تنها مصوبات قانونی قدرت مقابله با آنان را ندارد بلکه هشدار دوستداران محیط زیست نیز بیفایده بوده اغلب به دستگیری خودشان منجر شده.  توگوئی اگر تبعات کار آنان به نابودی شهرها و روستاها بیانجامد چه باک!.  مشهور است که لوئی پانزدهم نیز در اینکه همه چیز باید به کام او باشد زمانی گفته بود " بعد از من دنیا را سیل ببرد، چه باک".  حقیقت تلخ اینجاست که سودی که از قِبَل جنگل تراشی بجیب آنها رفته است در مقابل زیان وارده ناشی از صدمات مستقیم و غیر مستقیم هیچ است.  با اینحال، با کمال تعجب طایفه دیگری اینبار تحت عنوان "سازندگی" موجبات تخریب را فراهم ساخته اند تا بلکه از رقیب عقب نمانند.  آخرین دستآورد آنان سد گتوند بوده است که به اعتراف کارشناسان یکی دیگر از عجایب مهندسی دنیا بشمار رفته و حیرت همگانی را موجب شده است.  تفصیل آنرا همه میدانند که ساخت این سد و بسیاری دیگر که آنها ساخته اند یا در دست احداث دارند فقط حاصل یک انگیزه است و آن کانالیزه کردن بخش بزرگی از منابع عمرانی تحت نام های فریبنده و پروژه های عظیم به ظاهر در خدمت عمران و آبادی.  از حق نگذریم گناه اختلاس گران نجومی بمراتب از این مافیای سازندگی کمتر است چه اینکه آنها پولهائی یده اند بدون آنکه صدماتی ماندنی بر پهنه کشور وارد کرده باشند.  بهرحال تا آنجا که به بحث آب مربوط است، ساخت این سازه های بدون طرح های توجیهی نه تنها با نیت خیر نبوده بلکه در عمل، سیستم طبیعی گردش آب را در کل کشور مختل کرده بطوریکه زیان آن به اعتراف کارشناسان خارج از حساب است.  بعلاوه، معمول بر اینست که در فصول سیلابی، پیش از آنکه سیلاب وارد سدها شود، دریچه های تنظیم را باز میکنند تا ظرفیت کافی برای جا دادن سیل مهیا شود.  شنیده ها حاکی از آنست که این امر در برخی از سدها نادیده گرفته شده  و لاجرم موجب سرریز شدن سد شده بطوریکه بیم شکسته شدن آن میرود.

نتیجه:

     موضوع علم فقط محدود به ساخت و سازهای مکانیکی و امثال آن نیست.  بلکه امروزه مقدار زیادی علم در پهنه آب و بطور کلی در محیط زیست وجود دارد که کتمان و نادیده انگاشتن آن گناهیست نابخشودنی.  کما اینکه در گذشته های بسیار دور، پیشینیان ما برای حفر قنات ها و جاری ساختن آب بر بستر زمین بر مقدار زیادی علم در روزگار خود متکی بوده اند.  نه فقط این، بلکه لایروبی قنوات و تقسیم عادلانه آب در اقلیم خشک این کشور نیز به مقدار زیادی علم نیازمند بوده است.  امروزه پارامترهای بسیار زیاد دیگری نیز افزوده شده است از قبیل اینکه سرعت نفوذ آب در شرایط مختلف خاک چقدر است یا کشت چه نوع گیاهانی در مناطق مختلف آب و هوائی برای تثبیت خاک مفید اند یا کجا مهار آب با ساخت سد مفید است و عواقب احتمالی آن چه میتواند باشد.  امروزه مقدار زیادی فیزیک در مسائل زیست محیطی که در ظاهر ربطی بهم ندارند دخالت داشته و مؤثر است.  در نظر گرفتن همه اینها نیازمند خرد و کار کارشناسی است.   پس از چهار دهه تعطیلی عقل و سعی و خطا در امور، دوباره عقل باید به مسند اداره امور بازگردانده شود.  امروزه بیش از هر زمان دیگری استخدام عقل، مهمترین و مبرم ترین نیاز کشور است چه در غیاب آن سیل مشکلات همچنان جاری خواهد بود.  چاره ای باید تا صاحبان عقل عهده دار امور شوند.


آفتاب آمد دلیل آفتاب

      در هفته اخیر مطلبی جنجالی در شبکه های اجتماعی منتشر شد که بار دیگر مهر تأییدی نهاد بر نگرانی های پیشین این وبگاه.   مطلب در رابطه با یک دانشجوی تونسی است که یکی دو سال پیش رساله دکتری خود را زیر نظر استادان دانشگاهی در تونس در دفاع از نظریه زمین مرکزی، پس از 5 سال تحقیق و تفحص، نهایتاً انتشار داده به دریافت PhD مفتخر شده است.  موضوع جنجالی آن اخیراً آفتابی شده است.  البته ممکنست پاره ای از مردم عادی هنوز به دلائل مذهبی به چنین نظریه هائی معتقد بوده و خرده ای هم بر آنان نتوان گرفت.  اما موضوع جنجالی بر سر اینست که این اولین بار در تاریخ معاصر است که یک دانشگاه به دانشجوئی در رشته علوم مجوز تحقیق و دفاع از چنین رساله ای را داده و نهایتاً درجه دکترا به وی اعطا میکند.  هرچند هر دانشجوئی و نه هر دانشجو بلکه هر کسی مختار است به هر نظریه ای از جمله نظریه های منسوخ علاقه داشته و از آن دفاع کند اما شگفت اینجاست که این کار در دانشگاه صورت میگیرد و دانشجوئی رسماً تأیید پرفسور استاد راهنما و تصویب یک دانشگاه معتبر را در احیاء این نظریه  منسوخ جلب کرده باشد. و شگفت تر اینکه مقاله ای علمی نیز از تز دکتری مزبور استخراج و در یک ژورنال بظاهر علمی منتشر شود، هر چند با دادن پول و بدون داوری معمول در مجله ای نامعتبر صورت گرفته باشد.  موضوع تز دکتری این دانشجو این بوده است که ظاهراً ثابت میکند زمین مسطح است و کماکان در مرکز کائنات بوده و کلیه نظریات و قوانین پیشین از کوپرنیک و کپلر و گالیله گرفته تا نیوتون و انیشتن همگی نادرست است و آنچه حقیقت است نظریه زمین مرکزی عهد عتیق است.  مثلاً ستارگان نقاط روشنی بر گنبد آسمان، شاید برای خوشایند زمینیان است.  البته این چون یک تحقیق علمی بوده طبعاً ابعاد ماه و خورشید و فواصل آنها را نیز محاسبه کرده و ارقامی مسخره را آورده است.  تنها چیزی که میتوان گفت اینکه نتایج مزبور چنان مضحک است که روی سوفسطائیان یونان باستان را نیز سفید کرده بطوریکه آراء اینان بسیار علمی تر و معقول تر از این دانشجو و پرفسور استاد راهنمایش در قرن 21 مینماید.  واقعاً داستان چیست و مشکل کجاست؟!

    مدتهاست در سلسله گفتارهای این وبگاه از رسوبات فکری گفته ایم و از صدمات وخیم آن بر جامعه هشدارها داده ایم.  خبر یاد شده در بالا، شاهدی دیگر بر صحت این مدعاست.  این مشکل در کشورهای "توسعه نیافته" ( عبارت محترمانه تری برای "عقب مانده" )  رایج بوده و بویژه در نواحی مسلمان نشین شکل عمیقتر و بس مزمن تری یافته است.  در اینجا منظور از عقب ماندگی طبعاً عقب ماندگی فکریست و نه نبود مظاهر تکنولوژی و انواع دستآوردهای مدرن که اتفاقاً در بسیاری از بلاد اسلامی البته به برکت جوشش یک ماده سیاه رنگ و بدبو به وفور یافت میشود.   خبرهائی مانند این که در بالا نقل کردیم فقط نوک کوه یخ جهالت و نادانی است.  مواردی اینچنینی که برخورد میکنیم چشمه هائی معدود از هزاران است که حاصل رسوبات هزار ساله است.  در کشور ما که موج مدرک گرائی در این چند دهه اخیر شدت گرفته، وخامت کار صد چندان بیشتر است.  نگارنده خود شاهد مواردی بوده است که تردیدی در این باب نمیگذارد.  بطور مثال چند سال پیش، دانشجوئی از یکی از دو دانشگاهی که دانشجویان فراوان دارد مراجعه و طالب گذراندن پروژه دکتری تخصصی خود در فیزیک شد.  بعنوان رزومه و توانائی علمی خویش یک مقاله منتشر شده علمی خود را نشان داد.  متوجه شدم مجله مزبور از همان قماش مجلات دانشجوی تونسی است که مقاله را با دریافت پول و بدون هیچگونه داوری مستقل سریعاً به زیور چاپ می آراید و موجبات سربلندی دانشجو و استاد را در کشور خود فراهم میسازد.  طبعاً با بهانه ای از دانشجو عذرخواهی کردم ولی نه از جهت مجله بلکه بخاطر محتوای مقاله ایشان که بی شباهت به نظریه مسطح بودن زمین نبود.  موضوع مقاله عبارت بود از دستورالعمل ساخت یک ماشین  دائمی (perpetual machine) شامل یک استوانه ساده دارای یک پیستون مستقر در فضای آزاد که روزها در اثر تابش آفتاب منبسط و شب ها منقبض شده و با نیروی حرکتی خود باری از دوش جامعه بشری بردارد.  هرچند چنین هدفی عملی نبوده و هیچ باری برداشته نمیشد ولی قطعاً توانست بار ایشان را برداشته بمقصد مطلوب برساند. وی بلافاصله تحت راهنمائی استاد دیگری پس از مدتی به دریافت درجه دکتری تخصصی نائل و از مزایای آن بهره مند گردید.  بگذریم از اینکه به این اندازه زحمت نیز نیازی نبوده و مدتهاست که در پیاده روهای خیابان مرکزی شهر انواع و اقسام پروژه های علمی و نگارش تز دکتری و صد البته مقالات ISI را با پرداخت وجهی در اسرع وقت برای شما انجام میدهند.  تازه آنچه هم که بصورت استاندارد و ظاهراً صحیح در مدارس و دانشگاه ها تدریس میشود عمدتاً بر پایه حفظیات است.  مغز و روح جوان از تحمیل اینهمه حفظیات خسته است.  آنچه لازم است ولی وجود ندارد روحیه پرسشگری و نقد است.  هرچند در محیطی استبداد زده ترویج روحیه پرسشگری مشکل است ولی چاره ای نیست و اکسیر اعظم در درمان اساسی چنین جوامعی همین است.  در حال حاضر هرج و مرج عجیبی حکمفرماست.  از یکسو هدف های متعالی برای فراگیری علوم و فنون رنگ باخته و مدرک گرائی صرف جایگزین آن شده و از سوئی دیگر و در سطحی عمیقتر، اخلاق بطور کلی در همه زمینه ها زایل شده و هر کس در هر مقامی در صدد بستن بار خویش و بیمه آینده خود است.  البته هستند دانشجویان و دانش پژوهانی که با رغبت و علاقه در کسب دانش میکوشند ولی چه سود که هدف غالب اینان نیز فرار از کشور و مهاجرت بخارج بوده و اعتلای مهارت و تخصص خود را در بالا بردن شانس موفقیت به آن هدف دنبال میکنند.  بگذریم از اینکه اکنون مهاجرت مختص به درس خوانده ها نبوده بلکه طبقات فرودست است که رتبه اول پناهندگان را بخود اختصاص داده اند.  در فضائی که حاکم است همگان به نوعی برای بقای خود، خویشتن را ناگزیر از تبعیت از چنین تی میبینند.  شخص کاردان یا باید همرنگ جماعت شده تا بکارش استمرار دهند و یا گوشه عزلت گزیده و با لنگ و نان خشک زمانه را سر کند.  کوتاه سخن، بن بستی حاکم است که شرح آن نمیگنجد.  البته برای برون رفت از وضع حاضر راه حل های کوتاه مدت و میان مدتی وجود دارد که اغلب مورد بحث مجامع فرهنگی و اندیشمندان بوده و خیرخواهان و روشنفکران زیادی را که چاره کار را میدانند بخود مشغول ساخته.  لذا هرگونه اظهار نظر ما در این جایگاه حشو و زاید بوده اطاله کلام نخواهیم کرد.  آنچه که کمتر گفته میشود و کمتر محل اعتنا واقع شده همانست که مایلیم اینجا بدان پرداخته آید.  در اینجا میخواهیم به عمیقترین لایه ها اشاره کرده بلکه با یافتن مشکل اساسی، کمکی به یافتن درمان کرده باشیم.  

     از خود میپرسیم چرا در تونس همچنان چنین عقب ماندگی فکری وجود دارد؟  چه اینکه این کشور مدتیست به جرگه کشورهای دموکراتیک پیوسته و از فضای باز ی برخوردار است.  ضمن اینکه اقتصادی عادی و مبتنی بر کار و تلاش مردم خود داشته و همچون برادران نفتی به مائده سیاه زیرزمینی متکی نیست.  ساده انگاریست اگر تصور شود موضوع دانشجوی تونسی فقط یک نمونه جداافتاده و پرتی بوده و ربطی به ذهنیت جامعه ندارد.  در حالیکه مشت نمونه خروار است و قرائن حاکی از تسری افکار عقب مانده و خرافاتی در چنین جوامعی دارد.  متأسفانه اصلاحات ی و اقتصادی بتنهائی توانائی رفرم فکری را ندارد و موضوع این تز دکتری خود قرینه ای بر صحت این مدعاست.  لذا این تصور که با چنین اصلاحاتی یکشبه همه چیز درست خواهد شد شاید کمی ساده اندیشی باشد.  البته که اصلاحات حتماً واجب است و باید با سرعت تمام و کوشش همه جانبه برای بثمر رساندن آن کوشید.  اما آنچه ایده آل است و در طلب آنیم بسیار فراتر از آنست.  چه اینکه فقط با رفرم فکری و پاک کردن خرافات از اذهان و دمیدن روحی تازه در مغزهای خسته است که شرایطی بوجود خواهد آمد که نه تنها اصلاحات مطلوب بسرانجام خود خواهد رسید بلکه مضافاً اینکه بر بستری محکم و با دوام پا گرفته و با سرعتی آرمانی و علی الدوام به پیش خواهد رفت. چونکه صد آید، نود هم پیش ماست.  پیشگامان اولیه این امر، روشنفکران و خدمتگزاران فرهنگی اند.  تأکید ما بر اصلاح افکار بمنزله سطح عمیق رفرم شبیه این میماند که یک جاده آسفالته استاندارد، بیش از هر چیز به یک زیر سازی محکم و اساسی نیاز دارد.  ریختن قیر و آسفالت بر سطح خاکی و زیرسازی نشده جاده فقط کاری نمایشی بوده و هدر دادن وقت و انرژی و نیازمند هزینه مجدد و انجام آن کار اساسی که از ابتدا باید صورت میگرفت!

     گاهی میگویند این افکار خرافی منحصر به ما نیست یلکه همه دنیا مبتلا به آنند و با گفتن این حرف دل خوش میدارند که در این نقیصه تنها نیستیم!  از قضا، گهگاهی صدا و سیمای ما تصاویری از فردی مفلوک و گرسنه کنار خیابان در یکی از کلان شهرهای دنیای غرب نشان میدهد تا عامه نگران نباشند و نپندارند که ما تنهائیم.  ولی بهتر آنست گول تبلیغات را نخورده اسیر آن نشد.  اتفاقاً گفته فوق به یک معنا درست است و حتی در آمریکا سازمانهائی مردم نهاد وجود دارد که معتقد به تخت بودن زمین و ثابت بودن آن در فضا و دوران خورشید بدور آن هستند.  اما تفاوت کار در اینست که مردم در کار این نهادها آزاد هستند و دولت تحمیل کننده چنین افکاری نیست.  مؤسسات و سازمانهای دیگری هم در مقابل هستند که آنها نیز آزادانه آرای طرفداران نظریه زمین-مرکزی را نقد کرده به بوته آزمایش میگذارند.  از این گروه ها بسیار زیاد است.  یکی از بزرگترین آنها طرفداران بشقاب پرنده و ماوراء زمینی ها هستند و این ادعا که گهگاه آنها به زمین ما رفت و آمد داشته و هنوز هم دارند.  پیشتر در اینباره مطالبی نوشته ایم و شاید در مطلب "حاشیه ای بر علوم فیزیکی" شرح کافی را بتوان آنجا دنبال کرد.  گروه دیگری نیز معتقد به خدایان باستان بوده و اینکه نقوش ترسیم شده در صحاری آمریکای مرکزی کار آنها و در ارتباط با تمدن های گمشده آزتک و مایا و امثالهم میباشد.  گروه دیگری محو اسرار مثلث برمودا و اعجاز آن در ناپدید کردن هواپیما و کشتی ها در اثر یک مغناطیس جادوئی هستند.  و بسیاری دیگر هم هستند که ذوقیات خود را در دنبال کردن آنچه امروز ما بدان "شبه علم" یا Pseudo Science  میگوئیم می یابند (البته خودشان میگویند: علم) .  موضوع مشترک همه این طرفداران شبه علم در یک چیز است و آن اینکه تاکنون حتی یک مدرک قابل استناد در تأیید مواضع خود نتوانسته اند ارائه دهند.  اینجا باید تاکید کرد که علم بخودی خود مخالف هیچیک از مصادیقی که آنان ارائه میدهند نیست بلکه نکته اینجاست که اثباتی بر موجودیت آن مصادیق وجود ندارد.  مثلاً این روزها میشنویم که طرفداران طب گیاهی و یا پزشکی سنتی مرتباً پزشکان دانشگاهی را متهم میکنند که مزایای طب سنتی را پنهان کرده و التفاتی به پزشکی قدیم ندارند.  در حالیکه اگر واقعاً جوشانده گل ختمی کارساز است و مثلاً به حیات غده سرطانی خاتمه میدهد چرا پزشکان نباید آنرا تجویز کنند؟  که اگر چنین باشد و کارساز باشد در اینصورت سوگند پزشکی خود را زیر پا گذاشته اند.  مگر نه اینست که پزشک مصمم به بهبود بیمار است؟  چه باک اگر دارو گیاه باشد؟  آیا همه پزشکان از ایادی توطئه کارخانه های داروسازی هستند؟   گروه های طرفدار بشقاب پرنده نیز همینگونه استدلال کرده و وزارت دفاع و سیا را متهم به پرده پوشی میکنند.  در حقیقت، دانش اینان عموماً در سطح متوسطه و در عین حال متأثر از علاقه شدیدشان به اعجاب و شگفتیست.  قبلاً اشاره کرده بودیم که بیشترین درجه اعجاب و شگفتی اتفاقاً در خود علم است منتها نیازمند پشتکار و صرف وقت بسیار برای نیل به درجات بالاست.  البته صرف وقت از روی علاقه و اعتقاد قلبی و نه کسب مدرک برای آب و نان و اشغال پست های بالا.  اوضاع چنانست که امروزه اعتبار علم و مدرک علمی بکلی مخدوش و نزد افکار عمومی از درجه اعتبار ساقط است.  انسان به یاد دوران آخرین پادشاهان قاجار میافتد که چنان در بذل و بخشش نشانهای دولتی و انواع مدال های رسمی بی محابا پیش رفته بودند که قدر و ارزش آن در خارج مملکت به حد فات بنجل تنزل یافته بود.

     از زاویه ای دیگر اگر بنگریم، یکی از گرفتاری های ما عدم مشارکت در تولید علم است.  دربادی امر ممکنست این گفته با آنچه در تبلیغات است متناقض نماید اما با توضیحاتی که در پی خواهد آمد مطلب روشن خواهد شد.  مثال جامعه ما شاید مثال کسی باشد که نوسواد بود تازه با خواندن و نوشتن آشنا شده باشد.  سپس، ناگهان یک کامیون پر از کتاب در زمینه های مختلف علم و هنر و ادبیات پیش او گذاشته تکلیف کنیم در کوتاه مدت در همه شئون استاد شود.  چنین چیزی همانقدر امکانپذیر است که کسی برای مثلاً یکماه از غذا محروم باشد و از او بخواهیم غذاهای ذخیره شده را یکباره میل کند.  هرگونه تلاش در این مسیر ممکنست به سوء هاضمه یا آموختن طوطی وار بیانجامد.  در حالیکه آنچه مهم است نه کمیت بلکه کیفیت است.  دانستن امور از راه اقناع عقلانی و استدلال راه درست است و نه قبول امور از راه تلقین، روشی که در گذشته ها رایج بوده و دامنه اش تا به امروز گریبانگیر ماست.  روش درست آموزشی میبایست از کودکی در پیش گرفته شود تا خود بخود ملکه ذهن گردد.  برای آنها هم که چنین مسیری را طی نکرده و در دوره جوانی هستند لازمست از طریق مجاری مختلف آگاهی داده و به در پیش گرفتن مسیر درست مخیر نمود.  پیش نیاز این کار نیز تشویق روحیه پرسشگری و نقد و انتقاد است.  در واقع از این منظر، کار این دانشجوی تونسی از نظر اصولی هیچ اشکالی نداشته و بلکه قابل تقدیر است.  وی، و البته استاد راهنمایش، این شهامت را داشته اند که باور های حاکم را زیر سوأل برده و حتی تخطئه کنند.  از این منظر بسیار عالی و در خور تقدیر است.  منتها چیزی را که بعنوان بدیل ارائه داده اند آنقدر ابتدائی و ساده لوحانه مینماید که حتی بدون خواندن و مرور مطلب ایشان میتوان حکم به ابتذال داد.  مهمتر از همه اینکه نظر ایشان نه نظر یک عامی بلکه استادی عالیمقام و دانشجوئی در مرتبه دکتراست.  مثلاً ادعا شده زمین تخت است و نه کره.  از فلاسفه باستان که بگذریم، اولین بار مسافرت ماژلان کروی بودن زمین را نشان داده و بعدها ابوریحان بیرونی نیز اندازه گیری هائی درباره انخفاض افق انجام داده به نتایج مشابه رسید و بالاتر از همه اینکه اگر گهگاه مسافرت با هواپیما داشته ایم با تمام وجود خود بعینه چنین استباطی بلاواسطه را داشته ایم.  باز هم ایرادی ندارد.  ما نمیتوانیم و نباید به صرف اینکه تعداد زیادی از مردم به چیزی ایمان دارند بگوئیم درست فکر میکنند و تصورشان درست است.  بسیار پیش آمده که چنین نباشد.  چه بسا یکنفر در موضوعی غامض تفکر کرده به نتیجه ای خلاف درک عمومی و حتی کل بشریت رسیده باشد.  البته چنین مواردی بسیار نادر است و نتیجه گیری این یک نفر قبول عمومی نخواهد یافت مگر با ادله و براهین و نهایتاً تأیید تجربی.  حال اگر بپذیریم زمین دایره ای مسطح در میان فضاست، باید بگویند و به روشنی توضیح دهند که در مرز این دایره با فضا چه میگذرد؟  آیا با یک دیوار بلند یخی احاطه شده است؟  ماوراء آن دیوار چیست؟  و صدها پرسش دیگر.  کندوکاو بیشتر در این باره ما را بدین نتیجه میرساند که معرفت ما عمدتاً ناشی از معتقدات تلقینی  و تقلیدی است که از همان کودکی آغاز میشود.  خلق را تقلیدشان بر باد داد.  در جامعه ما پرسش و تشکیک امر مذمومی تلقی شده و میشود.  تا این رویه ادامه دارد امیدی به صلاح و بهبودی نخواهد بود.  اگر هم گهگاه موفقیت هائی روی دهد، زودگذر و موقتی خواهد بود.  در حال حاضر این روحیه در همه بلاد اسلامی جاری و ساریست.  خوشبختانه این انتقاد را میتوان به روشنی از زبان یک پرفسور فیزیک و اخترشناسی از دانشگاه شارجه شنید که در رومه "اخبار خلیج" منعکس گردیده است.  وی ضمن انتقاد از روش این استاد و دانشجو که در یک رساله علمی، بجای روش علمی از آیات کتاب مقدس استفاده شده در بخشی از نوشته خود مینویسد: 

" نگارش و انتشار این تز PhD نشاندهنده اینست که نه تنها در تربیت توده ها شکست خورده ایم بلکه با هوش ترین دانشجویان ما نیز در غفلت و بیخبری بوده اند.  چه اینکه دانشجوی مزبور بالاترین رتبه را در کلاسهای مقاطع تحصیلی قبلی خود داشته است.  معلوم میشود که هنوز در تشخیص تفاوت بین معرفت علمی ( واقعیت، مدل، نظریه،) و معرفت دینی ( معنی آیات، هدف آیات،) ناتوانیم.  بعقیده من، جهان عرب اسلامی همچنان از بحران فرهنگی، تربیتی، و فقدان درک کامل از علوم رنج خواهد برد مگر آنکه بطور درست از تفاوت بین ایندو متدودولوژی یعنی دین و علم آگاه شده، بدون آنکه بخواهد ارزش هریک را متزل کند.

در هر حال، طی سالیان فقط معدودی جرئت کرده و مانند این استاد دانشگاه این پرسش اساسی را مطرح کرده اند که چرا چنین وضعی در ممالک اسلامی حاکم است؟  چرا پرسش این معدود افراد مخاطبی نیافته است و اگر یافته چرا به تحولی نیانجامیده است؟  چرا علم در این ممالک مظلوم و متروک واقع شده است و آنچه بنام علم میشود جز تقلید و دنباله روی سطحی نیست؟  مگر لازمه تولید علم تفکر نیست؟  آیا در فرآیند تفکر اشکالی وجود دارد؟  چه عامل یا عواملی در کار است؟!


معجزه

    میپرسند معجزه چیست؟  با مفهوم این کلمه بیشتر از طریق مسائل دینی آشنا بوده ایم ولی از لحاظ لغوی به معنای چیزی خارق عادت است و یا انجام دادن کاری است توسط فرد شاخصی که دیگران در انجام آن احساس عجز و ناتوانی کنند.  گاهی هم امروزه در بیان برخی از کارهای بزرگ و استثنائی ابراز میشود مثل اینکه کامپیوتر معجزه قرن بیستم است و امثال آن.  اما اکنون میخواهیم کمی درباره برداشت سنتی از عبارت معجزه و دیدگاه علمی درباره آن بحث کنیم.  

   وقتی سنگی را رها میکنیم بدون استثناء سقوط کرده و روی زمین میافتد.  اما اگر به عوض پائین رفتن، بی هیچ علت دیگری بسمت بالا و دور شدن از جاذبه زمین فرار کرد میگوئیم قطعاً معجزه ای اتفاق افتاده است.  البته چنین امری را تاکنون نه کسی شاهد بوده و نه هیچ خبر موثقی از وقوع آن و مشاهده آن توسط شاهدان مختلف در ادوار گذشته و حال  گزارش شده است.  زیرا چنین چیزی خلاف عقل بوده و اگر هم خبری از آن داده شده باشد آنرا باور نکرده و دروغ تلقی میکنیم.  پرسش اساسی اینجاست : اگر سنگ را رها کنیم چه احتمالی وجود دارد که بسمت بالا پرواز کرده و معجزه ای واقع شود؟  اما قبل از هر چیز بیائیم مبادرت به یک آزمایش ذهنی کنیم.  مثلاً سنگی را که 100 گرم جرم دارد و سقوط آن را مشاهده کرده و محرز میدانیم بیائیم آنرا 10 برابر کوچکتر کرده و آزمایش خود را تکرار کنیم.  اینبار سنگ 10 گرمی را رها میکنیم و بازهم سقوط آن به پائین را ملاحظه میکنیم.  هربار سنگ را 10 برابر کوچکتر کرده و آزمایش را تکرار و تکرار میکنیم.  تا جائی که نهایتاً جرم آن به یک یا چند مولکول تقلیل یابد.  آیا نتیجه همواره یک چیز است؟!  برای درک بیشتر، بهتر است از یک واقعه جالب مثال بزنیم.  در حدود نیم قرن پیش، درست در اوائلی که یک بزرگراه جدید منطقه نواب تهران را به شمال شهر متصل میکرد واقعه جالبی زبانزد مردم شده بود.  در بخشی از جاده که از حوالی تقاطع اوین یا حدود هتل هیلتون آنروزگار میگذشت، اتوموبیل ها در حالت خلاص رو به سربالا میرفتند و رانندگان با شگفتی و اعجاب، آنرا شخصاً تجربه میکردند.  مدتها این معجزه بر سر زبانها بود تا کاشف بعمل آمد که شیب جاده حقیقتاً سرازیریست منتها خطای دید از بابت شیب بندی زمینهای اطراف، احساس سربالائی را به راننده القا میکرد.  اکنون چه میگوئید اگر با نهایت تعجب اعلام کنیم چنین چیزی ممکن بوده و میسر است؟  خودروئی در جاده ای هموار ترمز کرده و در حالت خلاص متوقف است.  راننده پس از پیاده شدن ناگهان مشاهده میکند خودرو خاموش بدون هیچ دلیل دیگری حرکت کرده از او دور میشود. چطور چنین چیزی امکان دارد؟!  موضوع برمیگردد به حرکت تصادفی مولکولها در اثر گرما و به عبارت دیگر "قدم زدن تصادفی".  میدانیم که اتمها و مولکولهای سازنده هر جسمی مدام در اثر گرما در جهات مختلف بصورت تصادفی در جست و خیزند.  در اجسام جامد، در حول و حوش شبکه کریستالی و در اجسام مایع آزادانه تر لغزیده و بهر سو حرکت میکنند.  طبعاً این حرکات بچشم ما دیده نمیشود ولی اولین بار پدیده موسوم به "حرکت براونی" بیانگر چنین واقعیتی بود و سرانجام این انیشتن بود که طی یکی از 3 مقاله مشهور خود آنرا به حرکت تصادفی مولکولها مرتبط کرده و برای اولین بار وجود مولکولها را اثبات کرد.  حال با بازگشت به موضوع خودرو میدانیم که گرما چیزی جز حرکت جنبشی (مکانیکی) مولکولها نیست که در هر لحظه به هر سو روان بوده و با برخورد با یکدیگر مرتباً تغییر جهت میدهند.  لذا در صفحه دیسک ترمز این خودرو در اثر اصطکاک مقدار زیادی گرما تولید شده و جنبش گرمائی این ذرات ریز زیاد است.  با اینکه حرکت آنها تصادفی است اما علی الاصول میتوان تصور کرد که از میان بیشمار حالت های موجود ممکنست در یک لحظه همه این ذرات طوری جهت گیری کنند که حرکت منظمی حول محور چرخ پیدا کرده موجب ایجاد گشتاوری گردد.  اگر چنین شد، خودرو دفعتاً خود به خود حرکت کرده با سرعت زیادی دور شده و ما آنرا معجزه خطاب میکنیم!  حتی لازم هم نیست که دیسک ترمز داغ باشد چه اینکه در دمای معمولی مولکولها و اتمها مداوماً دارای حرکتند و اصولاً گرما چیزی جز این حرکات تصادفی نیست که فقط در صفر مطلق به آرامش مطلق رسیده از جنبش باز می ایستند.  پس میتوان انتظار داشت چنین واقعه ای برای هر خودروئی رخ دهد.  اما احساسمان میگوید که چنین امری اتفاق نیفتاده و نمیافتد و به بداهت عقل هیچگاه هم اتفاق نخواهد افتاد.  

    اکنون با بازگشت به مسأله سنگ متوجه میشویم که اگر فقط یک مولکول از آن را داشته باشیم چه بسا در خلاف جهت جاذبه بالا رفته و اگر هوائی نباشد که با سایر مولکولها برخورد کند، شاید برای همیشه زمین را ترک کند.  آیا این یک معجزه نیست؟  البته که خیر.  زیرا اول اینکه چنین سطح معلومات و اطلاعاتی در گذشته هائی که اعجاز رواج داشته موجود نبوده تا مردم نظری دهند و دوم اینکه اصلاً چیز عجیبی هم نیست چه رسد به معجزه.  اما اگر تعداد مولکولها بیشتر و بیشتر شود چه؟  بعبارت دیگر اگر تعداد ذرات آنقدر زیاد شود که شکل و شمایل سنگ پیدا کند چه؟  باز هم میتوان احتمال داد که پرواز کرده بالا رود؟  عقل متعارف میگوید خیر.  یادآور میشویم که در یک قلوه سنگ 100 گرمی حدود  1024 مولکول وجود دارد که در هر لحظه هر کدام دارای چنب و جوشی بوده بطوریکه اندازه سرعت آنها متفاوت و مهمتر اینکه سمت و سوهای مختلفی را نشانه رفته اند.  البته در یک حجم گاز چون قیود و وابستگی شبکه کریستالی آنگونه که در جامدات وجود دارد غایب است بنابراین تک تک مولکولها آزادی بیشتری داشته و اگر برخوردی بین آنها وجود نمیداشت هریک بسوئی پرواز میکردند.  بهر حال نکته کلیدی اینجاست که با افزایش تعداد جمعیت مولکولها، انواع حالات مختلفی که ممکنست پیش آید بصورت تصاعدی بیشتر و بیشتر میگردد.  همانطور که حدس میزنید، مسأله به آمار و احتمالات مربوط میشود.  در یکی از اولین نوشته های این وبگاه مسأله ای را مطرح کردیم در ارتباط با این سوأل که احتمال اینکه حروف الفبا را بطور شانسی پشت سرهم تایپ کرده و در آخر کتاب ت نامه خواجه نظام الملک بیرون بیاید چقدر است؟  برای اینکار میگوئیم غیر از 32 حرف الفبا، تعدادی هم علائم نگارشی مثل نقطه، ویرگول، خط فاصله، فاصله خالی، پرانتز و امثال آن نیز داریم که جمعاً بیش از 150 علامت نمیشود.  فرض کنید سیلوی عظیمی داریم که از هریک از این 150 کاراکتر به تعداد بیشمار در این سیلو ذخیره شده است.  خروجی سیلو دهانه باریکی دارد که در هر وهله فقط یک حرف از آن خارج و بر صفحات سفید کتابی که زیر آنست یک به یک و پشت سرهم نقش میبندد.  یک کتاب متوسط مثل ت نامه حدود 300 صفحه دارد و جمعاً حاوی 480000 کاراکتر است.  تعداد کل کتابهای متفاوتی که از این دستگاه چاپ عجیب ممکنست خارج شود  150480000 میباشد که معادل اعشاری و سرراست آن حدود  101000000 میباشد.  عدد اخیر یعنی 1 با یک میلیون صفر جلوی آن!!  درک و هضم چنین عددی مافوق توانائی ذهن است. لذا احتمال اینکه با تایپ شانسی حروف الفبا تصادفاً کتابی مثل کتاب ت نامه را تحریر کنیم بسیار بسیار ضعیف است.  بطور مشخص، احتمال مزبور عکس عدد فوق میباشد.   اگر محاسبه مشابه را برای مثال سنگ انجام دهیم که حاوی  1024 ذره است که هریک مثلاً  150 جهت گیری مختلف اتخاذ کند (البته در واقع امر بسیار بیشتر است)، در آنصورت عدد ما  150 بتوان  1024 خواهد رسید که آنقدر بزرگ است که نوشتن معادل اعشاری آن اهمیتی ندارد و حدوداً میشود عدد 1 و اینبار با  1024 صفر جلوی آن!!!  برای درکی از بزرگی این عدد، فرض کنید صفرهای جلوی 1 را چنان ریز و بدنبال هم نوشته ایم که فقط  1 میلیمتر بیشتر جا نگیرد.  در اینصورت بسادگی دیده میشود خط زنجیر صفرها طولی باندازه 100000 سال نوری یا باندازه قطر اطول کهکشان راه شیری ما دارد!  لذا با بازگشت به پرسش ابتدای بحث، احتمال اینکه سنگ رها شود و رو به آسمان رفته معجزه ای واقع شود برابر عکس عدد بزرگی است که در آخر بدست آوردیم.  با کمال تعجب این عدد صفر نیست ولی از هر عددی که بتوانید تصور کنید کوچکتر است.  برای داشتن حسّی از کوچکی، فرض کنید 10 بار یک جفت تاس را پشت هم بریزید و هر 10 بار جفت شش بیاید.  این پدیده باندازه کافی نادر است که همبازی تان شما را به تقلب متهم کند.  چه اینکه در تمام تاریخ بازی تخته نرد چنین اتفاقی نیافتاده است حال آنکه احتمال مزبور 1 از 1016 است که با همه کوچکی هیچ تناسبی با احتمال پرواز سنگ ندارد.  برای مقایسه فرض کنید بجای 10 بار ریختن پشت سرهم تاس، 1024  بار انجام شود و همگی جفت شش (یا هر صورت همسان دیگری) بیاید.  پس جای تعجبی ندارد اگر بگوئیم عملاً محال است.

    از همین دست پدیده ها، رفتار گازهاست که هیچگاه مشاهده نشده که مثلاً در یک ظرف محتوی هوا، یا هر گاز دیگر، ناگهان همه مولکولها در یک سمت ظرف تجمع کرده و باقی ظرف خلاء شود.  چنین امری همانقدر محال است که پرواز سنگ بسمت آسمان.  زیرا آنچه که روی میدهد محتملترین حالت است و در یک گاز حالتی است که بیشترین بینظمی یا پراکندگی اتفاق میافتد.  قبلاً در موضوع "نظم" تا حدودی به این مطلب پرداختیم.  در واقع آنچه ما در دنیای بزرگ مقیاس خود تجربه میکنیم و آنرا نوعی نظم میپنداریم در بطن خود و در دنیای کوچک مقیاس مشحون از بینظمی است.  اما بینظمی به معنای بی قاعدگی نیست.  آنچه در مثال سنگ گفتیم درباره هر جسم دیگری از هر قسم صادق است و لذا اگر دیدید یا شنیدید که شخصی یا حیوانی بدون هیچ ضابطه ای در آسمان قدم میزند به چشمان و گوشهای خود اعتماد نکنید چه اینکه شعبده بازی یا بقول ناصرالدین شاه قاجار "حقه بازی" است.  او طی چند سفری که به فرنگ داشت شاهد تردستی در مجالسی که به افتخارش برپا میشد بود و در خاطراتش از آن به حقه بازی یاد کرده است.  "حقه" در اصل به معنای قوطی یا جعبه ای است که اشیاء قیمتی را در آن نگاه میداشتند.  تردست ها نیز در قدیم بساط  خود را پهن و سر جعیه جادو جنبل خود را میگشادند:  صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد/ بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.  اغلب آنچه در داستانها و اساطیر آمده از همین قسم است و علت رواج این معجزات در گذشته، علاقه وافر و طبیعی مردم به اعجاب و شگفتی است.  کما اینکه همین وضع امروز نیز ادامه دارد زیرا ذهنیت آدمی بسختی تغییر میکند.  امروزه سینما و تلویزیون و بسیاری از سرگرمی های دیگر، جایگزین علاقه سابق شده و از اینرو معجزات کمتر رخ میدهد.  اما اگر حقیقت را بخواهید، عجیبترین شگفتی ها در عرصه علم واقع است که متأسفانه درک و جذب آن برای عامه آسان نیست.  طبیعت خود از بزرگترین عجایب است بطوریکه موضوع زندگی روی کره خاکی و جستجوی بشر در کشف اسرار هستی از جذاب ترین و عمیقترین موضوعات فلسفه است که مطالعه و تأمل در آنرا به همگان توصیه میکنیم.  


یک روز از زندگی ما چقدر هزینه دارد؟

    صرفنظر از اینکه طی روز چقدر فعالیم و این فعالیت فایده ای هم دارد یا خیر، میخواهیم بدانیم یک روز از زندگی ما چقدر خرج برمیدارد.   طبعاً پاسخ به این پرسش به پارامترهای دیگری نظیر اینکه کجا و چگونه زندگی میکنیم نیز بستگی دارد.  مثلاً برای یک نفر که تک و تنها و بدون کمترین وسیله در قلب جنگلهای آمازون زندگی کند بسیار متفاوت خواهد بود تا برای یک نفر شهر نشین.  نظر باینکه زندگی غالب، زندگی شهر نشینی است فعلاً یک زندگی متوسط شهری را مد نظر قرار میدهیم.

    این هزینه ها در دو گروه کلی طبقه بندی میشود: 1- آنها که برایش پول پرداخت میشود و هزینه به معنای اخص آنست.  2- آنها که بابت آن پولی پرداخت نمیشود ولی هزینه در معنای عام تلقی میشود.

1- هزینه های مستقیم

الف-خورد و خوراک:  طبعاً بخش مهمی از هزینه ها بابت اساسی ترین نیاز بشر یعنی آب و غذاست.  برای تأمین آب معمولاً سدهائی روی رودخانه های دائمی احداث میشود و سپس با لوله های قطور به مرکز تصفیه و میکروب زدائی فرستاده تا پس از سالم سازی بسمت شهر و مخازن زیرزمینی آن فرستاده شده تا انبار شود و از این مراکز توسط لوله کشی شهری بین منازل و مصرف کننده ها پخش شود.  برای ارائه مستمر چنین سرویسی یک سرمایه گذاری هنگفت برای زیر ساخت ها لازمست که معمولاً توسط دولت پرداخت و تدریجاً بصورت حق اشتراک و غیره از مصرف کتتده ها بازپس گرفته میشود.  هزینه های جاری نیز بصورت هزینه آب مصرفی ماهانه از مصرف کننده ها طی قبوض مربوطه گرفته میشود. 

در مورد غذا نیز دامداران و کشاورزان و باغداران بصورت مستمر در تأمین خوراک مردم میکوشند و البته طیف وسیعی از صنایع غذائی در حد فاصل بین مزرعه و مردم قرار دارند تا آنچه در فروشگاه ها عرضه میشود بطور مناسب برای مردم قابل مصرف باشد.  مثلاً گندمی که درو میشود به سیلو ارسال شده تا انبار گردد و بتدریج در اختیار آسیاب قرار گرفته و رهسپار نانوائی شده و نهایتاً بصورت نان پخته شده به مردم عرضه شود.  طبعاً مهندسین زیادی نیز در این مسیر خدمت میکنند از سازنده ماشین آلات کشاورزی گرفته تا سیلو و کارخانه آرد سازی و سیستم توزیع و تعمیر و نگهداری که بنوبه خود وسیع و پیچیده است.  متشابهاً برای هریک از محصولاتی که در فروشگاه به مردم عرضه میشود، طیف وسیعی از تولید کنندگان و خدمت رسانان قرار دارند که هر یک بخشی از پروسه مزبور را تکمیل میکنند.

ب- مسکن و سرپناه:  از دیگر ضروریات زندگی از عصر حجر تاکنون، محلی برای خفتن و آرامش است.  طیف وسیعی از صنایع تولید مصالح ساختمانی از سنگ و گچ و آجر و سیمان گرفته تا آهن و شیشه و چوب و در و پنجره در خدمتند تا خانه ای ساخته و آماده عرضه شود.  بعلاوه طیف وسیعی از کارگر و مهندس و معمار و نقشه کش لازمست که چه در معادن و کوره های ذوب آهن و تولید مصالح و چه در اجرای مراحل بعدی ساخت و ساز حضور داشته تا نهایتاً سرپناهی هر چند کوچک در اختیار شما قرار گیرد.  بخشی از مخارج طیف وسیع صنایع و خدمات یاد شده را شما با پرداخت هزینه خرید مسکن پرداخت میکنید.  این هزینه با اینکه بسیار کلان است اما یک بار برای همیشه است.  آنها که مستأجرند، ماهانه هزینه سرشکن شده یک مسکن طی عمر مفید آنرا پرداخت میکنند که همچنان رقم قابل توجهی میباشد.

ج- پوشاک:  این نیز از مومات اصلی زندگی چه برای فقیر و چه برای غنی را تشکیل میدهد.  سرمنشاء پوشاک سنتاً از مزارع پنبه و امثال آن آغاز میشود که امروزه در زندگی مدرن کارخانه های پتروشیمی نیز با تولید الیاف مصنوعی به موازات آن همکاری میکنند.  اینجا نیز، مجدداً، مواد اولیه وارد پروسه های میانی شده تا تبدیل به نخ و پارچه و نسوج دیگر شده و نهایتاً بصورت پوشاک و پتو و امثال آن در اختیار مصرف کننده قرار گیرد.  طیف وسیعی از صنایع جنبی از قبیل صنایع شیمی و رنگرزی در کنار صنایع نساجی و تولید چرم و امثال آن در خدمتند تا محصول تمام شده در اختیار مردم قرار گیرد.  قابل ذکر است که چون غیر از محصول اصلی، توده زیادی سرباره و مواد زائد که دور ریختنی محسوب میشود در کلیه تولیدات بوجود میآید، لذا صنایع و خدمات دیگری باید همواره به موازات صنایع یاد شده حاضر باشند تا بنحو شایسته این مواد را بازیافت یا بنحو مقتضی بصورت پسمان دفع نماید.  امروزه با افزایش جمعیت و افزایش سطح زندگی مدرن، یکی از مهمترین مشکلات بشر همین بخش اخیر است که اغلب از چشمها بدور مانده و یک غفلت عظما در خصوص آن بچشم میخورد.  تبعاتی که رشد بی برنامه و حساب نشده بر محیط زیست وارد میسازد حیرت انگیز بوده و چون اثرات آن با تأخیر ظاهر شده و نسل های آتی را درگیر میسازد مورد غفلت مردم و مسئولین واقع میشود در حالیکه این موارد مهمترین چیزی است که شایسته بیشترین توجه است ولی با تأسف کمترین توجه را جلب میکند.

د- انرژی:  شاید در گذشته های دور این بخش اهمیت چندانی نمیداشت اما امروزه هزینه های پرداختی بابت برق و گرما و سوخت خودروها قابل چشم پوشی نیست و ماهانه بودجه ای برایش باید کنار گذاشته شود.

ه- آموزش:  این نیز نسبتاً جدید است و دستکم آموزش 6 ساله ابتدائی اجباری است.  با اینکه رسماً غیر انتفاعی و لذا باید مجانی باشد اما در عمل مستم مخارج، اغلب گزاف، بوده و بویژه برای دوره های عالی هزینه های زیادی را میطلبد.

و- متفرقه:  جامعه مدرن شهری از خدماتی استفاده میکند که اگر هم نباشد بجائی برنمیخورد ولی بهرحال از آنها گریزی هم نیست.  مثلاً مخابرات که یک خرج ثابت ماهانه امروزه برای هر فرد تحمیل میکند که کم هم نیست.  یا بهداشت و درمان که آن نیز با اینکه مستمر نیست ولی بطور متوسط هزینه خود را دارد.  اینها و سایر هزینه ها از قبیل مسافرت و تفریح و ساعات فراغت و امثال آن نیز کلاً مستم پرداخت هزینه هائی بطور متوسط در هر ماه است که در خرج های مستقیم مشارکت دارد.

نتیجه 1: هزینه های این بخش چقدر است؟ 

 بنظر میرسد راه سختی وجود دارد تا بتوان این هزینه ها را به دقت برآورد کرده و جمع آنها را تحویل داد.  اما راه ساده تری برای تخمین آن وجود دارد و آن اینکه درآمد ما صرف پرداخت مجموع مخارج یاد شده میشود.  امروز خط فقر در ایران توسط اقتصاددانان حدود 5 میلیون تومان در ماه برای یک خانوار تشخیص داده شده.  یعنی درآخر ماه پولی در بساط خانواده نمیماند و همه آن صرف هزینه های اولیه شده بشرطیکه بدهی بالا نیاورده باشد.  با چنین فرضی و با فرض 5 نفر در خانوار، یکماه از زندگی هر نفر دستکم 1 میلیون تومان خرج برمیدارد و با تقسیم آن بر 30 بخشی از جواب پرسش تیتر اصلی بدست میآید.

2- هزینه های غیر مستقیم

   مردم معمولاً این بخش از هزینه ها را نمیبینند زیرا بطور مستقیم بابت آن چیزی نمیپردازند.  اما واقعیت اینست که چه بخواهیم و چه نخواهیم زندگی و حیات ما و استمرار آن در طی نسل های متوالی مستم دست اندازی ها و خرابکاری هائی در طبیعت است که اصلاح آنها مستم صرف وقت و انرژی و هزینه است.  گاهی هم با هیچ پولی جبران آنها ممکن نیست.  اینگونه هزینه های ناپیدا، هرچه که جمعیت کره زمین بیشتر میشود و هرچه سطح زندگی و توقع مردم بالاتر میرود بصورت تصاعدی بیشتر و بیشتر میگردد.  تأکید میکنیم تصاعدی!  کما اینکه در دوران جمعیت پراکنده قدیم و رواج ابزارهای دستی و بکارگیری نیروی بدنی انسانی یا حیوانی که تنها منبع انرژی بشمار میرفت چنین نگرانی وجود نداشت.  در زیر به برخی از آنها اشاره میشود:

الف- آب:  با اینکه قبلاً در خصوص آن صحبت شد اما باید دانست که حجم کل آبهای شیرین و قابل استفاده کره زمین مقداریست ثابت و اگر مثلاً از خوش شانسی ما امسال باران فراوانی باریده باشد نباید آنرا به حساب نامحدود بودن منبع آبها تعبیر کنیم.  زیرا این به معنای آنست که در بخش دیگری از زمین باران کمتری باریده.  با بیشتر شدن مصرف و لذا کاهش آبهای در دسترس، رفته رفته ارزش آب بیشتر شده بطوریکه امروزه به کشاورزان توصیه میشود از کشت برخی محصولات خودداری کنند زیرا ارزش آب مصرف شده بیش از ارزش آن محصول در بازار است.  تبعات حاصل از این کمبود و نیز جستجو برای راههای دیگر تولید آب، هزینه های غیر مستقیمی دارد که باید پرداخت شود.  بخش بزرگی از آبهای شیرین در توده یخهای قطب های زمین است، اما آب شدن این یخها مجدداً به اقیانوس بازمیگردد و در دسترس نخواهد بود.  راه دیگر لوله کشی از دریاهای مجاور و استفاده از آب شیرین کن هاست.  اما با این آب، کشاورزی صرفه اقتصادی قبلی را نخواهد داشت ضمن آنکه این روش خود بار اضافه ای را بر محیط زیست تحمیل خواهد کرد.  بطور کلی هیچ عملی در این عالم هستی بدون عکس العمل نخواهد بود.  پندی که باید سرمشق دفترچه کار دولتمردان قرار گیرد.  راههای مشکلتری نیز هست از قبیل اینکه بادی که از روی دریا به خشکی میوزد حاوی رطوبتی هست که میتواند بازیافت شود.  در انتهای سخت این طیف، بعنوان راه حل نهائی، ترکیب اکسیژن با هیدروژن است که ممکنست فقط برای سرنشینان ایستگاه فضائی مقرون بصرفه باشد.  هرچند بخش عمده آب مصرفی اینان نیز از بازیافت فضولات و حتی رطوبت حاوی عرق بدن خودشان در ایستگاه تأمین میشود.  شاید آنها تنها کسانی باشند که قدر واقعی آب را بدانند.  البته زمینیان عزیز زیاد از وضع آب و خوراک خود خوشحال نباشند زیرا چون نیک بنگرید، آب و غذای ما نیز از همان چرخه کذائی تأمین میشود منتها با واسطه های بیشتری.

ب- غذا:  کشاورزی مدرن امروزه بدون صرف مقادیر زیاد انواع آفت کشها و بذل انواع کودهای شیمیائی صورت نمیگیرد چه در غیر اینصورت بازده محصول کاهش یافته و تکافوی دهانهای باز را نمیکند.  این نیز هزینه پنهان خود را دارد که به بهای شسته شدن تدریجی این سموم در آبهای جاری و آلوده شدن رودها و دریاها میگردد.  بحث غذا های ارگانیک در مقابله با این معضل است که بعید است بجائی برسد زیرا بازده کشاورزی صنعتی را ندارد.  تقاضای بیشتر از سوی جمعیت رو به تزاید زمین باعث نابودی جنگلها و عرصه های طبیعی شده که نمونه بارز آن را در آمازون و جنگل های بارانی جنوب شرقی آسیا میبینیم.  از بین رفتن پوشش طبیعی گیاهی اولاً باعث جریان سریع هرز آبها و سیل شده و ضمناً خاک حاصلخیز را نیز شسته با خود میبرد.  ثانیاً مجال کافی به قطرات باران برای فرورفتن در زمین و احیاء آبهای زیرزمینی را نمیدهد چه اینکه برخورد باران با برگهای درختان از سرعت آن کاسته و در روبرو شدن با علفهای زمین در بیخ نباتات جایگزین شده و به راحتی روان نمیشود.  لذا فرصت کافی برای جذب آب در زمین فراهم میآید.  نکته دیگر به صنایع شیر و گاوداری ها برمیگردد که باعث رشد جمعیت گاوها چه برای تولیدات لبنی و چه گوشت میگردد.  امروزه معلوم شده که بخش مهمی از گازهای گلخانه ای ناشی از متان ایجاد شده در پرورش دامهاست.  گازهای گلخانه ای مسؤل اصلی گرم شدن کره زمین شناخته شده است.  

ج- مسکن:  لازمه تولید مسکن، همکاری طیف وسیعی از صنایع است که کارکرد هریک سهمی در هزینه های پنهان دارد.  یکی از اجزاء مهم این بخش معادن و صنایع وابسته است که چه مستقیم در خدمت مسکن و چه غیر مستقیم در استخراج و تولید انواع مواد فی و غیر فی دست اندر کارند.  آلودگی ناشی از کار این صنایع و فشاری که این بخش بر محیط زیست وارد میسازد و هزینه های پنهان آن امروزه محل بحث بسیاری است.  در برخی کشورها ماده اصلی ساخت و ساز مسکن چوب است که طبعاً از تخریب جنگلها بدست میآید.  هرچند در برخی کشورهای عمده تولید چوب در شمال اروپا برنامه های علمی برای جایگزینی و دوباره کاشت درختان وجود دارد.   

د- انرژی:  شاید مهمترین هزینه پنهان در همین بخش انرژی باشد.  احساس ما اینست که همواره هزینه انرژی، چه بصورت برق یا اشکال دیگر، را ماهانه طبق قبوض دریافتی پرداخت میکنیم.  اما واقعیت چیز دیگریست.  مهمترین منبع انرژی ما نفت و مشتقات آن میباشد.  آنچه را ما میپردازیم، مخارج مربوط به استخراج و پالایش و توزیع است.  در حالیکه میدانیم نفت حاصل میلیونها سال تخمیر نباتات و موجودات زنده تحت فشار لایه های زمین بوده است.  برخلاف سایر منابع تجدید شونده، نفت پس از ته کشیدن چاه های مربوطه تمام میشود و تولید مجدد آن شاید تا میلیونها سال دیگر وفا نکند.  البته سنتز و تولید مصنوعی نفت میسر است اما بهای آن مانند تولید آب از ترکیب هیدروژن و اکسیژن خواهد بود.  منابع ذغال سنگ البته دیرپا تر بوده منتها آلودگی شدید هوا را در پی دارد، مشکل بزرگی که مدتهاست چین با آن روبروست.  نیروگاه های هسته ای در عوض موجب آلودگی هوا نشده ولی از جنبه های دیگری بالقوه آلوده کننده بوده و بهمین سبب سهم جهانی آنها در تولید برق کم و سالهاست حدود 17%  ثابت مانده است.  اما مهمترین منیع انرژی کره زمین که هنوز از آن نام نبرده ایم و هزینه ای نه مستقیم و نه غیر مستقیم بر گرده ما تحمیل نمیکند همانا خورشید تابان است.  در اصل همه اشکال دیگر انرژی از قبیل نفت و چوب و ذغال سنگ و امثال آن از محل انرژی خورشید شکل گرفته و شکل انباشته شده آنست.  همه انواع غذاهائی که مصرف میکنیم نیز به فوتوسنتز خورشید وابسته است.  انرژی باد و هیدروالکتریک نیز از خورشید مایه میگیرد.  در واقع اگر نیک بنگریم اینهمه کارها که بر چهره زمین انجام میشود، سرچشمه آن از خورشید است.  تنها انرژی هسته ایست که مستثناست و سهم آن نسبت به خورشید چیزی به نزدیک صفر است.  

نتیجه 2: هزینه های این بخش چقدر است؟ 

حقیقت اینست که مشکل بتوان در این باره عدد و رقمی بیان کرد.  اما بطور کیفی میدانیم هزینه های پنهان کم نیست و سال به سال مهمتر و گزاف تر هم میشود.  بطوریکه بتدریج برخی از این هزینه ها بصورت هزینه مستقیم در خواهد آمد.  کما اینکه امروزه بحث مالیاتی در بین است بنام مالیات کربن که کشورهائی که سهم بیشتری در رهاسازی گازهای گلخانه ای دارند باید هزینه آنرا پرداخت کنند.  بحث های دیگری در بین است که کارخانه هائی که کارکرد آنها موجب تخریب محیط زیست است تبعات آنرا بگردن گرفته و هزینه های رفع و رجوع مربوطه را تقبل نمایند.  از همین روست که رویکرد های به اصطلاح سبز توصیه و تشویق میگردد.  مثلاً استفاده از خودروهای برقی، با وجودیکه قیمت بیشتری دارند، از تسهیلات مالی دولت ها برخوردار میشوند تا شاید این هزینه های پنهان ولی واقعی کمتر و کمتر گردد.  مسأله مهم دیگر مسأله دفع درست پسمانها و زباله ها بویژه زباله های شهریست که تاکنون آسیب های زیادی را وارد ساخته است.  چنانچه حساب و کتاب درستی در میان باشد، چه بسا هزینه سرانه ای که هریک از ما باید در این بخش بپردازیم بسی بیشتر از هزینه های مستقیم باشد.  سوأل اساسی اینجاست که در عوض اینهمه هزینه تراشی چه چیزی را ما عرضه میداریم؟!  اگر هم چیزی عرضه میداریم برای چیست و برای کیست؟!  فیلسوف بدبین میپرسد اینهمه هزینه تراشی برای چه هدفی و در راستای رسیدن به چه مقصودیست؟  ما در عوض، چه چیزی تحویل میدهیم؟  شاید در حال حاضر بهترین کار این باشد که تا پاسخی برای این پرسش های اساسی پیدا شود، تلاش شود تا دستکم هزینه های ناشی از تبعات حضور ما بر بستر زمین به کمترین مقدار خود تقلیل یابد.  


سیستم آحاد متریک

     اخیراً در 26 مین نشست کنفرانس عمومی درباره آحاد در سیستم متریک مبنا های جدیدی برای تعریف هریک از آحاد اساسی پیشنهاد گردیده که پس از تصویب از 20 ماه می 2019 میلادی اجرائی گردد.  مهمترین یکاهای اساسی را برای طول و جرم و زمان از قدیم میشناخته ایم که در سیستم متریک عبارتند از متر، کیلوگرم، و ثانیه (mks).  البته بعدها، بعلت نیاز، برای شدت جریان الکتریکی، شدت روشنائی، درجه حرارت، و مقدار مادّه واحدهای مناسب برای آنها تعریف شده و همه را یکجا تحت عنوان سیستم بین المللی آحاد (SI) در سال 1960 میلادی ارائه گردید.  حال سوأل اینجاست که چه ومی برای این بازنگری وجود دارد؟ مگر متر یا کیلوگرم عوض شده است که تعریف مجدد برای آنها ارائه دهیم.  پاسخ یک جمله است: علاقه براینست که مبنای تعریف حتی الامکان دقیقتر و جامعتر بوده و از ثابت های طبیعی سرچشمه گرفته باشد.  والا متر همان سنجه ای است که همچنان در اداره اوزان و مقیاسات پاریس نگاهداری میشود.  

     از دیدگاه تاریخی همواره به یک سیستم یکدست از آحاد برای امور بازرگانی و علمی نیاز بوده است.  مثلاً  در کشور ما واحدی بنام "من" جهت توزین وجود داشت که در واقع همان "من تبریز" بوده و برابر 40 سیر یا حدود 3 کیلوگرم است.  اما چند "من" دیگر در شهرستانها وجود داشت مثل "من ری" که 4 برابر من معمولی بود.   متشابهاً کشورهای همجوار واحدهای سنتی خود را داشتند که هنگام مبادله کالا با ما موجب دوگانگی و مزاحمت میشد.  از این بدتر، واحد سنتی طول یعنی وجب بود که طبعاً وجب هرکس وجبی دیگر  بود.  این تفاوتها نه تنها موجب آشفتگی بازار میشد بلکه اصولاً مبنای درست و ثابتی نیز برای بیان و تعریف آنها وجود نداشت.  سابقاً، و نه در گذشته خیلی دور، در برخی شهرستانها و روستاها مشاهده میشد که کسبه از پاره سنگ بعنوان سنجه خود استفاده میکردند و مشتریان نیز لاجرم و به اجبار به تعریف آنها احترام گذاشته دم بر نمیآوردند.  با گسترش بیشتر مبادلات بازرگانی و فرهنگی، وم یکدست سازی بیش از پیش حس میشد.  اولین تلاش جدی از این دست، در بحبوحه انقلاب کبیر فرانسه به ثمر نشست و دانشمندان واحد طول را کسری از نصف النهار مارّ بر پاریس اختیار کردند که بزودی یک میلیونیم خط استوا جایگزین آن شده متر نام گرفت.  با تعریف سایر یکاهای اصلی سیستم متریک (mks) شکل گرفت.  در این سیستم، روش اعشاری یا دهدهی هم گنجانیده شد که یادگار آن دوران است و چنان شور این سیستم در روح و جان دانشمندان فرانسوی دمیده شده بود که بازه های زمانی را نیز دهدهی کرده و سنت هفته را برانداختند.  در عوض، ماه مرکب از 3 دهه بود و هر روز نامی مخصوص داشت.  البته مردم این ابتکار اخیر را برنتابیدند و پس از مدتی دوباره همان رسم قدیم هفته بجای خود برگشت.  شاید کم شدن تعطیلات مرسوم بی اثر نبود.  در هر حال گاه گاهی بازنگری هائی میشد تا در سال 1960 مبنای جدیدتری برای یکاهای اصلی ارائه شد.  مثلاً مبنای جدید برای تعریف متر (همان سنجه فی که در موزه نگاهداری میشود) اینبار طول موج نارنجی کریپتون بوده است و متر 1650736.73 برابر آن طول موج خاص مقرر گردید.  فلسفه این کار اینست که بنا را بر یک امر ثابت تری بگذاریم چه اینکه کره زمین کره کامل نیست و اندازه طول نصف النهار با استوا یکی نیست، ضمن اینکه با کند شدن تدریجی حرکت وضعی زمین در طی میلیونها سال، محیط استوای زمین اندکی کوچکتر میشود.  لذا در این تغییر مبنا، فرض براین بوده که طول موج خطوط طیف نشر شده گازها پدیده ای ثابت در گذر زمان است و بهتر است بر چنین پدیده هائی که ثابت یا دستکم کمتر دستخوش تغییرند تعاریف بنا شود.  در آن قرارداد، واحد زمان ثانیه است و برابر 1 قسمت از 31566925.9747 قسمت طول سال 1900 میلادی مقرر گردید.  وضع یکای جرم کمی بغرنج تر بود زیرا پدیده ای طبیعی و ثابت که با آن مقایسه کنند نیافته و در عوض استوانه ای از آلیاژ طلای سفید و ایریدیوم ساخته و آنرا کیلوگرم نامیدند.  از این سنجه اصلی چندین نمونه کپی ساخته و در اختیار کشورهای دیگر برای سنجه ملی قرار گرفت.  گویا شنیده شده که در مرور زمان و احتمالاً ناشی از هوازدگی، جرم یکی از اینها بمقدار کسری از میکروگرم تغییر کرده است.  اما یکی از مشکلات کار اینست که ثابت فیزیکی مورد نظر میبایست با دقت بسیار زیادی اندازه گیری شده باشد تا لیاقت انتخاب برای مبنا قرار دادن را یافته باشد.  خوشبختانه در فاصله بیش از نیم قرنی که گذشته است اغلب ثابت های جهانی در فیزیک با دقت خیلی زیادی اندازه گیری شده و موقعیتی فراهم شده تا بار دیگر مبناها را تغییر داده به ثابت های جهانی تمسک کنیم.  در طبیعت تعداد انگشت شماری کمیت های ثابت داریم موسوم به ثابت جهانی.  بعنوان مثال یکی از اینها سرعت نور در خلاء است.  طبق قرارداد 1960، اندازه سرعت نور برابر است با  299792.5 کیلومتر بر ثانیه است در حالیکه از آن تاریخ به بعد نه تنها سرعت نور بلکه سایر ثوابت فیزیکی را با دقت خیلی بیشتری مجدداً اندازه گیری شده است.  مثلاً اندازه گیری جدید سرعت نور که با دقت 9 رقم با معنی صورت گرفته برابر  299792458 متر بر ثانیه میباشد.  برای مشاهده پیش نویس بازتعریف جدید یکاها میتوانید به منبع اصلی یعنی Draft Resolution A- 26th meeting of the CGPM (13-16 November 2018  مراجعه کنید.  

     بطور خلاصه، مقدار دقیق (با دستکم 9 رقم با معنی) ثابت های فیزیکی که اینبار مبنای تعریف یکاهای اصلی قرار گرفته بشرح زیر است:

1- خط طیفی فوق ریز سزیوم-133 در تراز پایه خود دارای فرکانس  9192631770 سیکل بر ثانیه است.

2- سرعت نور در خلاء برابر 299792458 متر بر ثانیه است.

3- ثابت پلانک برابر 6.62607015 * 10-34  ژول ثانیه میباشد.

4- بار الکتریکی الکترون برابر  1.602176634 * 10-19 کولون میباشد.  

5- ثابت بولتزمان برابر 1.380649 * 10-23 ژول بر درجه کلوین است.

6- پایای آووگادرو برابر 6.02214076 * 1023 میباشد.  

7- مقدار تابندگی برای تابش تکرنگی با فرکانس 540 * 1012 سیکل بر ثانیه برابر 683 لومن بر وات است.

از این 7 پایای فیزیکی، 7 یکای اصلی بشرح زیر استخراج میشود:

ثانیه، متر، کیلوگرم، آمپر، کلوین، مول، و کاندلا.

    مثلاً در تعریف واحد زمان میگوئیم، واحد زمان ثانیه نام دارد و آن برابر آنقدر گذشت زمان باشد که تعداد نوسانات فلان خط سزیوم-133 برابر 9192631770 بار بوده باشد.  در تعریف واحد طول، با توجه به تعریف واحد زمان که الان گفتیم، میگوئیم واحد طول متر نام دارد و آن آنقدر مسافتی است که اگر نور در خلاء بمدت 1 ثانیه طی کند، یک قسمت از 299792458 قسمت آن را یک متر نام میگذاریم.  متشابهاً باقی یکاها هریک بترتیب از ثابت مربوطه استخراج میشود.  نکته جالب در مورد کیلوگرم است که در قراردادهای قبلی آمده بودیم یک استوانه با آلیاژ مشخص با یک توده دلبخواه را مقرر کردیم واحد باشد و اسمش را گذاشتیم کیلوگرم.  اکنون تغییری در این جرم خاص نمیدهیم (همانطور که در دو یکای قبلی ندادیم) بلکه فقط مبنای تعریف آن را بر روش نظام مندی مستقر میکنیم که تکرار پذیر بوده در طول زمان عوض نشود.  جرم در ثابت پلانک مستتر است زیرا ژول واحد کار و انرژی است که خود حاصلضرب نیرو در فاصله است و لذا دارای دیمانسیون کیلوگرم*مجذور متر *عکس مجذور ثانیه است.  لذا عدد پلانک برحسب واحد کیلوگرم*مجذور متر*عکس ثانیه بوده و از آنجا که در دو سطر پیشین، ثانیه و متر را تعریف کرده ایم اکنون واحد کیلوگرم از روی عدد پلانک استخراج میشود.  چهار یکای اصلی باقیمانده بهمین ترتیب یک به یک از بالا به پائین تعریف میگردد که بهتر است به متن اصلی مراجعه شود.  مجدداً تأکید میشود که در این بازنگری یکاهای سابق تعریف شده را تغییر نداده و نخواهیم داد بلکه مبنای تعریف را دقیقتر و جهان شمول تر کرده ایم.  بعنوان مثال اگر "وجب" یکای طول ما باشد، آنرا از دلبخواه بودن و اینکه پنجه یک غول باشد یا یک بچه کوچک خارج کرده و آنرا بخشی از مسافتی که نور در یک ثانیه در خلاء طی میکند مقرر کرده ایم.  چون سرعت نور ثابت است، بنابراین هیچگاه در مقدار آن مناقشه ای نخواهد بود و حجم آبی به میزان "3 وجب مکعب" همواره در سرتاسر گیتی یک اندازه خواهد بود.  

    بالاخره، در انتها باید خاطرنشان ساخت که موضوع فیزیک، موضوع اندازه گیری هاست و حول و حوش کمیّات است و نه صرفاً کیفیات.  فیزیک و بطور کلی علم، از هنگامی رو به ترقی رفته است که بحث ها از حالت کیفی بسمت کمّی میل کرده است و لذا موضوع اندازه گیری نهایت اهمیت را در این ارتباط داراست.  فصل اول هر اندازه گیری آشنائی با یکاهاست و لذا به دانش دوستان عزیز توصیه میشود مبحث مربوطه را با عمق بیشتری فرا گیرند.  ضمناً ناگفته نماند، موضوع بحث حاضر بنا به درخواست یکی از خوانندگان این وبگاه بوده است که تقاضای اظهار نظر ما را کرده اند.  حقیقت آنست که ما چه اظهار نظری میتوانیم بکنیم؟  مادام که ما خود دستی در ارکان علم نداشته و مصرف کننده صرف باشیم چه میتوانیم بگوئیم جز آنکه فقط نظاره گر باشیم؟  مکرر با همکاران دانشگاهی صحبت داشته ایم که دستکم دانشجویان فیزیک، برای یادگیری هم که شده، یکی از ثابت های فیزیک را اندازه بگیرند.  چه اشکال دارد پایای گرانش را که 300 سال پیش با وسایل ابتدائی اندازه گیری شده ما هم امروز اندازه بگیریم؟  یا بار الکتریکی الکترون؟  چه اشکال دارد رابطه کار مکانیکی با حرارت توسط ابزارهائی که خودمان ساخته ایم مجدد اندازه گیری شود؟  چه اشکال دارد کاری که یک خانم دانشمند صد و اندی سال پیش در یک آزمایشگاه نمور آنهم با وسایل ابتدائی کرد و مقداری رادیوم را از اورانیوم طبیعی استخراج کرد ما تکرار کنیم؟  و خیلی کارهای بنیادی دیگری که هزینه زیادی نیز طلب نمیکند ولی در آموزش دانشجویان تأثیر بسزائی دارد.  و چرا در زمینه هائی که دیگران کار نکرده اند کوشش نکنیم؟  چه اینکه اغلب تحقیقات ما جز تکرار و دنباله روی دیگران نیست.  البته تکرار برای یادگیری دانشجو خوبست ولی نه بعنوان تولید دانش روز در بنگاه های تحقیقاتی!  ما وقتی میتوانیم اظهار نظر کنیم که تحقیقات مستقل خود را داشته باشیم و نه تقلید.  گویا این قبیل خواسته ها خریدار ندارد زیرا بکار تبلیغات که در رأس امور است نمیآید.  امید که نسل جوان دانش پژوه نظری متفاوت داشته باشد.   ضمناً آدرس سایت منبع اصلی مورد اشاره بشرح زیر است:

https://www.bipm.org/utils/en/pdf/CGPM/Draft-Resolution-A-EN.pdf

    


اثر پروانه ای

    موضوع فوق، مطلبی است که اخیراً توسط یکی از خوانندگان مطرح شده و توضیح بیشتری در مورد آن خواسته اند.   طبعاً شما با دکمه زدن روی کامپیوتر خود بسادگی عنوان های زیادی را درباره موضوع بالا ملاحظه خواهید کرد و شرح مفصلی را درباره آن خواهید خواند.  اما اینجا خلاصه مطلب با کمی تعبیر و تفسیری که خدمتتان ارائه میشود را خواهم گفت.  قبل از اینکه وارد این مطلب شویم خوبست نکته ای کلی، ولی بسیار مهم، خدمتتان گفته شود.  میدانیم که مطالب و توضیحات فوق العاده زیادی درباره هر چیز دنیا اطرافمان را فرا گرفته و ما باید رابطه خودمان با آنها را روشن سازیم.  سوأل اینجاست که آیا هرچه را که بصورت نوشته دریافت میکنیم باید بعنوان حقیقت مسلم قبول کنیم؟  در گذشته های خیلی دور اینچنین بود زیرا نوشتن کار هر کس نبود و امری سحر آمیز یا معجزه آسا تلقی میشد و فقط معدودی کاهن از آن سررشته داشته و در چشم مردم مقدس جلوه مینمودند.  لذا از دید عامه بیسواد و ناآشنا با نوشتن و خواندن هر نوشته ای امری مقدس یا آسمانی پنداشته شده بطوریکه لفظ "کتاب" بطور خاص کتاب آسمانی را تداعی میکرد.  واژه Bible نیز در همین راستاست که از شهر Byblos فنیقیه اخذ شده بود و اشاره به محل صادرات عمده کاغذ و خود کاغذ و کتاب داشته و بتدریج معنای کتاب مقدس را یافته است.  شاید واژه فارسی "سرنوشت" نیز در همین چارچوب باید تفسیر شود که آینده ما انسانها چنان مهم تلقی میشده که گوئی از ازل بر لوح محفوظ نوشته شده و غیر قابل تغییر است و به آن سرنوشت گفته اند زیرا نوشته، امری مقدس و لایتغیر است.  اما امروزه به یمن صنعت چاپ و همه گیر شدن نوشتن و خواندن دیگر چنین نیست و خوشبختانه حق انحصاری کاهنین و رمالان شکسته شده است، البته بدون آنکه کارشان کساد شده باشد.  حال نکته اصلی اینجاست که ما نباید به استناد این کتاب یا آن کتاب یا فلان دانشمند نامدار فرنگی یا بهمان نویسنده مبرز وطنی فوراً امری را پذیرفته و دیگران که آثار آنان را نخوانده اند را غافل تلقی کنیم.  البته سوء نیتی در کار نیست بلکه اغلب این عمل از سر خیرخواهی صورت میگیرد.  چرا که مهم نیست که چه میگوئیم بلکه مهمتر آنست که چه فکر میکنیم و محتوای فکری چیست.  همانگونه که جلد زرکوب و نفیس کتاب مهم نیست بلکه مهم محتویات داخل کتاب است.  امروز بیش از هر زمان دیگری نیازمند آنیم که بنشینیم و بکمک مغز خودمان فکر کنیم فارغ از هرآنچه دنیا و مافیها میگوید.  تکیه بر کتاب امر و زید، هرقدر هم آنان دانا باشند، ما را بجائی نخواهد برد مادام که داوری عقل غایب باشد.  صد البته که باید تا میتوانیم کتاب بخوانیم و از افکار دیگران مطلع شویم حتی اگر سنخیتی با طرز تفکر ما نداشته باشد.  ولی مهم اینجاست که بعنوان خواننده، باید همواره از عقل و استنباط شخصی خود کمک گرفته و در مورد آرای دیگران قدری تأمل کرده و آماده شنیدن و شاید پذیرش نظرات مخالف باشیم.  چقدر خوبتر خواهد بود که پس از مطالعه کتاب یا دستکم فصلی از آن، آنرا بسته و کمی درباره اش تفکر کرده و با دانسته های پیشین خود مقایسه و ارزیابی کنیم و حتی اگر کتاب از آن خودمان است در حاشیه آن نظرمان را بنویسیم که فراموش نگردد.  عقل همواره ثابت قدم ترین و آماده ترین کمک رسان ماست. باید از منابع گونا سود برد و فقط به کتاب و آرای موافق نظراتمان تکیه نکنیم.  مبادا تکیه بر یک کتاب شود که اگر اینگونه باشد موضوع مطالعه و بحث و مباحثه با دیگران منطقاً زائد و بیفایده خواهد بود.  

    اما اثر پروانه ای چیست؟  تعریف آن در منابع چنین است: در یک سیستم غیر خطی، اگر با تغییر بسیار کوچکی در شرایط اولیه یا یکی از پارامترهای سیستم، تفاوت بسیار زیادی در نتایج نهائی ایجاد شود به آن اثر پروانه ای میگویند.  وجه تسمیه این نام از کارهای یکنفر هواشناس در سال 1963 میلادی آمده است که حین مطالعات خودش روی مدل های پیش بینی هوا متوجه شد که اگر یکی از پارامترهای ورودی که باید 0.506127 باشد را گرد کرده و بجایش عدد نه چندان متفاوت 0.506 را به برنامه بدهد نتیجه پیش بینی با کمال تعجب بسیار عوض خواهد شد.  از همین رو اصطلاح "اثر پروانه ای" را پیش کشید تا برای فهم مردم آسانتر شود.  توگوئی اگر مثلاً پروانه ای در جنگل های آمازون بال بزند، بال زدن نرم و لطیف آن ممکنست منجر به طوفانی شود که نیمی از اروپا را درنوردد!  بعبارت دیگر منظورش اینست که تغییرات اندکی در شرایط اولیه میتواند به نتایج بسیار متفاوتی در نتایج پیش بینی منجر گردد.  لذا وی چنین نتیجه گرفت که پیش بینی بلند مدت عملاً غیر ممکنست.  تأکید میشود که این موضوع به سیستم های غیرخطی و با سرشت "آشفته" اطلاق میگردد.  البته خطای مربوط به گرد کردن ارقام برای کاربران حرفه ای کامپیوتر چیز جدیدی نیست چه اینکه آنجا که ورودی شما برای محاسبه عدد دیگری وارد حلقه شود با بارها و بارها تکرار، گرد کردن ارقام میتواند در دقت نتایج تأثیر زیادی داشته باشد.  اما اینجا بحث روی طبیعت مدل های غیر خطی است.  توجه شود که این اثر ربطی به پدیده هائی که یک عامل کوچک معلولی بزرگ را ایجاد کند ندارد.  بعنوان مثال در برنامه های تفریحی دیده ایم که مثلاً یک دانه لوبیا روی یک قاشق چایخوری سقوط کرده از حالت تراز آنرا خارج و آن نیز چیز دیگری را تکان داده باعث زنجیره ای از حرکات پشت سرهم شود که در انتها مثلاً تفنگی شلیک شود.  یا متشابهاً توپی شلیک شود یا اصلاً ماشه یک انفجار اتمی را فعال کند.  اینها هیچیک اثر پروانه ای نیست.  در حالیکه منظور حساسیت زیاد یک پدیده یا یک مدل محاسباتی (معمولاً غیر خطی) به ورودی های مسأله است.  معمولاً در اکثر اوقات با چنین چیزی روبرو نیستیم.  مثلاً اگر کبریتی را روشن کنیم افزایش دمای کمی که حاصل میشود شاید منجر به تغییر ناگهانی آب و هوای کره زمین شود که صد البته چنین اتفاقی نمی افتد زیرا اثر آن فوراً مستهلک میشود.  درحالیکه سوزاندن وسیع سوختهای فسیلی منجر به تولید گاز کربنیک زیادی میشود که گاز گلخانه ای بوده و اگر غلظت آن در جوّ زمین از حدی کند و دیگر در دریا جذب نشود اثر غیر قابل بازگشتی روی آب و هوا و آینده زمین خواهد داشت.  یعنی در شرایط آستانه ای، تغییر کوچکی در یک پارامتر میتواند نتایج بزرگی بدنبال داشته باشد.  در فرهنگ عامّه میگویند "آخرین پر کاهی که کمر شتر را شکست".  بنظر میرسد پدیده های آب و هوائی و محیط زیستی از جمله پدیده های غیر خطی باشند که به شرایط اولیه بسیار حساس است بطوریکه دستکاری بظاهر بی اهمیت در بخشی منجر به تبعات عجیب و اغلب واگرا در سایر بخشها گردد.  مثلاً همین فرو نشست زمین در سطح وسیع زمینهای کشاورزی باعث شده که بعلت متراکم شدن لایه های زیرین، فضای کافی برای تجمع مجدد آب نباشد و حتی ریزش سیل از آسمان قادر به احیاء مجدد آن طی سالهای سال نباشد و ظرفیت آبهای زیرزمینی مرتباً کاهش یابد.  این واقعه، ناشی از برداشت بی رویه آبهای زیرزمینی بوده و اثر آن مرتباً تشدید میشود و بدنبال آن سلسله ای از وقایع وخیم روی میدهد که شاهدیم توجهی به آنها و عوامل بوجود آورنده آنها نمیشود.  مثال مشابهی در امور اقتصادی هست که عامل پیش پا افتاده ای باعث هرج و مرج اقتصادی میشود.  مثلاً فرض کنید یکی از خرده پاهای ارز در سه راه منوچهری، سهواً و نادانسته شایعه بالا رفتن قیمت ارز را پخش کند و ناگاه شاهد یک فعل و انفعال زنجیره ای پیچیده شویم که بی جهت کل بازار را دچار آشفتگی (طوفان) کند.  در فیزیک، آشفتگی رابطه مستقیم با "آنتروپی" دارد به این معنی که هرچه درجه آشفتگی یک سیستم بیشتر باشد مقدار آنتروپی بالاتر میرود.  این بنوبه خود پیکان زمان را نشان میدهد که ماهیت آن همواره مورد سوأل فیزیکدانان و فلاسفه هردو بوده است.  از دیدگاه فیزیک، هرگاه دنباله وقایع را پی گرفتید و دیدید که آشفتگی عمومی بیشتر میشود، در آنصورت پیکان زمان در آن جهت است و ما آنرا گذشت زمان مینامیم.  اما اگر ملاحظه کردید که آشفتگی عمومی رو به کاهش است در اینصورت بدانید که در زمان به عقب بازگشته اید!  همانطور که در نوشته های قبلی متذکر شدیم، قانون کلی جهان ناظر بر تغییر است و جریان عمومی تغییرات نیز در جهت افزایش آنتروپی است.  در این رابطه توجه شما را به چند نکته جالب و قابل تأمل جلب میکنیم.  با توضیح بالا، زمان یک متغیر یک بعدی خواهد بود و یک محور بیش نیست.  اما چه میشود اگر تصور کنیم محور دیگری بر آن عمود باشد و در راستای آن آنتروپی کلی نه کم شود نه زیاد!  آیا دنیای دیگری را میشود متصور بود که زمان، یا آنچه زمان نامیده میشود، دارای چنین خصلتی باشد؟   نکته دیگر را با این مثال شرح میدهیم.  فرض کنید اتاقکی داریم که توسط دریچه ای به دو قسمت تقسیم شده باشد.  در یک بخش هوا با فشار اتمسفریک وجود دارد و در بخش دیگر خلاء است.  اگر دریچه باز شود، مولکولها از یکطرف بطرف دیگر هجوم برده بطوریکه نظم اولیه به آشفتگی بیشتر منتهی شده و آنتروپی کل افزایش می یابد.  این همان چیزیست که انتظار آنرا داریم و نمایشگر پیکان زمان است و ما را متوجه گذر زمان میسازد.  تعداد بیشمار ذرات هوا در دو سمت اتاقک تقریباً به تعداد یکسان پخش خواهد شد.  در این شرایط اگر دفعتاً ذرات خود به خود به نیمه قبلی مراجعت کنند بطوریکه یک بخش خلاء و بخش دیگر پر از هوا شود با سفر به زمان گذشته مواجه خواهیم بود.  اما چه خواهد شد اگر هنگام باز شدن دریچه فقط یک ذره داشته باشیم؟  یا مثلاً فقط دو ذره باشند که پس از گشودن دریچه گاهی یک ذره در هر بخش و گاهی هم هر دو ذره متفقاً در یک بخش جای بگیرند؟  گذر زمان چگونه خواهد بود؟ اصلاً زمان تعریفی خواهد داشت؟ اگر در عالم همین دو ذره وجود داشته باشد تعریف ما از زمان چه خواهد بود؟   آیا آنتروپی معلول زمان است یا اینکه خودش عامل بوجود آورنده زمان است؟  این مسأله در مورد مکان یا فضا هم صادق است یعنی اگر در عالم مادّی فقط یک ذرّه وجود داشته باشد تعریف فضا چه خواهد بود؟  اصلاً فضائی وجود دارد؟   میتوان حدس زد که جنبه دیگری از این پدیده ها موضوع شانس و احتمالات است.  رایج ترین مثال آن شیر-یا-خط است.  تا وقتی سکه روی زمین آرام نگرفته محال است با قطعیت شیر یا خط بودن را پیش بینی کنید.  این نوع از عدم قطعیت ناشی از تعداد زیاد متغیرهای مؤثر در مسأله است، از قبیل فشار انگشت و نیروی وارده، جنس و قطر و جرم سکه، فاصله دست از زمین، میزان پستی و بلندی و ضریب ارتجاعی سطح زمین، فشار هوا، درجه حرارت، میزان رطوبت، شتاب جاذبه.  همه اینها مجموعاً باعث میشود که این رخداد را شانسی و تصادفی قلمداد کنیم.  حال اگر فرض کنیم، که فرض دور از ذهنی نیست، که بجای دست آدمی یک دست روباتیک داشته باشیم که کاملاً قابل کنترل و برنامه ریزی بوده و آنرا در ارتفاع مشخصی از سطح زمین نصب کرده باشیم و همه پارامترهای یاد شده در بالا را نیز بدقت اندازه گرفته باشیم، آیا همچنان با شانس و اقبال روبرو هستیم؟  خیر.  زیرا با دانستن همه متغیر ها دقیقاً قادر به پیشگوئی حالت سکه روی زمین و نه فقط آن بلکه تمام حالات آن حین پرواز هستیم.  با تغییر هر یک از پارامترها نتیجه را میتوان بطور قطعی پیش بینی کرد.  لذا شانسی بودن بسیاری از پدیده های طبیعت ناشی از عدم کفایت اطلاعات ما در آن مورد خاص است والّا سرشت موضوعات عموماً جبرگرایانه (Deterministic) است.  پدیده هواشناسی و پیش بینی هوا نیز تا چندین دهه گذشته از همین قماش بوده نتایج آن با شیر-یا-خط انداختن تفاوت زیادی نداشت.  اما امروزه به یمن ماشین های محاسباتی سریع و مدل های پرقدرت و اطلاعات دقیق ماهواره ای، پیش بینی هوای چند روز آینده با دقت خوبی میسر شده و هوای روز بعد را با دقتی نزدیک به قطعی بشما میگوید.  اتفاقی که اگر قدیم رخ میداد معجزه تلقی میشد.  ناگفته نماند که نوع دیگری از شانس و تصادف وجود دارد که ذاتی مادّه است و ربطی به کمبود اطلاعات ما ندارد.  خوشبختانه با این پدیده در دنیای بزرگ مقیاس و زندگی روزمره سر و کار نداریم و در فیزیک کوانتیک در دنیای بینهایت کوچک ها مصداق دارد.  در دنیای بزرگ مقیاس، فیزیک کلاسیک همچنان با قدرت و صلابت پابرجاست و حاکم بر امورات روزمره ماست.  نکته ای که برخی دانشجویان به اشتباه تصور میکنند با آمدن فیزیک کوانتومی، همه پیش بینی های کلاسیک بی اثر شده است.



پرسش و پاسخ

   یکی از سوألاتی که پیرو دو مطلب اخیر مطرح گردیده و بنظر میرسد ممکنست سوأل بسیاری دیگر نیز باشد بطور خلاصه بشرح زیر است:

"اینکه گفته شده جهان ما و آنچه درون آنست فانی میباشد برای ما بسی دردناک است.  بعلاوه دریافت ما تاکنون چنین بوده که انسان محور آفرینش است و اگر غیر این باشد و با تصویری که ترسیم کرده اید امید ما پرهیزگاران به یأس مبدل میشود و امید ما به رستگاری نهائی را کمرنگ میسازد"

   در واکنش به سوأل مطرح شده عرض میکنیم که آنچه اینجا مطرح شده و میشود ارائه حقایق قطعی نیست بلکه بیان نظرات مختلف و بویژه آنچه که نقطه نظرات حوزه علم و نتایج علمی است میباشد.  این مطلب بویژه در خصوص مسائل فلسفی و ایدئولوژیک اهمیت بیشتری می یابد چه آنکه نکات ارائه شده در این زمینه ها آن صلابت و استحکام امور تجربی را ندارد و فرد برای رد و قبول نتایج مزبور از آزادی بیشتری برخوردار است.  موجودی دانش و دانسته های بشری را میتوان بمثابه دایره ای بزرگ تصور نمود که در سطح وسیع این دایره پخش شده است.  هرچه به مرکز دایره نزدیکتر شویم با اموری سروکار داریم که با یقین بیشتری همراه است.  هرچه از مرکز دایره دورتر شویم با اموری که از یقین کمتری برخوردار است سروکار خواهیم داشت.  سابقاً ریاضیات در بخش مرکزی این دایره قرار داشت و شاید کماکان باز هم در همانجا مستقر باشد.  زیرا ریاضیات از بیشترین صلابت و استحکام برخوردار است و نتایج آن قطعی و تخلف ناپذیر است.  اما عده ای برآنند که مجموعه احکام ریاضی با اینکه دارای یک همبستگی و سازگاری درونی است ولی وماً بمعنای حقیقت جهان خارج نیست زیرا در بهترین حالت ابزاری قوی در کنار سایر علوم تجربی برای کشف حقایق است.  بهرحال نزدیکترین بخش به مرکز دایره را علوم تجربی تشکیل میدهد و از آن میان فیزیک قطعاً نزدیکترین فاصله را با مرکز دایره دانش ها دارد.  سایر بخش های علوم بهمین ترتیب در دوایری دورتر قرار گرفته و آنچه ذوقیات و هنر است در دورترین شعاع از مرکز قرار دارد زیرا هر کس بنا به میل و هوس خود ممکنست از یک اثر ادبی یا هنری خوشش بیاید یا خیر.  میزان رد و قبول امور در این حوزه بستگی زیادی به ذهنیات افراد داشته و هیچ قطعیتی در کار نیست.  میزان صدق یا کذب امور بستگی به فرد دارد و بهمین دلیل اظها نظر در این امور Subjective  است.  در حالیکه درباره علوم دقیقه اظهار نظر فرد باید با ملاحظه حقایق خارج از وجود او بوده و به اصطلاح متکی به شواهد سفت و سخت (Hard Evidence) بوده باشد.  میل و آرزو و امثال آن اینجا جایگاهی ندارد و این روش اصطلاحاً روش "عینی" یا Objective  نامیده میشود.  ناگفته نماند فلسفه و امور وابسته به آن، جایگاهی بینابین علوم دقیقه و ذوقیات دارد.

     اما بپردازیم به نگرانی درباره مرگ.  همانگونه که پیشتر شرح آن رفت، مرگ شامل همه چیز و همه کس میشود و استثناء پذیر نیست.  حتی مکاتب فکری و ایدئولوژی نیز شامل حال این قانون است.  آنها زمانی متولد میشوند، به بلوغ خود رسیده و سپس به سستی و فرسودگی رسیده و سرانجام متروک میگردند.  اما در خصوص انسان گاهی حسرت بر سر طول عمر است که مثلاً عمر بشر کوتاه است و اگر مثلاً 1000 سال میبود چقدر خوب بود!   این امتیاز هیچ مشکلی را حل نمیکند چه اینکه کیفیت یک زندگی با عمر هزار ساله با کیفیت زندگی ه ای که از تولد تا بلوغ و زادو ولد و بالاخره مرگ آن یک فصل تابستان است هیچ تفاوتی ندارد.  برای هردو در آخر کار حسرت مرگ وجود دارد و از آن گریزی نیست.  چه بسا همین عمر محدودی که داریم اگر بخوبی مدیریت شود بسیار پربار و رضامند بوده باشد.  بعلاوه، بنظر میرسد که وجود 10 آدم مختلف با عمر متوسط 60 سال، از نظر پیشرفت جامعه، مفیدتر و مؤثرتر از یک فرد با عمر 600 سال باشد.  اما اگر بشر آرزوی عمر بی پایان کند چه؟  چه میشود اگر کسی عمری بی پایان داشته باشد؟  در پاسخ باید گفت بهتر است برای او گریست زیرا وی شاهد اوضاعی خواهد بود که دعا میکنیم برای هیچ ذیروحی پیش نیاید.  مسأله فقط شاهد مرگ عزیزان بودن نیست بلکه اینست که مطابق شواهد علمی، بالاخره پس از چند میلیارد سال، خورشید ما شروع به انبساط کرده و پس از سپری شدن چند میلیون سال دیگر زمین را در خود فروبرده و همه چیز بخار میشود.  البته خیلی پیشتر از فنای نهائی، آب دریاها گرم شده و آب و هوای کره زمین بشدت بحرانی میشود و بخش بزرگی از موجودات در اثر آن از بین خواهند رفت.  بطوریکه کم کم آب دریاها و اقیانوسها کاملاً خشک شده و اوضاع زمین شبیه جهنمی که اکنون سیاره زهره (ناهید) دچار است میگردد.  البته این گرمایشی که این روزها در اخبار است و بابت آن اظهار نگرانی میشود پیش آن هیچ است که البته ناشی از انفجار جمعیت و مصرف بیش از حد سوخت های فسیلی است و ربطی به خورشید ندارد.  لذا این ابر انسانی که قرار است عمر جاوید داشته باشد شاهد مصائبی عظیم خواهد بود و هرکار کند که خود را حفظ کند، نهایتاً وی نیز با نابودی زمین از بین خواهد رفت.  پس هر طور که حساب شود طول عمر محدود است و نامتناهی نیست.  چه بهتر که با این واقعیت کنار آمده و حقیقت آنرا بخوبی و خوشی پذیرفت.  معهذا بنظر میرسد که همچنان ناراضی هستیم چه اینکه انسان خود را چیزی سوای موجودات دیگر پنداشته و عاقبت دیگری جز آنچه نصیب سایرین است برای خود آرزو دارد.  بجهت دارا بودن قوه تعقلی بیش از سایر جانوران، برای خود سودای دیگری در سر میپروراند.  او دوست دارد به جاودانگی برسد و اگر مادّه چنین اجازه ای به وی نمیدهد، باری به راه های دیگری که غیر مادی است متوسل میشود.  فرهنگ های مختلف نیز راه های گوناگونی را در این زمینه پیش بینی کرده اند تا پس از طی مراحلی انسان را به جاودانگی برسانند.  اما چند پرسش اساسی وجود دارد:

1- جاودانگی برای چه؟!  چرا باید جاودانه شد؟  چه دلیلی وجود دارد یا دستکم چه قرینه ای هست که باید بنا را بر آن گذاشت که انتهای کار این دنیا به جاودانگی ختم میشود؟  حقیقت اینست که هیچ ادله منطقی برای این خواسته وجود ندارد جز آنکه آنرا آرزوئی انسانی تلقی کنیم.  آیا جاودانه بودن انسان اثر مثبتی بر کائنات دارد؟  این "باید" از کجا میآید؟ و بسیاری سوألات دیگر که پاسخ قانع کننده در پی ندارد.  

2- آیا غرض از جاودانگی تنبیه انسان است یا تشویق او و جایزه برای او؟  زیرا عموماً دیده ایم که وقتی زندگی حالت مداوم و تکراری بخود میگیرد انسان دچار خستگی روحی شده چه بسا به خودکشی ختم شود.  آنچه انسان را تازه و شاداب نگاه میدارد تحول و گونه گون بودن است.  از همین روست که مسافرت برای تغییر روحیه انسان سفارش شده است.  اگر فردی در بهترین باغ مصفای دنیا اقامت داشته باشد و خدم و حشم بی جیره و مواجبی نیز در خدمت داشته که مرتباً در راحت او کوشیده و انواع میوه و اطعمه و اشربه را به وفور برای او مهیا کنند، طبعاً پس از مدتی یکنواختی این دنیای بهشتی وی را دچار افسردگی کرده اگر که کار به خودکشی نیانجامد قطعاً به دیوانگی ختم خواهد شد البته اگر از چاقی مفرط دچار مرگ زودرس نشده باشد.  از این منظر هم که نگاه کنیم، جاودانگی توجیه منطقی ندارد.

3- و بالاخره آیا این زندگی جاوید قرار است روی همین کره زمین باشد یا جای دیگری؟  در وهله نخست هرجا بخواهد باشد بازهم یک زندگانی مادی و تحت قیود مادی خواهد بود.  لذا اگر جای دیگری غیر از زمین بخواهد باشد نیازمند حمل و نقل کیهانی و صرف انرژی گزاف خواهد بود که طبعاً جمعیت های چندصد میلیاردی را جوابگو نخواهد بود.  پس شاید تحقق آن روی همین زمین خودمان با همه محدودیت های خودش خواهد بود.  محدودیت هائی که همین امروز نیز مشکل آفرین بوده چه رسد بخواهد جمعیت های چندصد میلیاردی را پشتیبانی کند.  حال چه زمین باشد چه هر سیاره دیگری از منظومه خورشیدی خودمان، همانطور که در مطالب پیشین شرح آن رفت، دیر یا زود خورشید پس از طی مراحلی طوفانی خاموش خواهد شد و جاودانگی میسر نخواهد شد.  این سرنوشت شامل حال هر ستاره دیگری در هر کجای دیگر نیز خواهد شد و لذا فرض بر اینکه ادامه زندگی جاوید بر بستر کره دیگری از منظومه دیگری میسر باشد منطقاً امکانپذیر نیست.  

4- اگر به ابتدای استدلال خود بازگردیم گفته شد که بالاخره روزی خورشید از میان خواهد رفت و ادامه زندگی در منظومه وی ناممکن خواهد بود.  اما یک لحظه صبر کنید.  چه کسی این حرف را گفته و به چه دلیل ما باید چنین چیزی را قبول کنیم؟  اصولاً چه کسی از آینده خبر دارد؟  ما که به زحمت از پس پیشگوئی آینده نزدیک یعنی چند ماه یا حداکثر چند سال بر میآئیم چگونه میلیاردها سال بعد را با این اطمینان خبر میدهیم؟  پاسخ در بحث یکنواختی طبیعت است.  ما وقتی دانه نخود را در خاک میکاریم و سبز میشود و نیز دانه لوبیا را میکاریم و ایضاً شاهد سبز شدن آن هستیم و از دیگران هم شنیده یا دیده ایم که آنها نیز همین کار را با دانه های دیگر کرده و نتیجه مشابه گرفته اند به یک نتیجه گیری منطقی میرسیم و آن اینکه هر دانه ای را که بکاریم سبز خواهد شد.  این رویه منجر به قاعده ای شده است که موجب گسترش کشاورزی و پیشرفت بشر شده است.  در فلسفه علم به این رویه "استقرا" یا Induction گفته میشود که یکی از ارکان مهم توسعه علم است.  البته روش استقرا مانند استدلال ریاضی نیست که قطعی باشد بلکه میتوان گفت که چون حاصل تجربه و مشاهده است ممکنست گاهی استثناء نیز داشته باشد.  اما قاعده حمل بر صحت است.  مثلاً در اثر تجربه مشاهده کرده ایم که مواد بر اثر حرارت منبسط میشوند و لذا پس از مشاهده تعداد زیادی از اجسام حکم به این قانون میدهیم که اجسام با جذب حرارت منبسط میشوند.  اما میدانیم استثنائاتی نیز هست و مثلاً آب جامد (یخ) در اثر گرما منقبض شده کاهش حجم پیدا میکند.  بگذریم از اینکه همین استثناء نقش بزرگی در تداوم حیات بازی کرده و از جهتی بسیار کارساز بوده است.  لذا قاعده را بطور عموم میپذیریم مگر هنگامی که استثناء مشاهده شود.  حال در مورد سوألی که در ابتدای این بند مطرح کردیم باید گفت که ستاره شناسان با مشاهده آسمان و بررسی ستارگان، آنها را در مراحل مختلف زندگی یافته اند و از مشاهدات عدیده خود چنین نتیجه گرفته اند که ستارگان نیز دارای تولد و مرگ هستند.  خورشید ما نیز ستاره ای در میانه راه است و این حکم، بنا به یکنواختی طبیعت، شامل حال وی نیز هست.  یعنی بعد از چند میلیارد سال دیگر دوران کهولت و متعاقباً مرگ خورشید فرا میرسد.  لذا نمیتوان در مورد خورشید استثناء قائل شده و بگوئیم چون حیات ما بدان وابسته است این یک ستاره خاص دارای حیات جاوید است.  اصل یکنواختی طبیعت، اصل فوق العاده مهمی است که در بررسی ها و داوری ما پیرامون مباحث مختلف کمک شایان توجهی میتواند داشته باشد.  بسیاری از نابسامانی های فکری ما ناشی از عدم توجه به این اصل است.  

     فهم و قبول مطالب یاد شده احتمالاً این نظر را در خواننده ایجاد میکند که اگر این مطالب از زمره حقایق بوده باشد در این صورت هرگونه کوشش و فعالیت در این برهه کوچک که عمر انسانی نام دارد بیهوده و عبث است.  به راستی این حقایق جز یأس و دلسردی چه حاصلی میتواند داشته باشد؟  حتی اگر اینها حقایق قطعی باشد، آیا بهتر نیست که طور دیگری اندیشه کنیم که دچار تشویش و دلسردی نشویم؟  اینها نکاتی است که از ذهن خواننده میگذرد و او را دلمشغول میسازد.  

     اما واقعاً و در عمل نگرانی بدین اندازه نیست زیرا اگر شخص محکوم به اعدام یکروز هم اجرای حکمش به تعویق بیافتد آنرا با آغوش باز میپذیرد.   اصولاً نیروی صیانت نفس چنان قویست که علیرغم هر سرنوشتی که برای انسان رقم خورده باشد کماکان خواهان بقا و ادامه زندگیست.  ذهن بشر در چنین مواقعی به ابتکاراتی چند دست زده و سناریو های مختلفی را برای تداوم حیات و تلقین جاودانگی بشر تدارک میبیند.  ترفند هائی که بی گمان در کاهش اضطراب آدمی نقش مهمی دارد.  نکته اینجاست چه به این سناریوها علاقمند باشیم و چه نباشیم، بشر در هر حال مایل به گذران زندگی در بهترین شرایط میباشد و همواره جویای آسایش بیشتر و رفاه افزونتر است حتی اگر این زندگی یک روز باشد.  کسانی هم که عازم سفری کوتاه هستند، آنها هم نمیخواهند از کیفیت گذران این دوروزه سفر صرفنظر کرده و آنرا نادیده بگیرند.  مثلاً از آب و خوراک و توشه راه صرفنظر کرده و به اعتبار کوتاهی سفر از برداشتن لباس گرم در فصل سرد چشم پوشی کنند.  لذا توده مردم در هر حال همین عمر کوتاه را هم میخواهند که با آسایش و سلامتی سپری کنند و دقیقاً بهمین دلیل است که جامعه نیازمند انواع تخصص ها از کفاش و آهنگر و نجار گرفته تا مهندس و پزشک و هنرمند و دانشمند میباشد تا این نیازها به بهترین وجه برآورده شود.  البته بخش کوچکی از دانشمندان که در مرزهای دانش کار میکنند حاصل کار آنان متوجه نیازهای روزمره مردم نیست بلکه ناشی از کنجکاوی ذاتی برای فهم اصول بنیادین علم است.  بهرحال حضور انواع مؤسسات از هنرستان و دانشگاه و بیمارستان گرفته تا تشکیلات دولت و غیره همه و همه در راستای بهبود کیفیت زندگانیست.  این دلسردی فلسفی فقط گریبان متفکرین و فلاسفه انگشت شماری را میگیرد که سخت در تعمق پیرامون علت وجودی این جهان و یافتن پاسخ برای پرسش های بی جواب هستند که البته عاقلتر از آنند که دست به خودکشی زنند.  خوشبختانه پرداختن به امور روزمره فرصتی برای بروز این احساسات منفی در مردم نمیدهد. 

     حقیقت اینست که توده مردم در بند چنین دلمشغولی هائی نبوده و نیستند زیرا فکر امرار معاش خود و آینده فرزندان شان بیشترین توجه آنان را جلب کرده و جائی برای تفکر و تعمق در این موضوعات فلسفی باقی نگذاشته است.  دلسردی و نومیدی آنان که گاه به خودکشی میانجامد صرفاً ناشی از ناکامی های همین دنیاست.  در این میان همواره جماعتی هستند در ظاهر برای تنقیح اخلاق مردم و در معنا برای تجمیع اموال مردم که دم از بی وفائی دنیا و بی ارزشی مال دنیا زده و پاداش اُخروی را تبلیغ میکنند.  در واقع به زبان حال میگویند مال و اموال خود را که جز سنگینی گناه فایده ای ندارد به ما بسپارید و اجازه دهید بار گناهان شما را ما متقبل شویم.  اینان ترک دنیا به مردم آموزند در حالی که خویشتن بزرگترین علاقمندان و شیفتگان به زندگی خاکی هستند.  در حالی که راهنمایان حقیقی کسانی بوده و هستند که همواره مردم را به آبادانی دنیا سفارش کرده و بهترین رویه را در خدمت به دیگران و آباد کردن دنیا دانسته اند. با همه این احوال، ذهن غالب ما همچنان درگیر این موضوع است که آنچه در میتولوژی و افسانه ها آمده دلپذیر است و باعث تسکین خاطر ماست.  البته که همینطور هم هست و این واقعیت ذهن ماست که اینگونه مطالب برایش جذاب و گیراست.  باید پذیرفت که حتی موهومات هم آنچنانکه میگویند بخودی خود بد نیست و بسیاری از آنها در جای خودش شیرین و دلکش است.  آنچه که مهم است اینکه اینها نباید با امور واقعی و زندگانی حقیقی مخلوط و ممزوج گردد.  مثلاً مصرف روزانه کمی نمک برای بدن ضروریست، همانگونه که آب نیز حیاتی و واجب است.  اما اگر ایندو بصورت ممزوج مصرف شود و آب شور نوشیده شود میتواند خطرناک و در تداوم بیشتر باعث مرگ در اثر استسقاء شود.  مادام که مقولات واقعی و غیر واقعی در بستر های جداگانه خود جاری باشند مشکلی پیش نخواهد آمد.  ذهن انسان ذاتاً به چیزهای عجیب و شگفت آور علاقمند است و این میتواند هم جنبه مثبت و هم جنبه منفی داشته باشد.  مثبت از این لحاظ که اکتشافات و اختراعات و آنچه که باعث آبادانی دنیا شده ناشی از این جلب توجه است.  منفی است از این لحاظ که جماعتی قادرند با دروغ های خود ساخته جلب توجه عوام را کرده و عده زیادی را با موهومات خود سرگرم ساخته و بدین طریق بر امورات مردم حاکم شوند.  

     ناگفته نماند که یک حقیقت عالی در این میان وجود دارد و آن اینکه شگفتی و اعجابی که در علم و دنیای واقعی وجود دارد به مراتب بسیار بالاتر از مجموع همه موهومات عالم از ابتدا تاکنون است.  و مهمتر اینکه آنچه را علم عرضه میدارد واقعیست و نه موهومات زنگ زده.  پس چرا با همه این مزایا استقبالی نمیشود؟  زیرا یک اشکال کوچک وجود دارد و آن اینکه برای نیل به این مرحله طی دوره ای نسبتاً طولانی در آموزش های سیستماتیک لازم و ضروریست که البته برای همگان مقدور نمیباشد.  با این وجود، فیلم های مستند علمی در رسانه ها تا حدی راه میانبری را برای مردم عادی فراهم ساخته است که اگر استفاده شود بسیار مؤثر است.  تأکید میشود که بیان مزایای علم به معنای طرد ذوقیات نیست بلکه مهم رعایت تعادل است.  ذوقیات به مثابه چاشنی زندگیست که بطور مشابه همان نقش را که چاشنی غذا برای مطبوع ساختن یک غذای سالم ولی بدمزه بازی میکند ایفا میکند.  تعادل کلید واژه اصلی است.


     


افق های جدید

   اصولاً بحث در زمینه های فلسفی به دلیل سرشتی که دارند بحث منجز شده ای نیست و وماً به نتایجی مورد قبول همه مکاتب فکری منتهی نمیشود.  این برخلاف علم و نتایج علمی است که دستاوردهای آن غیر قابل انکار بوده چه اینکه مردم با انواع عقاید از ره آورد های آن مستقیم یا غیر مستقیم مستفیض میشوند.  یا مثلاً اگر هندسه اقلیدسی را در زمینه ریاضی در نظر آوریم، قضایای آن برای همگان به یکسان قابل قبول و لازم الاتباع میباشد.  اخیراً دوستی گلایه داشت که موضوعاتی نظیر: ماهیت و وجود، عدم و بینهایت، زمان و مکان، جبر و اختیار، علت و معلول، حدوث و قِدم، و مسائل مشابه باعث سردرگمی و سرگشتگی انسان میشود.  بعبارت دیگر هرچه بیشتر در این مباحث غور و تفحص میکنیم کمتر و کمتر به نتیجه مشخصی میرسیم.  دنبال کردن این مباحث جز خستگی تن و فرسودگی روان حاصلی ببار نمیآورد.  تکلیف چیست؟

    باید گفت که از مجموع گفتارهای گذشته، برداشت هائی بشرح زیر میتوان خلاصه کرد:

1- دو مکتب فکری کهن موجود است.  یکی ناظر بر بی ثباتی امور و اینکه "تغییر" اصل اساسی جهان است که به هراکلیتوس منتسب است.  دیگری ثبات و "س" را اصل اساسی ناظر بر جهان میداند که منتسب به پارمنیدس است.   نظر عمومی، موافق مشاهدات، اصل اساسی تغییر را تأیید میکند.  یعنی در این دنیای مادّی چیزی مصون از تغییر نیست.  آنچه هم ثابت و پایدار بنظر میرسد در مقیاس زمانی باندازه کافی بزرگ، بی ثبات و ناپایدار است.

2- تغییر در دستاورد های انسان چه در زمینه مادّی و چه در زمینه فکری من حیث المجموع رو بسوی کمال داشته است.

3- عقاید و دستآوردهای قدیم در جای خود بسیار عالیست.  اما از آنجا که تغییر بر همه چیز، از جمله بر افکار و عقاید، حاکم است بنابراین بهنگام داوری درباره موضوعات باید به آخرین دستاورد های فکری اتکا کرد.  بعبارت دیگر، حتی هنگامی که قصد حلاجی موضوعات فلسفی را داریم نمیتوانیم به مجموعه اختراعات و اکتشافات به روز شده بشر بی اعتنا باشیم.  موضوعات انتزاعی نیز از این جریان بی نصیب نخواهد بود.  در بررسی ها باید از دانش زمانه بهره گرفت.

4- درباره هریک از پرسش ها، بویژه در حوزه فلسفه، باید ابتدا از خود شروع کنیم و اگر که راه حلی نیافتیم آنگاه بسراغ نظریات نام آوران آن موضوع برویم.  اینکه اوقات خود را لابلای کتابها در جستجوی نظر این و آن، تلف کنیم البته ممکنست سرگرم کننده باشد.  لیکن آرای اغلب فلاسفه با یکدیگر مختلف و گاه متضاد یکدیگر است.  فرد مبتدی هرگز قادر به نتیجه گیری از این اضداد نخواهد بود و بلکه بر سردرگمی وی افزوده میشود.  پس راه بهتر، در تفکر فردیست و چه بهتر با قلم و کاغذی همراه شود که گام های طی شده یادداشت شود.  این شیوه کم کم باعث رشد قوه تحلیل و ترکیب فرد میشود.  بعلاوه، چنانچه بعداً با مراجعه به کتابهای دیگران تأییدی بر نظر خود یافتید، اعتماد به نفس نیز رشد خواهد یافت.  در صورتیکه به نتیجه نرسیدید به منابع موجود مراجعه کنید.

5- یک گام اساسی عبارتست از خالی کردن ذهن از کلیه آموزه های گذشته و سپس اقدام به گزینش مجدد هرکدام که از فیلتر خرد عبور کند.  این رویه اول بار توسط دکارت مفصلاً بیان شده ولی مقصود ما بهیچ وجه تقلید از او نیست زیرا در هر حال رویه ایست معقول که بی شباهت به خانه تکانی ذهن نیست.  البته همگان شجاعت چنین اقدامی را ندارند و حاضر به چنین خطری نیستند.  زیرا تصورات و تلقی های ذهنی بویژه آنها که از طفولیت و نوجوانی وارد ذهن شده بمنزله عزیزان فرد تلقی میشود و بسادگی حاضر به از دست شستن آنها نیست.  این شیوه گاهی بصورت بیماری نزد افرد پیر در مورد اثاثیه کهنه و قراضه نیز دیده میشود که آنها را چون عزیزان خود دوست دارند و حاضر به دور ریختن آنها نیستند.

6- دو شیوه موازی در فلسفه از دوران کهن تا به امروز وجود داشته و دارد که عمده سوء تفاهمات فکری ما از آن ناشی میشود.  همانطور که در گفتار فلاسفه باستان دیدیم، عده ای از فلاسفه با اصیل پنداشتن مادّه اهتمام خود را متوجه امور تجربی کرده و به نتایج درخشانی رسیدند.  عده ای نیز اعیان خارجی را مورد اعتنا ندانسته و اصل را بر معقولات یعنی آنچه در ذهن میگذرد گذاشتند.  بدین ترتیب با اصیل گرفتن ذهن (=نفس = روح)، مکتب اصالت تصور (راسیونالیسم = اصالت عقل) بنیان گذاشته شد.  در این مکتب میگویند آنچه اصالت دارد اصالت تصور است که اصولاً مادّه نیست بلکه چیزی غیر مادّی و فراتر از مادّه است.   

   اولین کسی که بطور سیستماتیک به بررسی این مقوله پرداخت، دانشمند معروف دکارت است.  او با شروع از شک معروف خود که امروز موسوم است به شک دکارتی، همه باورهای قبلی خود را نادرست پنداشت و متعاقباً پله پله تأملات خود را آغاز کرد.  سرانجام به این کشف که نقطه عطف فلسفه اوست میرسد که چون "فکر میکنم پس وجود دارم" .  در اصل، او موجودیت ذهن خود را ثابت کرد منتها چون ذهن به بدن متکی است طبعاً موجودیت بدن فیزیکی خود را نیز اثبات کرد.  اما در تأملات بعدی دچار اشکالاتی شد.  او به دوگانگی ذهن و بدن (مادّه) بعنوان یک اصل اعتقاد داشت و میگفت که ذهن میتواند پس از نابودی بدن زنده و باقی بماند.  از دید او روح یا همان ذهن جوهری غیر مادیست لیکن بنحو اسرارآمیزی با بدن تعامل دارد.  او بعداً با مثالهائی که میزند به این اعتقاد میرسد که ما میتوانیم صرفاً با اتکا به عقل (بخوانید ذهن) در خصوص چیستی جهان آگاهی پیدا کنیم.  از اینجا تعارض او با مکتب تجربه گرائی آشکار میگردد.  بنظر میرسد این ارادت صادقانه او به عقل متأثر از مهارت بینظیر او در ریاضی باشد.  هرچه باشد او مخترع هندسه تحلیلی است.  میدانیم که ابزار اصلی ریاضی قیاس است که مبتنی است بر تعاریف و قراردادها.  ریاضی کاری به تجربه ندارد و عملیات آن همگی عقلی و مستقل از تجربه است.  احکامی هم که صادر میشود و قضایائی که بر مبنای تعاریف و اصول متعارف و موضوعه اثبات میگردد همگی قطعی و لایتغیراند.  دکارت با علم به این قدرت ریاضی که با عقل انسانی صورت میگیرد و نتایج صریح و دقیق آن متقاعد میشود که معرفت بر جهان خارج صرفاً با تعقل و تفکر بدست میآید و مکتب مزبور گاهی هم به اصالت تصور نامیده میشود.  در ادامه کار، وی شک ما را در باب اینکه در خواب و رؤیا باشیم برطرف ساخته و به نتایج دیگری میپردازد که بحث ما نیست.  

    در سوی دیگر، تجربیون هستند که پس از رنسانس با فرانسیس بیکن انگلیسی شروع میگردد.  علمای عمده این مکتب که به تجربه گرائی موسوم است اغلب از اهالی انگلستان هستند مانند جان لاک، توماس هابز، دیوید هیوم .   بر اساس این دیدگاه معرفت ما از جهان خارج یکسره توسط حواس پنجگانه کسب میشود.  ذهن انسان در بدو تولد مانند یک لوح نانوشته است و حاوی هیچ اطلاعات فطری در خصوص جهان نیست.  این دیدگاه با این مثال بیشتر روشن میشود.  فرض کنید انسانی از بدو تولد فاقد تمام حواس پنجگانه باشد.  او وقتی رشد میکند و بزرگ میشود هیچگونه ایده ای از دنیای پیرامون خود ندارد.  نهایت اینکه فقط وجود خود را میفهمد ولی هیچ ابزاری برای درک دنیای خارج از خودش ندارد.  لذا با تعقل هیچگاه بجائی نمیرسد.  الته این شک وجود دارد که چون زنده است و باید تغذیه شود، لابد از خود میپرسد این خوراکی که در دهان او گذاشته میشود از کجاست و احتمال دهد که چیز یا چیزهائی باید خارج از وجود او موجود باشند.  ولی بهر حال به معرفتی که شخص عادی کسب میکند دست نخواهد یافت.  بعداً بر این مکتب انتقادی وارد شد مبنی بر اینکه آنچه در مغز از اعیان خارجی ادراک میشود در نهایت بصورت تصورات حسّ میگردد.  لذا برای اینکه مطمئن شویم که این تصورات با اعیان خارجی (واقعیت) یکی هستند باید به نوعی به هردو دسترسی داشته تا بتوانیم آنها را مقایسه و نتیجه گیری کنیم.  بعبارت دیگر، واقعیات در پس پرده ادراک حسی ما پنهانند.  ما فقط به تصورات دسترسی بلاواسطه داریم و نه آنهائی که این تصورات را ایجاد کرده اند.  فیلسوف دیگری بنام بارکلی از اینهم فراتر رفته و گفت که تازه همین تصوراتی را هم که داریم مدعی هیچ چیز دیگری مثل جهان خارج نمیتواند باشد و از این تصورات نمیتوان جهان ماوراء ذهن را اثبات کرد.  بزبان دیگر میخواهد بگوید اعیان خارجی فقط خیال است و لاغیر.  اما در رد این شبهه دو چیز میتوان گفت.  یکی اینکه بدون وجود یک جهان خارج (منظور خارج از ذهن)، ادراک حسی نمیتواند خود بخود ایجاد شده و بدنبال آن تصوراتی در مغز ایجاد شود.  چه اگر اینگونه بود این تصورات حالت تصادفی داشته با نوفه (نویز) تفاوتی نمیداشت.  و دوم اینکه حواس مختلف ما یکدیگر را تأیید میکند و اینطور نیست که هریک مستقلاً پیام خود را صادر کند که همواره محتمل باشد با هم در تناقض باشند.  

7- اما آنچه در طی دروس قبلی دیدیم حاکی از آن بود که معرفت ما از جهان ناشی از برداشت هردو دیدگاه است.  شرط لازم برای هر معرفتی تجربه است.  در بحث ریاضیات دیدیم که موفقیت آن در گرو قراردادهاست.  ریاضیات مجموعه ای منطقی است که بخودی خود چیزی درباره جهان خارج ابراز نمیدارد.  لذا اینکه صرفاً با استدلالات منطقی بتوان چیزی از دنیای خارج کسب کرد صحیح نمینماید.  در فرایند تدریجی کسب معلومات، استدلال عقلی آنها را سر و سامان داده ما را به سطح بالاتری از معرفت رسانده و گاهی به نظریه های جدید ختم میشود.  خلاصه کلام اینکه آنچه را علم مینامیم در گرو تعامل نزدیک تجریه و استدلال منطقی است.  از همین روست که ریاضیات بعنوان یک ابزار پر قدرت در خدمت علم است.   ریاضیات بتنهائی هیچگاه قادر به کسب کمترین معرفتی از جهان خارج نیست.  

 8- حتی بسیار پیشتر از دکارت، قدما بر این عقیده بودند که روح و جسم دو جوهر کاملاً متفاوتند و این دوگانه باوری از ایام کهن رایج بوده است.  اعتقادتی شبیه: خیر و شرّ، نور و تاریکی، اهورامزدا و اهریمن، هستی و نیستی .  تعالیم بسیار قدیم ایرانی بسی پیشتر از زمان زرتشت حاکی از دوگانگی روان و تن بوده است.  چنین اعتقاداتی بعنوان یک تکنیک عالی متضمن زندگی سعادتمندانه ای برای باورمندان عصر خود بوده است.  در اینجا برای پیوستگی با سخنان قبلی میگوئیم که روح(=روان) همان ذهن یا نفس است که طبق تعریف با زوال جسم نابود نمیشود و جاودان باقی میماند.  روح جاودان میماند زیرا فساد ناپذیر است. اما فساد نمیپذیرد زیرا مادّی نیست چه اگر مادّی باشد تابع شرایط مادّه بوده و جاوید نیست .  اعتقاد بر اینست که روح پس از مرگِ بدن و جدائی از جسم به آسمان میرود.  چرا؟ چون همانطور که قبلاً گفتیم زمین و اشیاء زمینی همگی از عنصر مادّی بوده و سنخیتی با غیر مادّه ندارد و لذا نمیتواند جایگاه طبیعی روح باشد.  در عوض، آسمان و اجرام آسمانی سرشتی الهی داشته و جایگاهی قدسی دارد.  از همین رو، عقیده رایج بین قدما چنین بود که روح پس از جدائی از جسم به آسمان که محل طبیعی آنست پرواز کرده و در جائی در گوشه ای از آن سکنا میگزیند.  نقاشی هنرمندان قرون وسطی نیز مؤید این مطلب است و فرشتگان و کرّوبیان را در آسمان بر فراز ابرها نشان میدهد.  در مباحث پیشین به این نکات اشاره کرده بودیم و اینجا بسیار بکار آمد که از نظر پیشینیان و بلکه از طلوع بشریت به بعد، آسمان همواره ثابت و بدون تغییر مشاهده میشده است.  لذا آسمان و اجرام آسمانی لایتغیر و فساد ناپذیر پنداشته میشد که تا حدودی هم درست مینماید.  پس حوزه آسمان قدسی و بوده و مأوای فناناپذیرها چون خدایان و فرشتگان و مهمتر از همه، روح میباشد.  در مقابل، زمین عرصه تغییرات بوده و همه موجودات و پدیده های زمینی در نهایت دچار مرگ و نیستی شده مشمول و فساداند.  اذعان داریم که این یکی اعتقاد کاملاً درست است. تفاوتی که هست اینکه دانش امروز ماوراء هرگونه شک و تردیدی ثابت کرده که آسمان نیز فساد پذیر و مشمول همین حکم است.  مسأله فقط زمان است.  

   اکنون بدون آنکه به حوزه اعتقادات کاری داشته باشیم، میخواهیم بدانیم چرا ذهن را باید از مقولات مادّی بشمار آوریم.  انتقادی که بر نظریه دکارت  وارد میشد این بود که چگونه ذهن غیر مادّی و جسم مادّی با یکدیگر تعامل میکنند.  با اینکه برخی سعی کردند آنرا بنحوی توجیه کنند اما عملاً این تناقض هیچگاه حل نشد مگر اینکه هردو را از یک جوهر تلقی کنیم که طبعاً این جوهر باید مادّی باشد.  امروزه با توجه به ترقیات حوزه ماشین های الکترونیک گمانه اخیر، یعنی مادّی بودن ذهن، تقویت شده است.  رایانه (کامپیوتر) که آفریده انسان است و مصدر اینهمه عجایب بینظیر است دارای حافظه ای مشابه انسان است و نیز با پالس های الکتریکی مشابه همان وجه که در مغز انسانی میگذرد کار میکند.  بنیادی ترین واحد حافظه "بیت" میباشد که نماینده 0 و 1 است.  در گذشته، هسته های مغناطیسی چنین کارکردی را ارائه میداد که بعدها با انواع مؤثرتری جایگزین شد (شکل پیوست).  اگر یک ترتیب 8 تائی که به "بایت" موسوم است در نظر آوریم نماینده 28 حالت مختلف خواهد بود که هم میتواند بعنوان عدد استفاده شود و هم بعنوان دستورالعمل، مثلاً عمل جمع.  در مغز، نورون ها یاخته های اصلی حافظه است که پیامهای الکتریکی را بین خود رد و بدل میکنند.  با اینکه هنوز کارکرد دقیق مغز مشخص نشده است اما در اساس میتوان چنین مشابهتی برقرار کرده و فرض کرد که حالت الکتریکی مجموعه ای از نورون ها نماینده چیزی باشد.  مثلاً  با دیدن میز بخشی از حافظه تحریک شده و این حالت تحریک چند نورون بمثابه شکل میز آنجا ضبط میشود.  بعداً اگر به دلیلی خاطره آن زنده شود، ذهن به همان بخش مشخص هدایت خواهد شد.  جالبست که در هر مراجعه مجدد، تحریک این بخش جانی تازه گرفته (refresh) و تقویت میشود.  خاطرات قدیم ما کم کم محو میشود زیرا باندازه کافی به آنها سر نمیزنیم.  این کاملاً مشابه فرایندهای داخل رایانه است.  اتفاقاً پزشکان برای تقویت حافظه یادآوری گهگاه خاطرات را توصیه میکنند.  خلاصه آنکه همانطور که در رایانه دو عنصر مستقل سخت افزار و نرم افزار داریم، متشابهاً اینجا نیز جسم و ذهن را داریم.  در رایانه، با آنکه نرم افزار نوعی منطق میباشد ولی بهرحال مادیست و بر بستری مادّی نیز کار میکند.  در اینجا نیز نقش ذهن همانست و با تمام عجایبی که دارد چیزی ماوراء مادّه یا ماوراء طبیعت نمیتواند باشد.   از سوی دیگر اگر همچنان بر غیر مادّی بودن ذهن (روح) پای فشاریم و آنرا جاودانی انگاریم، دیگر جائی برای پرواز و ست آن در آسمان نیست  زیرا برخلاف نظر قدما این آسمان دیگر آسمانی نیست بلکه کاملاً مادّی است.

9- اینکه ماهیت ذهن مادّی است به هیچ وجه پائین آوردن شأن ذهن نیست.  بلکه برعکس، آنچه دنیا را متحول میکند ذهن و تراوشات ذهنی است.  هر اقدامی، خوب یا بد، از ایده آغاز میشود و تولید کننده ایده ذهن میباشد.  اگر مکتب اصالت تصور، اهمیتی داشته باشد دستکم در این مورد معنا پیدا میکند.  اتفاقات مهم و سازنده که منجر به تحولات اساسی شده است همگی از ذهن یا ذهن های قوی آغاز شده است.  از همین روست که در بند 5 اشاره شد اولین اقدام اساسی در جوامعی با ذهن های خسته و پژمرده از خانه تکانی ذهن شروع میشود.  بر آموزگاران واقعی فرض است که این مهم را جدی بگیرند.  هرگونه اصلاحات روبنائی بدون در نظر گرفتن این اقدام مهم که در حوزه آموزش روی خواهد داد زودگذر و بیفایده خواهد بود.

10- حال که تا اندازه ای با روش علمی بویژه در مبحث فیزیک آشنا شده ایم بد نیست در خصوص اندازه گیری ها و یا محاسبات با دو واژه "دفت" و "صحت" و کاربردشان آشنا شویم.  گاهی در محاسبات، چنان دچار وسواس میشویم که با درج همه ارقامی که در پنجره ماشین حساب نمایش داده میشود میخواهیم دقت نتایج خود را به حد اعلی زیاد کنیم.  قبل از هر چیز بهتر است به این پرسش اساسی پاسخ دهیم که اصولاً حصول حقیقت صد در صدی امکانپذیر است یا خیر؟  سابق بر این، یکی از تعاریف سنتی علم در بحث فلسفه چنین بوده: "علم عبارتست از احاطه بر مجهول".   امروزه چنین تعریفی پذیرفتنی نیست چه اینکه احاطه به معنای اشراف کامل است حال آنکه شناخت، هرچند محدود و نسبی باشد باز هم امروزه آنرا "علم" میدانیم حتی اگر این شناخت 100% هم نباشد.  در مکتب سنتی فلسفه گفته میشود علم یا "علم حصولی" است و یا "علم حضوری".   متعاقباً نتیجه میگیرند چون احاطه کامل وجود ندارد و معرفت ما به اشیاء معرفت به عوارض (جمع عرض) است و نه به ماهیت، بنابراین چنین علمی علم حصولی است.  حال آنکه ادعا میشود علم درست، علم حضوری است و از اینجا نتیجه میگیرند که آنچه واقعی است علوم نقلی است که البته مرادشان دین است.  

    امروزه در روش علمی دیگر نمیتوانیم ادعا کنیم که در صدد شناخت صد در صدی هستیم و همینقدر قانع هستیم که خود را به حقیقتی که در پی یافتن آن هستیم بیش از پیش نزدیک و نزدیکتر کنیم.  بدین لحاظ، وقتی هم که محاسبه ای را انجام میدهیم خود را به حدود دقت مهندسی قانع کرده و در جستجوی دقت 100% نمیباشیم.  زیرا مطمئن نیستیم که مجهولی را که در صدد کشف آن بوده ایم چقدر به حقیقت آن نزدیک است و اصولاً راه درستی را در جهت کشف آن اتخاذ کرده ایم یا خیر.  در بسیاری از اوقات برای کشف مجهول راه های متعددی وجود دارد که وماً همه به نتیجه درست منتهی نشده و بسا تفاوتهائی بین آنها وجود داشته باشد.  درک نادرست و شایعی که اغلب بین دانشجویان تازه کار در رشته های مهندسی و فیزیک وجود دارد اینست که هرچه تعداد ارقام درج شده در نتیجه محاسبات آنان بیشتر باشد وماً دقت بیشتری را در نتایج خود نشان داده و لذا حاصل کار به حقیقتی که در صدد کشف ان بوده اند نزدیکتر میباشد.  حال آنکه واقعیت جز این است.

   اکنون میخواهیم نشان دهیم که متشابهاً همین تفکر غلط و همین شیوه نادرست گاهی در موضوعات فلسفی و مباحث ایدئولوژیک نیز پیش میآید بدون آنکه از آن آگاه باشیم.  تشخیص صحت و سقم این مطلب در چنین مباحثی صد چندان است زیرا استدلالات مانند علوم دقیقه مرز بندی نشده و تشخیص درست از نادرست بمراتب مشکلتر است.  نکته کار در اینجاست که گاهی اصل یک نظریه بکلی غلط است، حال آنکه ما سعی داریم با تغییراتی در فروع آن نظریه نتایج مقرون به حقیقت از بطن آن استخراج کنیم.  مثل آنست که برای محاسبه مساحت مربع، بیائیم از فرمول مساحت دایره استفاده کرده و طول ضلع را مجذور کرده در عدد پی ضرب و بر عدد 4 تقسیم کنیم.  آشکار است که ناآگاهانه روش نادرستی اتخاذ کرده ایم درعوض با استفاده از عدد پی با بکار بردن تعداد اعشار زیاد ( یعنی دفت بیشتر) ادعا کنیم که محاسبه ای بسیار دقیق را انجام داده ایم.  اما غافل از آنکه اصل کار بر مبنای روشی (نظریه ای) غلط بوده و تدقیق در جزئیات سودی در بر نخواهد داشت.  البته در این مثال آشکار است که فرمول (روش) نادرست را برای تعیین مساحت بکار برده ایم حال آنکه موارد بسیاری هست که این امر چنین واضح نیست.  آنچه در وهله نخست مهم است صحت یا صحیح بودن است.  در مثال فوق، صحت را قربانی دقّت کرده ایم.  در اغلب اندازه گیری ها یا محاسبات معمولاً دقتی بیش از 3 رقم با معنی انتظار نمیرود زیرا در مثال قبلی قطر را با خط کش یا متر اندازه میگیریم که دقت آن در همین حدود است (مگر از کولیس ورنیه استفاده شده باشد).  لذا نتیجه هر محاسبه ای نمیتواند از دقت اجزاء آن بیشتر باشد.  اما اگر مثلاً 2 سانت از ابتدای متر ما کنده شده باشد و نادانسته اندازه گیری قطر را با دقت میلی متر انجام داده باشیم نتیجه کار فاقد صحت است و محاسبه دقیق بی معنا خواهد بود.  لذا در کلیه موضوعات باید صحت در درجه اول مورد توجه قرار گرفته و سپس دقت رعایت شود.  













اصلاح مسیر

   آیا اصلاح مسیر میسر است؟!  این یک پرسش عمومی درباره انواع مسیرهاست چه مسیرهائی به هدف مادّی و چه معنوی.  بد نیست بررسی را از موارد آشنا آغاز کنیم.  آیا برای حرکت قطار اختیاری وجود دارد که برای آن اصلاح مسیر متصور بود؟  طبعاً خیر زیرا مسیر آن قبلاً توسط ریل آهن دیکته شده و امکان تغییر مسیر وجود ندارد.  لذا مادام که قطار دیگری روی همان ریل نباشد، امکان برخورد و تصادف با سایر قطارها وجود ندارد.  در مورد اتوموبیل چطور؟  با آنکه مقرر است که اتوموبیل به حرکت در محدوده جاده مقید باشد، معهذا امکان انحراف هم در محدوده جاده و هم خروج از آن را دارد.  بطوریکه اگر از خط وسط جاده کند ممکنست با اتوموبیل سمت مقابل تصادف کند.  فرمان برای همین منظور است که راننده قادر به اصلاح مسیر باشد.  کمی انحراف به چپ اتوموبیل با پیچاندن فرمان کمی به راست اصلاح میشود و اتوموبیل در مسیر درست قرار میگیرد.  امروزه تکنولوژی بسمتی میرود که کم کم زحمت رانندگی از دوش انسان برداشته و برعهده ماشین گذاشته شود.  اما در مورد هواپیما و سایر پرتابه هائی که در فضای 3 بعدی حرکت میکنند، اصلاح مسیر به مراتب اهمیتی بیشتر دارد.  در هواپیما این مهم برعهده سطوح متحرک بالهاست که از کابین خلبان کنترل میشود.  در بخش بزرگی از راه، که ارتفاع و جهت گیری هواپیما روی مقدار مشخصی تنظیم شده، زحمت این کار بر عهده خلبان خودکار (آتو پایلوت) گذاشته میشود.  مثلاً اگر بر اثر افزایش دما غلظت هوا کاهش یابد، هواپیما بر اثر کاهش نیروی بالابر شروع به کاهش ارتفاع میکند لیکن بلافاصله بالچه ها با حرکت مناسب خود آنرا جبران کرده و ارتفاع را در حد سابق تثبیت میکند.  بدون اصلاح مسیر، امکان پرواز ایمن وجود ندارد.  بطور کلی موضوع اصلاح مسیر تحت مقوله کلی تری موسوم به "کنترل" قرار میگیرد که از شاخه های بسیار مهم تکنولوژی است.  مفاهیم ریاضی و مجرد آن تحت عنوان "کنترل بهینه" از دروس مشکل دانشگاهی است.  برای سفینه هائی که عازم مدار زمین یا سیارات دیگر هستند، کنترل ظریف و اصلاح مسیر در فضای خالی از هوا توسط پیشرانه های کوچکی صورت میگیرد موسوم به "ورنیه".  فیزیک و ریاضیات لازم برای هدایت سفینه مطابق قوانین حرکت نیوتون و قانون گرانش عمومی صورت میگیرد که به مکانیک آسمانی نیز موسوم است.  با آنکه ریاضیات مربوطه تخلف ناپذیر است و به محض قرار گرفتن سفینه در ابتدای مسیر، خود بخود تا انتهای مسیر پیموده میشود، معهذا گاهی اصلاح مسیر گریز ناپذیر میشود.  اثرات ناچیزی که سیارات دوردست و یا عوامل پیش بینی نشده دیگر موسوم به "پرتورباسیون"ممکنست در طی مسیر وارد سازند کم کم هر انحراف کوچکی را در طولانی مدت بیشتر و بیشتر کرده و سفینه را از هدف دور و دورتر میسازد.


      موضوع اصلاح مسیر متشابهاً به موارد انسانی نیز تعلق میگیرد.  هرچه باشد انسان نیز میتواند  بمنزله یک ماشین تصور شود با این تفاوت که تعداد پارامترهای آن پرشمار و یا عملکرد مجموع آنها نوعی خود مختاری را نمایش میدهد.  در هر حالت، اصلاح مسیر برای زندگی فردی انسانها نیز مدخلیت پیدا میکند.  فرد بنا به مقتضیات فردی گهگاه لازم میداند که عملکرد خود را به گونه ای تغییر دهد تا وصول به هدف شخصی را تسهیل کند.  گاه دامنه تغییرات ممکنست چنان وسیع باشد که حتی به تغییر و تعویض هدف بیانجامد.  هرچه باشد او انسان است و دامنه عدم قطعیت در رفتار و افکارش وسیع است.  گاهی هم این مقتضیات بیرونی است که فرد را در برابر دوراهی اصلاح مسیر قرار میدهد.  در کنترل بهینه تابعی تعریف میشود بنام "تابع هدف" که مقصود بهینه کردن آنست.  یعنی به حداکثر رساندن میزان "سود" و به حداقل رساندن میزان "ضرر" در معنای عام آن.  برخلاف مقتضیات فردی که منحصراً مربوط به زندگی شخصی فرد است، مقتضیات بیرونی با مسائل اجتماعی سر و کار دارد.  گاهی ممکنست مسیر وصول به هریک از هدف های مقتضیات شخصی و مقتضیات اجتماعی در تباین با یکدیگر باشد.  جامعه سالم جامعه ایست که این مسیرهای دوگانه کمترین تضاد را با یکدیگر داشته باشد.  فلاسفه، جامعه ای را سعادتمند میدانند که فرد مقتضیات اجتماعی را در اولویت قرار داده و کامیابی جمعی را بر خودخواهی فردی ترجیح دهد.  با اینکه این رویه در جامعه ات (مورچه، موریانه، زنبور، ) بنحو تمام و کمال رعایت میشود ولی با کمال تعجب در جامعه انسانی که خود را اشرف مخلوقات میپندارد دیده نمیشود.  شاید علت این باشد که انسان ذاتاً خودخواه است.  عده ای بر آنند که همین خصیصه بخشی از عوامل ترقی بشر است.  اما از آنجا که همکاری و معاضدت نیز از دیگر عوامل پیشرفت جامعه است، لذا جوامع انسانی با درک این حقیقت و برای به حداقل رساندن تبعات زیان آور فردگرائی در صدد تدوین "قانون" و تبعیت همگانی از آن برآمده اند.  سعادت اجتماع در گرو پذیرش خوی مورچگان است تا بلکه پایبندی به قانون وارد سرشت آدمی شود.  تأمل در زندگی حیوانات نشان داده که شاید جامعه آنان بمراتب "انسانی" تر از جامعه آدم ها باشد.  اما موضوع اصلاح مسیر چه میشود؟  تجربه تاریخی نشان داده که قانون نیز در گذر زمان مشمول تغییر، تکمیل، و یا تعویض با شکل مدرن تر خود است.  چه اینکه تغییر اصل اساسی طبیعت است و از آن هیچ گریزی نیست.  آنها که آن را نادیده میانگارند در پی حفظ یا کسب منافعی هستند.  اگر این اصلاح مسیر وجود نمیداشت، وضع فردی انسان از نظر دانش کماکان همانند انسانهای اولیه بوده و وضع اجتماعی او نیز طبعاً مشابه دوره غار نشینی یا دیرینه سنگی میبود.  هرگونه تغییر در قوانین و رفتار اجتماعی ناشی از تغییر در افکار و آن خود نیز خود معلول تغییر در نحوه زندگیست.  بسیار عجیب مینماید رفتار انسان هائی که در این زمانه زندگی میکنند ولی محتوی افکارشان در پیچ و خم قرن ها و بلکه هزاره ها منجمد و متصلب گیر افتاده است.  اینان افکار نو را رد میکنند در حالیکه به هیچ وجه حاضر به ترک تنعمات ناشی از  همین افکار نیستند.  اصلاح مسیر برای اینها بیشتر به یک شوک نیاز دارد تا عمل یک پیشران ورنیه کوچک.  مختصر آنکه درک و فهم ما از دانش روز و عملکرد آن میتواند الگوی مناسبی برای فهم رفتارهای انسانی و چه بسا یافتن درمان برای اختلالات آن باشد.  


فلسفه و نقش زبان

    دوستی در پاسخ به گفتار اخیر و یکی دوتای قبلی، مطالبی را مطرح کرده اند (در ذیل گفتارها موجود است) که شایسته است از نظر اهمیت در دو بخش جداگانه بصورت دو مطلب مستقل بدان پرداخته شود.  اکنون به بخش اول مطالب مطروحه وی یعنی فلسفه نظری میپردازیم.

     پیش از هر چیز مجدداً یادآور میشویم که آنچه امروز فلسفه نامیده میشود، در واقع باقیمانده فلسفه باستان است.  دایره فلسفه که در ابتدا شناخت همه چیز بود کم کم کوچک و کوچکتر شد.  باین معنی که ریاضیات و علوم دقیقه از آن جدا شده و خود شاخه های مستقل علم را تشکیل داد.  مسائل مربوط به نفسانیات و رفتارهای بشری نیز به روانشناسی و حوزه های وابسته مهاجرت کرده وارد دستگاه علمی شد.  بهمین ترتیب موضوعات ت و موسیقی و هنر و ادبیات به رشته های مستقلی تبدیل شده و در نهایت آنچه باقیمانده است امروزه تحت نام "مابعدالطبیعه" موضوع اصلی فلسفه را تشکیل میدهد.  لذا امروزه هنگامی که بحث از فلسفه بمیان میآید منظور همین مباحث نظری است چه اینکه بحث در خصوص مادّه و زمین و آسمان که محل بحث قدما بوده دیگر باید لابلای کتب علوم پی گرفته شود.  هسته مرکزی مابعدالطبیعه همچنان بحث اصلی ارسطو در باب "وجود" است بهمان قسمی که در فصل "فلسفه مشّاء" بحث شد.  یعنی بحث "چیستی" و "هستی" در باب جهان و آفریدگار و نیز انسان بمنزله موضوع محوری آن.  طبعاً مهمترین سوألات آن درباره ازل و ابد، حدوث و قدم، جبر و اختیار، س و تغییر، مادّه و ذهن و امثال آنست.  شاید روزی این سوألات نیز پاسخ محکم و متقن مشابه سایر سوألات پیشینیان که امروزه دیگر روشن شده است پیدا کند.  بعبارت دیگر حوزه متافیزیک بمعنای بی پاسخگو بودن ابدی آن نیست.  

     نکته ظریف و مهم اینجاست که به تفاوتها دقت شود.  روش فلسفه بطور کلی با روش علم متفاوت است.  در فلسفه از گمانه زنی استفاده میشود.  بدین معنی که هرکس از دیدگاه خود درباره موضوعی صحبت کرده و راجع به صدق و کذب آن حکم میدهد (هرکسی از ظن خود شد یار من).  لذا آرای حکما متفاوت و بعضاً متضاد با یکدیگر است که در گفتارهای قبل مفصلاً درباره آنها بحث شد.  جالب اینکه هرکس هم یقین دارد که فقط نظر خودش درست است.  دلیل وجود اینهمه عقاید متضاد دقیقاً در اینست که از تجربه استفاده نمیشود چه اینکه فلسفه کاری با تجربه و دنیای واقعی ندارد.  از همین روست که گاهی گمانه زنی اتفاقاً درست از آب در میآید، مثل نظریه اتم، و در بسیاری مواقع غلط.  هر ایدئولوژی و مکتب فکری دیگر هم که با تجربه و دنیای واقعی سروکار نداشته باشد همین گونه خواهد بود.  برعکس، علم و روش علمی از تجربه بطور مستقیم یا غیر مستقیم (همانگونه که مصادیق آن قبلاً گفته شد) استفاده میکند و از همین رو نتایج آن قبول عام پیدا میکند.  حتی عامّه مردم که تخصص لازم را ندارند با دیدن نتایج علم و برخورداری از آن در زندگی روزمرّه به حقیقت آن اقرار میکنند.  این در حالیست که فلاسفه به ندرت در خصوص موضوعی به اجماع رسیده اند زیرا بحث های آنان فقط بکمک ذهن بوده و فصل مشترکی با تجربه نداشته است.  البته همه اینها که گفته شد به معنی آن نیست که در این حوزه گمانه زنی نکنیم و در جستجوی پاسخ نباشیم بلکه به معنای اینست که توقع پاسخ یکدست  و سر راست نداشته باشیم.  

     در بخش های گذشته آنچه استنباط از روش علمی درباره مادّه و ذهن میتوانست باشد گفته  شد.  اما درباره جبر و اختیار بد نیست بخشی از کتاب "در تسلای فلسفه" بوئتیوس، رجل ی امپراطوری گوت ها که حدود 524 میلادی در زندان نوشته بود را (مقتبس از کتاب آثار کلاسیک فلسفه، نایجل واربرتون) نقل کنیم.  او برای تسلای دل خویش که چرا از اوج عزت به حضیض مذلت افتاده چنین طرح موضوع میکند:  "چگونه ممکنست آدمیان مختار باشند و حقیقتاً در اعمالشان آزادی داشته باشند و همزمان خدائی هم باشد که دقیقاً از پیش میداند چه افعالی قرار است از او سر بزند.  اگر خدا میداند که ما قصد انجام چه کاری را داریم پس به هیچ وجه روشن نیست که چگونه ما حقیقتاً مختاریم اراده و خواست خود را به فعل در آوریم".  وی در ادامه سعی میکند پاسخی سنجیده از دید فلسفه برای این پرسش بغرنج پیدا کند.  او میپذیرد که خداوند مقدّر کرده است که وقایع بطور اجتناب ناپذیر در آینده واقع شود.  ضمناً خداوند پیش آگاهی دارد یعنی پیشاپیش از وقوع آنچه در آینده واقع میشود آگاه است، چیزی که انسان از آن بی بهره است.   بوئتیوس معتقد است که انسان همچنان مختار است و این اختیار منافاتی با علم خداوند ندارد.  زیرا به اعتقاد وی، خداوند فارغ از زمان است و در اکنونی ابدی بسر برده و برای او گذشته و حال و آینده یکیست.  این توجیهات ضد و نقیض اگر برای تسلای یک محکوم به اعدام کافی بوده ولی معلوم نیست خوانندگان کتاب را نیز اقناع کند.  چه این همواره بحثی همیشگی بوده که مسئولیت در قبال اختیار است و اگر اوضاع عالم از ازل برنامه ریزی شده باشد دیگر توقع مسئولیت نابجاست.  کماکان پرسش از دید طبیعی همچنان برجاست که بالاخره نیروی محرک در انسانها چگونه است؟ آیا همه چیز قبلاً در ما برنامه ریزی شده است؟  بخشی ممکنست اینگونه باشد.  انسان و سایر حیوانات دستکم در وجود غریزه مشترکند و اگر اثر ژن ها را نیز در نظر گیریم در اینصورت نوعی جبر حاکم است.  گو اینکه برخی معتقدند که در طولانی مدت تربیت و آموزش میتواند اثر آنرا کمرنگ کند.  یا با استفاده از مهندسی ژنتیک، پدر و مادر دخالت کرده و استعداد خاصی را در فرزند آینده تقویت کنند.  اینها همه مسائلی است که وزنه جبر را کم اثر میسازد.  اما فارغ از همه اینها، میدانیم و اینگونه احساس میکنیم که در امور روزمره صاحب اختیاریم و نمیتوان آنرا نادیده انگاشت.  اما در حوزه جمادات چه؟  آیا در دنیای بیرونی، جبر حاکم است؟  با مثالی که میزنیم شاید بتوان آنرا رد کرد.  فرض کنید در عصر دکارت، ناگاه منجمین متوجه نزدیک شدن یک خرده سیاره عظیم بسمت زمین شدند.  رصد های متعدد و محاسبه مسیر توسط منجمین، ماوراء هرگونه شک و تردیدی مسجل ساخت که در روز و ساعت مشخصی با زمین برخورد خواهد کرد و حیات را نابود خواهد ساخت.  طبعاً از دست هیچکس کاری ساخته نیست و همه پذیرای مرگ میشوند.  این معنائی جز جبر نمیدهد.  اما تصور کنید این حادثه در زمان معاصر واقع شود.  در این زمان امید میرود که زرادخانه های بیمصرف صاحبان سلاح اتمی مفید واقع شده و سیارک مهاجم را حتی قبل از نزدیک شدن نابود یا دستکم از مسیر منحرف سازد.  در اینجا آنچه قرار بود حتمی و لایتغیر باشد دیگرگونه میشود.  هرچند شخص مخالف همچنان میتواند اینرا هم نوعی جبر بداند.  اما پذیرش اختیار یک حسن بسیار بزرگ برای بشریت دارد زیرا آینده را ناشی از اعمال شما دانسته و شما را مسئول عواقب آن میداند.  مثلاً همه آنچه ناشی از دست اندازی های انسان بر سر محیط زیست این سیاره میآید شما و سایر انسانها را مسئول میداند.  آنها که خاموشند نیز در عواقب آن سهیم اند.  درباره محیط زیست و بلائی که در این چند دهه برسر آن آمده و پیامدهای آن چه در حوزه ملی و چه در مقیاس جهانی  قبلاً اشاره ها شده است.  شاید توجیهی برای بی توجهی همانا عقیده به مسلوب الاختیار بودن است و یا عقیده رایج به اینکه هرچه پیش آید خوش آید!

     هنوز که هنوز است این پرسش اصلی فلسفه بر سر جای خود باقیست و آن اینکه "مادة المواد" چیست؟  حکمای باستان هریک چیزی گفته اند.  یکی گفت آب، یکی گفت هوا، دیگری گفت آتش، و بالاخره یکی هم گفت خاک و سپس ایده عناصر چهارگانه ابداع شد.  اما امروز دانشمندان متفق القولند که عنصر اصلی ئیدروژن است.  البته این ایراد همیشه هست که این خود از چه ساخته شده و با اینکه پاسخی هم وجود دارد ولی مهم توجه به این واقعیت است که حقایق مانند پوسته های پیاز لایه لایه است.  فعلاً مهمترین راز طبیعت کشف شده که همه آنچه دور و بر خودمان و بلکه در کل جهان هستی میبینیم همه و همه از ئیدروژن مشتق شده.  اگر کسی از افشای این راز مهم به شگفتی در نیامده باشد باید گفت اصلاً استعدادی در درک باقی شگفتی های عالم ندارد.  برخی میخواهند پرسشها را تا آنجا ادامه دهند تا ثابت کنند هیچ نمیدانیم.  این مانند مسافریست که مقصد او کویر است اما از هیچیک مناظر دلکش میان راه که از کوهپایه و جنگل و چشم اندازهای بدیع عبور کرده و مدتی را سپری کرده چیزی بمیان نمیآورد جز پوچی انتهای مسیر.  رهروان حقیقی، همانا پیوسته در راه بودن را هدف میدانند و از طی طریق چیزها میآموزند و از شگفتی ها به وجد میآیند.  دانشمند هیچگاه متوقف نمیشود و هم اکنون نیز تحقیقات و مطالعات پیرامون مبداء اصلی ئیدروژن و اینکه لحظات اولیه عالم چگونه بوده همچنان ادامه دارد.  اینکه جایگاه فعلی در میزان آگاهی هایمان را همسنگ انسان عصر حجر بدانیم و بگوئیم تا علت العلل کشف نشود هیچ کاری انجام نمیشود ناشی از عدم درک درست واقعیت هاست.  البته گاهی هم ناشی از عناد است زیرا گروهی اساساً با روش علمی دشمن بوده و بعضاً آنرا علم محوری یا علم پرستی عنوان کرده اند.  اینان از موفقیت های علم ناخشنودند حال آنکه در واقع از عدم موفقیت راهکار های بدیل خود در رنجند.  در هر حال بنظر میرسد ادامه مسیر علم در مرزهای دانش روزی با برخی از پرسش های اصلی فلسفه و پاسخ آن درآمیزد و مجدد بین ایندو پیوند برقرار شود.

     اما فعلاً علم و مابعدالطبیعه بر دو مسیر مختلف سیر میکنند.  اصولاً برخی از فلاسفه معاصر موضوع مابعدالطبیعه را یک مشکل مرتیط با زبان دانسته و اصلاً سزاوار نام فلسفه نمیدانند.  اینان را اعتقاد بر اینست که اینگونه موضوعات بکلی مهمل و بی معناست.  یکی از این فلاسفه بنام ای جی آیر بر معناپذیری تکیه کرده و احکام را از این منظر به سه دسته تقسیم کرده است.  از نظر وی، یک حکم یا بنا بتعریف خودش صادق است که مشکلی نخواهد داشت.  یا در غیر اینصورت باید پرسید که حکم تحقیق پذیر هست یا نه؟  در صورت تحقیق پذیر بودن یا حکم مزبور صادق است یا کاذب که در هر حال مشکلی نیست.  مشکل آنجا ظاهر میشود که حکم مزبور تحقیق ناپذیر باشد یعنی نه صادق است و نه کاذب.  به زعم آیر بسیاری از احکام فلسفه از این قرارند یعنی مهمل و بی معنا.  بعنوان مثال به این گزاره توجه کنید: "در خواب و در بیداری رنگ های سبز و آبی با گربه ها میجنگند".  با اینکه هر یک از اجزاء معنا دارد لیکن تحقیق صحت و سقم این گزاره ناممکن بوده و ملاکی برای ارزیابی آن پیدا نمیشود.  ایشان یکی از دلایلی که ما اغلب خود را در مباحث فلسفی سرگردان میبینیم این میداند که اصولاً این مباحث مانند علوم تجربی نیست.  علوم با جهان واقع سروکار دارد و زبان در این میان وسیله ایست برای بیان و تفسیر حقایق.  در حالیکه فلسفه فقط و فقط با زبان سروکار دارد و تلاش آن سروکله زدن با اصطلاحات خشک و خسته کننده و سرگیجه آور بوده و سردرگمی خواننده در پایان.  فلسفه در حقیقت کاری با عالم واقع ندارد که اگر داشت میشد علم و خارج از دایره فلسفه.  بیجهت نیست که در مباحث پیشین برخی از این تلاشها گاه با لفاظی بی شباهت نبود.  

     در انتها بد نیست انتقادی بر خود وارد کنیم.  مکرر در مکرر دیده شده و میشود که ما در جستجوی معرفت صرفاً بدنبال نام های بزرگ میگردیم تا بلکه عقاید خود را با گفته های آنان همسو پنداریم.  در این تلاشهای مجدانه به تنها چیزی که توجه نمیشود رجوع به خود و پرسش از درون خود است.  این یک بیماری مزمن و الیته مسری در جوامع جهان سوم است که مرتب در جستجوی نام های بزرگند تا خود را بدانها منتسب و از زحمت فکر کردن خود را رها کنند.  اگر بگویند کانت یا هگل چنین و چنان گفته دیگر مخاطب جرأت اظهار وجود پیدا نمیکند.  آیا کافی نبود که دنیا 2000 سال اسیر ارسطو و تقریرات این استاد بزرگ یگانه باشد؟!  مادام که این بیماری رواج داشته باشد امید صلاح و خیر نیست.  عجیب آنست که مؤمنین در این زمینه ید طولائی دارند.  مکرر دیده شده، حتی در رسانه های رسمی، که برای توجیه فلان موضوع دینی گوینده متوسل به فلان کتاب یک اروپائی یا تعریف و تمجید بهمان آمریکائی شده و صدق گفته خود را لابلای تعریف و تمجیدهای آنان میجوید.  یعنی اینکه تو خود و استدلال خود را قابل نمیدانی.  جز نهایت استیصال نام آنرا چه میتوان گذاشت.  داروی این بیماری چیزی نیست جز تبری از این عادت زشت و پرهیز از تقلید و دور ریختن خرافاتی به قدمت تاریخ.   باید این روحیه را در اطرافیان خود تقویت کرد که جستجو را در بادی امر از درون خود آغاز کرد.  منظور تعقل گرائی صرف نیست بلکه رجوع به پایگاه داده درونی و مجموعه تجربیات و مشاهدات قبلی.  و البته درآویختن به دانش زمانه. 


شکاکیت فلسفی

   پیش از آنکه به مطلب جدیدی پیرو نقدها و نظرات دوست عزیزی که در هامش مطلب "اصلاح مسیر" تذکر داده بودند بپردازیم لازم آمد که به برخی نظرات که مدتیست در هامش مطلب قبل تر یعنی "افق های جدید" ادامه یافته است بپردازیم.  ضمن تقدیر و تشویق و تشکر از خوانندگانی که پیگیر هستند و بدون آنکه قصد مباحثه و مجادله و جوابگوئی باشد لازم است به برخی نکات کلی اشاره کرده و ترجیح داده ایم که در قالب مطلب جدیدی ارائه گردد تا موجب اطاله کلام نگردد.
1- اتفاقاً نظرات شخصی مهم است و این در تأیید توصیه کلیست که قبلاً عرض شد و آن اینکه بجای صِرف پیروی از عقاید بزرگان، از خودمان اندیشه و نظر داشته باشیم.  در حوزه علوم کمتر با این وجه روبروئیم چه اینکه عموماً فرض بر اینست که آنچه دیگران زحمت کشیده و مقبولیت عمومی یافته است طبعاً درست است و همعقیده بودن یک قاعده است تا یک استثناء.  گو اینکه همین نیز محل سوأل است که شاید در بندهای آتی بدان بپردازیم.
2- اما در حوزه فلسفه میدان عمل بازتر است و لذا اتکا به تفکر شخصی چه بسا سازنده تر باشد و افق های جدیدتری به روی ما بگشاید که قبلاً وجود نداشته است.  بهتر است فکر اینکه آدمهای بزرگ و شاخص همه چیز را گفته اند و تخطی از گفته آنان نارواست از خود دور ساخت.  چه این باعث دگماتیسم شده و انسان را از رشد فکری باز میدارد.  باید تشویق کرد که افراد بفکر فرو رفته و درک خود را بدون ملاحظه بیان کنند.
3- اصولاً این حقیقت که چه در حوزه تفکرات نظری و چه در حوزه علوم عملی جامعه بدین سطح از اعتلاء ارتقا یافته است خود بیانگر وم تلاش های فردی برای اظهار وجود در تمامی زمینه هاست.  در غیر اینصورت همچنان در عصر تیروکمان درجا زده و بدین مرحله نمیرسیدیم.  در جهان سوم و کشورهای عقب مانده این موضوعی بس مهم است که شاید یکی از عوامل بزرگ عقب ماندگی باشد.  بدین معنی که جامعه به مصرف محصولات فکری و مادّی دیگران خو کرده و برای خود جایگاهی قائل نیست.  بد نیست بذکر مثالی که شخصاً با آن روبرو بوده ام بسنده کنم.  مدتی پیش، برای یکی از دانشجویان دکتری سوژه ای تعریف کردم که بعداً چه در جلسه دفاع از پیشنهاد پروژه و چه حتی پیشتر از آن با مشکلاتی روبرو شد.  چون سوژه موضوعی جدید و ابتکاری بود و قبلاً اجرای آن در جای دیگری سابقه نداشت، طبعاً با مقاومت فرهیختگان روبرو شد.  مشکل را چنین عنوان کردند که این کار قبلاً در جای دیگری انجام نشده و چطور انجام چنین چیزی امکان دارد!  بعبارت دیگر ذهنیت عمومی ما جهان سومی ها اینگونه شکل گرفته است که گویا هرگونه فعالیت چه در حوزه نظری و چه در حوزه علمی باید در تعقیب فعالیت های دیگران باشد.  
4- حرف درست از هرکه صادر شده باشد درست است چه از شرق باشد چه از غرب و چه از شمال باشد چه از جنوب.  هیچ تعصبی از سرچشمه های معرفت که از کجاست نباید باشد حتی اگر پند روی دیوار باشد.  حقیقت اینست که دوره همه چیز دانی مدتهاست سپری شده و طیف معارف بقدری گسترده است که چنین اجازه ای نمیدهد.  اگر در این وبگاه مطالبی از فلسفه نگاشته شده فقط از جهت علاقه یک آماتور بوده است که از حوزه علم بدان سرکی کشیده است.  تازه در حوزه تخصصی علم هم محدوده آشنائی یک محقق بسیار باریک است که آنهم پس از سالها مطالعه و تحقیق بدان نائل میشود.  اگر حقیقت را بخواهید، دانشمندان واقعی و تولید کنندگان علم که دنیا را مرهون خود کرده باشند بسیار اندکند.  توده اصلی استادان در محیط های دانشگاهی و محققین در مؤسسات پژوهشی عمدتاً یا شارح هستند یا دنبال کنندگان ایده های دیگران که قبلاً اجرا شده است.  صد البته شارح خوب بودن یعنی خوب تدریس کردن و مخاطبین را مستفیض کردن یکدنیا ارزش دارد.  کسی که خود مطلب را نفهمیده باشد بسختی میتواند چیزی را به دیگران درس داده و تفهیم کند.  معمولاً در چنین مواقعی دانشجو، عدم درک خود را ناشی از پیچیدگی مطلب میپندارد و سعی نمیکند با پرسش و پاسخ های بعدی نوری بر تاریکی بیفشاند.  یک شارح خوب سعی میکند به روشنی سخن بگوید و اگر چیزی را نداند بگوید نمیدانم و نه آنکه با مغلق گوئی و الفاظ ثقیل بذهن مخاطب القا کند که اوست که نمیفهمد.
5- با این وجود، موضوعاتی هم وجود دارند که واقعاً سرشتی پیچیده داشته و هر کسی تعبیر و تفسیر خود را درست میداند.  این موضوعات بویژه در مباحث فلسفی زیاد است و اگر توصیف مطلبی رضایتی ایجاد نکرد نباید آنرا بحساب کم توانی گوینده یا غلط بودن نظریه گذاشت. 
6- در بند 1 گفتیم دستآورد های دیگران و بطور کلی جامعه جهانی را که دربست قبول میکنیم نیز جای سوأل و اشکال دارد.  البته ما قادر به بازتولید همه چیز نیستیم ولی دستکم میتوانیم قدری تأمل کنیم.  مثلاً ارسطو میکفت مغز محل خنک شدن خون است و قلب محل تفکر و تعقل است.  حال شما از کجا میگوئید او اشتباه کرده و شاید محل تفکر و احساسات واقعاً قلب باشد که خیلی ها سابقاً بدان اعتقاد داشته اند.  اگر نظری به نتایج محققین نداشته باشید، شما از کجا مطمئن هستید که تفکر در مغز صورت میگیرد نه در قلب؟  لذا متوجه میشوید حتی در شخصی ترین امور خود نمیتوانید اطمینان داشته باشید چه رسد به دنیای بزرگ بیرون.  
7- این سوأل ما را بسمت شک گرائی سوق میدهد.  منظور شکاکیت فلسفی است نه شک بازاری که فی المثل همسرتان کمی دیر بخانه بیاید به باد پرسش گرفته شود که چه و چون.  ضمن آنکه در قبول موضوعات درجاتی از شک و تردید روا میداریم، در عین حال پیچ آنرا تماماً سفت نمیکنیم که مبادا پدیده جدیدی را به مغز خود راه ندهیم.  تنظیم درجه شکاکیت در واقع یک هنر است.  نباید چنان سفت شود که در بر هر موضوع تازه ای بسته شود.  براستی که اگر فقط همین یک نکته در مدارس ابتدائی و متوسطه به دانش آموزان تعلیم داده میشد وضعیت امروز ما بسیار بسیار با آنچه هست تفاوت میداشت.
8- گاهی نمیدانیم دنبال چه هستیم.  عجیب اینکه دانشجوئی که وارد یک رشته علمی شده تمایلات ضد علم دارد.  معلوم میشود یا راهنمای خوبی برای تعیین رشته نداشته است.  یا اینکه انتخاب ها ربطی به علایق ندارد.  کما اینکه او اظهار میدارد علم ایمان را هدف گرفته و موجب سستی آن شده.  یا در مذمت علم میگوید باعث فاجعه هیروشیما شده.  احتمالاً اینها را با نقل از گفته های دیگران بدون آنکه فکر خودش باشد تکرار میکند.  دستکم کمی دور و بر خود را جستجو نمیکند که درباره مسائل جدیدتر و مهمتر و مبرم تر انتقاد کرده و مثلاً بگوید علم باعث خشک شدن دریاچه ها و ویرانی محیط زیست شده است.  یا اگر واقع بین باشد بگوید که در سده اخیر، این علم بوده است که موجب بهتر شدن بهداشت و افزایش محصولات کشاورزی در سطح جهانی شده و متعاقباً همین نکته مثبت نیز افزایش انفجاری جمعیت را بدنبال داشته است.  افزایشی که رشد ملایم نداشته و عدم تعادلی را بوجود آورده که حاصلی جز انبوه زباله های خطرناک و مسمومیت آب و خاک و روند واگرای افزایش گرمای زمین را بدنبال آورده.  و دستکم بدین دلیل علم را مسئول اعلام کرده و ادعا کند که نتایج منفی آن میلیاردها برابر مخرب تر از فاجعه هیروشیماست.  چرا چنین روشن بینی وجود ندارد؟ چرا با وجود اینهمه خطرات جدید هنوز هیروشیما را تکرار مکررات میکنیم؟  جز آنکه اختیار فکر کردنمان را هم به دیگران واگذار کرده ایم؟  جز آنکه تبلیغات صدا و سیما و رسانه های امثال آن را حقیقت مطلق گرفته ایم؟  همین چندی پیش مجری رادیو فریاد و فغان میکرد از درس خوانده ها و اینکه آنان که کتاب بیشتر خوانده اند خطرناکترند و  آقای اپنهایمر را مثال آورد که فرد کتابخوانی بود و به چندین زبان آشنائی داشت و چه و چه ولی بمب اتمی ساخت و فاجعه هیروشیما را بوجود آورد!  با این تبلیغاتی که میشود طبیعی است که دوستان ما دور و بر خود را نمیبینند که اگر میدیدند و کمی فکر میکردند تصور عمومی اینگونه نبود و اوضاع اینگونه نمیشد.  
9- گویا چنین رسم است که هر جا کم آورده شود تقصیر بر گردن علم گذاشته شود.  بویژه در جامعه ما انگشت اتهام متوجه باصطلاح "علم غربی" است.  یعنی اینکه مستقیم یا غیر مستقیم همه بدبختی ها از غرب است.  کاری نداریم که آنها که این اتهام را وارد میسازند و بیشترین تبلیغ را درباره آن میکنند خود در مواقع ناخوشی خود و عزیزانشان بلافاصله رهسپار غرب میشوند و درمان درد و حل سایر مشکلات خود را از آنجا میجویند.  روی سخن با آنها نیست بلکه با عزیزانی است که دچار سوء تصور هستند و بسادگی هر حرفی را میپذیرند.  شک فلسفی را آویزه گوش قرار نمیدهند و معیار حقیقت را مقام ظاهری شخص گوینده میگیرند.  لازم است که در هر حال درجاتی از شک را برای خود محفوظ نگاه داشت.   اما اگر علم زبان میداشت بدرستی میگفت که ابزاریست در دست شما.  هم میتوان استفاده کرد و هم سوءاستفاده.  بستگی به نیت شما دارد.  با اینکه اغلب مواقع نیّات مثبت است ولی گاهی هم نتایج برخلاف میل از آب درمیآید.  هیچ چیزی از پیش مقدر نیست مگر اینکه در صورت بروز خطا، آنچه در توان است برای تصحیح مسیر انجام داد.  هیچ تعصبی در علم نیست و خود خطاهای خودش را اصلاح میکند.  کافیست به تاریخ علم نظری بیاندازیم.  اقدامات یون را با علم یکی نگیریم و خطای یکی را بگردن دیگری نیاندازیم.
10- عقل نقش مهمی در این مواقع بازی میکند و منظور بیشتر استدلال است.  استدلال در کنار شواهد تجربی، مهمترین داشته های بشر است.  منشاء عقل و استدلال در هر حال مادّی است و نتایج آن نیز مادّی است.  اگر معنای بدی از این گزاره استنباط میشود احتمالاً ریشه در گذشته ها و عادت ما در دسته بندی "مادّی" و "معنوی" دارد.  دسته اول زمینی و مذموم و دسته دوم آسمانی و مطلوب تلقی میشود.  فرایند ذهنی حتی برای شخصی که محروم از حواس پنجگانه باشد کماکان برقرار است و ناشی از تجربه نیست.  اما تأکید میشود که در هر حال منشاء مادّی دارد چه خوشمان آید چه بدمان.  گویا تغییر این عادت ذهنی در فرهنگ ما بسیار سخت است اگر نگوئیم غیر ممکن.  
11- شخصاً بر این باورم که آنچه بیشتر بکار ما در فرهنگ های جهان سومی میآید فلسفه عملی یا "پراگماتیسم" است.  بجای غرق شدن در مجادلات نظری و اغلب بیحاصل، اندیشه ورزی خود را موقوف بهتر کردن زندگی کنیم.  چه اگر زندگی آرام و مرتبی بوجود آید فرصت پرداختن به همه چیز از جمله مجادلات نظری هم فراهم میشود.   روند فعلی آنچه در دنیا در جریانست حکایت از سرنوشتی نیکو ندارد.  انسان متفکر فقط نگران چند صباح زندگانی خود نیست بلکه مایل است از مهارت های فکری خود بنفع آیندگان نیز صرف کند.  معضلات آب و هوائی و فشار بیش از حد بر زمین و منابع آن ناشی از  انفجار جمعیت یا برداشت های بی رویه فقط گریبانگیر نسل حاضر نیست که چنانچه اصلاح نشود درمان آن در آتیه بسی سخت تر شده آینده را بخطر خواهد انداخت.  مهمترین گرفتاری آیندگان حول آن پروسه های واگرائی خواهد بود که قبلاً در "بلای جان آیندگان" ذکر شد.  
12- برخی بر طبل ضد علم میکوبند چه از این جهت که آنرا مخالف احساسات انسانی میپندارند و چه از جهت ایرادات نظری که ایرادات منطقی در آن میبینند.  واقعیت اینست که از هر جهت و با هر اشکالاتی که ممکنست بر آن وارد باشد فعلاً تنها ابزاری است که کار میکند.  کافیست برای یک لحظه در تصور خود دستآوردهای آنرا حذف کنید و ببینید چه باقی میماند!  حتی کتابهائی در طرح نظریه ای آنارشیستی معرفت و بر ضد روش علمی نوشته شده که منکر بدیهی ترین واقعیت هاست.  خواننده با دیدن جملات عجیب و غریب این نوشته ها دچار این تصور میشوند که گوئی کشف تازه ای صورت گرفته و او غافل است.  آنها که رغبتی به مطالعه و بکارگیری ذهن ندارند به قبول چنین گزاره هائی مایل میشوند زیرا روش معمول علم را بیهوده میبینند.  حقیقت اینست که اینگونه نظریات رادیکال انتقادی بر روش علمی، خود هیچ بدیلی ارائه نداده صرفاً به انتقاد اکتفا میکنند.  یکی از کتابهای علمی همه فهم داستانی در اینباره نقل کرده که خالی از لطف نیست.  یکی از کشورهای اروپای شرقی به داشتن مردمان با هوش معروفست و نویسنده کتاب آنرا دستمایه طنز قرار داده است.  داستان از این قرار است که 3 دانشمند نخبه از این کشور راهی سفری اکتشافی میشوند.  با در دست داشتن نقشه و انواع ادوات و ابزار علمی به منطقه ای کوهستانی نزدیک میشوند. رهبر گروه با استفاده از تانت و دوربین و مطالعه چندباره نقشه و قدری محاسبات پیچیده سرانجام رو به بقیه کرده و با اشاره به کوه روبرو میگوید طبق محاسبات بنده، ما الان بر فراز قله آن کوه هستیم!  گواینکه داستان جنبه سرگرمی داشته ولی هدفش تأکید بر واقع گرائی است و اینکه غرق شدن در محاسبات و روابط پیچیده علت و معلولی ما را از واقعیاتی که در جریان است غافل نکند.  گاهی منطق به چیزهائی اذعان دارد که ممکنست واقع نباشد.  مثلاً در حوزه زیراتمی، یک الکترون در شرایطی گاهی ماهیت موج و گاهی ماهیت ذره را از خود بروز میدارد که مخالف منطق است زیرا یا باید این باشد و یا آن (ن.ک. به علوم ریاضی).  شاید در آینده این ابهام رفع شود ولی عجالتاً نمیتوان بصرف منطق واقعیت را منکر شد.  
13- متأسفانه در کشور ما، توده های مردم و چه بسا قشرهای حاکمیتی، موضوع کسب علم را با غرب گرائی یکی گرفته و به مشکلی بدل ساخته اند.  اغلب کسانی که به راه حل های علمی و منطقی متوسل میشوند مستقیم یا غیر مستقیم به غرب گرائی متهم میشوند.  در چنین جوامعی، دستآوردهای محدودی در حوزه تکنولوژی که بکار اداره دولت آید مطلوب تلقی شده و پشتیبانی میشود.  طبعاً کپی برداری های سطحی به هیچ وجه به معنای پشتیبانی از علم و روش علمی نیست.  تا هنگامی که درصد مهمی از بودجه کشور وقف آموزش و پرورش و دانشگاه ها و مؤسسات اصیل تحقیقاتی قابل رقابت با باقی دنیا نگردد بنیاد علم همچنان بر تقلید و دنباله روی کورکورانه از دیگران ادامه خواهد یافت.  در چنین شرایطی، فعالیت علمی منحصر است به انبوهی از مقالات که تنها استفاده آن ارتقاء شغلی و علمی استادان است.  چرخشی عظیم لازم است.  چرخشی در حوزه فکر.  تنها در زمانی که نظرات، انتقادات، و پرسشها عمدتاً از درون خودمان جوشیده و اصطلاحاً اصیل و مبتکرانه ( original) باشد ممکنست امیدی به رستگاری باشد. 


 جعبه سیاه

    اینبار میخواهیم به بخش دوم مطالب منتقد محترمی که در هامش گفتار "اصلاح مسیر" ارائه کرده بودند بپردازیم.  بخش اول نقد ایشان درباره موضوعات نظری و متافیزیک بود که تا حدی در "فلسفه و نقش زبان" بدان پرداخته شد.  بخش دوم بحث ایشان پرسش هائی درباره مباحث اجتماعی و مشکلات اساسی و مسائل روز کشور خودمان است.  مسائلی از قبیل مظالم و بیعدالتی های رایج، عقب ماندگی مفرط فکری، فقر مادّی و معنوی، افت درآمد سرانه، فجایع محیط زیستی، بیکاری و فرار مغزها،  اختلاس های نجومی، آزادی بیان، و بویژه علم گریزی نهادینه شده در جامعه و ترویج خرافات.   منظور ایشان اینست که با اینهمه فلسفه دانی و با اینهمه حرفهای خوبی که نگاشته شده بالاخره در عمل با این نابسامانی های فزاینده چه باید کرد؟  پاسخ فلسفه چیست؟  اصلاً پاسخی وجود دارد؟  هرچه باشد میدانیم بخشی از فلسفه درباره ت و اصول حکومت داری و مردمداری موسوم به فلسفه ی است.  اینهمه بحث درباره چیستی و هستی و زنجیره علت و معلول اگر بکار زندگی این جهانی و کیفیت آن نیاید پس به چه کار آید؟  از آنجا که چارچوب فلسفه باز است و تکثر آرا امریست رایج، لذا با وجود پیچیدگی و گستره بحث، بخود جرأت داده و در حد توان در خصوص آنچه منتقد محترم فرموده اند به رایزنی میپردازیم.  

    نخست باید اذعان کرد که امروزه به یمن وجود رسانه های متعدد و آزاد عملاً جمعبندی خوبی راجع به مشکلات و راه حل ها وجود دارد و کم و بیش همگان در جریان کلیات آن هستند.  امروزه هر فرد حقیقی عملاً میتواند یک رسانه آزاد و مستقل باشد.  مونوپولی رسمی دولتی دیگر نمیتواند چون گذشته بر حقایق سرپوش گذاشته و همگان را فریب دهد.  به لطف تکنولوژی مدرن مردم عملاً بیکدیگر متصل و از اوضاع و احوال یکدیگر مطلعند و از همین رو دولت نهایت تلاش را در جهت تخریب و تضعیف این راههای ارتباطی بکار میگیرد.  همینجا در حاشیه به دوستانی که علم را مسبب مشکلات مادّی و معنوی و از خود بیگانگی میدانند عرض کنیم که عرضه این دستآورد مهم (شبکه های اجتماعی) از صدقه سر علم و فن آوری محقق شده و برهم زدن آن هم از راه علم صورت میگیرد.  خوب و بد علم بستگی به نیت کاربر دارد و اینکه شما در کدام سوی ماجرا هستید.  انتقاداتی که بر علم و روش آن وارد میسازند منشاء دیگری دارد که سعی میشود بعداً اشاره شود.  اگر ریگی در داخل کفش داریم گناه کفش نیست.  ریگ را درآورده دور اندازیم.  بهرحال راجع به راه حل مصائب برشمرده شده در نقد مزبور بقدر کافی رسانه های مستقل امروزه رهنمود داده و اظهار نظر کرده اند که نمیخواهیم مجدد آنها را تکرار کنیم.  بلکه کاری که اینجا میتوان کرد اینست که به اتکای آنچه در صفحات قبل از فلسفه و روش علم آموختیم ببینیم آیا بررسی در سطح عمیقتری امکان دارد؟  

   گام نخست اینست که ببینیم اصلاً مشکلی وجود دارد یا نه؟  یا اینکه قیل و قال ها همه از بیرون و ناشی از استکبار جهانیست؟  طبعاً یکی از ابزارهائی که قبلاً امتحانش را در امور علمی دیده ایم "جعبه سیاه" است.  بنظر میرسد این ایده اینجا نیز همچنان کارساز باشد.  این یک ابزار نمادین است (با جعبه سیاه هواپیما اشتباه نشود) که کاری به فعل و انفعالات درون جعبه ندارد و تنها نگاه میکند به ورودی و خروجی جعبه و ارتباط ایندو با هم.  در مباحث مهندسی و کنترل، نسبت خروجی به ورودی تابع تبدیل نام دارد و معیاری از فرایندیست که درون جعبه میگذرد و از نظر کیفی و کمّی نشاندهنده سلامت یا بیماری سیستم است.  در اغلب موارد عملی، برونداد جعبه خود بر ورودی اثرگذار است که بنام پسخور یا فیدبک به ورودی تزریق میشود. در اینجا برای سادگی، عملکرد جامعه را با کاربست جعبه سیاه مقایسه و مطالعه میکنیم.

   با کمی تعمق ملاحظه میشود که مشکلات واقعاً وجود دارند و در وجود آن شکی نیست.  لذا در گام بعدی ببینیم این مشکلات معلول چه عامل یا عواملی است.  در بادی امر آنچه این جامعه را با دیگر جوامع متفاوت کرده دوگانگی شدید حاکم بر زندگی مردم است.  در طولانی مدت و استمرار این رویه، مردم آنرا یک قاعده تلقی میکنند تا یک استثنا.  تا وقتی که برای مدتی کوتاه به فرنگ نرفته باشید این دوگانگی را متوجه نخواهید شد.  ادبیات مردم در محل اداری و در محل زندگی زمین تا آسمان متفاوت است.  حتی کودکان دبستانی نیز مشمول این قاعده اند.  والدین با نگرانی رعایت این تفاوت ها را مرتب به بچه ها گوشزد میکنند.  میان آنچه در ذهن است و آنچه بر زبان است فرسنگ ها فاصله است.  سرچشمه های ریاکاری از همینجا آغاز میشود.  سر و وضع لباس و سایر آداب همه دچار این دوگانگی عجیب است.  و این حکایتی است غریب که بر کوچک و بزرگ، زن و مرد از تولد تا مرگ حاکم است.  حتی در سفر خارج، فرد لازمست نهایت احتیاط را مراعات کند مبادا در آداب فرمایشی کوتاهی شده و رد پائی از خود بجا گذاشته باشد که در بازگشت او را با دردسر مواجه کند.  اصولاً تحمیل و استمرار هر رویه ای، خوب یا بد، اگر بقدر کافی ادامه یابد مردم را به جذب آن آداب متخلق کرده بدان خو میکنند.  بیجهت نیست که میگویند مردم پیرو دین حکومت کنندگانند.

   اگر از دیدگاه علت و معلول زنجیره رویدادها را ملاحظه کنیم معلوم نیست بکجا ختم میشود.  مثلاً مردم چرا مانند سایر نقاط دنیا نمیتوانند آزادانه خواست های خود را ابراز دارند؟  چون میترسند.  چرا میترسند؟  چون گردهمائی ها غیر قانونی و علیه امنیت ملی تلقی میشود.  چرا مجوز قانونی نمیدهند؟  چون هرگونه اعتراضی حکم براندازی دارد.  چرا حکومت از اعتراض میترسد؟  چون عاقبت آن پائین افتادن مقامات از اریکه قدرت است.  مگر کناره گیری یا بازنشستگی در هرحال در پیش نیست؟  اما ترک سریر قدرت شخص را بیدفاع میسازد.  مگر ترسی وجود دارد؟  سوء استفاده از مقام قاعده است و رانت خواری اصل نانوشته سیستم.  از دست دادن ابزار قدرت و رانت های وابسته، بلافاصله دشمنان و رقبا را بر شخص مسلط میسازد.  مگر قانون وجود ندارد؟  اتفاقاً مشکل همینجاست زیرا در نبود قانون، هم سوءاستفاده آشکار از مقام صورت میگیرد و هم برای شخص درستکاری که قصد اصلاح امور داشته باشد پرونده سازی میشود.  بهمین جهت مقاماتی که از چرخه تصدی گری خارج و بیدفاع  شده باشند اغلب راه سفر در پیش میگیرند.  از ادامه سلسله علل دور نیفتیم.  سوأل میشود چرا قانون نیست؟  دلایل مختلف ممکنست داشته باشد.  اما محتمل ترین آن استفاده های مالی برای مقامات در نبود عمل قانونی است که البته گاهی به فیوضات معنوی تعبیر میشود.  سرچشمه همه تباهی ها پول و قدرت است که تنها بضرب قانون مهار میشود.  شما البته میتوانید این سلسله را همچنان ادامه دهید.  تا کجا باید عقب رفت؟  شاید تا علت العلل یا علت نخستین.  لابد تا گناه آدم و حوا و خوردن میوه ممنوعه!  آیا باقی مشکلات هم بهمین روال حل میشود؟  البته شاید برای مقامات چندان هم بد نباشد زیرا بیکباره عمله ظلمه از هر اتهامی پاک و مبرا میشوند.  اما واقعیت اینست که  طبق آنچه قبلاً گفته شد، در چرائی پدیده ها تنها باید علل نزدیک و مهمترین ها را مد نظر قرار داده و به آنها استناد کرد.  نمیتوان اجداد چند هزار ساله را از گور احضار کرده مورد خطاب قرار داده که چرا قانون گرائی را ترویج نکردند.  

    بد نیست این جعبه سیاه را درباره بحران بیکاری و فرار مغزها بکارگیریم.  قبل از انقلاب اسلامی روال عادی بر این بوده که دانش آموختگان دانشگاهی بکاری مشغول شوند و فارغ التحصیلان خارج از کشور، با هر دیدگاه و نگرش ی،  نیز خودخواسته به کشور بازگشته بکار مشغول شوند.  اما بعداً این جریان مع گردید و صرفنظر از استثنائاتی، تحصیل در دانشگاه مقدمه فرار از کشور شد.  آنها نیز که در خارج تحصیل میکنند هدف نهائی شان یافتن مفری برای عدم بازگشت به میهن است.  لازم نیست ذکری از باقی اقشار شود که خود را به آب و آتش زده و با هر وسیله، حتی از طرق غیر قانونی، جستجوگر راهی برای فرار هستند.  هر ناظر بیطرفی با ملاحظه چنین روندی بلافاصله حکم به بیماری سیستم میدهد.  شگفت انگیز اینجاست که کشوری که به جوانان خود و بویژه به قشر دانش آموخته و آماده کار احتیاجی ندارد چگونه است که بر طبل افزایش جمعیت میکوبد؟  آدم های اضافی را برای چه میخواهد؟  برای نوع کارهائی که خردمندان انجام نمیدهند؟  اینرا چگونه میتوان توجیه کرد؟

    برخی از ناهنجاری ها را نیز با اصل یکنواختی طبیعت میتوان بررسی کرد.  امروزه بیش از پیش روشن شده که معاصی بزرگ امثال اختلاس مالی، جرمی بزرگ تلقی نمیشود در حالیکه نمایان شدن یک تار مو پایه های عرش را به لرزه درمیآورد.  عجیب اینکه استفاده از هزاران تار مو بصورت کلاه گیس در نمایشات تلویزیونی کوچکترین لرزه ای ایجاد نمیکند.  اینرا دیگر با هیچ قانونی توجیه نمیتوان کرد.  ناگفته نماند که روش استفاده از کلاه گیس بین خانم های ارتودوکس یهودی رایج بوده و احتمالاً از آنان اقتباس شده.  خانم ها اصولاً منبع بزرگترین جرم ها هستند که یکی هم صدا است.  شنیدن صدای آنان احتیاط دارد بویژه اگر با ریتم همراه باشد.  ترفندی که از سوی دانایان قوم ابداع شده به خوانندگان مردی که فرکانس های صوتی زیر دارند اجازه میدهد که ترانه های قدیمی خوانندگان زن را مجدد بخوانند بطوریکه شنونده احساس کند خانمی آنرا اجرا میکند.  اینجاست که پایه های منطق ارسطوئی نیز فرو میریزد و خرد در مقابل نادانی سپر میاندازد.  اصل یکنواختی طبیعت ناظر بر اینست که این صدا با آن صدا یکیست و اصلاً تلاش هم بر این بوده که یکی باشد.  بنابراین برای کسی که رادیو گوش میکند چه تفاوت دارد که این بخواند یا او؟  برای اینکه این مرزبندی ها حفظ شود چه پول ها که از جیب ملت هزینه نشده.  تحقیر خرد تا کجا؟  با چه دستآوردی؟

   بطور کلی در سیستم های ایدئولوژیک، مذهبی یا سکولار، آنچه تابع هدف و مراد ماکزیمم کردن آنست، همانا حفظ ایدئولوژی میباشد و نه توجه به آحاد مردمان تابعه.  قانونی هم اگر بظاهر در جریان باشد تحت الشعاع آن هدف اصلی است و نه برای خدمت به مردم.  پس هدف قانون حمایت از چه چیزی است؟  طبعاً حمایت از افراد یا دستگاهائی که کارشان حفظ نظام باشد.  لذا تمامی امکانات در حمایت از این هدف عالی بسیج میشود و سرمایه های مادّی و معنوی به پای آن ریخته میشود.  چنین سیستم هائی ذاتاً ناپایدارند چنانکه نمونه های متعدد آنرا دیده ایم.  شوروی کمونیستی برای سالها از نان شب مردم میزد تا ذخیره اورانیوم غنی شده خود را بالا و بالاتر برد.  اما آخر چه شد؟  در آخر پس از استیصال، مجبور شد در قالب توافقات بین المللی هرچه را ریسیده بود پنبه کند.  کاری که کرد دقیقاً همین معنا را داشت و حجم بزرگی از اورانیوم غنی شده خود را با اورانیوم طبیعی مخلوط کرده و به اورانیوم غنای پائین مخصوص سوخت نیروگاهی تبدیل کند.  مثل اینکه فولاد محصول کارخانه ذوب آهن در مرحله نهائی دوباره با اکسیژن ترکیب و به معدن بازگردانده شود.  

   در جنگ ها و مخاصمات بزرگ، آنچه در درجه اول نابود خواهد شد تأسیسات بزرگ مثل آب و برق  و نیروگاه ها و پالایشگاه هاست.  اینها بسادگی و امروزه حتی از راه دور بمباران شده از بین میرود.  آنچه باقی میماند مردم و خرابی هائی است که بازماندگان باید از سر نو بسازند.  این بازماندگان اغلب باید دست بدامن خارجی برای بازسازی شوند.  اما در این خرابی ها ممکنست یک چیز با ارزش همواره سالم بماند.  و آن فرهنگ و مهارت مردم است.  آموزش و آنچه در مغزهاست با هیچ بمبارانی از بین نمیرود.  از کشور آلمان پس از جنگ دوم چیزی جز سرزمینی شخم زده باقی نمانده بوده و آن معدود کارخانه هائی هم که سالم مانده بود توسط ارتش سرخ پیاده و به شوروی منتقل شد.  اما مهمترین دارائی که باقیمانده بود فکر و فرهنگ بود که مجدداً و بسرعت کشور بکمک آن بازسازی شده از خاکستر برخاست.  عجیب است که آنها که از این درس باید بیاموزند و پند گیرند کماکان نمیآموزند و در غفلتند.  آنچه برای این کشور و کشورهای در حال توسعه لازمست همانا آموزش و تربیت درست است.  سهم بزرگ تولید ناخالص ملی باید در این راه صرف شود.  البته نه بدست متولیان فعلی که حاصلی جز شکست و بدآموزی نداشته است.  شعار امروز دنیا توسعه پایدار است.  توسعه بمعنای افزایش جمعیت نیست.  مهمترین رکن توسعه آموزش درست در همه زمینه هاست.  

    بطور خلاصه باید گفت که تاریخ بشر برای آموختن و پند گرفتن است.  تاریخ نشان داده که سیستم های تک حزبی و تکنفره همواره باشکست روبروست.  اصل یکنواختی طبیعت ناظر بر اینست که چیزی که آزمایش خود را داده بعید است اینجا یا آنجا بثمر نشیند.  از استاتیک میدانیم که هرم ناقصی که از سطح کوچکتر بر زمین نهاده شده باشد ذاتاً ناپایدار است و با یک تلنگر سقوط میکند.  آیا این موضوع را چند هزار بار دیگر و در کجای دیگر باید امتحان کرد؟  سیستم استبدادی نمونه مشخص ی چنین وضعیتی است.  تاریخ قرون وسطی بخوبی نشان داده که جمع قدرت ی و دین به چه فجایعی انجامیده و لازم نیست باردیگر امتحان شود.  در سیستم های توتالیتر، دین یک سپر حفاظتی است.  حفاظت برای چه؟  حفاظت برای اینکه در ظاهر ادعای معنویات داشت و در باطن مال اندوزی و کسب ثروت "نامشروع".  که این آخری با کمی تساهل بیان شد چه اینکه در نظام دینی، نامشروع در واقع مشروع است.  تجربه نشان داده فساد در این نظام ها بیداد میکند.  کافیست نگاهی به جدول رتبه بندی کشورها انداخت.  هر زیر مجموعه ای در چنین سیستمی ذاتاً برخلاف مصالح مردم عمل میکند.  از نظام آموزش و پرورش چه انتظاری میتوان داشت؟  با وجودیکه معلمین شریف هنوز اینجا و آنجا وجود دارند، لیکن حرکت کلی در جهت مغز شوئی و تزریق خرافات به ذهن نوجوانان است.  از نظام اقتصادی چه انتظار است؟  رانت خواری، پولشوئی و در بهترین حالت، دلالی.  نظام صنعتی، نظام قضائی، و سایر را خودتان برون یابی کنید.  

   چاره چیست؟  درمان کدامست؟  پاسخ همان چیزهائی است که همگان میدانند.  چیزی که همگان اتفاق نظر دارند اینست که دستکم وصله پینه کارساز نیست.  این سیستمی نیست که با درمان موضعی بهبود یابد.  شما بهترین اقتصاد دان دنیا را با بالاترین دستمزد مأمور کار اقتصاد اینجا کنید.  قطعاً شکست خواهد خورد.  در سایر بخش ها هم همینگونه خواهد بود.  درمان این بیمار در چرخشی بزرگ است که با رژیمی خاص و سالم مگر بهبودی خود را حاصل کند.  فعلاً و عجالتاً بهترین کار برداشتن حجاب از روی چشمهاست.  نیکوترین کار، کوشش در رسوب زدائی مغزهاست.  به مغز های خسته کمک شود تا جانی تازه گیرند.  نهضتی فرهنگی لازمست.  مادام که توهمات ذهنی برجا باشد، عالیترین حکومت آسمانی هم که نازل شود تغییر مهمی حاصل نخواهد شد.


شکاکیت فلسفی

   پیش از آنکه به مطلب جدیدی پیرو نقدها و نظرات دوست عزیزی که در هامش مطلب "اصلاح مسیر" تذکر داده بودند بپردازیم لازم آمد که به برخی نظرات که مدتیست در هامش مطلب قبل تر یعنی "افق های جدید" ادامه یافته است بپردازیم.  ضمن تقدیر و تشویق و تشکر از خوانندگانی که پیگیر هستند و بدون آنکه قصد مباحثه و مجادله و جوابگوئی باشد لازم است به برخی نکات کلی اشاره کرده و ترجیح داده ایم که در قالب مطلب جدیدی ارائه گردد تا موجب اطاله کلام نگردد.
1- اتفاقاً نظرات شخصی مهم است و این در تأیید توصیه کلیست که قبلاً عرض شد و آن اینکه بجای صِرف پیروی از عقاید بزرگان، از خودمان اندیشه و نظر داشته باشیم.  در حوزه علوم کمتر با این وجه روبروئیم چه اینکه عموماً فرض بر اینست که آنچه دیگران زحمت کشیده و مقبولیت عمومی یافته است طبعاً درست است و همعقیده بودن یک قاعده است تا یک استثناء.  گو اینکه همین نیز محل سوأل است که شاید در بندهای آتی بدان بپردازیم.
2- اما در حوزه فلسفه میدان عمل بازتر است و لذا اتکا به تفکر شخصی چه بسا سازنده تر باشد و افق های جدیدتری به روی ما بگشاید که قبلاً وجود نداشته است.  بهتر است فکر اینکه آدمهای بزرگ و شاخص همه چیز را گفته اند و تخطی از گفته آنان نارواست از خود دور ساخت.  چه این باعث دگماتیسم شده و انسان را از رشد فکری باز میدارد.  باید تشویق کرد که افراد بفکر فرو رفته و درک خود را بدون ملاحظه بیان کنند.
3- اصولاً این حقیقت که چه در حوزه تفکرات نظری و چه در حوزه علوم عملی جامعه بدین سطح از اعتلاء ارتقا یافته است خود بیانگر وم تلاش های فردی برای اظهار وجود در تمامی زمینه هاست.  در غیر اینصورت همچنان در عصر تیروکمان درجا زده و بدین مرحله نمیرسیدیم.  در جهان سوم و کشورهای عقب مانده این موضوعی بس مهم است که شاید یکی از عوامل بزرگ عقب ماندگی باشد.  بدین معنی که جامعه به مصرف محصولات فکری و مادّی دیگران خو کرده و برای خود جایگاهی قائل نیست.  بد نیست بذکر مثالی که شخصاً با آن روبرو بوده ام بسنده کنم.  مدتی پیش، برای یکی از دانشجویان دکتری سوژه ای تعریف کردم که بعداً چه در جلسه دفاع از پیشنهاد پروژه و چه حتی پیشتر از آن با مشکلاتی روبرو شد.  چون سوژه موضوعی جدید و ابتکاری بود و قبلاً اجرای آن در جای دیگری سابقه نداشت، طبعاً با مقاومت فرهیختگان روبرو شد.  مشکل را چنین عنوان کردند که این کار قبلاً در جای دیگری انجام نشده و چطور انجام چنین چیزی امکان دارد!  بعبارت دیگر ذهنیت عمومی ما جهان سومی ها اینگونه شکل گرفته است که گویا هرگونه فعالیت چه در حوزه نظری و چه در حوزه علمی باید در تعقیب فعالیت های دیگران باشد.  
4- حرف درست از هرکه صادر شده باشد درست است چه از شرق باشد چه از غرب و چه از شمال باشد چه از جنوب.  هیچ تعصبی از سرچشمه های معرفت که از کجاست نباید باشد حتی اگر پند روی دیوار باشد.  حقیقت اینست که دوره همه چیز دانی مدتهاست سپری شده و طیف معارف بقدری گسترده است که چنین اجازه ای نمیدهد.  اگر در این وبگاه مطالبی از فلسفه نگاشته شده فقط از جهت علاقه یک آماتور بوده است که از حوزه علم بدان سرکی کشیده است.  تازه در حوزه تخصصی علم هم محدوده آشنائی یک محقق بسیار باریک است که آنهم پس از سالها مطالعه و تحقیق بدان نائل میشود.  اگر حقیقت را بخواهید، دانشمندان واقعی و تولید کنندگان علم که دنیا را مرهون خود کرده باشند بسیار اندکند.  توده اصلی استادان در محیط های دانشگاهی و محققین در مؤسسات پژوهشی عمدتاً یا شارح هستند یا دنبال کنندگان ایده های دیگران که قبلاً اجرا شده است.  صد البته شارح خوب بودن یعنی خوب تدریس کردن و مخاطبین را مستفیض کردن یکدنیا ارزش دارد.  کسی که خود مطلب را نفهمیده باشد بسختی میتواند چیزی را به دیگران درس داده و تفهیم کند.  معمولاً در چنین مواقعی دانشجو، عدم درک خود را ناشی از پیچیدگی مطلب میپندارد و سعی نمیکند با پرسش و پاسخ های بعدی نوری بر تاریکی بیفشاند.  یک شارح خوب سعی میکند به روشنی سخن بگوید و اگر چیزی را نداند بگوید نمیدانم و نه آنکه با مغلق گوئی و الفاظ ثقیل بذهن مخاطب القا کند که اوست که نمیفهمد.
5- با این وجود، موضوعاتی هم وجود دارند که واقعاً سرشتی پیچیده داشته و هر کسی تعبیر و تفسیر خود را درست میداند.  این موضوعات بویژه در مباحث فلسفی زیاد است و اگر توصیف مطلبی رضایتی ایجاد نکرد نباید آنرا بحساب کم توانی گوینده یا غلط بودن نظریه گذاشت. 
6- در بند 1 گفتیم دستآورد های دیگران و بطور کلی جامعه جهانی را که دربست قبول میکنیم نیز جای سوأل و اشکال دارد.  البته ما قادر به بازتولید همه چیز نیستیم ولی دستکم میتوانیم قدری تأمل کنیم.  مثلاً ارسطو میکفت مغز محل خنک شدن خون است و قلب محل تفکر و تعقل است.  حال شما از کجا میگوئید او اشتباه کرده و شاید محل تفکر و احساسات واقعاً قلب باشد که خیلی ها سابقاً بدان اعتقاد داشته اند.  اگر نظری به نتایج محققین نداشته باشید، شما از کجا مطمئن هستید که تفکر در مغز صورت میگیرد نه در قلب؟  لذا متوجه میشوید حتی در شخصی ترین امور خود نمیتوانید اطمینان داشته باشید چه رسد به دنیای بزرگ بیرون.  
7- این سوأل ما را بسمت شک گرائی سوق میدهد.  منظور شکاکیت فلسفی است نه شک بازاری که فی المثل همسرتان کمی دیر بخانه بیاید به باد پرسش گرفته شود که چه و چون.  ضمن آنکه در قبول موضوعات درجاتی از شک و تردید روا میداریم، در عین حال پیچ آنرا تماماً سفت نمیکنیم که مبادا پدیده جدیدی را به مغز خود راه ندهیم.  تنظیم درجه شکاکیت در واقع یک هنر است.  نباید چنان سفت شود که در بر هر موضوع تازه ای بسته شود.  براستی که اگر فقط همین یک نکته در مدارس ابتدائی و متوسطه به دانش آموزان تعلیم داده میشد وضعیت امروز ما بسیار بسیار با آنچه هست تفاوت میداشت.
8- گاهی نمیدانیم دنبال چه هستیم.  عجیب اینکه دانشجوئی که وارد یک رشته علمی شده تمایلات ضد علم دارد.  معلوم میشود یا راهنمای خوبی برای تعیین رشته نداشته است.  یا اینکه انتخاب ها ربطی به علایق ندارد.  کما اینکه او اظهار میدارد علم ایمان را هدف گرفته و موجب سستی آن شده.  یا در مذمت علم میگوید باعث فاجعه هیروشیما شده.  احتمالاً اینها را با نقل از گفته های دیگران بدون آنکه فکر خودش باشد تکرار میکند.  دستکم کمی دور و بر خود را جستجو نمیکند که درباره مسائل جدیدتر و مهمتر و مبرم تر انتقاد کرده و مثلاً بگوید علم باعث خشک شدن دریاچه ها و ویرانی محیط زیست شده است.  یا اگر واقع بین باشد بگوید که در سده اخیر، این علم بوده است که موجب بهتر شدن بهداشت و افزایش محصولات کشاورزی در سطح جهانی شده و متعاقباً همین نکته مثبت نیز افزایش انفجاری جمعیت را بدنبال داشته است.  افزایشی که رشد ملایم نداشته و عدم تعادلی را بوجود آورده که حاصلی جز انبوه زباله های خطرناک و مسمومیت آب و خاک و روند واگرای افزایش گرمای زمین را بدنبال آورده.  و دستکم بدین دلیل علم را مسئول اعلام کرده و ادعا کند که نتایج منفی آن میلیاردها برابر مخرب تر از فاجعه هیروشیماست.  چرا چنین روشن بینی وجود ندارد؟ چرا با وجود اینهمه خطرات جدید هنوز هیروشیما را تکرار مکررات میکنیم؟  جز آنکه اختیار فکر کردنمان را هم به دیگران واگذار کرده ایم؟  جز آنکه تبلیغات صدا و سیما و رسانه های امثال آن را حقیقت مطلق گرفته ایم؟  همین چندی پیش مجری رادیو فریاد و فغان میکرد از درس خوانده ها و اینکه آنان که کتاب بیشتر خوانده اند خطرناکترند و  آقای اپنهایمر را مثال آورد که فرد کتابخوانی بود و به چندین زبان آشنائی داشت و چه و چه ولی بمب اتمی ساخت و فاجعه هیروشیما را بوجود آورد!  با این تبلیغاتی که میشود طبیعی است که دوستان ما دور و بر خود را نمیبینند که اگر میدیدند و کمی فکر میکردند تصور عمومی اینگونه نبود و اوضاع اینگونه نمیشد.  
9- گویا چنین رسم است که هر جا کم آورده شود تقصیر بر گردن علم گذاشته شود.  بویژه در جامعه ما انگشت اتهام متوجه باصطلاح "علم غربی" است.  یعنی اینکه مستقیم یا غیر مستقیم همه بدبختی ها از غرب است.  کاری نداریم که آنها که این اتهام را وارد میسازند و بیشترین تبلیغ را درباره آن میکنند خود در مواقع ناخوشی خود و عزیزانشان بلافاصله رهسپار غرب میشوند و درمان درد و حل سایر مشکلات خود را از آنجا میجویند.  روی سخن با آنها نیست بلکه با عزیزانی است که دچار سوء تصور هستند و بسادگی هر حرفی را میپذیرند.  شک فلسفی را آویزه گوش قرار نمیدهند و معیار حقیقت را مقام ظاهری شخص گوینده میگیرند.  لازم است که در هر حال درجاتی از شک را برای خود محفوظ نگاه داشت.   اما اگر علم زبان میداشت بدرستی میگفت که ابزاریست در دست شما.  هم میتوان استفاده کرد و هم سوءاستفاده.  بستگی به نیت شما دارد.  با اینکه اغلب مواقع نیّات مثبت است ولی گاهی هم نتایج برخلاف میل از آب درمیآید.  هیچ چیزی از پیش مقدر نیست مگر اینکه در صورت بروز خطا، آنچه در توان است برای تصحیح مسیر انجام داد.  هیچ تعصبی در علم نیست و خود خطاهای خودش را اصلاح میکند.  کافیست به تاریخ علم نظری بیاندازیم.  اقدامات یون را با علم یکی نگیریم و خطای یکی را بگردن دیگری نیاندازیم.
10- عقل نقش مهمی در این مواقع بازی میکند و منظور بیشتر استدلال است.  استدلال در کنار شواهد تجربی، مهمترین داشته های بشر است.  منشاء عقل و استدلال در هر حال مادّی است و نتایج آن نیز مادّی است.  اگر معنای بدی از این گزاره استنباط میشود احتمالاً ریشه در گذشته ها و عادت ما در دسته بندی "مادّی" و "معنوی" دارد.  دسته اول زمینی و مذموم و دسته دوم آسمانی و مطلوب تلقی میشود.  فرایند ذهنی حتی برای شخصی که محروم از حواس پنجگانه باشد کماکان برقرار است و ناشی از تجربه نیست.  اما تأکید میشود که در هر حال منشاء مادّی دارد چه خوشمان آید چه بدمان.  این بدان میماند که کسی در آزمایشگاه پدیده مهمی را کشف میکند و از او میپرسند چیست؟ میگوید آثار مادّی ندارد.  یعنی چه؟  یعنی هیچ و پوچ!  گویا تغییر این عادت ذهنی در فرهنگ ما بسیار سخت است اگر نگوئیم غیر ممکن.  اندکی فکر باید.  
11- شخصاً بر این باورم که آنچه بیشتر بکار ما در فرهنگ های جهان سومی میآید فلسفه عملی یا "پراگماتیسم" است.  بجای غرق شدن در مجادلات نظری و اغلب بیحاصل، اندیشه ورزی خود را موقوف بهتر کردن زندگی کنیم.  چه اگر زندگی آرام و مرتبی بوجود آید فرصت پرداختن به همه چیز از جمله مجادلات نظری هم فراهم میشود.   روند فعلی آنچه در دنیا در جریانست حکایت از سرنوشتی نیکو ندارد.  انسان متفکر فقط نگران چند صباح زندگانی خود نیست بلکه مایل است از مهارت های فکری خود بنفع آیندگان نیز صرف کند.  معضلات آب و هوائی و فشار بیش از حد بر زمین و منابع آن ناشی از  انفجار جمعیت یا برداشت های بی رویه فقط گریبانگیر نسل حاضر نیست که چنانچه اصلاح نشود درمان آن در آتیه بسی سخت تر شده آینده را بخطر خواهد انداخت.  مهمترین گرفتاری آیندگان حول آن پروسه های واگرائی خواهد بود که قبلاً در "بلای جان آیندگان" ذکر شد.  
12- برخی بر طبل ضد علم میکوبند چه از این جهت که آنرا مخالف احساسات انسانی میپندارند و چه از جهت ایرادات نظری که ایرادات منطقی در آن میبینند.  واقعیت اینست که از هر جهت و با هر اشکالاتی که ممکنست بر آن وارد باشد فعلاً تنها ابزاری است که کار میکند.  کافیست برای یک لحظه در تصور خود دستآوردهای آنرا حذف کنید و ببینید چه باقی میماند!  حتی کتابهائی در طرح نظریه ای آنارشیستی معرفت و بر ضد روش علمی نوشته شده که منکر بدیهی ترین واقعیت هاست.  خواننده با دیدن جملات عجیب و غریب این نوشته ها دچار این تصور میشوند که گوئی کشف تازه ای صورت گرفته و او غافل است.  آنها که رغبتی به مطالعه و بکارگیری ذهن ندارند به قبول چنین گزاره هائی مایل میشوند زیرا روش معمول علم را بیهوده میبینند.  حقیقت اینست که اینگونه نظریات رادیکال انتقادی بر روش علمی، خود هیچ بدیلی ارائه نداده صرفاً به انتقاد اکتفا میکنند.  یکی از کتابهای علمی همه فهم داستانی در اینباره نقل کرده که خالی از لطف نیست.  یکی از کشورهای اروپای شرقی به داشتن مردمان با هوش معروفست و نویسنده کتاب آنرا دستمایه طنز قرار داده است.  داستان از این قرار است که 3 دانشمند نخبه از این کشور راهی سفری اکتشافی میشوند.  با در دست داشتن نقشه و انواع ادوات و ابزار علمی به منطقه ای کوهستانی نزدیک میشوند. رهبر گروه با استفاده از تانت و دوربین و مطالعه چندباره نقشه و قدری محاسبات پیچیده سرانجام رو به بقیه کرده و با اشاره به کوه روبرو میگوید طبق محاسبات بنده، ما الان بر فراز قله آن کوه هستیم!  گواینکه داستان جنبه سرگرمی داشته ولی هدفش تأکید بر واقع گرائی است و اینکه غرق شدن در محاسبات و روابط پیچیده علت و معلولی ما را از واقعیاتی که در جریان است غافل نکند.  گاهی منطق به چیزهائی اذعان دارد که ممکنست واقع نباشد.  مثلاً در حوزه زیراتمی، یک الکترون در شرایطی گاهی ماهیت موج و گاهی ماهیت ذره را از خود بروز میدارد که مخالف منطق است زیرا یا باید این باشد و یا آن (ن.ک. به علوم ریاضی).  شاید در آینده این ابهام رفع شود ولی عجالتاً نمیتوان بصرف منطق واقعیت را منکر شد.  
13- متأسفانه در کشور ما، توده های مردم و چه بسا قشرهای حاکمیتی، موضوع کسب علم را با غرب گرائی یکی گرفته و به مشکلی بدل ساخته اند.  اغلب کسانی که به راه حل های علمی و منطقی متوسل میشوند مستقیم یا غیر مستقیم به غرب گرائی متهم میشوند.  در چنین جوامعی، دستآوردهای محدودی در حوزه تکنولوژی که بکار اداره دولت آید مطلوب تلقی شده و پشتیبانی میشود.  طبعاً کپی برداری های سطحی به هیچ وجه به معنای پشتیبانی از علم و روش علمی نیست.  تا هنگامی که درصد مهمی از بودجه کشور وقف آموزش و پرورش و دانشگاه ها و مؤسسات اصیل تحقیقاتی قابل رقابت با باقی دنیا نگردد بنیاد علم همچنان بر تقلید و دنباله روی کورکورانه از دیگران ادامه خواهد یافت.  در چنین شرایطی، فعالیت علمی منحصر است به انبوهی از مقالات که تنها استفاده آن ارتقاء شغلی و علمی استادان است.  چرخشی عظیم لازم است.  چرخشی در حوزه فکر.  تنها در زمانی که نظرات، انتقادات، و پرسشها عمدتاً از درون خودمان جوشیده و اصطلاحاً اصیل و مبتکرانه ( original) باشد ممکنست امیدی به رستگاری باشد. 

تعادل فلسفی

   دوستی نازنین پیرو مطلب اخیر بطور خصوصی انتقادی کرده اند که چون مورد نظر بسیاری دوستان دیگر هم هست، از ایشان خواهش کردم عیناً بطور علنی بازتاب دهند تا دیگران نیز استفاده کنند.  نقد ایشان به مطالب گذشته اینجانب بطور خلاصه حول این دو نکته میگردد که گویا زیاد به آنها تکیه کرده ام:

1- بهای بیش از اندازه دادن به دانش تجربی

2- نفی ماوراء الطبیعه

چون کسان دیگری نیز مشابه همین ایرادات را وارد دانسته اند بجا خواهد بود که در مطلب حاضر به روشن شدن زوایای تاریک این بحث پرداخته شود.

   مشکل اصلی بشر یا دستکم یکی از مشکلات عمده او از نظر نگارنده این سطور موضوع "تعادل" است.  قبلاً نیز مطلبی تحت همین عنوان نوشته بودیم (97/6/4) که بیشتر ناظر بر تعادل در طبیعت بود و اینکه بشر مراقب باشد تا تعادل را بهم نزند و احیاناً به پدیده های واگرا تبدیل نکند.  اما اینبار منظورمان تعادل در افکار و تصورات است.  اصولاً انسان اسیر تصورات خود میباشد.  فردی که دوران حبس خود را میگذراند همواره مترصد روز آزادی خود است.  او زندانی بودن خویش را با تمام وجود حسّ میکند و چیزی فراتر از آزادی خواسته او نیست.  اما انسان آزاد چطور؟  او در قفسی تنگتر ولی نامرئی بسر میبرد که  متوجه وجود آن نیست.  او اسیر و برده تصورات خویش است و از آن خبر ندارد.  او این زندان را که بدترین نوع اسارت است احساس نمیکند و بنابراین توقعی هم از آزادی ندارد.  جز استثناء هائی، ما انسانها، چه شرقی چه غربی، اسیر چنین زندانی هستیم.  ضمن اینکه ما جهان سومی ها رنجی مضاعف را تحمل میکنیم.   در جهان آزاد، بیان نظرات متفاوت در عرصه های گوناگون امکانپذیر بوده و افراد علاقمند به نحله های مختلف فکری بدون ترس از پیگرد قانونی میتوانند علایق خود را ابراز و دنبال کنند.  تنوع سازمانها و مکتب های فرهنگی، دستکم فرد را آزاد میگذارد از وجود نگرش های گوناگون آگاه باشد و در صورت تمایل نگرش فعلی را ترک کرده و از نگرش دیگری پیروی کند.  در سیستم های حکومت ایدئولوژیک چنین چیزی ابداً میسر نیست و شما جز پیروی از فکر رئیس بزرگ گزینه دیگری ندارید.  

   امروزه دنیای ماشینی مشکلاتی را بوجود آورده که از نوع دیگری است.  در غرب دلمشغولی افراد عمدتاً ناظر بر امنیت شغلی و تکاپو در تأمین معاش اولیه و تدراک آینده مطمئن پس از بازنشستگی و در دوران پیری است.  اغلب پس از نیل به رفاه مادّی حسّی  در فرد بیدار میشود و او را بفکر میاندازد که آخرش چه؟  وقتی نیازهای اساسی تأمین شود و اطمینانی نسبی به آینده ایجاد شود، افکار تازه ای شروع به جوشش میکند که در قدیم فقط ذهن فلاسفه را مشغول میکرد.  این افکار حول و حوش همان مسائل اساسی "وجود" است و اینکه اساساً وجود ما در این جهان به چه درد میخورد؟ و برای اثبات چه امر مهمی است؟  و گاهی هم فراتر رفته و علت وجودی عالم را زیر سوأل میبرد.  و اینکه آیا هدف غائی از آفرینش جهان چه بوده است؟  آیا صرفاً ظهور انسان هدف غائی بوده است؟  آیا این انسان ارزش آن را داشته است که چنین هزینه گزافی برایش داده شود؟  وجود او چه چیزی را ثابت میکند؟  آیا تولید این توده عظیم مادّه در گیتی صرفاً بخاطر زمین ناچیزی در گوشه متروکی از این جهان بیکران بوده است؟  حتی در مقیاس محقرتر منظومه خورشیدی خودمان سهم دریافتی زمین از نور خورشید کمتر از یک واحد از میلیارد است!  یعنی هزینه ای که خورشید میکند عملاً بیهوده است (ن.ک. به مطلب "خورشید و سهم آن در منظومه" 95/9/25).  توضیحی که علمای علم کلام ارائه میدهند و میگویند که خداوند از سر لطف گیتی را آفریده و سایر توجیهات آنان به هیچ وجه ذهن های کنجکاو این پرسشگران را اقناع نمیکند.  خلاصه اینکه به محض آنکه فرصت و مجالی برای تفکر آزاد پیدا شود، این پرسش ها ذهن فرد کنجکاو را اشغال و مدام آزار میدهد.  بطوریکه سرانجام  ممکنست به سرگشتگی و حیرت انجامد.  

   پناه بردن به دنیای هنر و ادب وسیله ایست برای التیام این آلام.  عوارض جانبی ناشی از زندگی مدرن و تبعاتی که در بالا بدان اشاره شد تا حدی با تکیه بر معنویات کاهش می یابد.  در اینجا منظورمان معنویات اصیل است و نه ظلم و فسادی که امروز بنام معنویات و در سایه دین بلای جانها شده است.  چه کنیم که نام ها و اصطلاحات نیز تحریف شده و جفائی که بر همه رفته دامن واژه ها را نیز گرفته و منحصر به آدم و حیوان و درخت و کوه و دشت و دریاها نمیشود.  خوشبختانه خزانه فرهنگ و ادب فارسی انباشته از نفایسی از گذشته هاست که برای هر سلیقه ای چیزی دارد.  میگویند هرچیزی بجای خود نیت.  بی شک دانش تجربی و بطور کلی علم و تکنولوژی لازمه زندگانی و مایه بقای ماست.  آنها که در طلب زندگی اخروی، در سخنرانی های خود دستآوردهای مادّی را مکروه قلمداد میکنند خوبست یکشب را بدون آن سر کنند.  آنان ترک دنیا به مردم آموزند ولی در عوض، بهترین های زندگی مادّی را برای خود و بستگان خود دستچین میکنند.  به هر روی، آنچه خستگی روحی را از تن بدر میآورد فرهنگ و هنر است که شاید زیر نام معنویات بگنجد.  دو حوزه دانش مادّی و فرهنگ معنوی هردو مورد نیاز انسان است و لازم و موم یکدیگرند.  اما چرا بنظر میرسد که مطالب ما بهای بیشتری به دانش تجربی میدهد؟  پاسخ همانا در درک پدیده "تعادل فلسفی" است.  این تعادل وماً به معنای میانه روی نیست چه اینکه در سیر زندگی گاه باید تند رفت و گاه کند.  گاه به چپ پیچید گاه به راست.  که در حالت عادی و بهینه میشود "میانه روی" که به آن توصیه شده است. نمک در آشپزی چاشنی اصلی است.  در آش اگر زیاد ریخته شود شور و غیر قابل مصرف میشود.  سبزی و برنج نیز از مواد اصلی آش است.  اگر زیاده مصرف شود دیگر آش نیست بلکه کته است.  سبزی با آنکه بسیار مفید است اما آشی که آکنده از سبزی باشد آش نیست.  باید آب آنرا اضافه کرد تا تعادلی ایجاد شود و قابل مصرف.  از آنسو، اگر آب آن خیلی زیاد  شود، آنهم دیگر آش نیست بلکه آبی آلوده بشمار میرود.  معنویات حکم نمک زندگانی است.  گویا در سالهای اخیر مثنوی معنوی در آمریکا خریداران زیادی داشته است.  این برای موازنه زندگی آنها البته که خوبست.  اما در کشور ما که مرتب دم از باصطلاح معنویات زده میشود و به انحای مختلف عقل و محصولات عقلی تحقیر و مکروه شمرده میشود، آش بسیار شوری درست کرده اند که فقط با تزریق دانش و روشهای عقلی ممکنست قابل تحمل شود.  نگارنده این سطور با آنکه خود از علاقمندان  همیشگی شعر و ادب فارسی بوده و از خواندن متون عرفانی و فلسفی حظ بسیار  میبرد، معهذا فعلاً در شرایط کنونی تأکید بر دانش و در پیش گرفتن خرد و روش علمی را اولویت میداند و به مخاطبان آنرا توصیه میکند (ن.ک. به "آیا وقت آن رسیده که دکارت را دعوت کنیم؟" 94/6/5).  چیزی که فعلاً اولویت اصلی دارد و ما را در عبور از این دوران سیاه کمک میکند همانا عقلانیت است که کوچکترین جایگاهی در اداره امور ندارد.  وقتی از خرد میگوئیم، مقصود جمع دانش و اخلاق است و لذا فقط بها دادن به دانش مجرد نیست.  از این منظر، تکنولوژی بمراتب فروتر از دانش است زیرا مطلقاً کاری با اخلاق ندارد و دقیقاً در این حوزه است که سوءاستفاده ها رخ میدهد و مردم آنرا به پای دانش و دانشمند مینویسند.  شما براحتی میتوانید تکنولوژی را با پول بخرید و ممنوعه ها را بطور قاچاق یا از بازار سیاه تهیه کنید.  اما تولید دانش و دانشمند از منابع عمیقتری سرچشمه میگیرد که با تفکرات عمیق و مباحث فلسفی سنخیت بیشتری دارد.  چیزی که این روزها بنام تولید دانش میبینیم عمدتاً جز کپی کاری و تکرار کارهای انجام شده سایرین چیزی نیست.  امتیاز اصلی از آن کسی است که اندیشه مستقل دارد چه در حوزه علم و چه در حوزه فلسفه.  پیشبرندگان واقعی دانش و فلسفه اینان هستند.  نیاز مبرم امروز ما استقلال در اندیشه ورزی و آزادی بیان است.

     متأسفانه شبهات زیادی در این باره در ذهن عوام و گاهی حتی افراد باسواد ریشه دوانده که پاک کردن آنها ساده نیست.  یک  شبهه "مادّه" و مادّیات است.  مردم به محض شنیدن این دو واژه گمان بد میبرند و آنچه وابسته به ایندوست را مکروه و بلکه ملعون میشمارند.  این سوء درک ریشه در دنیای باستان و "دوگانه باوری" آنان دارد که مشروحاً در مطلب "افق های جدید" (98/2/27) ذکر کرده ایم.  مادّه وابسته به زمین است و فساد پذیر و فانی است.  در حالیکه، در نقطه مقابل، روح طبق تعریف جاودانیست و جایگاه آن نیز آسمان فسادناپذیر است زیرا ستارگان آسمان ثابت و لایتغیر و لذا جاودانی و از مقوله قدسیات اند.  از همین رو جسم مادّی بر زمین مانده و فاسد و فانی میشود ولی روح غیر مادّی که طیّب و طاهر است طبعاً پس از مرگ باید عروج کرده و به جایگاه طبیعی خود یعنی آسمانها پرواز کند.  در حالیکه حقیقت امر که امروز بر ما مکشوف است اینست که آسمان و ذوات آسمانی نیز همگی از همان نوع مادّه روی زمین و لذا میرنده و فانی است.  دنیای ما دنیای مادّه است و طبعاً همه چیز آن مادّی است و کراهتی در این حقیقت نباید باشد.  آنچه هم اصطلاحاً معنویات یاد میکنیم، مادّی و مرتبط به دنیای مادّی است.  اگر میگوئیم ذهن مادّی است به اعتبار مشابهت با نرم افزار است که نه بو دارد نه شکل و نه جسم.  اگر میگوئیم "زیبائی"، بالاخره مربوط میشود به آنچه دیده ایم یعنی مادّه.  برخلاف نظر افلاطون، زیبائی بطور مجرد وجود ندارد بلکه استنباطی است از مجموعه چیزهای خوشایند مادّی.  بعبارت دیگر جهان ما یا مادّه است یا محصول تموّجات مادّی.  قدما نور را غیر مادّی میپنداشته اند و لذا گفته اند خداوند نور آسمانها و زمین است در حالیکه امروز میدانیم نور از تموّجات مادّی و حاوی انرژی است.  سایر نفسانیات هم که سابقاً از مقوله دیگری میدانستند امروزه میدانیم ناشی از برکت وجود ماّده است.  مادّه و مادّی بودن بمعنای ضد اخلاقی بودن نیست کما اینکه هیچیک از حکمای مادّی آدمکش نبوده و حتی آزاری نرسانده اند ولی تا دلتان بخواهد متشرّعین آدم کشته اند.  اگر هم مطابق سنت و میل مردم گاه از دوگانه انگاری صحبت میشود نباید از حقیقت امر یعنی مادّی بودن جهان غافل بود و خود را گول زد.  مادّی گرائی که در تداول عامه رایج است چیز دیگریست که ربطی به فلسفه ندارد.  رسم است که به آدمهای پول پرست اصطلاحاً "مادّی" میگویند.  هر چند بد نیست نظری به اطراف بیاندازید تا ببینید پول پرستان کیانند.  مجدد یادآور میشویم که باید به علم زمانه خود متکی باشیم و از آخرین یافته ها بهره بریم.  کما اینکه برای دندان درد دیگر نزد دلاک محل نمیرویم.  شبهه دیگر اینکه علم چون با مادّه سروکار دارد ناخودآگاه تلقی بدی در ذهن عامه ایجاد میکند.  حتی دیده شده که دانشجویان علوم نیز گاهی همین برداشت نادرست را دارند و دستآوردهای علم را ناچیز میشمارند!  و حتی مسئول بدبختی جامعه را از ناحیه علم و دانشمندان میپندارند.  جوانان بی تقصیرند و این شبهات ناشی از بمباران تبلیغات دستگاه حاکمه است.  اتفاقاً طایفه ای که مسئول اصلی عقب ماندگی ها و شکست های جامعه است عامداً خود چنین توهماتی را ایجاد میکند تا انگشت اتهام خرابکاری ها را از خود دور ساخته و ضمناً با ایجاد بحران در مسائل پیش پا افتاده مردم را همچنان سرگرم نگاه دارند.  آنان برای متهم کردن دانش از حربه دیگری هم استفاده میکنند که به موارد دیگر نیز آنرا تسری داده اند و آن همانا حربه "غربی" بودن است.  وانمود میکنند که علم غربی است و دانش آموختگان نیز غرب زده و دست نشانده غرب هستند.  با اینکه سهم غرب در تولید علم غیر قابل کتمان است اما سرشت علم و دانائی شرقی و غربی ندارد.  لذا جامعه فرهنگی باید کمک کند تا یکبار برای همیشه این سوء برداشت ها و این شبهه افکنی ها یکسره رفع شود.  باید قفس این تصوراتی که برای ما ساخته و پرداخته اند شکسته شود.  لازمست تعادلی بین دانش مادّی و فرهنگ معنوی ایجاد گردد.  روشنگری کمترین کاریست که در این زمینه باید صورت داد.  

    اما درباره ماوراءالطبیعه و کوششی که در نفی آن میکنیم میدان بحث بسیار وسیع است.  ابتدا باید روشن شود منظور از این اصطلاح چیست.  قبل از هر چیز آنرا با مابعدالطبیعه (متافیزیک) ارسطو اشتباه نگیریم که در گفتارهای اولیه درس فلسفه علم از آن سخن رفت.  همانطور که از نام ماوراءالطبیعه برمیآید موضوعش صحبت از آن چیزهائی است که ورای طبیعت است و طبعاً در طبیعت نیست که اگر میبود دیگر چنین نامی نمیگرفت!  این پدیده و اصطلاحات وابسته بدان نیز ارثیه باستانیان است که بما رسیده.  با چیزهای آنتیک چه میکنید؟  احتمالاً مانند دیگران، آنها را با احترام و با احتیاط در ویترین خود نگهداری و یا به موزه شهر اهدا میکنید.  لذا صرفنظر از صحت و سقم یا خوب و بد بودن این پدیده، از آنجا که چیزیست مربوط به گذشتگان دور، لازمست در هر حال بعنوان میراث جهانی بدقت حفظ و نگهداری شود.  اما در دنیای امروز هنوز نقشی دارد؟ و آیا هنوز کاربردی دارد؟  اگر به تعریف آن بازگردیم باید بگوئیم که از همان ابتدا موضوعی حشو و بلااستفاده بوده است چه اینکه در دنیای طبیعت چیزی ماوراء آن نیست که اگر بود که دیگر ماوراء تلقی نمیشد.  در اینجا بطور قطع و یقین میتوان اظهار کرد که چیزی ماوراء طبیعت وجود ندارد.  راستی اگر اینطور است پس اینهمه گفتگو پیرامون آن برای چیست؟  یعنی این همه بزرگان و نامدارانی که درباره آن داد سخن داده اند اشتباه کرده اند؟  به صداقت و حسن نظر آنان که نمیتوان ایرادی گرفت.  آیا ممکنست که همه نامداران نفهمیده باشند و فقط یکنفر فهمیده باشد؟  البته در این سوأل اخیر واقعیت اینست که از لحاظ منطقی هیچ استبعادی ندارد که در موضوعی همگان تصوری اشتباه داشته باشند ولی یکنفر حرف درست را گفته باشد.  اما از استثنائات که بگذریم، از منظر آماری، معمولاً حق با توده اکثریت است.  اما چه شده که چنین شبهه ای بوجود آمده؟  این نیز ریشه در گذشته ها دارد.  طبعاً دلایل منطقی برای توجیه بسیاری از پدیده ها در زمان قدیم روشن نبوده و لذا حکمای آن دوران دلیلی در طبیعت ندیده و مجبور شده اند دست بدامن ماوراء طبیعت و ماوراء دانش زمان خود شوند.  فراموش نکنیم که بخش بزرگ این توجیهات توسط عامّه بیسواد صورت گرفته.  مثلاً اگر مرض طاعون در شهرها کشتار میکرد، چون عامل اصلی را نمیدیدند تقصیر را بگردن پیرن بدعاقبتی بعنوان جادوگر انداخته و آنها را میکشتند.  طبعاً پس از مدتی طاعون رخت بر می بست و آنرا بحساب حقانیت عقاید خود گذاشته و این همزمانی را علت و معلول واقعی میپنداشتند.  اعتقاد به  جادوگری و جن گیری از اصول ماوراءالطبیعه محسوب میشد و بعضی نیز به علوم خفیه و امثال کیمیاگری و غیره اعتقاد داشتند.  ادامه این اعتقادات نیز امروزه هنوز رایج است.  مثل احضار روح و ارتباط با درگذشتگان یا فرا زمینی ها و غیره.  تاریخ گذشته بشر مشحون است از تصورات غلط و بی پایه.  در دفاع از ماوراءالطبیعه یک اسلحه مهم در دست طرفداران آن است و استدلال میکنند شما از کجا مطمئن هستید که این چیزها حقیقت ندارد؟ چگونه کذب آنها را میخواهید اثبات کنید؟  مگر در گذشته ها چیزهائی نبوده که نمیدانسته ایم و حالا به حقیقت پیوسته؟  پس از کجا میدانید که این چیزهائی که ما میگوئیم و دلایل آنرا فعلاً نمیدانیم فردا حقیقتش روشن نشود؟ و احتجاجاتی از این قبیل.  پاسخ روشن است.  اینکه میگوئید چیزهائی هست که نمیدانیم البته صحیح است.  ولی مشکل این شیوه دفاع اینست که در اینصورت در گشوده میشود روی توجیه انبوهی از مزخرفات که تاکنون در دکه هیچ عطاری نبوده است.  این دفاعیه را درباره هر نظریه ای میتوان عنوان کرد.  ضمن اینکه کسی که مدافع وجود چیزی است، وظیفه اوست تا وجودش را مدلل سازد.  بعلاوه، اگر وجود چیزی محقق شود کسی مخالفتی نخواهد داشت و همه پذیرای آن خواهند شد.  در آخر اجازه دهید اضافه کنیم که دانشمندان با چیزی دشمنی ندارند و اتفاقاً چون علاقمند به شگفتی ها هستند از ته قلب آرزو میکنند امثال قالیچه حضرت سلیمان و چراغ جادو و ماشین جاودانی حقیقت داشته باشد و یا مطالب مربوط به روح چون شامل حال خودشان نیز میشود حقیقت داشته باشد.  علت عدم پذیرش آنان عناد نیست بلکه فقط یک چیز است و آن اینکه مدعی نمیتواند مدعای خود را مدلل سازد.  همین و بس.  و بالاخره اینکه شگفتی که در بطن علوم وجود دارد بسی شگفت انگیزتر از قالیچه حضرت سلیمان و امثال آنست.  پشتکار محققین راستین علم فقط کسب درآمد نیست بلکه مهمتر از همه کششی هست که در شگفتی های علم است.

   اما اگر مابعدالطبیعه یا متافیزیک مد نظر باشد، همه ما در آرزوی یافتن پاسخی منطقی برای سوألات مطرح شده در این حوزه هستیم.  سوألاتی از قبیل جهان از چه ساخته شده، ابتدای جهان چه بوده، قبل از آن چه بوده، آفریدگاری داشته یا نداشته، علت وجودی انسان و ابتدا و عاقبت او و چیزهائی از این قبیل.  پاسخ پاره ای از این پرسش ها تا حدودی روشن شده، اما هر پاسخی با خود سوألات جدیدتری مطرح میکند که وماً تضمینی برای جواب ندارد.  البته برای کسانی که نخواهند قانع شوند هیچیک از جوابها جواب نیست.  وقتی آقای بارکلی درباره اینکه میگوئید کتاب در دست گرفته ام قانع نیست بلکه میگوید فقط تصور توست، دیگر چه انتظاری هست از جواب شما درباره وضعیت گیتی در 13.6 میلیارد سال پیش راضی شود!  درباب این سوألات سالها میتوان اندیشه ورزی کرد و درعین حال به هیچ جائی نرسید.  خوشبختانه امیدواری هائی از سوی علوم جدید بگوش میرسد.  بنظر میرسد انتهای علوم جدید در حال اتصال به ابتدای فلسفه است.  البته این بحال کسانی مفید است که خود یا عالم باشند یا برای علم و نتایج آن ارزشی قائل باشند.  شاید هم باید با مرحوم ولتر همرأی شویم که پس از سرگشتگی زیاد در انتهای داستان خود به رفقا گفت: "بهتر است برویم تاکستان خود را آبیاری کنیم".  

    نتیجه آنکه دنیای امروز ما نیازمند یک تعادل است.  هم تعادل فیزیکی در مصرف منابع حیاتی زیستکره و کنترل جمعیت و هم تعادل فلسفی در اندیشه ها.   این تعادل در حال حاضر بهم خورده و باید اصلاح شود.  در باب تعادل فیزیکی قبلاً بحث شد.  اما در مورد تعادل فلسفی موضوع بحث حاضر، باید گفت مشابه درمان بیماریها اینجا نیز داروئی تجویز باید گردد.  با این تفاوت که داروی مورد نیاز ما با آنچه غرب نیاز دارد متفاوت است همانطوریکه مزاج های مختلف درمانهای متفاوت طلب میکند.  ما به دُز زیادی از خردگرائی محتاجیم حال آنکه آنها را مقداری معنویات عرفانی سالم میسازد.  البته بیماران دیگری هم هستند که در وضعیت بحرانی بسر میبرند، امثال داعش و همفکران او، که سریعاً باید جمع آوری و در تیمارستانها بستری شوند.  نیاز امروزی ما در شرق، یک چرخش عظیم است.  



 جعبه سیاه -2

    اینبار میخواهیم به بخش دوم مطالب منتقد محترمی که در هامش گفتار "اصلاح مسیر" ارائه کرده بودند بپردازیم.  بخش اول نقد ایشان درباره موضوعات نظری و متافیزیک بود که تا حدی در "فلسفه و نقش زبان" بدان پرداخته شد.  بخش دوم بحث ایشان پرسش هائی درباره مباحث اجتماعی و مشکلات اساسی و مسائل روز کشور خودمان است.  مسائلی از قبیل مظالم و بیعدالتی های رایج، عقب ماندگی مفرط فکری، فقر مادّی و معنوی، افت درآمد سرانه، فجایع محیط زیستی، بیکاری و فرار مغزها،  اختلاس های نجومی، آزادی بیان، و بویژه علم گریزی نهادینه شده در جامعه و ترویج خرافات.   منظور ایشان اینست که با اینهمه فلسفه دانی و با اینهمه حرفهای خوبی که نگاشته شده بالاخره در عمل با این نابسامانی های فزاینده چه باید کرد؟  پاسخ فلسفه چیست؟  اصلاً پاسخی وجود دارد؟  هرچه باشد میدانیم بخشی از فلسفه درباره ت و اصول حکومت داری و مردمداری موسوم به فلسفه ی است.  اینهمه بحث درباره چیستی و هستی و زنجیره علت و معلول اگر بکار زندگی این جهانی و کیفیت آن نیاید پس به چه کار آید؟  از آنجا که چارچوب فلسفه باز است و تکثر آرا امریست رایج، لذا با وجود پیچیدگی و گستره بحث، بخود جرأت داده و در حد توان در خصوص آنچه منتقد محترم فرموده اند به رایزنی میپردازیم.  

    نخست باید اذعان کرد که امروزه به یمن وجود رسانه های متعدد و آزاد عملاً جمعبندی خوبی راجع به مشکلات و راه حل ها وجود دارد و کم و بیش همگان در جریان کلیات آن هستند.  امروزه هر فرد حقیقی عملاً میتواند یک رسانه آزاد و مستقل باشد.  مونوپولی رسمی دولتی دیگر نمیتواند چون گذشته بر حقایق سرپوش گذاشته و همگان را فریب دهد.  به لطف تکنولوژی مدرن مردم عملاً بیکدیگر متصل و از اوضاع و احوال یکدیگر مطلعند و از همین رو دولت نهایت تلاش را در جهت تخریب و تضعیف این راههای ارتباطی بکار میگیرد.  همینجا در حاشیه به دوستانی که علم را مسبب مشکلات مادّی و معنوی و از خود بیگانگی میدانند عرض کنیم که عرضه این دستآورد مهم (شبکه های اجتماعی) از صدقه سر علم و فن آوری محقق شده و برهم زدن آن هم از راه علم صورت میگیرد.  خوب و بد علم بستگی به نیت کاربر دارد و اینکه شما در کدام سوی ماجرا هستید.  انتقاداتی که بر علم و روش آن وارد میسازند منشاء دیگری دارد که سعی میشود بعداً اشاره شود.  اگر ریگی در داخل کفش داریم گناه کفش نیست.  ریگ را درآورده دور اندازیم.  بهرحال راجع به راه حل مصائب برشمرده شده در نقد مزبور بقدر کافی رسانه های مستقل امروزه رهنمود داده و اظهار نظر کرده اند که نمیخواهیم مجدد آنها را تکرار کنیم.  بلکه کاری که اینجا میتوان کرد اینست که به اتکای آنچه در صفحات قبل از فلسفه و روش علم آموختیم ببینیم آیا بررسی در سطح عمیقتری امکان دارد؟  

   گام نخست اینست که ببینیم اصلاً مشکلی وجود دارد یا نه؟  یا اینکه قیل و قال ها همه از بیرون و ناشی از استکبار جهانیست؟  طبعاً یکی از ابزارهائی که قبلاً امتحانش را در امور علمی دیده ایم "جعبه سیاه" است.  بنظر میرسد این ایده اینجا نیز همچنان کارساز باشد.  این یک ابزار نمادین است (با جعبه سیاه هواپیما اشتباه نشود) که کاری به فعل و انفعالات درون جعبه ندارد و تنها نگاه میکند به ورودی و خروجی جعبه و ارتباط ایندو با هم.  در مباحث مهندسی و کنترل، نسبت خروجی به ورودی تابع تبدیل نام دارد و معیاری از فرایندیست که درون جعبه میگذرد و از نظر کیفی و کمّی نشاندهنده سلامت یا بیماری سیستم است.  در اغلب موارد عملی، برونداد جعبه خود بر ورودی اثرگذار است که بنام پسخور یا فیدبک به ورودی تزریق میشود. در اینجا برای سادگی، عملکرد جامعه را با کاربست جعبه سیاه مقایسه و مطالعه میکنیم.

   با کمی تعمق ملاحظه میشود که مشکلات واقعاً وجود دارند و در وجود آن شکی نیست.  لذا در گام بعدی ببینیم این مشکلات معلول چه عامل یا عواملی است.  در بادی امر آنچه این جامعه را با دیگر جوامع متفاوت کرده دوگانگی شدید حاکم بر زندگی مردم است.  در طولانی مدت و استمرار این رویه، مردم آنرا یک قاعده تلقی میکنند تا یک استثنا.  تا وقتی که برای مدتی کوتاه به فرنگ نرفته باشید این دوگانگی را متوجه نخواهید شد.  ادبیات مردم در محل اداری و در محل زندگی زمین تا آسمان متفاوت است.  حتی کودکان دبستانی نیز مشمول این قاعده اند.  والدین با نگرانی رعایت این تفاوت ها را مرتب به بچه ها گوشزد میکنند.  میان آنچه در ذهن است و آنچه بر زبان است فرسنگ ها فاصله است.  سرچشمه های ریاکاری از همینجا آغاز میشود.  سر و وضع لباس و سایر آداب همه دچار این دوگانگی عجیب است.  و این حکایتی است غریب که بر کوچک و بزرگ، زن و مرد از تولد تا مرگ حاکم است.  حتی در سفر خارج، فرد لازمست نهایت احتیاط را مراعات کند مبادا در آداب فرمایشی کوتاهی شده و رد پائی از خود بجا گذاشته باشد که در بازگشت او را با دردسر مواجه کند.  اصولاً تحمیل و استمرار هر رویه ای، خوب یا بد، اگر بقدر کافی ادامه یابد مردم را به جذب آن آداب متخلق کرده بدان خو میکنند.  بیجهت نیست که میگویند مردم پیرو دین حکومت کنندگانند.

   اگر از دیدگاه علت و معلول زنجیره رویدادها را ملاحظه کنیم معلوم نیست بکجا ختم میشود.  مثلاً مردم چرا مانند سایر نقاط دنیا نمیتوانند آزادانه خواست های خود را ابراز دارند؟  چون میترسند.  چرا میترسند؟  چون گردهمائی ها غیر قانونی و علیه امنیت ملی تلقی میشود.  چرا مجوز قانونی نمیدهند؟  چون هرگونه اعتراضی حکم براندازی دارد.  چرا حکومت از اعتراض میترسد؟  چون عاقبت آن پائین افتادن مقامات از اریکه قدرت است.  مگر کناره گیری یا بازنشستگی در هرحال در پیش نیست؟  اما ترک سریر قدرت شخص را بیدفاع میسازد.  مگر ترسی وجود دارد؟  سوء استفاده از مقام قاعده است و رانت خواری اصل نانوشته سیستم.  از دست دادن ابزار قدرت و رانت های وابسته، بلافاصله دشمنان و رقبا را بر شخص مسلط میسازد.  مگر قانون وجود ندارد؟  اتفاقاً مشکل همینجاست زیرا در نبود قانون، هم سوءاستفاده آشکار از مقام صورت میگیرد و هم برای شخص درستکاری که قصد اصلاح امور داشته باشد پرونده سازی میشود.  بهمین جهت مقاماتی که از چرخه تصدی گری خارج و بیدفاع  شده باشند اغلب راه سفر در پیش میگیرند.  از ادامه سلسله علل دور نیفتیم.  سوأل میشود چرا قانون نیست؟  دلایل مختلف ممکنست داشته باشد.  اما محتمل ترین آن استفاده های مالی برای مقامات در نبود عمل قانونی است که البته گاهی به فیوضات معنوی تعبیر میشود.  سرچشمه همه تباهی ها پول و قدرت است که تنها بضرب قانون مهار میشود.  شما البته میتوانید این سلسله را همچنان ادامه دهید.  تا کجا باید عقب رفت؟  شاید تا علت العلل یا علت نخستین.  لابد تا گناه آدم و حوا و خوردن میوه ممنوعه!  آیا باقی مشکلات هم بهمین روال حل میشود؟  البته شاید برای مقامات چندان هم بد نباشد زیرا بیکباره عمله ظلمه از هر اتهامی پاک و مبرا میشوند.  اما واقعیت اینست که  طبق آنچه قبلاً گفته شد، در چرائی پدیده ها تنها باید علل نزدیک و مهمترین ها را مد نظر قرار داده و به آنها استناد کرد.  نمیتوان اجداد چند هزار ساله را از گور احضار کرده مورد خطاب قرار داده که چرا قانون گرائی را ترویج نکردند.  

    بد نیست این جعبه سیاه را درباره بحران بیکاری و فرار مغزها بکارگیریم.  قبل از انقلاب اسلامی روال عادی بر این بوده که دانش آموختگان دانشگاهی بکاری مشغول شوند و فارغ التحصیلان خارج از کشور، با هر دیدگاه و نگرش ی،  نیز خودخواسته به کشور بازگشته بکار مشغول شوند.  اما بعداً این جریان مع گردید و صرفنظر از استثنائاتی، تحصیل در دانشگاه مقدمه فرار از کشور شد.  آنها نیز که در خارج تحصیل میکنند هدف نهائی شان یافتن مفری برای عدم بازگشت به میهن است.  لازم نیست ذکری از باقی اقشار شود که خود را به آب و آتش زده و با هر وسیله، حتی از طرق غیر قانونی، جستجوگر راهی برای فرار هستند.  هر ناظر بیطرفی با ملاحظه چنین روندی بلافاصله حکم به بیماری سیستم میدهد.  شگفت انگیز اینجاست که کشوری که به جوانان خود و بویژه به قشر دانش آموخته و آماده کار احتیاجی ندارد چگونه است که بر طبل افزایش جمعیت میکوبد؟  آدم های اضافی را برای چه میخواهد؟  برای نوع کارهائی که خردمندان انجام نمیدهند؟  اینرا چگونه میتوان توجیه کرد؟

    برخی از ناهنجاری ها را نیز با اصل یکنواختی طبیعت میتوان بررسی کرد.  امروزه بیش از پیش روشن شده که معاصی بزرگ امثال اختلاس مالی، جرمی بزرگ تلقی نمیشود در حالیکه نمایان شدن یک تار مو پایه های عرش را به لرزه درمیآورد.  عجیب اینکه استفاده از هزاران تار مو بصورت کلاه گیس در نمایشات تلویزیونی کوچکترین لرزه ای ایجاد نمیکند.  اینرا دیگر با هیچ قانونی توجیه نمیتوان کرد.  ناگفته نماند که روش استفاده از کلاه گیس بین خانم های ارتودوکس یهودی رایج بوده و احتمالاً از آنان اقتباس شده.  خانم ها اصولاً منبع بزرگترین جرم ها هستند که یکی هم صدا است.  شنیدن صدای آنان احتیاط دارد بویژه اگر با ریتم همراه باشد.  ترفندی که از سوی دانایان قوم ابداع شده به خوانندگان مردی که فرکانس های صوتی زیر دارند اجازه میدهد که ترانه های قدیمی خوانندگان زن را مجدد بخوانند بطوریکه شنونده احساس کند خانمی آنرا اجرا میکند.  اینجاست که پایه های منطق ارسطوئی نیز فرو میریزد و خرد در مقابل نادانی سپر میاندازد.  اصل یکنواختی طبیعت ناظر بر اینست که این صدا با آن صدا یکیست و اصلاً تلاش هم بر این بوده که یکی باشد.  بنابراین برای کسی که رادیو گوش میکند چه تفاوت دارد که این بخواند یا او؟  برای اینکه این مرزبندی ها حفظ شود چه پول ها که از جیب ملت هزینه نشده.  تحقیر خرد تا کجا؟  با چه دستآوردی؟

   بطور کلی در سیستم های ایدئولوژیک، مذهبی یا سکولار، آنچه تابع هدف و مراد ماکزیمم کردن آنست، همانا حفظ ایدئولوژی میباشد و نه توجه به آحاد مردمان تابعه.  قانونی هم اگر بظاهر در جریان باشد تحت الشعاع آن هدف اصلی است و نه برای خدمت به مردم.  پس هدف قانون حمایت از چه چیزی است؟  طبعاً حمایت از افراد یا دستگاهائی که کارشان حفظ نظام باشد.  لذا تمامی امکانات در حمایت از این هدف عالی بسیج میشود و سرمایه های مادّی و معنوی به پای آن ریخته میشود.  چنین سیستم هائی ذاتاً ناپایدارند چنانکه نمونه های متعدد آنرا دیده ایم.  شوروی کمونیستی برای سالها از نان شب مردم میزد تا ذخیره اورانیوم غنی شده خود را بالا و بالاتر برد.  اما آخر چه شد؟  در آخر پس از استیصال، مجبور شد در قالب توافقات بین المللی هرچه را ریسیده بود پنبه کند.  کاری که کرد دقیقاً همین معنا را داشت و حجم بزرگی از اورانیوم غنی شده خود را با اورانیوم طبیعی مخلوط کرده و به اورانیوم غنای پائین مخصوص سوخت نیروگاهی تبدیل کند.  مثل اینکه فولاد محصول کارخانه ذوب آهن در مرحله نهائی دوباره با اکسیژن ترکیب و به معدن بازگردانده شود.  

   در جنگ ها و مخاصمات بزرگ، آنچه در درجه اول نابود خواهد شد تأسیسات بزرگ مثل آب و برق  و نیروگاه ها و پالایشگاه هاست.  اینها بسادگی و امروزه حتی از راه دور بمباران شده از بین میرود.  آنچه باقی میماند مردم و خرابی هائی است که بازماندگان باید از سر نو بسازند.  این بازماندگان اغلب باید دست بدامن خارجی برای بازسازی شوند.  اما در این خرابی ها ممکنست یک چیز با ارزش همواره سالم بماند.  و آن فرهنگ و مهارت مردم است.  آموزش و آنچه در مغزهاست با هیچ بمبارانی از بین نمیرود.  از کشور آلمان پس از جنگ دوم چیزی جز سرزمینی شخم زده باقی نمانده بوده و آن معدود کارخانه هائی هم که سالم مانده بود توسط ارتش سرخ پیاده و به شوروی منتقل شد.  اما مهمترین دارائی که باقیمانده بود فکر و فرهنگ بود که مجدداً و بسرعت کشور بکمک آن بازسازی شده از خاکستر برخاست.  عجیب است که آنها که از این درس باید بیاموزند و پند گیرند کماکان نمیآموزند و در غفلتند.  آنچه برای این کشور و کشورهای در حال توسعه لازمست همانا آموزش و تربیت درست است.  سهم بزرگ تولید ناخالص ملی باید در این راه صرف شود.  البته نه بدست متولیان فعلی که حاصلی جز شکست و بدآموزی نداشته است.  شعار امروز دنیا توسعه پایدار است.  توسعه بمعنای افزایش جمعیت نیست.  مهمترین رکن توسعه آموزش درست در همه زمینه هاست.  

    بطور خلاصه باید گفت که تاریخ بشر برای آموختن و پند گرفتن است.  تاریخ نشان داده که سیستم های تک حزبی و تکنفره همواره باشکست روبروست.  اصل یکنواختی طبیعت ناظر بر اینست که چیزی که آزمایش خود را داده بعید است اینجا یا آنجا بثمر نشیند.  از استاتیک میدانیم که هرم ناقصی که از سطح کوچکتر بر زمین نهاده شده باشد ذاتاً ناپایدار است و با یک تلنگر سقوط میکند.  آیا این موضوع را چند هزار بار دیگر و در کجای دیگر باید امتحان کرد؟  سیستم استبدادی نمونه مشخص ی چنین وضعیتی است.  تاریخ قرون وسطی بخوبی نشان داده که جمع قدرت ی و دین به چه فجایعی انجامیده و لازم نیست باردیگر امتحان شود.  در سیستم های توتالیتر، دین یک سپر حفاظتی است.  حفاظت برای چه؟  حفاظت برای اینکه در ظاهر ادعای معنویات داشت و در باطن مال اندوزی و کسب ثروت "نامشروع".  که این آخری با کمی تساهل بیان شد چه اینکه در نظام دینی، نامشروع در واقع مشروع است.  تجربه نشان داده فساد در این نظام ها بیداد میکند.  کافیست نگاهی به جدول رتبه بندی کشورها انداخت.  هر زیر مجموعه ای در چنین سیستمی ذاتاً برخلاف مصالح مردم عمل میکند.  از نظام آموزش و پرورش چه انتظاری میتوان داشت؟  با وجودیکه معلمین شریف هنوز اینجا و آنجا وجود دارند، لیکن حرکت کلی در جهت مغز شوئی و تزریق خرافات به ذهن نوجوانان است.  از نظام اقتصادی چه انتظار است؟  رانت خواری، پولشوئی و در بهترین حالت، دلالی.  نظام صنعتی، نظام قضائی، و سایر را خودتان برون یابی کنید.  

   چاره چیست؟  درمان کدامست؟  پاسخ همان چیزهائی است که همگان میدانند.  چیزی که همگان اتفاق نظر دارند اینست که دستکم وصله پینه کارساز نیست.  این سیستمی نیست که با درمان موضعی بهبود یابد.  شما بهترین اقتصاد دان دنیا را با بالاترین دستمزد مأمور کار اقتصاد اینجا کنید.  قطعاً شکست خواهد خورد.  در سایر بخش ها هم همینگونه خواهد بود.  درمان این بیمار در چرخشی بزرگ است که با رژیمی خاص و سالم مگر بهبودی خود را حاصل کند.  فعلاً و عجالتاً بهترین کار برداشتن حجاب از روی چشمهاست.  نیکوترین کار، کوشش در رسوب زدائی مغزهاست.  به مغز های خسته کمک شود تا جانی تازه گیرند.  نهضتی فرهنگی لازمست.  مادام که توهمات ذهنی برجا باشد، عالیترین حکومت آسمانی هم که نازل شود تغییر مهمی حاصل نخواهد شد.


اخلاق و جایگاه آن در فلسفه

    از اینجا و آنجا نظراتی ابراز میشود در این خصوص که تأکید زیاد این وبگاه بر علم و خردورزی ممکنست پایه های دین و اخلاقیات را در جامعه سست سازد.  اهمیت این نظر بویژه از آنرو حائز اهمیت است که مطالب ما در جامعه ای دین سالار عرضه میشود که حتی کوچکترین حرکات و کم اهمیت ترین رفتارها باید با مقیاس و سنجه دین سنجیده شود و ارزش هر چیزی موکول به همراهی و موافقت آن با دین رسمی است.   ارائه عالی ترین ایده های دنیا در چنین جامعه ای اگر موافقتی با دین نداشته باشد محکوم به شکست و چه بسا دریافت چوب تکفیر است.  

    هرچند اخلاق حقیقتاً در جامعه امروز ما دچار بحران است، اما واقعیت اینست که بحران منحصر و محدود به اخلاقیات نیست بلکه در همه شئون جاری و ساری است.  سوأل اینجاست که چگونه راه حلی برای این بحران ها یافت.  پرسشگر اصلی این سوأل عمدتاً جوانان هستند که در نبود هیچ ارگان پاسخگوئی، در تدارک فرار از یک محیط بحران زده هستند.  جوانان از یکسو خود را طبعاً پایبند به سرشت اخلاقی خود احساس میکنند، اما از سوی دیگر، رفتارهای ناهنجاری را هم که جامعه دینی بعنوان هنجار نمایش میدهد نمیتوانند نادیده انگارند و از قبول دعوت آن سرباز میزنند.  آنها منطقاً قادر به درک هیچ توافقی بین این دو قطب متضاد که بین آن سرگردانند نیستند و تقصیری هم ندارند.  اما از آنجا که تجربه کافی ندارند، نمیدانند بکدام سو باید متمایل شد.  از یکسو مطابق آموزش های رسمی برای رسوا نشدن خود را مجبور به همرنگ شدن با جماعت میبینند و میل دارند جانب حزم و احتیاط را اختیار کنند.  از سوی دیگر وجدانشان فریاد برمیآورد که راه خلاف اخلاق را نپویند و با ریاکاران و خلاف کاران همراه و همدست نگردند.  همزمان، فشار زیاد زندگی دائماً یادآوری میکند که زندگی هزینه دارد و تنها راه بقا را همرنگ شدن با ناهنجاری ها نشان میدهد.   ظاهراً گزینه زیادی ندارند.  همانگونه که سایر مردم نیز گزینه زیادی پیش رو نمیبینند.  پس چه باید کرد؟  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که جستجوگر آن باشد که چه اتفاقاتی میگذرد و چگونه منایع کشور به تاراج رفته و درآمدهای ملّی بیهوده برخلاف خیر عمومی در جای دیگری تلف میگردد.  چهار دهه دم از اقتصاد بدون نفت میزدند و حالا که اجباراً میسر شده بانگ و فریاد برآرند که مسلمانی نیست.  اینها را دیگر همه میدانند و علل آن نیز چون روز روشن است.  بلکه دغدغه اصلی اینست که چگونه از بحران بزرگ خارج شد.  مشکل، جستجوی راهی برای خروج از مخمصه دوران است.  راه حل های موضعی دیگر جواب نمیدهد و مثلاً با انتصاب بزرگترین مغز اقتصادی دنیا در پست وزارت هیچ تغییر مهمی را نمیتوان انتظار داشت جز اینکه او نیز بزودی ناچار از همرنگ جماعت شدن و استمرار همان نابسامانی هاست.  پایه های خراب اجازه هیچ کار اساسی را نمیدهد.  نیازی نیست دکترای اقتصاد داشت تا سیستم غلط اقتصادی حاکم را درک کرد.  نگاهی گذرا نشان از این دارد که ثروتمندان امروزی عمدتاً از راه خرید و فروش ملک و دلالی به ثروت رسیده اند و نه از راه درست تولید صنعتی یا کشاورزی.  یا روستائیان اطراف شهرهای بزرگ، که با تبدیل کاربری و فروش باغات و تبدیل آن به ویلا و مسی که خود را بسیار خوشبخت و ثروتمند حسّ میکنند.  اما نیک که بنگرید این جز تخریب نیست. یعنی تضعیف اقتصاد تولیدی با ترویج کردن دلالی و تخریب محیط زیست و همزمان علناً اعلام این حقیقت به مردم که راه مشروع درآمدزائی همینست.  تازه این غیر از درآمدزائی از رانت است که البته ربطی به مردم عادی نداشته و مختص خودی ها و الیگارشی حاکم است.  بهرحال اینها کمترین چیزیست که  همگان میبینند و چون صحبت از اخلاق میشود، متحیر میمانند که چگونه میتوان این جمع اضداد را با هم تلفیق کرد.  در چنین فضائی، گفتگو از مضامین فلسفی و ارج نهادن به خردورزی و گرامی داشتن اخلاقیات چه جایگاهی دارد؟  دانشجو حق دارد که انتقاد کند این کلی گوئی ها بدرد حل مشکلات امروز ما نمیخورد و دردی از دردهای ما را دوا نمیکند.  اما آیا این گفتگوها فقط برای فلسفه بافی خوبست؟ یا حقیقتاً لابلای آن درسهائی هم میتوان یافت که برای حل مشکلات قابل استفاده باشد!؟  آیا زمان آن نرسیده که باعث و بانی بخشی از مشکلات را دستکم در درون مغزهای خودمان جستجو کنیم؟

    با آنکه هدف اصلی این وبلاگ متوجه موضوعات عام انرژی بیان شده است، و با آنکه نگارنده این سطور نزدیک به چهار دهه در پژوهش و تدریس موضوعات مزبور دست اندرکار بوده است، سرانجام بدین واقعیت رسیده است که آنچه فعلاً مهمتر از فن آوری های پیشرفته است و آنچه دانشجویان و بطور کلی کشور بیشتر از هر چیز دیگر در این دوران بحران زده بدان نیازمندند همانا درک مسائل اساسی فلسفه است که فعلاً بیشتر از هر علم دیگری مفید به فایده است.  این بدان میماند که برای تحقیقات ستاره شناسی با تلسکوپ دقیقی به قلب کویر رفته باشیم.  روز بعد در کویر سرگردان شده و راه برگشت را گم کرده و از فرط تشنگی نزدیک به هلاک هستیم.  آنچه در این موقعیت ما را نجات میدهد، دانش یافتن آب است و نه یافته های دقیق ستاره شناسی شب پیشین.  توجه به چکیده مطالب فلسفی، چه از جنبه نظری (مابعدالطبیعه) و چه از جنبه عملی، برای در پیش گرفتن شاهراه زندگی بسیار مهمست.  آنچه امروز مورد نیاز حیاتی جامعه ماست نه علوم هسته ای و ذرات بنیادی، بلکه حقیقتاً درک هسته بنیادی فلسفه علم و فلسفه زندگیست.  نه اینکه باین علوم نیاز نداریم بلکه اولویت اصلی جامعه باید بر مسائل بظاهر ساده اما اساسی تری متمرکز باشد که مسیر درست را نشان دهد.  در یک کلام: نقشه راه.  جامعه امروز بدین نتیجه رسیده که اگر نقشه راهی هم موجود باشد، وارونه در دست راه برندگان است.  اینجاست که تهذیب اخلاق و علم ت مهم میشود.  آموزش های خرافی که نسل اندر نسل مغزها را فرسوده، دستکم یکی از عوامل مهم ایجاد چنین چرخه معیوبی بوده است.  یادآور میشویم یکی از نتایج مهم بحث های سابق این بود که "هر چیز بجای خود نیت".   باید امور مختلف هریک بجایگاه واقعی خود بازگردد.  همانگونه که بهم خوردن هورمون های بدن آنرا از تعادل خارج و بیماری را مستولی میکند، درهم ریختن امور جامعه نیز، آنرا بورطه سقوط میکشاند. آنچه در جامعه امروزی مشاهده میشود نشان از عدم توجه بدین معناست.  تفکرات و نظریه های گوناگون بشری مانند یک چاه نفت است. کاربرد نفت در دوران باستان چه بوده؟ و اما به لطف وجود پالایشگاه ببینید امروز چه است! نفت پس از پالایش فراورده های بسیاری را تولید میکند که هریک کاربرد خاص خود را دارد و مقداری هم دور ریز دارد مثل آب شور که جداشده دور ریخته میشود. ضمناً استفاده نابجا از محصولات منجر به خرابکاری میشود. نمیتوان قیر را برای سوخت هواپیما استفاده کرد و سوخت هواپیما را برای ایزولاسیون پشت بام.  عدم توجه به کاربرد مشخص چه بسا باعث بروز فاجعه است.  میراث فکری گذشتگان که چه بصورت مکتوب و چه بصورت شفاهی بما رسیده است نیز مشابه همان چاه نفت است.  این افکار برای آنکه مفید واقع شود باید پالایش شده و اجزاء مختلف آن از هم جدا شده و هر یک در جای مناسب بکار رود.  بسیاری از این اجزا کارکرد قبلی خود را از دست داده و باید دور ریخته یا در موزه نگاهداری شود.  اینجا نیز هر چیزی در جای خود نیت.  افکار قدیمی ممکنست در زمان خود مفید بوده باشد ولی باحتمال زیاد بدرد امروز نمیخورد.  آسیاب های کوچک قدیمی جای خود را به کارخانجات معظم داده است.  هر روستائی با هر درجه از ضریب هوشی که داشته باشد متوجه است که تراکتور کارآتر از گاوآهن قدیمی است.  واقعاً نمیدانیم که مطلب بدین بداهت چرا درک نمیشود؟  اشکال کار کجاست؟  آیا از ماده خاکستری مغز کمبودی هست؟  که طبعاً چنین نباید باشد.  پس چه عاملی باعث میشود راه جلوی پایمان را روز روشن نبینیم؟   

    تأمل مختصری نشان میدهد که راه برندگان جامعه و بعبارتی آنها که در دفتر ی حزب حاکم نشسته اند از تفکری متروک و منسوخ بهره میبرند که در زمانه حاضر خریداری نداشته و راه بجائی نمیبرد.  شاید هم راه بجائی میبرد اما راهیست بسوی بازگشت به اعماق تاریخ.  عقل متعارف میگوید که حتی در ابتدای تاریخ نیز چنین زشتی ها و ناهنجاری ها بعید است بوده باشد زیرا انسان اولیه نیز دارای اخلاق بوده است: "اخلاق طبیعی".  مشاهده بلایای وارد شده برکشور در این چند دهه هیچ شکی در این باره باقی نمیگذارد.  باری، اگر این راهبرد معلول سیستم حاکم است پس چرا گناه این مسأله بر گردن جامعه و کم کاری توده مردم در برداشتهای نظری و فلسفی آنان گذاشته شود؟  دلیل آن شاید این باشد که پائین بودن درجه تفکر و تربیت یک جامعه، خود بخود باعث پاگرفتن و قدرت یافتن نظریه های واپسگرا میشود.  اینطور نیست که تقصیر همه نابسامانی ها بگردن سیستم حاکم انداخته شود، هرچند که از لحاظ ی او همچنان مسئول میباشد.  اگر کارها بصورت اساسی بخواهد درست شود، لازمست تفکر جامعه تغییر یابد.  مهمترین کار اساسی تغییر نگرش هاست، چون صد آید نود هم پیش ماست.  تا جامعه ای استعداد پذیرش واپسگرائی را نداشته باشد، واپسگرائی براو چیره نخواهد شد.  استمرار سیستم واپسگرا، جامعه را از آنچه که هست بخواب عمیقتری فرو میبرد.  یعنی این رویه جامعه را وارد یک چرخه معیوب میسازد که رهائی از آن کار ساده ای نیست.  عقیده بر اینست که برون رفت و نجات از این سیکل وحشی با دخالت ایده های جدید توسط صاحبان نظریه های مترقی و بکمک آنان امکانپذیر است.

   در مباحث پیشین گفتیم که آن اصل عمومی که بر همه چیز حاکم است همانا اصل تغییر و تکامل است.  تاریخ بشر نه از پنج هزار سال پیش بلکه  دستکم از میلیونها سال پیش آغاز میشود هرچند دانسته های دقیق ما از تفکر او به همین دو سه هزار سال اخیر محدود میشود.  طبعاً دانش او در دوران ماقبل تاریخ، به محیط کوچک دوروبر خودش محدود میشده و عمدتاً حول و حوش جستجوی غذا و حفاظت در قبال محیط پیرامونی خود بوده است.  با اینکه اصطلاحاتی از قبیل: دانش، فلسفه، دین، اخلاق، وجود نداشته اما در عمل همه اینها یک کل یکپارچه را در ذهن او تشکیل میداده.  بنظر میرسد زیربنای همه اینها اخلاق طبیعی بوده است که روابط آدمیان را با یکدیگر و با دیگران تنظیم میکرده است.   مثلاً اگر یکی از افراد قبیله پایش لغزیده و به پرتگاه سقوط میکرد، سایرین بکمک وی رفته نجاتش میدادند، بدون آنکه هیچ نوشته و مکتوبی یا پند و اندرزی آسمانی در میان بوده باشد.  چه بسا اگر حیوانی نیز در گل گیر کرده و دست و پا میزد بکمکش میشتافتند.  این چیزی نیست که خاص انسان باشد چه اینکه در دسته گرگها نیز همین غرایز و روابط طبیعی عاطفی برقرار بوده و هست.  حتی دیده شده که حیوانات، نوزاد یتیم حیوانی از نوع دیگر را بفرزندی پذیرفته و شیر داده اند (که در انسانها دیده نشده) و یا یوز گرسنه ای علیرغم گرسنگی خود و بچه هایش بر آهو بچه ای نوزاد رحم آورده و دست از او کشیده تا به مادر نگران در چندصد قدمی بپیوندد.  اگر گفته ارسطو را بپذیریم، انسان، این حیوان ناطق، نیز از این مشترکات فرهنگی با سایر حیوانات مستثنی نیست.  به لطف دوربین های جدید و کاوش های اخیر در حیات وحش، معلوم شده است که دایره هوش و احساسات حیوانات بسیار فراتر از چیزیست که قبلاً گمان میرفت.  از هر زاویه که بنگریم، وحشی بودن به انسان بیشتر میچسبد تا به حیوان.  بهررو، تدریجاً پیچیده تر شدن روابط آدمها، منجر به ایجاد قرار دادهای اجتماعی بین آنان شد.  با شهرنشین شدن آدمها، اهمیت این قراردادها بیشتر شده و اخلاق طبیعی را تحت الشعاع قرار میدهد.  بتدریج این قراردادها بصورت قانون مدون درآمد تا آحاد جامعه که دیگر منحصر به یک شهر نبود خود را مقید به تبعیت از آن کنند.  بطوریکه اولین نمونه تاریخی از این دست، قانون حمورابی است که حدود 1750 سال پیش از میلاد مسیح بر روی یک ستون سنگی بارالت بخط میخی حک شده است.  سرخط این قانون حاکی از آنست که مردوک، خدای بابل، آنرا به حمورابی داده است.  جالبست که مجازات اغلب گناهان مرگ است و در موارد خفیفتر انداختن مجرم در رودخانه است (احتمالاً دجله یا فرات که در بابل جاری بوده) که مجرم شانس زنده بیرون آمدن را داشته باشد که در اینصورت بیگناه شناخته میشد.  در برخی موارد نیز دست بریدن و چشم درآوردن مجازات جرمهای سبکتر است.  فایده قانون مکتوب اینست که همه از پیش میدانند عدم رعایت قراردادها با چه عواقبی روبرو خواهد شد، اما اشکال اساسی آن اینست که شکل دینی آن جای جرح و تعدیل به مناسبت تغییر نحوه زندگی و متعاقباً تغییر در روابط را ندارد که این خود جای بحث بیشتر دارد.  این نکته را ابوریحان بیرونی در کتاب ماللهند خویش چنین شرح داده است: "در اندیشه هند و ایرانی، همه احکام و قوانین ناشی از مغز انسان شمرده میشود و لذا قابل جرح و تعدیل و حتی فسخ.  حال آنکه از نظر اقوام سامی قوانین جنبه الهی داشته و لایتغیرند".  از آنجا که خاستگاه قوم یهود بابل بوده (حرکت ابراهیم از اور در جنوب بابل) و در اثنای مهاجرتهای متعدد بعدی، مدت زیادی نیز در اسارت بابلیان بوده اند، لذا قوانین آنها نیز مقتبس از قانون رایج یعنی قانون حمورابی بوده که با اندکی تغییر در کتب مقدس آنان منعکس گردیده و تاکنون بهمان صورت موجود است.  آنها در مهاجرت دائمی خود در آرزوی رسیدن به سرزمین شیر و عسل (سرزمین موعود یا بهشت) بوده اند و پس از نابودی  معبد مقدس بخش هائی از آنان به عربستان کوچیدند.  همانگونه که قبلاً گفتیم، فرهنگ ها مرتب از یکدیگر اقتباس کرده و از یکدیگر یاد میگیرند.  متشابهاً سایر ادیان سامی همین قوانین را اقتباس کرده مناسب حال و روز خود بر آن مهر تأیید زدند.  طبعاً در شرایط بیابانی آنروزگار که خانه معنای امروزی را نداشته و در بهترین حالت سرپناهی بی درو پیکر از شاخه های خرما بوده، مجازات زندان بی معنا بوده.  درعوض، در نبود رودخانه برای افکندن مجرم، سنگسار جایگزینی مناسب (البته از نظر خودشان) بشمار میرفته تا متشابهاً اگر مجرم از چاله فرار کند بتواند نجات یابد.  به مرور، تکیه بیش از حد بر قانون مدون، احتمالاً ارزش اخلاق طبیعی را کمرنگ و کمرنگتر ساخته و کارکرد آنرا ضعیفتر ساخته و به موارد خاص شخصی محدود ساخت.  گمان میرود ادامه این روند به برآمدن مصلحین اجتماع انجامیده و سرچشمه شکل گیری ادیان باشد.  لذا میتوان فرض کرد اصل همه دین ها خوش دلانه و در جهت احیاء ارزش های اخلاقی بوده است.  از این لحاظ دین به نوعی همسنگ فلسفه تلقی میشود و حاوی نظریه در باب مسائل متافیزیک است.  اینکه از کجا آمده ایم، بکجا میرویم، علت وجودی ما چیست و از این قبیل.  اما مردمی که به حضور قواعد رایج در تنظیم روابط خو کرده بودند، بدین راضی نبوده و خواستار ادامه قواعد پیشین یا دستکم شکلی جدید از آن بودند.  مراسم در ادیان در مرکز توجه است زیرا مردم دین بدون مراسم را به رسمیت نمیشناسند.  کما اینکه در گذشته، روستائیان پاکدل نسخه پزشک بدون آمپول (سوزن) را قبول نداشتند!  بنابراین آنچه از همه دم دست تر است استمرار همان قواعد و قوانین شاید با جرح و تعدیلاتی باشد.  نحوه زندگی از زمان حمورابی تا پیامبران بعدی تغییرات چندانی نکرده است و لذا همچنان روح اصلی قانون حمورابی را در ادیان بعدی مشاهده میکینم.  تغییرات اندکی هم که بوجود آمده ناشی از محیط زندگی و اقتصاد رایج است.  مثلاً طلا و نقره که در حکومت بابل فراوان بود در رفع و رجوع دعاوی از آن استفاده میشد، حال آنکه در صحرای خشک عربستان نفیس ترین دارائی "شتر" بود.  از همین رو نه تنها در دعاوی مالی، بلکه بعنوان دیه نیز در ارتکاب جرایم بزرگتر موجودی یگانه و با ارزش بود.  ایرادی که امروزه از این قوانین میگیرند شاید منصفانه نباشد و از دیدگاه مقابل، این ایراد از خود ماست که نحوه زندگانی خویش را بیجهت ارتقا داده ایم بطوریکه شتر جایگاه گذشته خود را از دست داده است.  والا همچنان این قواعد کماکان میتوانست کارساز و مفید به فایده واقع شود.  اما چه باید کرد که زندگی ها تغییر کرده و اگر منطق و خرد را فرا راه خویش قرار دهیم، قوانین عتیق ناچار از به-روز شدن و تطبیق با زندگی جدید است و نه بالعکس. یا اصلاً با کمی تفکر و بدون توجه به قوانین عتیق اقدام به وضع قانون کرد.  امروز نفیس ترین وسیله مسافرت ما "پراید" است و بعوض شتر نایاب جایگزین بهتری است.  بعلاوه، چون در آینده نزدیک ممکنست خودروهای برقی جایگزین امثال پراید شود، پس اساساً بهتر است دست قانونگذار را باز گذاشت تا هر موقع بر اساس اقتضای زمان، مورد مناسب را اختیار کند.  امروزه در زندگی معاصر پول بهترین جایگزین برای هر کالائی، از جمله شتر و پراید، است.  شاید هم فردا چیز دیگری باشد.  در اینجا بدین حقیقت ناب میرسیم که نهایتاً این انسان است و فقط انسان که باید برای قوانین خودش شخصاً آستین بالا زده دست بکار شود.  مطلقاً هیچ گزیری از این امر نیست.  مدتیست که در رسانه ها خبر از "رمز-ارز" است که برای خیلی ها هنوز ناآشناست.  اخیراً بعلت شیوع تجارت دیجیتالی، ارز دیجیتال بنام "رمز-ارز" (ترجمه Bit Coin) پا بعرصه گذاشته که جایگزینی برای پول رسمی بوده و دولت را سرگردان و مبهوت ساخته است.  چون در هیچیک از قوانین قدیم از حمورابی گرفته تا تورات و تلمود و رد پائی از این موجود نیست بالاخره مسئولین امر خود را ناچار از وضع قانون دیدند.  همانگونه که در برابر ماهواره و فیلم و سینما و تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر مجبور به وضع قانون شدند. شاید در آینده نزدیک با ورود روبات ها در داخل زندگی مردم، قوانینی مناسب حال آنها نیز باید وضع و به قوانین موجود اضافه شود.  چه بسا در آینده دور ربات ها وارد جنگ با انسان شوند و عرصه زمین را از این موجود مخرب و مزاحم پاک سازند.  اامات زندگی جدید قوانین مناسب خود را طلب میکند و تنها کسی که باید اینکار را انجام دهد انسان است و لاغیر.  تلفیق قوانین عتیق با قوانین جدید مانند نصب موتور جت روی درشکه است.  غیرممکن نیست ولی مسخره است.

     آنچه امروز بنام دین سنتی شناخته شده، عمدتاً مجموع دو عنصر اخلاق و قانون است.  اما جوهره دین را همانا اخلاق دانسته اند که مصلحین جامعه در اصل برای احیاء آن که گمان میرود همان اخلاق طبیعی باشد قیام کرده اند.  به مرور زمان که کم کم پیرایه ها بر اطراف مرکز کانونی بسته شد، پس از مدتی پوسته جای مغز را گرفت و اصل فدای فرع شد.  شکلهای جدیدتری از همان روابط و قواعد قدیمی و امثال قوانین حمورابی اما با رنگ و لعابی آسمانی و تعابیری جدید چنان یک کفه ترازو را سنگین کرد که کفه دیگر حاوی اخلاق از انظار ناپدید و تقریباً فراموش شد.  تار و پودی که احکام دینی دور و بر هسته مرکزی یعنی اخلاق بستند، آنرا از مرکز توجه خارج ساخت.  ضمناً برای اینکه پایبندی توده ها به این احکام تضمین شود لازم بود تا بنوعی رنگ و لعابی قدسی بر آن پاشیده شود و چه چیزی بهتر از آسمان!  قبلاً گفتیم که مردمان باستان همواره به آسمان با دیدی غیر مادّی و لذا مقدس مینگریستند.  چرا؟ چون آسمان و ساکنان آن یعنی ستارگان را عاری از هرگونه تغییر و تبدیلی میدیدند که نقطه مخالف مادّه زمینی بود که دچار و فساد است.  طبق تعریف، آنچه ثابت و لایزال است مقدس است و نمیتواند از جنس مادّه زمینی و میرا باشد.  از اینرو کلمه "آسمانی" معنائی مقدس و الهی در فرهنگ ملل یافته است.  حال آنکه امروز چنین تعبیری مورد قبول نیست.  بیجهت نیست که حمورابی در تدوین و ارائه قوانین خودش ادعا کرد که این قوانین از خدای مردوک از عالم بالا فرستاده شده تا پیروی مردم از آنرا تضمین کند.  با برچسب آسمانی دو اتفاق روی میدهد.  یکی اینکه مضمون مربوطه، هرچه باشد، بحالت انجماد و غیر قابل تغییر به نسل های آتی منتقل میشود. و دیگر اینکه با صفت آسمانی احتمالاً کسی جرأت اظهار نظری خلاف آنرا را بخود راه نمیدهد.  معهذا، دست تطاول زمان همواره درکار است و تغییر و تبدیل تعطیل بردار نیست.  پس برای محکم کاری بیشتر، تشکیلاتی لازم میآید تا به پشتوانه آن بقای دین تضمین گردد.  تشکیلات نیازمند پول و اعمال قدرت است که بهترین راه آن سوار شدن دین بر حکومت یعنی تشکیل حکومت دینی است.  در غیر اینصورت، باید با توسل به همان آداب و رسوم، و دادن وعده و وعید مردم را برای دادن پول و نذورات تشویق و ترغیب کرد.  ادعای ارتباط آسمانی اغلب نتیجه بخش است و جنبه کاتالیزور دارد.  توده ها از هر قوم و قبیله و از هر رنگ و نژادی، ذاتاً علاقمند به اعجاب و خوارق عادت هستند.   اینکه توده ها به اعجاب و شگفتی علاقمندند نه موضوعی خاص قدیم است و نه شرق و غرب میشناسد.  چه اینکه چندی پیش شاهد بودیم کتاب و فیلم تخیلی هری پاتر رکورد خواننده و بیننده افسانه دوست را شکست.  مردم به ناشدنی ها بیشتر علاقمندتد تا به شدنی ها.  بیجهت نیست که در تاریخ ادیان میبینیم که مردم از مصلحین اجتماعی درخواست و مطالبه "ناشدنی" (معجزه) دارند و بدون دیدن آن حرف کسی را باور نمیکنند.  البته امروزه این مسأله دیگر حل شده و در شکل فیلم و هنر و داستان عطش مردم سیراب میشود.  مثلاً برنامه هائی از تلویزیون پخش میشود بنام "ما و فرازمینی ها" که مملو از ماوراءالطبیعه است و در عین حال بسیار جذاب و دیدنی.  هیچ ایرادی هم نیست.  مشکل هنگامی آغاز میشود که ماوراءالطبیعه بخواهد امور زندگانی دنیوی را در دست بگیرد.  توجیه آن نیز فریبنده است که میخواهد برای آبادی آخرت مردم کار کند.  حال آنکه آن فریبی بیش نیست و دنیای مردم را هم خراب میکند.  حکومت دینی نوعی سیستم ایدئولوژیک است که مدعیست سرچشمه های آن در آسمان و مستظهر به تاییدات الهیست. به بیان دیگر ادعای ابدی بودن و لایتغیر بودن در ذات آنست و اینکه حقانیت خود را ناشی از عالم بالا و نه مردم دانسته و صرفاً جوابگو به عالم بالاست. حکومت بدون قدرت و قدرت بدون پول میسر نیست و لذا تدریجاً حکومت دینی که قرار بوده معنوی و اخلاقی باشد به انواع مفاسد دنیوی آنهم در مقیاس نجومی و آسمانی آلوده میشود.  لذت امور دنیوی، خیال آبادی اخروی را تبخیر و توسل به خرافات بعنوان ابزاری برای بقا شدت میگیرد.  بزودی دین بعنوان پوششی برای اجرای خواسته های الیگارشی حاکم و استمرار حاکمیت آن بکار میرود.  اکنون، دینی که از پاک اندیشی اولیه یعنی احیاء اخلاق منحرف شده، اجباراً متکی به دو نقطه اتکا است.  یک سر آن به میخ ماوراءالطبیعه محکم شده و سر دیگرش در مرکز زمین بعنوان مادّه گرائی بسته است.  آسمان جز بعنوان پوستر تبلیغات جایگاهی ندارد.  اخلاق که همسنگ فلسفه بوده، مانند بسیاری از واژگان، واژه ای تهی از مفهوم میشود.  مشکلات اساسی جای خود را به مسائل پیش پاافتاده مانند چند تار مو و قواره مانتو ن و حضور آنان در استادیومها میدهد.  یعنی سرگرم کردن مردم با چیزهائی که در دنیا بیمعنیست.  اتفاق دیگری که رخ میدهد خشونت است.  در حوزه فلسفه تغییر مکتب فکری مشکلی ایجاد نمیکرد و نمیکند.  شاید تنها استثناء، مکتب فیثاغورث بوده که مشهور است پیروان حق افشای اسرار آن را نداشته و خودسرانه اجازه خروج نداشتند.  اما در اینجا، تغییر دین حکم ارتداد داشته و مستوجب مجازات مرگ است.  در چنین شرایطی دین به فرقه تغییر ماهیت میدهد. یکی از مصلحین که دین رایج را سرپوشی برای پول و قدرت میدید، بدرستی پیشنهاد کرد که فرد میتواند مستقیم با عالم معنا ارتباط برقرار کرده و نیازی به واسطه نیست.  همین موجب تکفیر و جدائی وی از مذهب رایج، کاتولیک، شده و کیش جدید پروتستان را بوجود آورد.  مقایسه وضع کشورهای پروتستان و کاتولیک در حال حاضر نشان میدهد که حتی یک تغییر جزئی در نگرش ها به چه تفاوت بزرگی در عمل میانجامد.

   نتیجه آنکه، هدف علم عبارتست از شناخت جهان و هرآنچه درون آنست.  بنابراین کشف مجهولات و یافتن روابط بین پدیده ها از وظایف آنست.  وظیفه جنبی آن که اتفاقاً در شرایط امروز ما اهمیت بیشتری یافته همانا مبارزه با خرافات و همزمان ترویج خردورزی است.  لذا بطور مشخص هیچگونه دشمنی با دین یا هرگونه اعتقادات شخصی افراد ندارد.  منتها، برملا کردن خرافات و افشای ترفندهای حقه بازان ممکنست در نظر برخی عناد با دین و معنویات بنماید.  ولی اگر زیر نام دین سوء استفاده هائی شود چه باید کرد؟  اینهمه مؤسسات مالی قلابی آنهم زیر نام مقدسین که اندوخته مردم را یدند و مدتها بکار خود ادامه دادند، آخرش چه شد؟  اگر اعتراض مال باختگان نبود همچنان بکار "مقدس" خود ادامه میدادند.  بنابراین "نام" بخودی خود چیزی را اثبات نمیکند، باید مفهوم را یافت.  تا طرز فکر توده ها اصلاح نشود، این روند معیوب همچنان ادامه خواهد یافت.  اما در مورد اخلاقیات، علم رسماً نظری ندارد.  بنظر میرسد اخلاق پدیده ایست فطری که از بدو پیدایش انسان وجود داشته است، هرچند که با کسب ادب و کمالات مستحکمتر میشود.  با آنکه سطح معلومات بشری بسیار افزایش یافته ولی در مورد اخلاق وماً چنین نیست.  گمان میرود با بازگشت به طلوع بشریت و آویختن به همان ریشه های فطری اخلاق، یعنی اخلاق طبیعی، جامعه ای بسیار پاکتر و انسانی تر از آنچه امروز از آن در رنج و عذابیم میتوان بوجود آورد.  بقول معروف: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم/ مرحمت فرموده ما را مس کنید.  بنظر میرسد که آنچه زیر نام دین عرضه میشود همچنان همان چیزی است که ادوین گیبون در کتاب "انحطاط و سقوط امپراطوری روم" در وصف دین در دوره روم باستان نقل کرده است: "کلیه شکل های مختلف دین که در دنیای روم باستان عمل میشد همگی توسط هر یک از طبقات زیر اینگونه تلقی میشد؛ از نظر مردم متشابهاً حقیقت، از نظر فلاسفه متشابهاً دروغ، و از نظر حکمروایان متشابهاً مفید!"


لاادریه 

       علت انتخاب این مطلب به سبب پرسشی است که اخیراً خواننده ای ذیل مطلب "اخلاق طبیعی" مطرح کرده اند و لذا نیاز افتاد که برای توضیح آن از این دیدگاه فلسفی استفاده کنیم که اتفاقاً برای دنبال کنندگان درس فلسفه علم نیز دانستن آن بسیار مفید خواهد بود.  پرسش این خواننده را در انتهای این مقال مطرح و با کمک از این دیدگاه به پاسخی درخور کوشش خواهیم نمود.

       لاادریه که  به لاادری گرائی یا ندانم گرائی نیز مشهور است، یکی از دیدگاه های مشهور در فلسفه است.   توضیحی که در منابع رایج درباره این دیدگاه آمده است بشرح زیر میباشد.  این دیدگاه که از زمانهای بسیار قدیم تاکنون رایج بوده است مبتنی بر اینست که دانستن درستی یا نادرستی برخی از ادعاها، بویژه ادعاهای مربوط به امور ماوراءالطبیعی از قبیل الهیات، زندگانی پس از مرگ، وجود خدا، حقیقت نهائی، و امثال آن امریست نامعلوم و از اساس ناممکن.  این مکتب در عین باور به عینی بودن جهان، شناخت کل جهان، یا حتی بخشی از آنرا ناممکن میداند.   معروفست که سقراط نیز به نوعی همین باور را داشته و میگفت که: میدانم که نمیدانم.  منظور اینکه انسان نمیتواند بطور یقین چیزی را راجع به جهان خارج بداند، هرچند درباره احوال درونی خودش ممکنست اطلاعاتی به یقین داشته باشد.  اشاره اصلی این مکتب درباره خدا و مباحث دینی است.  ندانم گرایان در مورد خدا میگویند که از طرفی دلایل کافی برای اثبات موجودیت خدا وجود ندارد و از طرف دیگر دلایل کافی برای اثبات عدم وجود خدا نیز موجود نیست.  نظریه برتراندراسل در مقاله "ندانم گرا بودن چیست؟" در این باره جالب توجه است.  او میگوید: " عقیده یک ندانم گرا اینست که دانستن حقایقی در مورد خدا و زندگی بعد از مرگ، آنگونه که مسیحیت و دیگر مذاهب به آنها می پردازند، غیر ممکن است.  یا اگر غیر ممکن نیست، دستکم در حال حاضر غیر ممکن است."

     باید توجه کرد که تفاوتی میان "خدا ناباوری" و "ندانم گرائی" موجود است.   خدا ناباوری از جنس اعتقاد است، اعتقادی که میگوید خدا نیست.  در حالیکه ندانم گرائی از جنس دانش است.  ندانم گرائی یعنی نداشتن دانش و دلیل کافی در اثبات وجود خدا.  ندانم گرا نمیتواند به یقین ادعا کند که خدائی وجود دارد یا نه.  بعبارت دیگر، ندانم گرائی هم با خدا ناباوری سازگار است و هم با خدا باوری.  ندانم گرا صرفاً میگوید که دانش کافی برای اثبات یا نفی وجود خدا ندارد.  گروهی هم هستند که این شناخت را غیرممکن میدانند.   مثلاً کانت و برخی دیگر از فلاسفه معتقدند که علی الاصول نمیتوانند بدانند که خدا هست یا نه.  یعنی هیچ راهی برای رسیدن به این شناخت وجود ندارد.  این در حالیست که لاادری گرایان میگویند: نمیدانند که آیا خدا وجود دارد یا خیر.  بعبارت دیگر در حالت انتظار بسر میبرند و شاید امیدوارند که روزی به فهم این مسأله نایل شوند. 

      مطالب بالا، خلاصه ای از دیدگاه لاادری گری بوده که در منابع رایج اشاره شده است.  معتقدان به این مکتب، ندانم گرا یا Agnostic نامیده میشوند.  اکنون پرسشی را که خواننده این وبگاه مطرح کرده اند عیناً در زیر میآوریم.  ایراد ایشان ناظر بر این مطلب ما بوده که گفته بودیم تاریخ زندگی بشر سر به میلیونها سال میزند که بسی بیشتر از تاریخ پیامبران است.

" مشهور است که قبل از آدم و حوا انسان های دیگری در روی کره زمین زندگی میکرده اند و پیامبرانی هم داشته اند . پس انسان هرگز به حال خود رها نشده است و میلیون ها سال است که پیامبرانی امده اند . مننها بنا بر روایات پس از هر دوره قیامت بر پا شده و به طور کلی از بین رفته اند و لذا اطلاعی در دست نیست از آنها . و پس از آخرین قیامت آدم و حوا به وجود آمده است و ما نیز در عصر آنان هستیم و منتظر قیامت جدید."

     البته اینگونه سوألات حال و هوای دینی دارد که پرداختن به آنها و بحث پیرامون آنها خالی از خطر نیست اما چون در جلسات قبلی درس هم عده ای این اشکال بزرگ را بر روش علمی در مقابل روش غیرعلمی وارد دانسته و میگفتند که شما از کجا و به استناد چه دلایلی ماوراءالطبیعه را حقیقت نمیدانید و چگونه به نفی برخی پندارهای رایج بین مردمان میپردازید.  چون همانقدر که شما ادعا میکنید فلان چیز چنین است و چنان، متشابهاً ما نیز میتوانیم آنرا نفی کنیم.  یا اگر موجودیت چیزی را نفی میکنید ما ادعای خلاف آنرا میکنیم.  مشروح این مطالب را علاقمندان میتوانند در سری بحث های گذشته این وبگاه زیر نام  "روش علمی" ببینند و دلایل له و علیه را مشاهده نمایند.  اما در اینجا شاید بد نباشد عقیده برتراندراسل را نیز در این باره مطرح کنیم.

      راسل خداناباور بوده است اما مؤمنین او را به باد انتقاد گرفته و میپرسند اگر راست میگوئی بیا ثابت کن خدا نیست.  او برای روشن شدن در اینجا تمثیلی دارد که به "قوری چای آسمانی" مشهور شده است.  وی میگوید: من ایمان دارم که یک قوری چای مطبوع که ضمناً خیلی هم کوچک است و تلسکوپ ها قادر به دیدن آن نیستند در مداری بیضوی بین زمین و مریخ به دور خورشید میگردد.  حالا اگر شما میگوئید غلط است، بفرمائید ثابت کنید چنین نیست!  کسی هرگز نمیتواند چنین ادعائی را باطل کند.  بویژه اینکه اگر این ادعا در کتب باستانی میآمد و یا در کلیساها و اماکن مذهبی بعنوان یک حقیقت مقدس به مردم تعلیم داده میشد و در مدارس در ذهن کودکان فرو میکردند، در اینصورت تردید در مورد آن بسیار سخت میشد.  راسل در ادامه می افزاید که خدا ناباور هستم و وجود خدای مسیحی هیچ بیش از خدایان روم یا خدایان هندو محتمل نیست.  همانطور که هیچ کس نیست که بتواند ثابت کند که یک قوری چای در مدار خورشید نمیگردد!   در واقع این برعهده مدعی است که ادعای خود را ثابت کند و مثلاً نشان دهد و ثابت کند که یک قوری چای در منظومه خورشیدی در حال گردش است.  این وظیفه طرف مقابل نیست که از او خواسته شود اگر چنین نیست بیاید نفی آنرا ثابت کند که عملاً کاریست غیرممکن.   

     بنظر میرسد بسیاری از مشکلات مبتلابه ما انسانها، بویژه ما شرقی ها، حول و حوش همین سوءتفاهم هاست.  مثلاً همین موضوعی را که خواننده ما مطرح کرده و احتمالاً از بزرگترهای خود شنیده از همین قسم است.  در مباحث پیشین، مکرر درباره ماوراءالطبیعه تأکید کرده ایم که اگر قرار بر صحت و درستی چنین ادعاهائی باشد در اینصورت در باز خواهد شد بر روی حجم عظیم و بی انتهای هر ادعای پوچ از هرکس دیگری و در هرکجای دنیا از ازل تا ابد.  در اینصورت هیچ تفاوتی نخواهد کرد که ما هم متشابهاً در رقابت با آقای راسل ادعا کنیم که ما نیز شدیداً ایمان داریم که یک فرشته ی سرخ فام دارای هفت سر و یکصد و بیست و چهارهزار دست در مرکز زمین سکنا گزیده و از روز الست در حال چرخش زمین و استمرار حرکت آن بوده است.  ضمناً ایمان ما چنان راسخ و استوار است که ناباوران را در هر مقام و مسندی که باشند به اشد مجازات رسانده و در این راه مقدس از بذل خون خود دریغ نفرمائیم.  صرفنظر از مثالی که راسل آورده است، باید گفت که اصولاً میتوان بینهایت ادعای مشابه آنچه خواننده ما آورده است پیش کشید و مدعی شد که همه آنها درست است زیرا که امکان رد آنها و اثبات نفی آنها غیر ممکن است.  در حالیکه در چنین مواردی، ما بعنوان یک فرد معقول و خرد پیشه باید همواره خواهان این شویم که مدعی خود در صدد اثبات رأی خود برآید و نه اینکه انتظار باشد مخاطب نفی آنرا اثبات کند.  در بخش های قبلی در بحث روش علم در این باره بتفصیل گفتگو کردیم.  

     قابل ذکر است که دیدگاه ندانم گرائی به فیزیک و سایر شاخه های علوم قابل تسری است.  مثلاً در مواردی که اطلاعات قطعی موجود نیست از نفی و اثبات موضوعات پرهیز کرد.  مثلاً فوتون نور در بسیاری پدیده ها خاصیت ذره ای دارد، اما در بسیاری موارد دیگر نیز طبیعت موجی از خود بروز میدهد.  جالبست که در یک آزمایش مشخص، هیچگاه هردو خاصیت را با هم نشان نمیدهد، یا این یا آن.  لذا میپرسیم نور موج است یا ذرّه؟   حقیقتش را نمیدانیم، یا دستکم فعلاً نمیدانیم.  در فیزیک، روابط بین پدیده ها و ارتباطات آنها با یکدیگر تبیین میشود که البته بخودی خود دستآوردیست عالی.  اما از کنه حقیقت با خبر نمیشویم.  در بحث روش علم گفته ایم که امروزه ما در پی کشف شبکه ارتباطات پدیده های مختلف و بظاهر مستقل با یکدیگر هستیم و اینکه حقیقت نهائی چیست چیزیست دور از دسترس ما.  اما شناخت نسبی همواره میسر است و همین موجب اعتلای زندگی شده است.  هربرت اسپنسر از دانشمندان نیمه دوم قرن نوزده نیز به این اعتقاد رسید که تنها فلسفه صحیح، فلسفه لاادری میباشد چه اینکه راهی برای وصول به حقیقت نهائی وجود ندارد.  مثلاً با اینکه همه چیز را درباره گرانش و خواص آن میدانیم، معهذا هنوز از حقیقت این که چگونه مادّه حضور و وجود خودش را در عالم بیان میکند بدرستی نمیدانیم.  البته این ندانستن ها مانع از کاربرد عملی علوم و تکنولوژی نیست ولی در هر حال در سلسله علل گاهی بهمان نقطه ای میرسیم که ارسطو علت نخستین یا محرک اول معرفی کرد.  غالباً افراد مبتدی دچار سوء برداشت هائی میشوند و دیگران را نیز با خود به چاله میاندازند.  اخیراً از مسئول بلند پایه ای در دفاع غیر عامل (یا مدیریت بحران) شنیده شده که دلیل خشکسالی میهن ما را یدن ابرها عنوان کرده.! یا کمی پیشتر، دلیل زله را آزمایشات امواج رادیوئی در پایگاه قطب شمال ذکر فرموده اند.  اینها پیش از آنکه به فلسفه ربط داشته باشند به مشکلات اجتماعی و نصب افراد ناوارد در پست های تخصصی مربوطند.  ماوراءالطبیعه بخودی خود همواره از دیدگاه فردی موضوعی شیرین و جذاب است اما گویا ترویج عامدانه آن در جامعه عواید زیادی برای گروهی خاص به ارمغان میآورد که دل کندن از آنرا روا نمیدارند.  


اخلاق طبیعی

  پیرو بحث قبلی در خصوص اخلاق و فلسفه و مطرح شدن چیزی بنام "اخلاق طبیعی"، یکی از خوانندگان به ایراد مهمی اشاره کردند.  پرسش کردند که این اخلاق طبیعی اصلاً چیست؟ چون گفته شده مربوطست به اوان طلوع بشریت چه ممکنست بسا با وحشی گری و بربریت توأم باشد؟  آیا دعوت به اخلاق طبیعی بازگشت به عصر حجر نیست؟

   در پاسخ باید ابتدا یادآور شویم که اگر به دستآوردهای علم اعتماد داشته باشیم، قدمت کره زمین بسیار بیش از آنیست که قدما می اندیشیدند.  متشابهاً، قدمت ظهور بشر بر عرصه کره زمین نیز بسی بیشتر از آنچه در کتب مقدسه آمده است میباشد.  نزدیکترین گونه آدم موسوم به هموساپین مدرن دستکم از 100،000 سال پیش بدینسو زندگی میکرده است.  استخوانهای اجداد قدیمتر ما موسوم به هموارکتوس (انسان راست قامت) دستکم از زمانی حدود 1.5 میلیون سال پیش گواهی میدهد.  قدیمترین اسکلت انسانهای اولیه که چندین دهه پیش در آفریقا کشف شده بود حکایت از قدمتی حدود 2 میلیون سال پیش دارد که به هموآبیلیس (انسان سخن گو) موسوم است.  در این اواخر در چند مورد در اتیوپی استخوانهای قدیمی تری از انسان پیدا شد که این آخری در ماه گذشته حاوی یک جمجمه سالم با قدمت حدود 4 میلیون سال پیش میباشد.  باستان شناسان قدیمترین سایت زندگانی انسان اولیه را در کنیا در حدود 5 میلیون سال پیش تشخیص داده اند.  بنظر میرسد اجداد اولیه انسان در آفریقا ظهور و از آنجا به جاهای دیگر زمین رفته اند.  این اعداد و ارقام بر مبنای شواهد علمی و زمان سنجی رایج در اکتشافات باستانی بدست آمده اند.  لذا بنظر میرسد حضور انسان بیش از اعداد و ارقام یاد شده باشد چه اینکه استخوان مدت محدودی در خاک دوام میآورد، مگر اینکه بصورت سنگواره درآمده باشد و بر حسب شانس سنگواره انسانی با قدمتی بیش از این اعداد پیدا شود.

   این مقدمه از آنرو بیان شد که بدانیم دامنه زمانی حضور انسان بر سطح این سیاره خیلی خیلی بیشتر از مدت حضور ادیان شناخته شده بوده و دستکم نباید از 5 میلیون سال کمتر بوده باشد.  این رقم در قیاس با زمان 3.5 میلیارد سال که قدیمی ترین ارگانیسم زنده موسوم به "استروماتولیت" وجود داشته البته کوتاه بنظر میرسد.  اما در قیاس با عصر پیامبران بسیار بلند است بطوریکه اولین دین توحیدی آغاز آفرینش را حدود 5 هزارو چند صد سال پیش میداند و تقویم حضور بشر را از آن تاریخ شرح داده است.  سوأل اینجاست که 5 میلیون سال طولانی تر است یا 5 هزار سال؟  طبعاً نسبت آن 1000 به 1 میشود.  بزبان ساده تر مثل اینست که بگوئیم کسی 1000 روز زندگی کرده اما فقط همان 1 روز آخرش اهمیت داشته و برای آن 1 روز هزار جور تمهیدات مختلف مقرر کرده اند.  یعنی اینکه 999 روز از زندگی او هیچ و پوچ بوده و محلی از اعراب نداشته و همه بگیر و ببندها فقط برای آن 1 روز آخر بوده است.  آیا این شگفتی آور نیست؟ کدام منطق اینرا میپذیرد؟  و تعجب آورتر اینکه دامنه حضور مکانی او نیز بسی وسیع تر از  پندار عموم بوده و فقط به حوزه ادیان پرور خاورمیانه و توجهات آن منحصر نبوده.  انسان اولیه پس از گسترش در آفریقا، گویا از گوشه شمال شرقی آفریقا وارد آسیا شده و سرانجام بتدریج سرتاسر کره زمین را پیموده و در هیئت گروه و قبایل اینجا و آنجا مسکن گزیده است.  حال سوأل اینجاست بر این گروه های انسانی و در این پهنه های وسیع از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب در این بازه طولانی چه سیستم اخلاقی حاکم بوده است؟  ظاهراً او 999 روز را بی حساب و کتاب زندگی کرده و فقط 1 روز تحت تعلیمات اخلاقی ادیان سر کرده.  ساده ترین پاسخ اینست: بنیادی ترین وجه اخلاق، اخلاق طبیعی است و انسان همواره در همه زمانها و در همه مکانها زیر تأثیر آن بوده و هست.   نکته ای که اغلب از آن غفلت شده و همان موجب سوء برداشت هائی شده همانا حقیقت استقلال اخلاق از دین است.  طبعاً یک وجه دین ناظر بر اخلاق و رفتار اخلاقی است اما باین معنی نیست که اخلاق وماً همان دین و یا وابسته به آنست.  بدون آنکه خواسته باشیم وارد تعاریف مناقشه برانگیز شویم، عقیده بر اینست که اخلاق جزئی از رفتار عمومی انسان بوده و از اولین روزهای ظهور او با وی بوده و جزئی از وجودش بوده است.  مثلاً کمک به همنوع یک صفت نیک اخلاقی شمرده شده است.  هم اکنون این صفت را در عقب مانده ترین انسانها و در دورافتاده ترین قبایل آمازون مشاهده میکنیم.  یعنی اینکه این یک صفت اولیه و طبیعی بوده است.  تازه این فقط منحصر به نوع انسان نیست.  خوشبختانه به یمن وجود محققین حیات وحش و فیلم های مستند آنها، میدانیم این خصلت در حیوانات نیز وجود دارد و حتی ممکنست قوی تر از انسان باشد، چه اینکه مواردی از کمک به غیر همنوع در این جانوران دیده شده است.  لذا همانطور که در بدن مادّی و حواس پنجگانه با سایر حیوانات مشترکاتی داریم، اشتراکات اخلاقی آنها با ما نیز نباید موجب حیرت یا خجالت شود.  در اینجا باید اذعان کرد که اگر از زاویه بزرگتری به این مسائل توجه کنیم بجای کاربرد "اخلاق انسانی" لازمست از واژه دیگری که جامعتر بوده و موجودات زنده را بطور عام شامل شود استفاده کنیم.  حتی شاید با کمی تساهل بتوان آنرا به کل طبیعت تسری داده و با یک دید "طبیعی" تری به محیط پیرامونی نگاه کنیم.  با برداشتن عینک خود بینی و برگشت به گوهر اصلی خود، بسیاری از مشکلاتی که امروز با آن مواجهیم خود بخود برطرف خواهد شد.  

     اما چطور شد که امروز خود را بسیار دورتر از این اصل طبیعی می یابیم؟  بنظر میرسد آمد و رفت ایدئولوژی ها ما را از اخلاق طبیعی دورتر ساخته است.  این دوری از زمانی آغاز شد که ما خود را در جهان، تافته جدا بافته پنداشته و وجود همه چیز را برای خود و منحصر به خود تصور کرده ایم.  از اینروست که برای طبیعت و زندگی آن هیچ حقی قائل نیستیم.  رودها و دریاچه ها را ملک طلق خود دانسته و به هزینه افزایش بی رویه نوع خودمان حاضر به نابودی انواع دیگر هستیم.  از نابودی جنگلها و مراتع گذشته، حیوان آزاری را نیز وظیفه مقدس خود ساخته ایم.  توگوئی همه چیز برای ما خلق شده و عقل برتر ما مجوزی برای استثمار طبیعت و موجودات آنست.  تکنولوژی بخودی خود خوبست اما امان از وقتی که تیغ در دست زنگی مست باشد.  اتفاقاً این رفتاری که در پیش گرفته ایم، در نهایت تعجب به نابودی خودمان منجر خواهد شد.  وجود ما بدون همزیستی و تعادل با محیط پیرامونی امکانپذیر نیست.  ممکنست این در نظر عده ای طبیعت دوستی مفرط یا طرفداری از محیط زیست جلوه کند که چیزی تفننی یا لوکس بشمار آید، اما هرچه باشد یک حقیقت محض است و از آن گریزی نیست.  بدبختی کار اینجاست که نادیده گرفتن این حقایق نتایجی ببار خواهد آورد (و در حال حاضر هم ببار آورده) که برگشت ناپذیر است.  بارها و بارها در این باره گفتگو کرده ایم.  

    اشتباه است اگر تصور شود آزار و اذیت ناشی از این اخلاق غیر طبیعی رایج امروزی، فقط دامان حیوانات و طبیعت را گرفته است.  چه اینکه امروز اعضای بنی آدم نیز به جان هم افتاده و اخبار آن مرتب در رسانه هاست.  امروز بویژه ن در معرض بیشترین خشونت اند.  مثلاً دوچرخه نباید سوار شوند اما شتر سواری اشکالی ندارد!  بسیار عجیب مینماید اما اگر به جستجوی دلیل بپردازید از انسان بودن خود شرمسار میشوید.  همان بهتر که در جستجوی ادله این بایدها و نبایدها نبود.  نهایتاً در انتهای کار بشما خواهند گفت انسان نباید بخود آسیب رساند والا گناه کرده است.  مجازاتش چیست؟  بهتر است مثالی بزنیم.  مثلاً میگویند شما نباید کفش تنگ بپا کنید زیرا به پای انسان آسیب میرساند و خلاف شأن انسانیست.  اما اگر کردی مرتکب گناه شده ای و بار اول پای چپ شما بمجازات قطع خواهد شد.  میشود حدس زد در صورت تداوم گناه جه خواهد شد.  تکرار مکررات مراسم در یک بازه زمانی بلند،  آنرا هرچند که غیر منطقی و ناعادلانه باشد، عادی و منطقی جلوه میدهد.  بعد مدتی به آن میگویند "سنت".  رسوم و سنت ها، همه جا محترم و در هاله ای از تقدس است و اقدام به تغییر آن با مقاومت روبرو میشود.  سنت های خوب و حتی بی زیان را میتوان پاس داشت اما برای مقابله با سنت های بد مقداری شهامت لازمست.  مثلاً یکی از سنت های بسیار قدیمی و مقدس هندوان رسم "ساتی" بود که تا دوران استعمار انگلیس در هند رواج داشت.  رسم بر این بود که اگر شوهر فوت میکرد، زن برای ابراز وفاداری، خود را روی شعله های آتشی که برای سوختن متوفی روشن شده بود انداخته و زنده زنده همراه مرده سوخته شود.  علیرغم مقاومت هندوان که تا پای درگیری با ارتش انگلیس پیش رفت، ولی خوشبختانه توسط انگلیسی ها جلوی آن گرفته و غیرقانونی شد.  اجحاف بر ن در چین قدیم نیز رایج بود که یکی از رسوم آنان که تا سده اخیر رواج داشت به شرح زیر بود.  رسم بر این بود که پای دختران خانواده های متشخص را در کفش فی قرار میدادند تا در بزرگسالی نیز همچنان کوچک مانده باشد تا در نظر مردان چینی زیبا جلوه نماید!  اما به قیمت تحمل شکنجه طاقت فرسای این بینوایان که شاهد دفرمه شدن پا و درهم فرورفتن تدریجی استخوان پای خود بودند.  این بانوان که بخاطر حفظ سنت عذاب را تحمل کرده بودند، در بزرگسالی بدون کمک دیگران قادر به راه رفتن نبودند، اما چه باک که مردانشان حظ بصر خود را حفظ کردند. تاریخ این خشونت ها بسی طولانیست و مردم ما بخوبی با آن آشنایند.  در اینجا میخواهیم با اعلان یک آگاهی مهم بلکه این رسم زن ستیزی برای همیشه از صحنه روزگار پاک شود.  دستکم مردمان فهیم با وقوف بر این آگاهی شاید بتوانند بتدریج ذهن دیگران را در این زمینه روشن کنند.  موضوع ساده است.  مطابق اخلاق طبیعی، این برابری حقوق زن و مرد همواره امری روشن و بدون مناقشه بوده است ولی خیلی ها زیر بار آن نمیرفتند و نمیروند.  تا اینکه بالاخره یافته های علمی توانست شواهد این برابری را ظاهر سازد.  گمانه زنی ها حاکی از آنست که انسان اولیه "دوجنسی" بوده است یعنی اندام های مذکر و مؤنث را توأماً داشته است.  هنوز رد پای آن بر بدن زن و مرد هست، ضمن اینکه هنوز ندرتاً شاهد وجود این افراد دوجنسی در جامعه هستیم که غیر طبیعی تلقی میشود در حالیکه طبیعی واقعی همین بوده است.  ردپای آن در افسانه های اساطیری نیز هست که زروان، انسان اولیه، هم زن بوده است و هم مرد.  گیاهان که ظهور مراحل اولیه حیات است نیز غالباً تک پایه هستند یعنی گُل ها، مادگی و پرچم را توأماً دارا هستند.  در جریان تکامل، برخی گیاهان دوپایه شده و تخصصی تر عمل کردند.  چه بسا همین روند تخصصی شدن در اجداد اولیه انسان و سایر حیوانات نیز صورت گرفته باشد.  اخیراً فیلم های تحقیقاتی موارد متعددی را در خصوص آبزیان آشکار ساخته اند که شک و شبهه ای را باقی نمیگذارد.  یک مورد آن در خصوص نوعی ماهی خاص است که بطور معمول دارای نوع نر و ماده با تفاوت های آشکار است.  اما مواقعی که تعداد ماهی نر بدلائلی کم میشود، یکی از ماهی های ماده در گروه، برای جبران این کمبود شروع به استحاله کرده و نه تنها بزرگتر شده شکلش تغییر میکند بلکه اندام نر در آن ظهور کرده و بدینطریق استمرار نسل را تضمین میکند.  این حاکی از واقعیتی شگفت انگیز است که قبلاً شناخته شده نبود.  با اینکه موارد مشاهده شده نادر بوده، اما احتمال میدهیم که این یک اصل عمومی باشد و چه بسا در آینده دلالت های گسترده ای بر آن پیدا شود.  هرچه باشد هنوز در آغاز کشفیات حیات در دریاها هستیم.  

   خلاصه اینکه اگر این اصل کلی، یعنی قابلیت استحاله نر و ماده، را بپذیریم این تعصبات عجیب که زندگی را بر مردم تلخ کرده بیکباره از میان برخواهد خاست آنچنانکه تاریخ را دوباره باید نوشت.  تفاوت نر و ماده بخاطر مقادیر کمی هورمون و کمی جراحی است که امروزه دوجنسی سرگردان را از بلاتکلیفی نجات میدهد.  قلب و مغز و سایر اندام ها یکسان است.  پذیرش این امر که نوع اولیه انسان در گذشته های بسیار دور حالت دوجنسی داشته است، و پذیرش این حقیقت که طلوع بشریت مربوط به میلیونها سال پیش است، به خالی شدن فکر از تعصبات خشک کمک فراوان میکند.  آیا زمان آن فرا نرسیده که به یافته های علمی بی تفاوت نباشیم.  چه بسا بسیاری از مردم، همین خبر ماهی ها را در رسانه ها دیده و شنیده باشند و از آن سرسری گذشته باشند.  رسانه ملی، فیلم های مستند طبیعت را به هدف پرکردن برنامه نمایش میدهد و از اهمیت محتوای آن اغلب غافل است. اخبار فقط برای شنیدن نیست بلکه به فهمیدن و تأمل کردن نیز نیاز دارد.  اگر نسبت به یافته های جدید، که هردم بیشتر میشود، بی تفاوت باشیم در اینصورت تفاوت ما با سنگ چیست؟  چه بسا سنگ در این معنی از ما جلوتر باشد زیرا با ریزش مداوم آب بر آن سوراخ میشود.  پس چگونه است که آبشار عظیم دانش بر دلهای اینان که از رگ و پی است اثر ندارد؟!  رسانه ملّی نه تنها کمکی در این مهم نمیکند بلکه رویه عکس اختیار کرده است.  در درجه بعدی، این دانشگاه ها هستند که باید نقش مهمی در همه فهم کردن علم و شرح و تفسیر یافته های جدید بازی کنند.  اما بنظر میرسد تنها دغدغه مهمشان تولید "کاغذ" باشد.  گویا همه عوامل دست بدست هم داده تا مانند سنگ ثابت و لایتغیر باشیم؛ چه افتخاری.  فقط تصور کنید که اگر همین یک نکته را مردم ما بدرستی درک کرده بودند وضعیت حال و آینده ما چقدر متفاوت میبود.  در حالی که در گذر زمان همه چیز تغییر کرده و حتی کوه نیز جابجا شده یا سائیده و مسطح میشود، عجیب است که برخی افکار تغییر نمیکند.  درسی که مادر طبیعت میدهد تغییر است و اینکه افکار نیز بموقع خود تغییر خواهد کرد.  افکار جامد نیز بطور قطع در طولانی مدت تغییر خواهد کرد ولی چه میشد که این تحولی که حتمی و گریز ناپذیر است در زمان زودتری اتفاق میافتاد.  اخلاق طبیعی یعنی باز گذاشتن دریچه مغز برای جذب بازخوردهائی که از طبیعت دریافت میشود.  زمانی از ترس سیل و زله و حوادث طبیعی قربانی میکردند تا خشم طبیعت فرونشیند.  بعداً این سنت به اهدای  بُخور و نذر و نیاز های کم هزینه تری بدل شد.  امروز به هیچکدام نیازی نیست.   واقعیت اینست که سنت برای توده ها جنبه یک سرگرمی ضروری را دارد و نمیتوان یکسره از آن دست شست.  اگر یکی را پاک کردید، چیز دیگری را جانشین باید کرد.  کاری که از سخنرانان و ناصحان جامعه برمیآید تعالی بخشیدن سنت ها بسمت و سوی مفید بودن در جهت بهداشت تن و روان است.  ضمن اینکه دست روی دست نباید گذاشت که کشورهای پیشرفته تحقیق و تفحص کنند و ما همچنان برخوردار از برکت یافته های آنان و مصرف کننده تولیدات آنان باشیم.  بلکه باید آستین ها را بالا زده و خود دست بکار شده و خود جویای حقایق باشیم.  اگر شیرهای نفت بسته شود چه باک، باز شدن افق های جدید در عوض ما را به تلاشی مضاعف وادار خواهد ساخت که آینده را خود رقم زنیم.   

    در بسیاری از کشورها، بخشی از اخلاق عمدتاً بر دوش قوانین مدنی آنها محول شده و تعارضی بین ایندو وجود ندارد. در برخی کشورها که سنت حاکم است مشکلات عدیده ای بوجود میآید که ناشی از تقابل اخلاق با سنت است.  شکل اولیه ادیان که نسبتاً ساده و بی پیرایه بوده بعدها بعلت نیاز روحی گروندگان به وجود تشریفات و مراسم، کم کم مرکز ثقل دین را بسمت مراسم که بعداً سنت نام گرفت سوق داد.  بنظر میرسد روحیه انسان چنان است که دین بدون آداب و مناسک را پذیرا نباشد و قبول نکند.  درست همانگونه که روستائی ساده دل ما نسخه طبیب بدون آمپول (سوزن) را نسخه شفابخش نمیداند.  پیامبری که والاترین و شفابخش ترین آموزه ها را بیاورد ولی فاقد آداب و مراسم باشد، پیروان پروپاقرصی نخواهد یافت.  از همین رو، هر دین جدیدی مجبور است بخش بزرگی از مراسم زمانه ماقبل خود را که با آن در تقابل بوده پذیرا شود.  بطوریکه امروزه حجم بزرگ آموزه های ادیان رایج را همین تشریفات تشکیل میدهد.  شاید علت اصلی علاقمندی و پایبندی مؤمنین به دین را همین تشریفات باعث شده باشد.  جلال و شکوهی که در کلیسای کاتولیک و مراسم رنگین آن وجود دارد هر بیننده ای را تحت تأثیر قرار میدهد.  نقاشی های بی بدیل در و دیوار این کلیساها انسان را بی اختیار وارد فضای ملکوتی میکند.  از همین روست که ساخت هرچه بزرگتر و با شکوه تر کلیساها در دستور کار ارباب دین است.  در شاخه پروتستان مسیحیت، نماد پرستی جای خود را به رابطه مستقیم شخص با معنویت داده و مقدار زیادی از حشو و زوائد سنت های کاتولیک کاسته شد.  شاید در عمل همین موجب پیشرفت بیشتر زندگانی این مردم  نسبت به معتقدین شاخه کاتولیک شده است.  اما در مسابقه عظمت و بزرگی، چندی پیش آقای اردوغان بزرگترین مسجد دنیا را در ترکیه ساخت تا رعایای خود را بیش از پیش خشنود سازد.  اما طولی نکشید که آقای پوتین روی دست او بلند شده، مسجد بازهم بزرگتری را در چچن برای جلب رضایت مسلمانان آنجا برپا کرد.  غالباً تفکر مردم در چشمان اوست که دوای آن همانا بازگشت به اخلاق طبیعی است.

    نتیجه آنکه اخلاق طبیعی چیزی نیست جز همان بازگشت به خویشتن خویش.  منظور بازگشت به دورانهای اولیه نیست بلکه رجوع به منطق درونی و طبیعی بدن است.  در این طرز تلقی انسان فقط متعلق به جامعه انسانی نیست بلکه فراتر از آن متعلق به جامعه بزرگ جانوران و جانداران، و حتی فراتر از آن متعلق به کل طبیعت شامل برّ و بحر و همه چیز میباشد.  در این نگرش، انسان باید در تعادل با مجموعه پیرامونی خویش باشد.  باید مراقب گل و گیاه و جنگل و کوه و دشت باشد.  باید مراقب جانورانی باشد که بسیار پیش از وی صاحب این سیاره بودند.  نباید تعادل جانوران را بنفع افزایش دام و طیور که خوراک خودش است بهم بزند.  نباید با آتش زدن جنگلها و تبدیل به مرتع جهت پذیرش گاو و گوسفندان چهره زمین را زخمی و زیانی چندباره وارد سازد.  طبعاً با افزایش جمعیت خودش، سایر جانوران و بطور کلی تعادل ظریف طبیعت را برهم نزند که گرم شدن زمین یکی از تبعات تخلف از این اصل است.  و بالاخره هماهنگ با: بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش زیک گوهرند، نباید در جامعه خودش تبعیض روا دارد و تعصبات خشک اقوام بدوی چندهزارساله را سرلوحه کار خود قرار دارد.  


اخلاق و جایگاه آن در فلسفه

    از اینجا و آنجا نظراتی ابراز میشود در این خصوص که تأکید زیاد این وبگاه بر علم و خردورزی ممکنست پایه های دین و اخلاقیات را در جامعه سست سازد.  اهمیت این نظر بویژه از آنرو حائز اهمیت است که مطالب ما در جامعه ای دین سالار عرضه میشود که حتی کوچکترین حرکات و کم اهمیت ترین رفتارها باید با مقیاس و سنجه دین سنجیده شود و ارزش هر چیزی موکول به همراهی و موافقت آن با دین رسمی است.   ارائه عالی ترین ایده های دنیا در چنین جامعه ای اگر موافقتی با دین نداشته باشد محکوم به شکست و چه بسا دریافت چوب تکفیر است.  

    هرچند اخلاق حقیقتاً در جامعه امروز ما دچار بحران است، اما واقعیت اینست که بحران منحصر و محدود به اخلاقیات نیست بلکه در همه شئون جاری و ساری است.  سوأل اینجاست که چگونه راه حلی برای این بحران ها یافت.  پرسشگر اصلی این سوأل عمدتاً جوانان هستند که در نبود هیچ ارگان پاسخگوئی، در تدارک فرار از یک محیط بحران زده هستند.  جوانان از یکسو خود را طبعاً پایبند به سرشت اخلاقی خود احساس میکنند، اما از سوی دیگر، رفتارهای ناهنجاری را هم که جامعه دینی بعنوان هنجار نمایش میدهد نمیتوانند نادیده انگارند و از قبول دعوت آن سرباز میزنند.  آنها منطقاً قادر به درک هیچ توافقی بین این دو قطب متضاد که بین آن سرگردانند نیستند و تقصیری هم ندارند.  اما از آنجا که تجربه کافی ندارند، نمیدانند بکدام سو باید متمایل شد.  از یکسو مطابق آموزش های رسمی برای رسوا نشدن خود را مجبور به همرنگ شدن با جماعت میبینند و میل دارند جانب حزم و احتیاط را اختیار کنند.  از سوی دیگر وجدانشان فریاد برمیآورد که راه خلاف اخلاق را نپویند و با ریاکاران و خلاف کاران همراه و همدست نگردند.  همزمان، فشار زیاد زندگی دائماً یادآوری میکند که زندگی هزینه دارد و تنها راه بقا را همرنگ شدن با ناهنجاری ها نشان میدهد.   ظاهراً گزینه زیادی ندارند.  همانگونه که سایر مردم نیز گزینه زیادی پیش رو نمیبینند.  پس چه باید کرد؟  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که جستجوگر آن باشد که چه اتفاقاتی میگذرد و چگونه منایع کشور به تاراج رفته و درآمدهای ملّی بیهوده برخلاف خیر عمومی در جای دیگری تلف میگردد.  چهار دهه دم از اقتصاد بدون نفت میزدند و حالا که اجباراً میسر شده بانگ و فریاد برآرند که مسلمانی نیست.  اینها را دیگر همه میدانند و علل آن نیز چون روز روشن است.  بلکه دغدغه اصلی اینست که چگونه از بحران بزرگ خارج شد.  مشکل، جستجوی راهی برای خروج از مخمصه دوران است.  راه حل های موضعی دیگر جواب نمیدهد و مثلاً با انتصاب بزرگترین مغز اقتصادی دنیا در پست وزارت هیچ تغییر مهمی را نمیتوان انتظار داشت جز اینکه او نیز بزودی ناچار از همرنگ جماعت شدن و استمرار همان نابسامانی هاست.  پایه های خراب اجازه هیچ کار اساسی را نمیدهد.  نیازی نیست دکترای اقتصاد داشت تا سیستم غلط اقتصادی حاکم را درک کرد.  نگاهی گذرا نشان از این دارد که ثروتمندان امروزی عمدتاً از راه خرید و فروش ملک و دلالی به ثروت رسیده اند و نه از راه درست تولید صنعتی یا کشاورزی.  یا روستائیان اطراف شهرهای بزرگ، که با تبدیل کاربری و فروش باغات و تبدیل آن به ویلا و مسی که خود را بسیار خوشبخت و ثروتمند حسّ میکنند.  اما نیک که بنگرید این جز تخریب نیست. یعنی تضعیف اقتصاد تولیدی با ترویج کردن دلالی و تخریب محیط زیست و همزمان علناً اعلام این حقیقت به مردم که راه مشروع درآمدزائی همینست.  تازه این غیر از درآمدزائی از رانت است که البته ربطی به مردم عادی نداشته و مختص خودی ها و الیگارشی حاکم است.  بهرحال اینها کمترین چیزیست که  همگان میبینند و چون صحبت از اخلاق میشود، متحیر میمانند که چگونه میتوان این جمع اضداد را با هم تلفیق کرد.  در چنین فضائی، گفتگو از مضامین فلسفی و ارج نهادن به خردورزی و گرامی داشتن اخلاقیات چه جایگاهی دارد؟  دانشجو حق دارد که انتقاد کند این کلی گوئی ها بدرد حل مشکلات امروز ما نمیخورد و دردی از دردهای ما را دوا نمیکند.  اما آیا این گفتگوها فقط برای فلسفه بافی خوبست؟ یا حقیقتاً لابلای آن درسهائی هم میتوان یافت که برای حل مشکلات قابل استفاده باشد!؟  آیا زمان آن نرسیده که باعث و بانی بخشی از مشکلات را دستکم در درون مغزهای خودمان جستجو کنیم؟

    با آنکه هدف اصلی این وبلاگ متوجه موضوعات عام انرژی بیان شده است، و با آنکه نگارنده این سطور نزدیک به چهار دهه در پژوهش و تدریس موضوعات مزبور دست اندرکار بوده است، سرانجام بدین واقعیت رسیده است که آنچه فعلاً مهمتر از فن آوری های پیشرفته است و آنچه دانشجویان و بطور کلی کشور بیشتر از هر چیز دیگر در این دوران بحران زده بدان نیازمندند همانا درک مسائل اساسی فلسفه است که فعلاً بیشتر از هر علم دیگری مفید به فایده است.  این بدان میماند که برای تحقیقات ستاره شناسی با تلسکوپ دقیقی به قلب کویر رفته باشیم.  روز بعد در کویر سرگردان شده و راه برگشت را گم کرده و از فرط تشنگی نزدیک به هلاک هستیم.  آنچه در این موقعیت ما را نجات میدهد، دانش یافتن آب است و نه یافته های دقیق ستاره شناسی شب پیشین.  توجه به چکیده مطالب فلسفی، چه از جنبه نظری (مابعدالطبیعه) و چه از جنبه عملی، برای در پیش گرفتن شاهراه زندگی بسیار مهمست.  آنچه امروز مورد نیاز حیاتی جامعه ماست نه علوم هسته ای و ذرات بنیادی، بلکه حقیقتاً درک هسته بنیادی فلسفه علم و فلسفه زندگیست.  نه اینکه به این علوم نیاز نداریم بلکه اولویت اصلی جامعه باید بر مسائل بظاهر ساده اما اساسی تری متمرکز باشد که مسیر درست را نشان دهد.  در یک کلام: نقشه راه.  جامعه امروز بدین نتیجه رسیده که اگر نقشه راهی هم موجود باشد، وارونه در دست راه برندگان است.  اینجاست که تهذیب اخلاق و علم ت مهم میشود.  آموزش های خرافی که نسل اندر نسل مغزها را فرسوده، دستکم یکی از عوامل مهم ایجاد چنین چرخه معیوبی بوده است.  یادآور میشویم یکی از نتایج مهم بحث های سابق این بود که "هر چیز بجای خود نیت".   باید امور مختلف هریک بجایگاه واقعی خود بازگردد.  همانگونه که بهم خوردن هورمون های بدن آنرا از تعادل خارج و بیماری را مستولی میکند، درهم ریختن امور جامعه نیز، آنرا به ورطه سقوط میکشاند. آنچه در جامعه امروزی مشاهده میشود نشان از عدم توجه بدین معناست.  تفکرات و نظریه های گوناگون بشری مانند یک چاه نفت است. کاربرد نفت در دوران باستان چه بوده؟ و اما به لطف وجود پالایشگاه ببینید امروز چه است! نفت پس از پالایش فراورده های بسیاری را تولید میکند که هریک کاربرد خاص خود را دارد و مقداری هم دور ریز دارد مثل آب شور که جداشده دور ریخته میشود. ضمناً استفاده نابجا از محصولات منجر به خرابکاری میشود. نمیتوان قیر را برای سوخت هواپیما استفاده کرد و سوخت هواپیما را برای ایزولاسیون پشت بام.  عدم توجه به کاربرد مشخص چه بسا باعث بروز فاجعه است.  میراث فکری گذشتگان که چه بصورت مکتوب و چه بصورت شفاهی بما رسیده است نیز مشابه همان چاه نفت است.  این افکار برای آنکه مفید واقع شود باید پالایش شده و اجزاء مختلف آن از هم جدا شده و هر یک در جای مناسب بکار رود.  بسیاری از این اجزا کارکرد قبلی خود را از دست داده و باید دور ریخته یا در موزه نگاهداری شود.  اینجا نیز هر چیزی در جای خود نیت.  افکار قدیمی ممکنست در زمان خود مفید بوده باشد ولی به احتمال زیاد بدرد امروز نمیخورد.  آسیاب های کوچک قدیمی جای خود را به کارخانجات معظم داده است.  هر روستائی با هر درجه از ضریب هوشی که داشته باشد متوجه است که تراکتور کارآتر از گاوآهن قدیمی است.  واقعاً نمیدانیم که مطلب بدین بداهت چرا درک نمیشود؟  اشکال کار کجاست؟  آیا از ماده خاکستری مغز کمبودی هست؟  که طبعاً چنین نباید باشد.  پس چه عاملی باعث میشود راه جلوی پایمان را روز روشن نبینیم؟   

    تأمل مختصری نشان میدهد که راه برندگان جامعه و بعبارتی آنها که در دفتر ی حزب حاکم نشسته اند از تفکری متروک و منسوخ بهره میبرند که در زمانه حاضر خریداری نداشته و راه بجائی نمیبرد.  شاید هم راه بجائی میبرد اما راهیست بسوی بازگشت به اعماق تاریخ.  عقل متعارف میگوید که حتی در ابتدای تاریخ نیز چنین زشتی ها و ناهنجاری ها بعید است بوده باشد زیرا انسان اولیه نیز دارای اخلاق بوده است: "اخلاق طبیعی".  مشاهده بلایای وارد شده برکشور در این چند دهه هیچ شکی در این باره باقی نمیگذارد.  باری، اگر این راهبرد معلول سیستم حاکم است پس چرا گناه این مسأله بر گردن جامعه و کم کاری توده مردم در برداشتهای نظری و فلسفی آنان گذاشته شود؟  دلیل آن شاید این باشد که پائین بودن درجه تفکر و تربیت یک جامعه، خود بخود باعث پاگرفتن و قدرت یافتن نظریه های واپسگرا میشود.  اینطور نیست که تقصیر همه نابسامانی ها بگردن سیستم حاکم انداخته شود، هرچند که از لحاظ ی او همچنان مسئول میباشد.  اگر کارها بصورت اساسی بخواهد درست شود، لازمست تفکر جامعه تغییر یابد.  مهمترین کار اساسی تغییر نگرش هاست، چون صد آید نود هم پیش ماست.  تا جامعه ای استعداد پذیرش واپسگرائی را نداشته باشد، واپسگرائی براو چیره نخواهد شد.  استمرار سیستم واپسگرا، جامعه را از آنچه که هست بخواب عمیقتری فرو میبرد.  یعنی این رویه جامعه را وارد یک چرخه معیوب میسازد که رهائی از آن کار ساده ای نیست.  عقیده بر اینست که برون رفت و نجات از این سیکل وحشی با دخالت ایده های جدید توسط صاحبان نظریه های مترقی و بکمک آنان امکانپذیر است.

   در مباحث پیشین گفتیم که آن اصل عمومی که بر همه چیز حاکم است همانا اصل تغییر و تکامل است.  تاریخ بشر نه از پنج هزار سال پیش بلکه  دستکم از میلیونها سال پیش آغاز میشود هرچند دانسته های دقیق ما از تفکر او به همین دو سه هزار سال اخیر محدود میشود.  طبعاً دانش او در دوران ماقبل تاریخ، به محیط کوچک دوروبر خودش محدود میشده و عمدتاً حول و حوش جستجوی غذا و حفاظت در قبال محیط پیرامونی خود بوده است.  با اینکه اصطلاحاتی از قبیل: دانش، فلسفه، دین، اخلاق، وجود نداشته اما در عمل همه اینها یک کل یکپارچه را در ذهن او تشکیل میداده.  بنظر میرسد زیربنای همه اینها اخلاق طبیعی بوده است که روابط آدمیان را با یکدیگر و با دیگران تنظیم میکرده است.   مثلاً اگر یکی از افراد قبیله پایش لغزیده و به پرتگاه سقوط میکرد، سایرین بکمک وی رفته نجاتش میدادند، بدون آنکه هیچ نوشته و مکتوبی یا پند و اندرزی آسمانی در میان بوده باشد.  چه بسا اگر حیوانی نیز در گل گیر کرده و دست و پا میزد بکمکش میشتافتند.  این چیزی نیست که خاص انسان باشد چه اینکه در دسته گرگها نیز همین غرایز و روابط طبیعی عاطفی برقرار بوده و هست.  حتی دیده شده که حیوانات، نوزاد یتیم حیوانی از نوع دیگر را بفرزندی پذیرفته و شیر داده اند (که در انسانها دیده نشده) و یا یوز گرسنه ای علیرغم گرسنگی خود و بچه هایش بر آهو بچه ای نوزاد رحم آورده و دست از او کشیده تا به مادر نگران در چندصد قدمی بپیوندد.  اگر گفته ارسطو را بپذیریم، انسان، این حیوان ناطق، نیز از این مشترکات فرهنگی با سایر حیوانات مستثنی نیست.  به لطف دوربین های جدید و کاوش های اخیر در حیات وحش، معلوم شده است که دایره هوش و احساسات حیوانات بسیار فراتر از چیزیست که قبلاً گمان میرفت.  از هر زاویه که بنگریم، وحشی بودن به انسان بیشتر میچسبد تا به حیوان.  به هررو، تدریجاً پیچیده تر شدن روابط آدمها، منجر به ایجاد قرار دادهای اجتماعی بین آنان شد.  با شهرنشین شدن آدمها، اهمیت این قراردادها بیشتر شده و اخلاق طبیعی را تحت الشعاع قرار میدهد.  بتدریج این قراردادها بصورت قانون مدون درآمد تا آحاد جامعه که دیگر منحصر به یک شهر نبود خود را مقید به تبعیت از آن کنند.  بطوریکه اولین نمونه تاریخی از این دست، قانون حمورابی است که حدود 1750 سال پیش از میلاد مسیح بر روی یک ستون سنگی بارالت بخط میخی حک شده است.  سرخط این قانون حاکی از آنست که مردوک، خدای بابل، آنرا به حمورابی داده است.  جالبست که مجازات اغلب گناهان مرگ است و در موارد خفیفتر انداختن مجرم در رودخانه است (احتمالاً دجله یا فرات که در بابل جاری بوده) که مجرم شانس زنده بیرون آمدن را داشته باشد که در اینصورت بیگناه شناخته میشد.  در برخی موارد نیز دست بریدن و چشم درآوردن مجازات جرمهای سبکتر است.  فایده قانون مکتوب اینست که همه از پیش میدانند عدم رعایت قراردادها با چه عواقبی روبرو خواهد شد، اما اشکال اساسی آن اینست که شکل دینی آن جای جرح و تعدیل به مناسبت تغییر نحوه زندگی و متعاقباً تغییر در روابط را ندارد که این خود جای بحث بیشتر دارد.  این نکته را ابوریحان بیرونی در کتاب ماللهند خویش چنین شرح داده است: "در اندیشه هند و ایرانی، همه احکام و قوانین ناشی از مغز انسان شمرده میشود و لذا قابل جرح و تعدیل و حتی فسخ.  حال آنکه از نظر اقوام سامی قوانین جنبه الهی داشته و لایتغیرند".  از آنجا که خاستگاه قوم یهود بابل بوده (حرکت ابراهیم از اور در جنوب بابل) و در اثنای مهاجرتهای متعدد بعدی، مدت زیادی نیز در اسارت بابلیان بوده اند، لذا قوانین آنها نیز مقتبس از قانون رایج یعنی قانون حمورابی بوده که با اندکی تغییر در کتب مقدس آنان منعکس گردیده و تاکنون بهمان صورت موجود است.  آنها در مهاجرت دائمی خود در آرزوی رسیدن به سرزمین شیر و عسل (سرزمین موعود یا بهشت) بوده اند و پس از نابودی  معبد مقدس بخش هائی از آنان به عربستان کوچیدند.  همانگونه که قبلاً گفتیم، فرهنگ ها مرتب از یکدیگر اقتباس کرده و از یکدیگر یاد میگیرند.  متشابهاً سایر ادیان سامی همین قوانین را اقتباس کرده مناسب حال و روز خود بر آن مهر تأیید زدند.  طبعاً در شرایط بیابانی آنروزگار که خانه معنای امروزی را نداشته و در بهترین حالت سرپناهی بی درو پیکر از شاخه های خرما بوده، مجازات زندان بی معنا بوده.  درعوض، در نبود رودخانه برای افکندن مجرم، سنگسار جایگزینی مناسب (البته از نظر خودشان) بشمار میرفته تا متشابهاً اگر مجرم از چاله فرار کند بتواند نجات یابد.  به مرور، تکیه بیش از حد بر قانون مدون، احتمالاً ارزش اخلاق طبیعی را کمرنگ و کمرنگتر ساخته و کارکرد آنرا ضعیفتر ساخته و به موارد خاص شخصی محدود ساخت.  گمان میرود ادامه این روند به برآمدن مصلحین اجتماع انجامیده و سرچشمه شکل گیری ادیان باشد.  لذا میتوان فرض کرد اصل همه دین ها خوش دلانه و در جهت احیاء ارزش های اخلاقی بوده است.  از این لحاظ دین به نوعی همسنگ فلسفه تلقی میشود و حاوی نظریه در باب مسائل متافیزیک است.  اینکه از کجا آمده ایم، بکجا میرویم، علت وجودی ما چیست و از این قبیل.  اما مردمی که به حضور قواعد رایج در تنظیم روابط خو کرده بودند، بدین راضی نبوده و خواستار ادامه قواعد پیشین یا دستکم شکلی جدید از آن بودند.  مراسم در ادیان در مرکز توجه است زیرا مردم دین بدون مراسم را به رسمیت نمیشناسند.  کما اینکه در گذشته، روستائیان پاکدل نسخه پزشک بدون آمپول (سوزن) را قبول نداشتند!  بنابراین آنچه از همه دم دست تر است استمرار همان قواعد و قوانین شاید با جرح و تعدیلاتی باشد.  نحوه زندگی از زمان حمورابی تا پیامبران بعدی تغییرات چندانی نکرده است و لذا همچنان روح اصلی قانون حمورابی را در ادیان بعدی مشاهده میکینم.  تغییرات اندکی هم که بوجود آمده ناشی از محیط زندگی و اقتصاد رایج است.  مثلاً طلا و نقره که در حکومت بابل فراوان بود در رفع و رجوع دعاوی از آن استفاده میشد، حال آنکه در صحرای خشک عربستان نفیس ترین دارائی "شتر" بود.  از همین رو نه تنها در دعاوی مالی، بلکه بعنوان دیه نیز در ارتکاب جرایم بزرگتر موجودی یگانه و با ارزش بود.  ایرادی که امروزه از این قوانین میگیرند شاید منصفانه نباشد و از دیدگاه مقابل، این ایراد از خود ماست که نحوه زندگانی خویش را بیجهت ارتقا داده ایم بطوریکه شتر جایگاه گذشته خود را از دست داده است.  والا همچنان این قواعد کماکان میتوانست کارساز و مفید به فایده واقع شود.  اما چه باید کرد که زندگی ها تغییر کرده و اگر منطق و خرد را فرا راه خویش قرار دهیم، قوانین عتیق ناچار از به-روز شدن و تطبیق با زندگی جدید است و نه بالعکس. یا اصلاً با کمی تفکر و بدون توجه به قوانین عتیق اقدام به وضع قانون کرد.  امروز نفیس ترین وسیله مسافرت ما "پراید" است و بعوض شتر نایاب جایگزین بهتری است.  بعلاوه، چون در آینده نزدیک ممکنست خودروهای برقی جایگزین امثال پراید شود، پس اساساً بهتر است دست قانونگذار را باز گذاشت تا هر موقع بر اساس اقتضای زمان، مورد مناسب را اختیار کند.  امروزه در زندگی معاصر پول بهترین جایگزین برای هر کالائی، از جمله شتر و پراید، است.  شاید هم فردا چیز دیگری باشد.  در اینجا بدین حقیقت ناب میرسیم که نهایتاً این انسان است و فقط انسان که باید برای قوانین خودش شخصاً آستین بالا زده دست بکار شود.  مطلقاً هیچ گزیری از این امر نیست.  مدتیست که در رسانه ها خبر از "رمز-ارز" است که برای خیلی ها هنوز ناآشناست.  اخیراً بعلت شیوع تجارت دیجیتالی، ارز دیجیتال بنام "رمز-ارز" (ترجمه Bit Coin) پا بعرصه گذاشته که جایگزینی برای پول رسمی بوده و دولت را سرگردان و مبهوت ساخته است.  چون در هیچیک از قوانین قدیم از حمورابی گرفته تا تورات و تلمود و رد پائی از این موجود نیست بالاخره مسئولین امر خود را ناچار از وضع قانون دیدند.  همانگونه که در برابر ماهواره و فیلم و سینما و تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر مجبور به وضع قانون شدند. شاید در آینده نزدیک با ورود روبات ها در داخل زندگی مردم، قوانینی مناسب حال آنها نیز باید وضع و به قوانین موجود اضافه شود.  چه بسا در آینده دور ربات ها وارد جنگ با انسان شوند و عرصه زمین را از این موجود مخرب و مزاحم پاک سازند.  اامات زندگی جدید قوانین مناسب خود را طلب میکند و تنها کسی که باید اینکار را انجام دهد انسان است و لاغیر.  تلفیق قوانین عتیق با قوانین جدید مانند نصب موتور جت روی درشکه است.  غیرممکن نیست ولی مسخره است.

     آنچه امروز بنام دین سنتی شناخته شده، عمدتاً مجموع دو عنصر اخلاق و قانون است.  اما جوهره دین را همانا اخلاق دانسته اند که مصلحین جامعه در اصل برای احیاء آن که گمان میرود همان اخلاق طبیعی باشد قیام کرده اند.  به مرور زمان که کم کم پیرایه ها بر اطراف مرکز کانونی بسته شد، پس از مدتی پوسته جای مغز را گرفت و اصل فدای فرع شد.  شکلهای جدیدتری از همان روابط و قواعد قدیمی و امثال قوانین حمورابی اما با رنگ و لعابی آسمانی و تعابیری جدید چنان یک کفه ترازو را سنگین کرد که کفه دیگر حاوی اخلاق از انظار ناپدید و تقریباً فراموش شد.  تار و پودی که احکام دینی دور و بر هسته مرکزی یعنی اخلاق بستند، آنرا از مرکز توجه خارج ساخت.  ضمناً برای اینکه پایبندی توده ها به این احکام تضمین شود لازم بود تا بنوعی رنگ و لعابی قدسی بر آن پاشیده شود و چه چیزی بهتر از آسمان!  قبلاً گفتیم که مردمان باستان همواره به آسمان با دیدی غیر مادّی و لذا مقدس مینگریستند.  چرا؟ چون آسمان و ساکنان آن یعنی ستارگان را عاری از هرگونه تغییر و تبدیلی میدیدند که نقطه مخالف مادّه زمینی بود که دچار و فساد است.  طبق تعریف، آنچه ثابت و لایزال است مقدس است و نمیتواند از جنس مادّه زمینی و میرا باشد.  از اینرو کلمه "آسمانی" معنائی مقدس و الهی در فرهنگ ملل یافته است.  حال آنکه امروز چنین تعبیری مورد قبول نیست.  بیجهت نیست که حمورابی در تدوین و ارائه قوانین خودش ادعا کرد که این قوانین از خدای مردوک از عالم بالا فرستاده شده تا پیروی مردم از آنرا تضمین کند.  با برچسب آسمانی دو اتفاق روی میدهد.  یکی اینکه مضمون مربوطه، هرچه باشد، بحالت انجماد و غیر قابل تغییر به نسل های آتی منتقل میشود. و دیگر اینکه با صفت آسمانی احتمالاً کسی جرأت اظهار نظری خلاف آنرا را بخود راه نمیدهد.  معهذا، دست تطاول زمان همواره درکار است و تغییر و تبدیل تعطیل بردار نیست.  پس برای محکم کاری بیشتر، تشکیلاتی لازم میآید تا به پشتوانه آن بقای دین تضمین گردد.  تشکیلات نیازمند پول و اعمال قدرت است که بهترین راه آن سوار شدن دین بر حکومت یعنی تشکیل حکومت دینی است.  در غیر اینصورت، باید با توسل به همان آداب و رسوم رایج، و دادن وعده و وعید مردم را برای دادن پول و نذورات تشویق و ترغیب کرد.  ادعای ارتباط آسمانی اغلب نتیجه بخش است و جنبه کاتالیزور دارد.  توده ها از هر قوم و قبیله و از هر رنگ و نژادی، ذاتاً علاقمند به اعجاب و خوارق عادت هستند.   اینکه توده ها به اعجاب و شگفتی علاقمندند نه موضوعی خاص قدیم است و نه شرق و غرب میشناسد.  چه اینکه چندی پیش شاهد بودیم کتاب و فیلم تخیلی هری پاتر رکورد خواننده و بیننده افسانه دوست را شکست.  مردم به ناشدنی ها بیشتر علاقمندتد تا به شدنی ها.  بیجهت نیست که در تاریخ ادیان میبینیم که مردم از مصلحین اجتماعی درخواست و مطالبه "ناشدنی" (معجزه) دارند و بدون دیدن آن حرف کسی را باور نمیکنند.  البته امروزه این مسأله دیگر حل شده و در شکل فیلم و هنر و داستان عطش مردم سیراب میشود.  مثلاً برنامه هائی از تلویزیون پخش میشود بنام "ما و فرازمینی ها" که مملو از ماوراءالطبیعه است و در عین حال بسیار جذاب و دیدنی.  هیچ ایرادی هم نیست.  مشکل هنگامی آغاز میشود که ماوراءالطبیعه بخواهد امور زندگانی دنیوی را در دست بگیرد.  توجیه آن نیز فریبنده است که میخواهد برای آبادی آخرت مردم کار کند.  حال آنکه آن فریبی بیش نیست و دنیای مردم را هم خراب میکند.  حکومت دینی نوعی سیستم ایدئولوژیک است که مدعیست سرچشمه های آن در آسمان و مستظهر به تاییدات الهیست. به بیان دیگر ادعای ابدی بودن و لایتغیر بودن در ذات آنست و اینکه حقانیت خود را ناشی از عالم بالا و نه مردم دانسته و صرفاً جوابگو به عالم بالاست. ناگفته نماند که پادشاهان خودکامه در قدیم نیز پادشاهی مستبدانه خود را موهبتی الهی معرفی میکردند تا خود را از هرگونه پاسخ دهی معاف دارند.  حکومت بدون قدرت و قدرت بدون پول میسر نیست و لذا تدریجاً حکومت دینی که قرار بوده معنوی و اخلاقی باشد به انواع مفاسد دنیوی آنهم در مقیاس نجومی و آسمانی آلوده میشود.  لذت امور دنیوی، خیال آبادی اخروی را تبخیر و توسل به خرافات بعنوان ابزاری برای بقا شدت میگیرد.  بزودی دین بعنوان پوششی برای اجرای خواسته های الیگارشی حاکم و استمرار حاکمیت آن بکار میرود.  اکنون، دینی که از پاک اندیشی اولیه یعنی احیاء اخلاق منحرف شده، اجباراً متکی به دو نقطه اتکا است.  یک سر آن به میخ ماوراءالطبیعه محکم شده و سر دیگرش در مرکز زمین بعنوان مادّه گرائی بسته است.  آسمان جز بعنوان پوستر تبلیغات جایگاهی ندارد.  اخلاق که همسنگ فلسفه بوده، مانند بسیاری از واژگان، واژه ای تهی از مفهوم میشود.  مشکلات اساسی جای خود را به مسائل پیش پاافتاده ای مانند بیرون افتادن چند تار مو و شکل و شمایل مانتو ن و حضورشان در استادیومها میدهد.  یعنی سرگرم کردن مردم با چیزهائی که در دنیا بیمعنیست.  اتفاق دیگری که رخ میدهد خشونت است.  در حوزه فلسفه تغییر مکتب فکری مشکلی ایجاد نمیکرد و نمیکند.  شاید تنها استثناء، مکتب فیثاغورث بوده که مشهور است پیروان حق افشای اسرار آن را نداشته و خودسرانه اجازه خروج نداشتند.  اما در اینجا، تغییر دین حکم ارتداد داشته و مستوجب مجازات مرگ است.  در چنین شرایطی دین به فرقه تغییر ماهیت میدهد. یکی از مصلحین جامعه که دین رایج را سرپوشی برای پول و قدرت میدید، بدرستی پیشنهاد کرد که فرد میتواند مستقیم با عالم معنا ارتباط برقرار کرده و نیازی به واسطه نیست.  همین امر موجب تکفیر و اخراج وی از مذهب رایج، کاتولیک، شده و لاجرم کیش جدید پروتستان را بوجود آورد.  مقایسه وضع کشورهای پروتستان و کاتولیک در حال حاضر بخوبی نشان میدهد که حتی یک تغییر جزئی در نگرش ها به چه تفاوت بزرگی در عمل میانجامد.

   نتیجه آنکه، هدف علم عبارتست از شناخت جهان و هرآنچه درون آنست.  بنابراین کشف مجهولات و یافتن روابط بین پدیده ها از وظایف آنست.  وظیفه جنبی آن که اتفاقاً در شرایط امروز ما اهمیت بیشتری یافته همانا مبارزه با خرافات و همزمان ترویج خردورزی است.  لذا بطور مشخص هیچگونه دشمنی با دین یا هرگونه اعتقادات شخصی افراد ندارد.  منتها، برملا کردن خرافات و افشای ترفندهای حقه بازان ممکنست در نظر برخی عناد با دین و معنویات بنماید.  ولی اگر زیر نام دین سوء استفاده هائی شود چه باید کرد؟  اینهمه مؤسسات مالی قلابی آنهم زیر نام مقدسین که اندوخته مردم را یدند و مدتها بکار خود ادامه دادند، آخرش چه شد؟  اگر اعتراض مال باختگان نبود همچنان بکار "مقدس" خود ادامه میدادند.  بنابراین "نام" بخودی خود چیزی را اثبات نمیکند، باید مفهوم را یافت.  تا طرز فکر توده ها اصلاح نشود، این روند معیوب همچنان ادامه خواهد یافت.  اما در مورد اخلاقیات، علم رسماً نظری ندارد.  بنظر میرسد اخلاق پدیده ایست فطری که از بدو پیدایش انسان وجود داشته است، هرچند که با کسب ادب و کمالات مستحکمتر میشود.  با آنکه سطح معلومات بشری بسیار افزایش یافته ولی در مورد اخلاق وماً چنین نیست.  گمان میرود با بازگشت به طلوع بشریت و آویختن به همان ریشه های فطری اخلاق، یعنی اخلاق طبیعی، جامعه ای بسیار پاکتر و انسانی تر از آنچه امروز از آن در رنج و عذابیم میتوان بوجود آورد.  بقول معروف: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم/ مرحمت فرموده ما را مس کنید.  بنظر میرسد که آنچه زیر نام دین عرضه میشود همچنان همان چیزی است که ادوین گیبون در کتاب "انحطاط و سقوط امپراطوری روم" در وصف دین در دوره روم باستان نقل کرده است: "کلیه شکل های مختلف دین که در دنیای روم باستان عمل میشد همگی توسط هر یک از طبقات زیر اینگونه تلقی میشد؛ از نظر مردم متشابهاً حقیقت، از نظر فلاسفه متشابهاً دروغ، و از نظر حکمروایان متشابهاً مفید!"


نیاز: راهی بسوی تعالی احساسات

      انسان اولیه احتمالاً دارای توانائی های ویژه ای بوده که او را در برابر خطرات سایر جانوران و محیط اطراف حفظ میکرده است.  شاید این انسان دارای توانائی بویائی بالاتری نسبت به امروز بوده زیرا میتوانسته ابزار مهمی برای نه تنها تشخیص خطرات بلکه پیدا کردن شکار بوده باشد.  وضعیت انسان اولیه با سایر جانوران تفاوت زیادی نمیتوانست داشته باشد.  روانشناسان میگویند که در هنگام خواب، مغز همه حواس انسان را موقتاً خاموش میسازد به استثنای حسّ بویائی.  احتمالاً این حس اهمیت زیادی در بقای آدمی داشته و مثلاً اگر حین خواب آتشسوزی رخ دهد، بوی دود او را حین خواب آگاه کرده هشدار بموقع میدهد اما اگر دستمان زیر بدن مانده باشد درد را حس نمیکنیم.  بعدها، بتدریج با پیشرفت زندگی انسان، حس بویائی رو به ضعف و فتور گذاشته و به دلیل عدم استفاده کم کم اهمیت خود را از دست داده است.  در حال حاضر مهمترین حس انسان همانا بینائی است که در شناخت او از طبیعت نقش اول را داشته است.  

    همانطور که بر اثر بی نیازی ممکنست یکی از توانائی های ما کاهش یابد، بطریق مشابه، بعلت نیاز ممکنست یکی دیگر از توانائی های ما افزایش یابد.  قرینه ای برای این گمانه زنی موجود است و آن همانا حافظه بسیار قوی افراد نابیناست.  آنها که در کودکی، بر اثر آبله یا هر حادثه دیگری، بینائی خود را از دست داده اند و از لحاظ حافظه نیز عادی بوده اند بعداً در دوران نابینائی به دلیل "نیاز"، حافظه بسیار قوی تری پیدا کرده بطوریکه دیگران را تحت تآثیر قرار داده اند.  شاید این برای آنست که بدن سعی میکند نقصان آن یک حس مهم را جبران کند.  بهر حال واقعیت اینست که جامعه نابینایان عموماً حافظه بسیار بهتری نسبت به دیگران دارند.  این بدان معناست که اگر پای "نیاز" در میان باشد، بخشی از توانائی های نهفته ما تقویت خواهد شد.  این مطلب درباره سایر معلولیت ها نیز صادق است.  بعنوان مثال، کودکانی که بعلت حادثه یا بیماری در سنین پائین دستهای خود را ازدست داده اند، بعدها دارای این توانائی غیر عادی شده اند که با پاهای خود همان کارها را انجام دهند.  در صفحات مجازی دیده ایم که چگونه جوانی فاقد دست، با پاهای خود کارد را برداشته و هندوانه ای بریده و تا مرحله خوردن همه کارهای معمول را مثل دیگران اگر نگوئیم بهتر از آنان انجام داده است.  شما مادام که نیازمند نشده اید، محال است چنین قوه ای دارا شوید.  البته هستند کسانی که از روی قصد و اراده برخی از توانائی های خود را افزایش میدهند مثل بندبازان و آکروبات ها.  شاید هنرمندان و ورزشکاران نیز نوعی از همین قماش بشمار روند که دانسته توانائی های خاصی را پرورش میدهند.  اما نیاز چیز دیگریست که فرد را بطور غریزی ناچار از تعالی برخی از حواس پنجگانه او میکند.  مادام که زندگی عادی چنین نیازی را ایجاب نکرده باشد، از یک توانائی متعادل برای گذران زندگی برخورداریم.  در شرایط معمول که چنین نیازی وجود ندارد فقط یک اراده محکم قادر به برخورداری ما از پتانسیل های نهفته است.  تمرین و پرورش مستمر رمز برخورداری از این افزایش قواست.  

     در اینجا شاید دامنه این گمانه زنی را به موضوع تکامل نیز تسری دهیم.  بدون اینکه قصد نفی قوانین تکامل داروین را که از اصول پذیرفته شده علم است داشته باشیم میخواهیم این پرسش را مطرح کنیم که چه بسا در کنار و به موازات قوانین رایج، این پدیده "نیاز" نیز ممکنست  نقشی ایفا کرده باشد.  چه بسا دسته ای از اشتران در گذشته های بسیار دور دچار کمبود غذا شده و روی زمین علوفه کافی پیدا نکرده و با دراز کردن گردن از شاخ و برگ درختان تغذیه کرده اند.  اگر این پروسه در طولانی مدت ادامه کرده باشد، در نسل های آتی چه بسا این جانور به شتر گردان درازی موسوم به زرافه متحول شده باشد.  نمیتوان از آثار توانائی های شگرفی که در اثر نیاز بوجود میآید چشم پوشیده داشت.  


داستان مختصر تمدن

    گاه از لابلای بحث ها و مجادلات فلسفی نکاتی بیرون میزند که شایسته بسی تأمل است.  داستانی که در زیر میآید در این رابطه است.

نقل است که چند ده هزار سال پیش از این، در محلی که نپال امروزی قرار دارد منازعاتی شدید در جریان بود.  میگویند دو طایفه مهم در اطراف کوه هیمالیا زندگی میکردند که مرتب در جنگ و ستیز با یکدیگر بودند.  به محض آنکه تنی چند از این طایفه در درگیری ها بقتل میرسید، آن دیگری آماده میشد تا برای انتقام ضربه مهلک تری بر طایفه رقیب وارد سازد.  اما موضوع درگیری بر سر چه بود؟  با کمال شگفتی، بر سر موضوعی بود که امروزه انسان خردمند را به خنده میاندازد.  نزاع بر سر بلندترین قله هیمالیا بود.  سلسله جبال هیمالیا دارای قلل مرتفعی است که امروزه بلند ترین آن بنام اورست شناخته میشود.  در آن روزگاران هریک نامی مخصوص خود داشت که ما از آن بیخبریم و در داستان ما نیز نقشی ندارد.  مختصر آنکه طایفه شماره 1 میگفت بلندترین قله این کوه، قله "الف" است.  در حالیکه طایفه شماره 2 اعتراض کرده و ادعا میکرد قله "ب" بلندترین است.  هریک دیگری را محکوم میکرد که به اعتقادات طایفه اش بی احترامی شده و این ننگ جز با خون شسته نمیشود.  نبود هیچ معیار مستقلی برای احراز حقیقت جنگی خانمانسوز را بین طرفین شعله ور ساخته بود که چند هزار سال ، گاهی خفیف و گاهی شدید ادامه داشت.  هریک خود را محق میدانست که حقیقت نزد اوست.

    تا سرانجام فرد دانائی پیدا شد که وساطت کرده بین آنان آشتی برقرار سازد.  او با بزرگ هر طایفه جداگانه صحبت کرده و چنین استدلال کرد:  حقیقت هرچه هست، هست و قیل و قال ما در وجود آن هیچ تأثیری ندارد.  حتی بود و نبود ما نیز در حقیقت وجودی آن خللی وارد نمیکند.  پس اگر آنچه ادعا میکنید که واقعیت است صحیح باشد در اینصورت خود بخود وجود دارد و تأکید ما حشو و اضافه است.  مثل آنکه تأکید کنیم خورشید وجود دارد.  از سوی دیگر، اگر ادعای شما خلاف واقع باشد باز هم جنگ و نزاع کاریست عبث زیرا برای امری دروغ نه تنها انرژی خود را بیهوده تلف میکنید بلکه موجب تلفات جانی و مالی بر طایفه دیگر که اتفاقاًحقیقت را میگوید میشوید.  در هر حال برای این نزاع هیچ دلیل موجهی وجود ندارد.  خوشبختانه توضیحات فرد دانا موجب آشتی شد و به هزاران سال جنگ و خونریزی بیهوده پایان داد.

     اکنون که پس از چند ده هزار سال به آن ماجرا مینگریم بر هوشیاری آن حکیم دانا آفرین میفرستیم ضمن آنکه اندازه گیری های دقیق بعداً نشان داد که هیچ کدام از آن دو قله ادعائی نیز بلندترین نبوده و دعوا عملاً بر سر هیچ و پوچ بوده زیرا اورست بلندترین قله است.  در اینجا انتظار داریم که داستان پایان خوشی داشته باشد اما در دنیای واقعی اینگونه نیست.  در عوض شاهدیم که امروزه گروه های متعدد دیگری سربلند کرده مجدداً همان ادعاهای گذشته را تکرار میکنند و متشابهاً در اثبات دعاوی خود جنگ و خونریزی راه انداخته منتها با تسلیحات مؤثرتری یکدیگر و دیگران را نابود میکنند.  در این راستا توده های ساده لوح را نیز با خود همداستان کرده تا کارآئی خود را بیش از پیش تقویت کنند.  بخش تراژیک این داستان در اینست که اینبار موضوع مشاجره نه قلل مرتفع، بلکه تپه های حقیری است که هر گروهی بر آن گرد آمده و ادعای بزرگترین کوه جهان را دارند!


اخلاق و جایگاه آن در فلسفه

    از اینجا و آنجا نظراتی ابراز میشود در این خصوص که تأکید زیاد این وبگاه بر علم و خردورزی ممکنست پایه های دین و اخلاقیات را در جامعه سست سازد.  اهمیت این نظر بویژه از آنرو حائز اهمیت است که مطالب ما در جامعه ای دین سالار عرضه میشود که حتی کوچکترین حرکات و کم اهمیت ترین رفتارها باید با مقیاس و سنجه دین سنجیده شود و ارزش هر چیزی موکول به همراهی و موافقت آن با دین رسمی است.   ارائه عالی ترین ایده های دنیا در چنین جامعه ای اگر موافقتی با دین نداشته باشد محکوم به شکست و چه بسا دریافت چوب تکفیر است.  

    هرچند اخلاق حقیقتاً در جامعه امروز ما دچار بحران است، اما واقعیت اینست که بحران منحصر و محدود به اخلاقیات نیست بلکه در همه شئون جاری و ساری است.  سوأل اینجاست که چگونه راه حلی برای این بحران ها یافت.  پرسشگر اصلی این سوأل عمدتاً جوانان هستند که در نبود هیچ ارگان پاسخگوئی، در تدارک فرار از یک محیط بحران زده هستند.  جوانان از یکسو خود را طبعاً پایبند به سرشت اخلاقی خود احساس میکنند، اما از سوی دیگر، رفتارهای ناهنجاری را هم که جامعه دینی بعنوان هنجار نمایش میدهد نمیتوانند نادیده انگارند و از قبول دعوت آن سرباز میزنند.  آنها منطقاً قادر به درک هیچ توافقی بین این دو قطب متضاد که بین آن سرگردانند نیستند و تقصیری هم ندارند.  اما از آنجا که تجربه کافی ندارند، نمیدانند بکدام سو باید متمایل شد.  از یکسو مطابق آموزش های رسمی برای رسوا نشدن خود را مجبور به همرنگ شدن با جماعت میبینند و میل دارند جانب حزم و احتیاط را اختیار کنند.  از سوی دیگر وجدانشان فریاد برمیآورد که راه خلاف اخلاق را نپویند و با ریاکاران و خلاف کاران همراه و همدست نگردند.  همزمان، فشار زیاد زندگی دائماً یادآوری میکند که زندگی هزینه دارد و تنها راه بقا را همرنگ شدن با ناهنجاری ها نشان میدهد.   ظاهراً گزینه زیادی ندارند.  همانگونه که سایر مردم نیز گزینه زیادی پیش رو نمیبینند.  پس چه باید کرد؟  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که جستجوگر آن باشد که چه اتفاقاتی میگذرد و چگونه منایع کشور به تاراج رفته و درآمدهای ملّی بیهوده برخلاف خیر عمومی در جای دیگری تلف میگردد.  چهار دهه دم از اقتصاد بدون نفت میزدند و حالا که اجباراً میسر شده بانگ و فریاد برآرند که مسلمانی نیست.  اینها را دیگر همه میدانند و علل آن نیز چون روز روشن است.  بلکه دغدغه اصلی اینست که چگونه از بحران بزرگ خارج شد.  مشکل، جستجوی راهی برای خروج از مخمصه دوران است.  راه حل های موضعی دیگر جواب نمیدهد و مثلاً با انتصاب بزرگترین مغز اقتصادی دنیا در پست وزارت هیچ تغییر مهمی را نمیتوان انتظار داشت جز اینکه او نیز بزودی ناچار از همرنگ جماعت شدن و استمرار همان نابسامانی هاست.  پایه های خراب اجازه هیچ کار اساسی را نمیدهد.  نیازی نیست دکترای اقتصاد داشت تا سیستم غلط اقتصادی حاکم را درک کرد.  نگاهی گذرا نشان از این دارد که ثروتمندان امروزی عمدتاً از راه خرید و فروش ملک و دلالی به ثروت رسیده اند و نه از راه درست تولید صنعتی یا کشاورزی.  یا روستائیان اطراف شهرهای بزرگ، که با تبدیل کاربری و فروش باغات و تبدیل آن به ویلا و مسی که خود را بسیار خوشبخت و ثروتمند حسّ میکنند.  اما نیک که بنگرید این جز تخریب نیست. یعنی تضعیف اقتصاد تولیدی با ترویج کردن دلالی و تخریب محیط زیست و همزمان علناً اعلام این حقیقت به مردم که راه مشروع درآمدزائی همینست.  تازه این غیر از درآمدزائی از رانت است که البته ربطی به مردم عادی نداشته و مختص خودی ها و الیگارشی حاکم است.  بهرحال اینها کمترین چیزیست که  همگان میبینند و چون صحبت از اخلاق میشود، متحیر میمانند که چگونه میتوان این جمع اضداد را با هم تلفیق کرد.  در چنین فضائی، گفتگو از مضامین فلسفی و ارج نهادن به خردورزی و گرامی داشتن اخلاقیات چه جایگاهی دارد؟  دانشجو حق دارد که انتقاد کند این کلی گوئی ها بدرد حل مشکلات امروز ما نمیخورد و دردی از دردهای ما را دوا نمیکند.  اما آیا این گفتگوها فقط برای فلسفه بافی خوبست؟ یا حقیقتاً لابلای آن درسهائی هم میتوان یافت که برای حل مشکلات قابل استفاده باشد!؟  آیا زمان آن نرسیده که باعث و بانی بخشی از مشکلات را دستکم در درون مغزهای خودمان جستجو کنیم؟

    با آنکه هدف اصلی این وبلاگ متوجه موضوعات عام انرژی بیان شده است، و با آنکه نگارنده این سطور نزدیک به چهار دهه در پژوهش و تدریس موضوعات مزبور دست اندرکار بوده است، سرانجام بدین واقعیت رسیده است که آنچه فعلاً مهمتر از فن آوری های پیشرفته است و آنچه دانشجویان و بطور کلی کشور بیشتر از هر چیز دیگر در این دوران بحران زده بدان نیازمندند همانا درک مسائل اساسی فلسفه است که فعلاً بیشتر از هر علم دیگری مفید به فایده است.  این بدان میماند که برای تحقیقات ستاره شناسی با تلسکوپ دقیقی به قلب کویر رفته باشیم.  روز بعد در کویر سرگردان شده و راه برگشت را گم کرده و از فرط تشنگی نزدیک به هلاک هستیم.  آنچه در این موقعیت ما را نجات میدهد، دانش یافتن آب است و نه یافته های دقیق ستاره شناسی شب پیشین.  توجه به چکیده مطالب فلسفی، چه از جنبه نظری (مابعدالطبیعه) و چه از جنبه عملی، برای در پیش گرفتن شاهراه زندگی بسیار مهمست.  آنچه امروز مورد نیاز حیاتی جامعه ماست نه علوم هسته ای و ذرات بنیادی، بلکه حقیقتاً درک هسته بنیادی فلسفه علم و فلسفه زندگیست.  نه اینکه به این علوم نیاز نداریم بلکه اولویت اصلی جامعه باید بر مسائل بظاهر ساده اما اساسی تری متمرکز باشد که مسیر درست را نشان دهد.  در یک کلام: نقشه راه.  جامعه امروز بدین نتیجه رسیده که اگر نقشه راهی هم موجود باشد، وارونه در دست راه برندگان است.  اینجاست که تهذیب اخلاق و علم ت مهم میشود.  آموزش های خرافی که نسل اندر نسل مغزها را فرسوده، دستکم یکی از عوامل مهم ایجاد چنین چرخه معیوبی بوده است.  یادآور میشویم یکی از نتایج مهم بحث های سابق این بود که "هر چیز بجای خود نیت".   باید امور مختلف هریک بجایگاه واقعی خود بازگردد.  همانگونه که بهم خوردن هورمون های بدن آنرا از تعادل خارج و بیماری را مستولی میکند، درهم ریختن امور جامعه نیز، آنرا به ورطه سقوط میکشاند. آنچه در جامعه امروزی مشاهده میشود نشان از عدم توجه بدین معناست.  تفکرات و نظریه های گوناگون بشری مانند یک چاه نفت است. کاربرد نفت در دوران باستان چه بوده؟ و اما به لطف وجود پالایشگاه ببینید امروز چه است! نفت پس از پالایش فراورده های بسیاری را تولید میکند که هریک کاربرد خاص خود را دارد و مقداری هم دور ریز دارد مثل آب شور که جداشده دور ریخته میشود. ضمناً استفاده نابجا از محصولات منجر به خرابکاری میشود. نمیتوان قیر را برای سوخت هواپیما استفاده کرد و سوخت هواپیما را برای ایزولاسیون پشت بام.  عدم توجه به کاربرد مشخص چه بسا باعث بروز فاجعه است.  میراث فکری گذشتگان که چه بصورت مکتوب و چه بصورت شفاهی بما رسیده است نیز مشابه همان چاه نفت است.  این افکار برای آنکه مفید واقع شود باید پالایش شده و اجزاء مختلف آن از هم جدا شده و هر یک در جای مناسب بکار رود.  بسیاری از این اجزا کارکرد قبلی خود را از دست داده و باید دور ریخته یا در موزه نگاهداری شود.  اینجا نیز هر چیزی در جای خود نیت.  افکار قدیمی ممکنست در زمان خود مفید بوده باشد ولی به احتمال زیاد بدرد امروز نمیخورد.  آسیاب های کوچک قدیمی جای خود را به کارخانجات معظم داده است.  هر روستائی با هر درجه از ضریب هوشی که داشته باشد متوجه است که تراکتور کارآتر از گاوآهن قدیمی است.  واقعاً نمیدانیم که مطلب بدین بداهت چرا درک نمیشود؟  اشکال کار کجاست؟  آیا از ماده خاکستری مغز کمبودی هست؟  که طبعاً چنین نباید باشد.  پس چه عاملی باعث میشود راه جلوی پایمان را روز روشن نبینیم؟   

    تأمل مختصری نشان میدهد که راه برندگان جامعه و بعبارتی آنها که در دفتر ی حزب حاکم نشسته اند از تفکری متروک و منسوخ بهره میبرند که در زمانه حاضر خریداری نداشته و راه بجائی نمیبرد.  شاید هم راه بجائی میبرد اما راهیست بسوی بازگشت به اعماق تاریخ.  عقل متعارف میگوید که حتی در ابتدای تاریخ نیز چنین زشتی ها و ناهنجاری ها بعید است بوده باشد زیرا انسان اولیه نیز دارای اخلاق بوده است: "اخلاق طبیعی".  مشاهده بلایای وارد شده برکشور در این چند دهه هیچ شکی در این باره باقی نمیگذارد.  باری، اگر این راهبرد معلول سیستم حاکم است پس چرا گناه این مسأله بر گردن جامعه و کم کاری توده مردم در برداشتهای نظری و فلسفی آنان گذاشته شود؟  دلیل آن شاید این باشد که پائین بودن درجه تفکر و تربیت یک جامعه، خود بخود باعث پاگرفتن و قدرت یافتن نظریه های واپسگرا میشود.  اینطور نیست که تقصیر همه نابسامانی ها بگردن سیستم حاکم انداخته شود، هرچند که از لحاظ ی او همچنان مسئول میباشد.  اگر کارها بصورت اساسی بخواهد درست شود، لازمست تفکر جامعه تغییر یابد.  مهمترین کار اساسی تغییر نگرش هاست، چون صد آید نود هم پیش ماست.  تا جامعه ای استعداد پذیرش واپسگرائی را نداشته باشد، واپسگرائی براو چیره نخواهد شد.  استمرار سیستم واپسگرا، جامعه را از آنچه که هست بخواب عمیقتری فرو میبرد.  یعنی این رویه جامعه را وارد یک چرخه معیوب میسازد که رهائی از آن کار ساده ای نیست.  عقیده بر اینست که برون رفت و نجات از این سیکل وحشی با دخالت ایده های جدید توسط صاحبان نظریه های مترقی و بکمک آنان امکانپذیر است.

   در مباحث پیشین گفتیم که آن اصل عمومی که بر همه چیز حاکم است همانا اصل تغییر و تکامل است.  تاریخ بشر نه از پنج هزار سال پیش بلکه  دستکم از میلیونها سال پیش آغاز میشود هرچند دانسته های دقیق ما از تفکر او به همین دو سه هزار سال اخیر محدود میشود.  طبعاً دانش او در دوران ماقبل تاریخ، به محیط کوچک دوروبر خودش محدود میشده و عمدتاً حول و حوش جستجوی غذا و حفاظت در قبال محیط پیرامونی خود بوده است.  با اینکه اصطلاحاتی از قبیل: دانش، فلسفه، دین، اخلاق، وجود نداشته اما در عمل همه اینها یک کل یکپارچه را در ذهن او تشکیل میداده.  بنظر میرسد زیربنای همه اینها اخلاق طبیعی بوده است که روابط آدمیان را با یکدیگر و با دیگران تنظیم میکرده است.   مثلاً اگر یکی از افراد قبیله پایش لغزیده و به پرتگاه سقوط میکرد، سایرین بکمک وی رفته نجاتش میدادند، بدون آنکه هیچ نوشته و مکتوبی یا پند و اندرزی آسمانی در میان بوده باشد.  چه بسا اگر حیوانی نیز در گل گیر کرده و دست و پا میزد بکمکش میشتافتند.  این چیزی نیست که خاص انسان باشد چه اینکه در دسته گرگها نیز همین غرایز و روابط طبیعی عاطفی برقرار بوده و هست.  حتی دیده شده که حیوانات، نوزاد یتیم حیوانی از نوع دیگر را بفرزندی پذیرفته و شیر داده اند (که در انسانها دیده نشده) و یا یوز گرسنه ای علیرغم گرسنگی خود و بچه هایش بر آهو بچه ای نوزاد رحم آورده و دست از او کشیده تا به مادر نگران در چندصد قدمی بپیوندد.  اگر گفته ارسطو را بپذیریم، انسان، این حیوان ناطق، نیز از این مشترکات فرهنگی با سایر حیوانات مستثنی نیست.  به لطف دوربین های جدید و کاوش های اخیر در حیات وحش، معلوم شده است که دایره هوش و احساسات حیوانات بسیار فراتر از چیزیست که قبلاً گمان میرفت.  از هر زاویه که بنگریم، وحشی بودن به انسان بیشتر میچسبد تا به حیوان.  به هررو، تدریجاً پیچیده تر شدن روابط آدمها، منجر به ایجاد قرار دادهای اجتماعی بین آنان شد.  با شهرنشین شدن آدمها، اهمیت این قراردادها بیشتر شده و اخلاق طبیعی را تحت الشعاع قرار میدهد.  بتدریج این قراردادها بصورت قانون مدون درآمد تا آحاد جامعه که دیگر منحصر به یک شهر نبود خود را مقید به تبعیت از آن کنند.  بطوریکه اولین نمونه تاریخی از این دست، قانون حمورابی است که حدود 1750 سال پیش از میلاد مسیح بر روی یک ستون سنگی بارالت بخط میخی حک شده است.  سرخط این قانون حاکی از آنست که مردوک، خدای بابل، آنرا به حمورابی داده است.  جالبست که مجازات اغلب گناهان مرگ است و در موارد خفیفتر انداختن مجرم در رودخانه است (احتمالاً دجله یا فرات که در بابل جاری بوده) که مجرم شانس زنده بیرون آمدن را داشته باشد که در اینصورت بیگناه شناخته میشد.  در برخی موارد نیز دست بریدن و چشم درآوردن مجازات جرمهای سبکتر است.  فایده قانون مکتوب اینست که همه از پیش میدانند عدم رعایت قراردادها با چه عواقبی روبرو خواهد شد، اما اشکال اساسی آن اینست که شکل دینی آن جای جرح و تعدیل به مناسبت تغییر نحوه زندگی و متعاقباً تغییر در روابط را ندارد که این خود جای بحث بیشتر دارد.  این نکته را ابوریحان بیرونی در کتاب ماللهند خویش چنین شرح داده است: "در اندیشه هند و ایرانی، همه احکام و قوانین ناشی از مغز انسان شمرده میشود و لذا قابل جرح و تعدیل و حتی فسخ.  حال آنکه از نظر اقوام سامی قوانین جنبه الهی داشته و لایتغیرند".  از آنجا که خاستگاه قوم یهود بابل بوده (حرکت ابراهیم از اور در جنوب بابل) و در اثنای مهاجرتهای متعدد بعدی، مدت زیادی نیز در اسارت بابلیان بوده اند، لذا قوانین آنها نیز مقتبس از قانون رایج یعنی قانون حمورابی بوده که با اندکی تغییر در کتب مقدس آنان منعکس گردیده و تاکنون بهمان صورت موجود است.  آنها در مهاجرت دائمی خود در آرزوی رسیدن به سرزمین شیر و عسل (سرزمین موعود یا بهشت) بوده اند و پس از نابودی  معبد مقدس بخش هائی از آنان به عربستان کوچیدند.  همانگونه که قبلاً گفتیم، فرهنگ ها مرتب از یکدیگر اقتباس کرده و از یکدیگر یاد میگیرند.  متشابهاً سایر ادیان سامی همین قوانین را اقتباس کرده مناسب حال و روز خود بر آن مهر تأیید زدند.  طبعاً در شرایط بیابانی آنروزگار که خانه معنای امروزی را نداشته و در بهترین حالت سرپناهی بی درو پیکر از شاخه های خرما بوده، مجازات زندان بی معنا بوده.  درعوض، در نبود رودخانه برای افکندن مجرم، سنگسار جایگزینی مناسب (البته از نظر خودشان) بشمار میرفته تا متشابهاً اگر مجرم از چاله فرار کند بتواند نجات یابد.  به مرور، تکیه بیش از حد بر قانون مدون، احتمالاً ارزش اخلاق طبیعی را کمرنگ و کمرنگتر ساخته و کارکرد آنرا ضعیفتر ساخته و به موارد خاص شخصی محدود ساخت.  گمان میرود ادامه این روند به برآمدن مصلحین اجتماع انجامیده و سرچشمه شکل گیری ادیان باشد.  لذا میتوان فرض کرد اصل همه دین ها خوش دلانه و در جهت احیاء ارزش های اخلاقی بوده است.  از این لحاظ دین به نوعی همسنگ فلسفه تلقی میشود و حاوی نظریه در باب مسائل متافیزیک است.  اینکه از کجا آمده ایم، بکجا میرویم، علت وجودی ما چیست و از این قبیل.  اما مردمی که به حضور قواعد رایج در تنظیم روابط خو کرده بودند، بدین راضی نبوده و خواستار ادامه قواعد پیشین یا دستکم شکلی جدید از آن بودند.  مراسم در ادیان در مرکز توجه است زیرا مردم دین بدون مراسم را به رسمیت نمیشناسند.  کما اینکه در گذشته، روستائیان پاکدل نسخه پزشک بدون آمپول (سوزن) را قبول نداشتند!  بنابراین آنچه از همه دم دست تر است استمرار همان قواعد و قوانین شاید با جرح و تعدیلاتی باشد.  نحوه زندگی از زمان حمورابی تا پیامبران بعدی تغییرات چندانی نکرده است و لذا همچنان روح اصلی قانون حمورابی را در ادیان بعدی مشاهده میکینم.  تغییرات اندکی هم که بوجود آمده ناشی از محیط زندگی و اقتصاد رایج است.  مثلاً طلا و نقره که در حکومت بابل فراوان بود در رفع و رجوع دعاوی از آن استفاده میشد، حال آنکه در صحرای خشک عربستان نفیس ترین دارائی "شتر" بود.  از همین رو نه تنها در دعاوی مالی، بلکه بعنوان دیه نیز در ارتکاب جرایم بزرگتر موجودی یگانه و با ارزش بود.  ایرادی که امروزه از این قوانین میگیرند شاید منصفانه نباشد و از دیدگاه مقابل، این ایراد از خود ماست که نحوه زندگانی خویش را بیجهت ارتقا داده ایم بطوریکه شتر جایگاه گذشته خود را از دست داده است.  والا همچنان این قواعد کماکان میتوانست کارساز و مفید به فایده واقع شود.  اما چه باید کرد که زندگی ها تغییر کرده و اگر منطق و خرد را فرا راه خویش قرار دهیم، قوانین عتیق ناچار از به-روز شدن و تطبیق با زندگی جدید است و نه بالعکس. یا اصلاً با کمی تفکر و بدون توجه به قوانین عتیق اقدام به وضع قانون کرد.  امروز نفیس ترین وسیله مسافرت ما "پراید" است و بعوض شتر نایاب جایگزین بهتری است.  بعلاوه، چون در آینده نزدیک ممکنست خودروهای برقی جایگزین امثال پراید شود، پس اساساً بهتر است دست قانونگذار را باز گذاشت تا هر موقع بر اساس اقتضای زمان، مورد مناسب را اختیار کند.  امروزه در زندگی معاصر پول بهترین جایگزین برای هر کالائی، از جمله شتر و پراید، است.  شاید هم فردا چیز دیگری باشد.  در اینجا بدین حقیقت ناب میرسیم که نهایتاً این انسان است و فقط انسان که باید برای قوانین خودش شخصاً آستین بالا زده دست بکار شود.  مطلقاً هیچ گزیری از این امر نیست.  مدتیست که در رسانه ها خبر از "رمز-ارز" است که برای خیلی ها هنوز ناآشناست.  اخیراً بعلت شیوع تجارت دیجیتالی، ارز دیجیتال بنام "رمز-ارز" (ترجمه Bit Coin) پا بعرصه گذاشته که جایگزینی برای پول رسمی بوده و دولت را سرگردان و مبهوت ساخته است.  چون در هیچیک از قوانین قدیم از حمورابی گرفته تا تورات و تلمود و رد پائی از این موجود نیست بالاخره مسئولین امر خود را ناچار از وضع قانون دیدند.  همانگونه که در برابر ماهواره و فیلم و سینما و تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر مجبور به وضع قانون شدند. شاید در آینده نزدیک با ورود روبات ها در داخل زندگی مردم، قوانینی مناسب حال آنها نیز باید وضع و به قوانین موجود اضافه شود.  چه بسا در آینده دور ربات ها وارد جنگ با انسان شوند و عرصه زمین را از این موجود مخرب و مزاحم پاک سازند.  اامات زندگی جدید قوانین مناسب خود را طلب میکند و تنها کسی که باید اینکار را انجام دهد انسان است و لاغیر.  تلفیق قوانین عتیق با قوانین جدید مانند نصب موتور جت روی درشکه است.  غیرممکن نیست ولی مسخره است.

     آنچه امروز بنام دین سنتی شناخته شده، عمدتاً مجموع دو عنصر اخلاق و قانون است.  اما جوهره دین را همانا اخلاق دانسته اند که مصلحین جامعه در اصل برای احیاء آن که گمان میرود همان اخلاق طبیعی باشد قیام کرده اند.  به مرور زمان که کم کم پیرایه ها بر اطراف مرکز کانونی بسته شد، پس از مدتی پوسته جای مغز را گرفت و اصل فدای فرع شد.  شکلهای جدیدتری از همان روابط و قواعد قدیمی و امثال قوانین حمورابی اما با رنگ و لعابی آسمانی و تعابیری جدید چنان یک کفه ترازو را سنگین کرد که کفه دیگر حاوی اخلاق از انظار ناپدید و تقریباً فراموش شد.  تار و پودی که احکام دینی دور و بر هسته مرکزی یعنی اخلاق بستند، آنرا از مرکز توجه خارج ساخت.  ضمناً برای اینکه پایبندی توده ها به این احکام تضمین شود لازم بود تا بنوعی رنگ و لعابی قدسی بر آن پاشیده شود و چه چیزی بهتر از آسمان!  قبلاً گفتیم که مردمان باستان همواره به آسمان با دیدی غیر مادّی و لذا مقدس مینگریستند.  چرا؟ چون آسمان و ساکنان آن یعنی ستارگان را عاری از هرگونه تغییر و تبدیلی میدیدند که نقطه مخالف مادّه زمینی بود که دچار و فساد است.  طبق تعریف، آنچه ثابت و لایزال است مقدس است و نمیتواند از جنس مادّه زمینی و میرا باشد.  از اینرو کلمه "آسمانی" معنائی مقدس و الهی در فرهنگ ملل یافته است.  حال آنکه امروز چنین تعبیری مورد قبول نیست.  این مقام الهی آسمان از گذشته های بسیار دور رایج بوده است.  اهرام در آمریکای جنوبی کارکردی دینی داشته است و در بالای آن سکوئی بنام "Altar یا مذبح" برای قربانی  کردن استفاده میشده است.  زیگورات نیز در خوزستان معبدی هرمی شکل بوده که در بالا ترین نقطه که به آسمان نزدیکتر است مراسم مذهبی انجام میشده است.  متشابهاً محل زندگی خدایان یونان باستان بر قله کوه المپ بوده.  ملاقات موسی با یهوه و دیدن نور خدا روی کوه طور سینا انجام شد و همانجا الواح ده فرمان دریافت گردید.  ملاقات و راز و نیاز مسیح با خدا روی کوه زیتون در اورشلیم انجام شد.  محل ابلاغ بعثت و خلوت پیامبر اسلام نیز روی کوه بوده است.  همه اینها در یک چیز مشترکند و آن اینکه کوه به آسمان نزدیکتر است و در جلگه های بدون کوه از بلندای هرم برای تقرب به ذات الهی  یا هر مقام قدسی استفاده میشده است.  پای ثابت مراسم سوزاندن بخور بوده است زیرا بوی آن به بالا بسمت محل لایتغیرها میرود. بیجهت نیست که حمورابی در تدوین و ارائه قوانین خودش ادعا کرد که این قوانین از خدای مردوک از عالم بالا فرستاده شده تا پیروی مردم از آنرا تضمین کند.  با برچسب آسمانی دو اتفاق روی میدهد.  یکی اینکه مضمون مربوطه، هرچه باشد، بحالت انجماد و غیر قابل تغییر به نسل های آتی منتقل میشود. و دیگر اینکه با صفت آسمانی احتمالاً کسی جرأت اظهار نظری خلاف آنرا را بخود راه نمیدهد.  معهذا، دست تطاول زمان همواره درکار است و تغییر و تبدیل تعطیل بردار نیست.  پس برای محکم کاری بیشتر، تشکیلاتی لازم میآید تا به پشتوانه آن بقای دین تضمین گردد.  تشکیلات نیازمند پول و اعمال قدرت است که بهترین راه آن سوار شدن دین بر حکومت یعنی تشکیل حکومت دینی است.  در غیر اینصورت، باید با توسل به همان آداب و رسوم رایج، و دادن وعده و وعید مردم را برای دادن پول و نذورات تشویق و ترغیب کرد.  ادعای ارتباط آسمانی اغلب نتیجه بخش است و جنبه کاتالیزور دارد.  توده ها از هر قوم و قبیله و از هر رنگ و نژادی، ذاتاً علاقمند به اعجاب و خوارق عادت هستند.   اینکه توده ها به اعجاب و شگفتی علاقمندند نه موضوعی خاص قدیم است و نه شرق و غرب میشناسد.  چه اینکه چندی پیش شاهد بودیم کتاب و فیلم تخیلی هری پاتر رکورد خواننده و بیننده افسانه دوست را شکست.  مردم به ناشدنی ها بیشتر علاقمندتد تا به شدنی ها.  بیجهت نیست که در تاریخ ادیان میبینیم که مردم از مصلحین اجتماعی درخواست و مطالبه "ناشدنی" (معجزه) دارند و بدون دیدن آن حرف کسی را باور نمیکنند.  البته امروزه این مسأله دیگر حل شده و در شکل فیلم و هنر و داستان عطش مردم سیراب میشود.  مثلاً برنامه هائی از تلویزیون پخش میشود بنام "ما و فرازمینی ها" که مملو از ماوراءالطبیعه است و در عین حال بسیار جذاب و دیدنی.  هیچ ایرادی هم نیست.  مشکل هنگامی آغاز میشود که ماوراءالطبیعه بخواهد امور زندگانی دنیوی را در دست بگیرد.  توجیه آن نیز فریبنده است که میخواهد برای آبادی آخرت مردم کار کند.  حال آنکه آن فریبی بیش نیست و دنیای مردم را هم خراب میکند.  حکومت دینی نوعی سیستم ایدئولوژیک است که مدعیست سرچشمه های آن در آسمان و مستظهر به تاییدات الهیست. به بیان دیگر ادعای ابدی بودن و لایتغیر بودن در ذات آنست و اینکه حقانیت خود را ناشی از عالم بالا و نه مردم دانسته و صرفاً جوابگو به عالم بالاست. ناگفته نماند که پادشاهان خودکامه در قدیم نیز پادشاهی مستبدانه خود را موهبتی الهی معرفی میکردند تا خود را از هرگونه پاسخ دهی معاف دارند.  حکومت بدون قدرت و قدرت بدون پول میسر نیست و لذا تدریجاً حکومت دینی که قرار بوده معنوی و اخلاقی باشد به انواع مفاسد دنیوی آنهم در مقیاس نجومی و آسمانی آلوده میشود.  لذت امور دنیوی، خیال آبادی اخروی را تبخیر و توسل به خرافات بعنوان ابزاری برای بقا شدت میگیرد.  بزودی دین بعنوان پوششی برای اجرای خواسته های الیگارشی حاکم و استمرار حاکمیت آن بکار میرود.  اکنون، دینی که از پاک اندیشی اولیه یعنی احیاء اخلاق منحرف شده، اجباراً متکی به دو نقطه اتکا است.  یک سر آن به میخ ماوراءالطبیعه محکم شده و سر دیگرش در مرکز زمین بعنوان مادّه گرائی بسته است.  آسمان جز بعنوان پوستر تبلیغات جایگاهی ندارد.  اخلاق که همسنگ فلسفه بوده، مانند بسیاری از واژگان، واژه ای تهی از مفهوم میشود.  مشکلات اساسی جای خود را به مسائل پیش پاافتاده ای مانند بیرون افتادن چند تار مو و شکل و شمایل مانتو ن و حضورشان در استادیومها میدهد.  یعنی سرگرم کردن مردم با چیزهائی که در دنیا بیمعنیست.  اتفاق دیگری که رخ میدهد خشونت است.  در حوزه فلسفه تغییر مکتب فکری مشکلی ایجاد نمیکرد و نمیکند.  شاید تنها استثناء، مکتب فیثاغورث بوده که مشهور است پیروان حق افشای اسرار آن را نداشته و خودسرانه اجازه خروج نداشتند.  اما در اینجا، تغییر دین حکم ارتداد داشته و مستوجب مجازات مرگ است.  در چنین شرایطی دین به فرقه تغییر ماهیت میدهد. یکی از مصلحین جامعه که دین رایج را سرپوشی برای پول و قدرت میدید، بدرستی پیشنهاد کرد که فرد میتواند مستقیم با عالم معنا ارتباط برقرار کرده و نیازی به واسطه نیست.  همین امر موجب تکفیر و اخراج وی از مذهب رایج، کاتولیک، شده و لاجرم کیش جدید پروتستان را بوجود آورد.  مقایسه وضع کشورهای پروتستان و کاتولیک در حال حاضر بخوبی نشان میدهد که حتی یک تغییر جزئی در نگرش ها به چه تفاوت بزرگی در عمل میانجامد.

   نتیجه آنکه، هدف علم عبارتست از شناخت جهان و هرآنچه درون آنست.  بنابراین کشف مجهولات و یافتن روابط بین پدیده ها از وظایف آنست.  وظیفه جنبی آن که اتفاقاً در شرایط امروز ما اهمیت بیشتری یافته همانا مبارزه با خرافات و همزمان ترویج خردورزی است.  لذا بطور مشخص هیچگونه دشمنی با دین یا هرگونه اعتقادات شخصی افراد ندارد.  منتها، برملا کردن خرافات و افشای ترفندهای حقه بازان ممکنست در نظر برخی عناد با دین و معنویات بنماید.  ولی اگر زیر نام دین سوء استفاده هائی شود چه باید کرد؟  اینهمه مؤسسات مالی قلابی آنهم زیر نام مقدسین که اندوخته مردم را یدند و مدتها بکار خود ادامه دادند، آخرش چه شد؟  اگر اعتراض مال باختگان نبود همچنان بکار "مقدس" خود ادامه میدادند.  بنابراین "نام" بخودی خود چیزی را اثبات نمیکند، باید مفهوم را یافت.  تا طرز فکر توده ها اصلاح نشود، این روند معیوب همچنان ادامه خواهد یافت.  اما در مورد اخلاقیات، علم رسماً نظری ندارد.  بنظر میرسد اخلاق پدیده ایست فطری که از بدو پیدایش انسان وجود داشته است، هرچند که با کسب ادب و کمالات مستحکمتر میشود.  با آنکه سطح معلومات بشری بسیار افزایش یافته ولی در مورد اخلاق وماً چنین نیست.  گمان میرود با بازگشت به طلوع بشریت و آویختن به همان ریشه های فطری اخلاق، یعنی اخلاق طبیعی، جامعه ای بسیار پاکتر و انسانی تر از آنچه امروز از آن در رنج و عذابیم میتوان بوجود آورد.  بقول معروف: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم/ مرحمت فرموده ما را مس کنید.  بنظر میرسد که آنچه زیر نام دین عرضه میشود همچنان همان چیزی است که ادوین گیبون در کتاب "انحطاط و سقوط امپراطوری روم" در وصف دین در دوره روم باستان نقل کرده است: "کلیه شکل های مختلف دین که در دنیای روم باستان عمل میشد همگی توسط هر یک از طبقات زیر اینگونه تلقی میشد؛ از نظر مردم متشابهاً حقیقت، از نظر فلاسفه متشابهاً دروغ، و از نظر حکمروایان متشابهاً مفید!"


آلودگی

    در ادامه مطلب پیشین، پرسشی طرح شد بدین مضمون که این آلودگی های زیان آور و مسموم در آب و هوای کره زمین از کجا آمده است؟  این گازهای گلخانه ای که در جوّ زمین رها شده و مداوماً رو به افزایش بوده و باعث گرمایش کره زمین و بخطر انداختن زیست کره است از کجا آمده است؟  مگر نه اینست که مجموع عناصر روی زمین از بدو پیدایش آن ثابت و بدون تغییر بوده است؟  مگر نه اینست که چیزی از خارج به کره زمین اضافه نشده و نخواهد شد و مجموع مواد این سیاره همواره همان است که از حدود 5 میلیارد سال پیش بوده است؟  پس چه شده که در این چندین و چند ساله اخیر اینهمه سروصدا بابت آلودگی کره زمین میشنویم و مرتباً هشدار است که از مجامع آکادمیک بگوش میرسد.  اعلام خطر که آلاینده های بوجود آمده از فعالیت های بشر به مرز های خطرناکی رسیده و چه بسا از حدود مجاز فراتر هم رفته است!  مگر این موادی که از بدو تولد کره زمین بر بستر این سیاره وجود داشته از اول سمّی و خطرناک بوده که ما تاکنون خبر نداشتیم؟   و اگر سمّی نبوده، چطور شده که حالا سمّی و زهرآلود شده؟  حقیقت مطلب چیست؟

    واقعیت مهم، درباره موضوع حاضر و اصولاً درباره سایر موضوعات، اینست که ما انسان را موجودی استثنائی تلقی کرده و جمعیت انسانی کره زمین را از جمعیت سایر جانوران مستثنی کرده و میکنیم.  چنین رویه ای از اساس غلط است و بزودی به مشکلات بزرگی میانجامد که در حل آن در میمانیم.  واقعیت اینست که ما و سایر جانداران بر چهره زمین همگی یک کلیت واحد هستیم و هرگونه تبعیض از دیدگاه زمین و طبیعت یگانه آن غیر قابل قبول است.  اینکه با وجود چنین رویه ای فقط از نیم قرن اخیر است که مشکلات آلودگی به صحنه آمده و در تمام اعصار و قرون ماضی چنین بحث هائی جریان نداشته بدین علت است که جمعیت مطلق آدمها هنوز مثل امروز به آستانه بحران نرسیده بود.  اگر هم مشکلاتی بوده محلی بوده و بسطح گلوبال نرسیده بود.  با نگاه از منظر تکاملی و با نگاه از دریچه چشم زمین که مادر همه مخلوقات است، موجودات همگی محترمند و همگی متساویاً حق حیات دارند.  اما در این میان، این آدمیزاد دوپا با هوش بیشتری که نسبت به سایرین دارد، خود را مستثنی کرده اشرف مخلوقات پنداشته و باقی موجودات را زائده ای در خدمت به خود میپندارد.  مادام که چنین نگرشی حاکم باشد در برروی پاشنه غلط خواهد چرخید و هر اقدامی که بشر به زعم خود تصور کند که در جهت پیشرفت است در واقع امر حرکتی جز در جهت پسرفت نخواهد بود.  این نگرش که از اساس نادرست است، تبعات منفی بیشماری بدنبال داشته که با افزایش هرچه بیشتر جمعیت شدیدتر هم خواهد شد.  مادر همه این مشکلات، جمعیت زیاد و مرتب رو به تزاید کره زمین است.  طبعاً منظور ما جمعیت انسانی است چه اینکه جمعیت سایر جانوران چه به لحاظ کوچک شدن فضای زندگی آنها و چه به لحاظ دخالت انسان در نابودی آنها مرتباً رو به کاهش است بطوریکه امروزه نسل برخی بکلی منقرض شده است.  گاهی بشر مستقیماً دخالت کرده و هنگامی که جمعیت حیوانی مثلاً فیل ها در فلان پارک طبیعی در آفریقا زیاد میشود، خیرخواهانه خود اقدام به شکار آنها کرده تا میزان جمعیت با میزان فضای حیاتی آنها متناسب باشد.  اما نکته مهم همینجاست که بشر فراموش میکند همین مشکل درباره جمعیت خودش نیز صادق است.  در این مورد اخیر، فعلاً رده بالاتری از موجودات نسبت به ما وجود ندارد تا او از سر خیرخواهی با شکار میلیونی از ما انسانها تعادلی ایجاد کند.  گفتیم "فعلاً" زیرا شاید با خلق ابر رایانه های دست ساخت خودمان، بلکه آنها در آینده فعال مایشاء شده این خدمت را در حق مان انجام دهند!  اما اگر ما چنان هوشمند شده ایم که به حقیقت این قضیه پی برده و انجام آنرا به روبات ها سپرده باشیم، چرا هم اکنون با زبان خوش خود در صدد حل و فصل آن نباشیم؟  در این مسیر باید هوشیار بود که فریب راه حل های خوش آب و رنگ با ظاهر علمی را نخوریم.  چه اینکه برخی از کارشناسان میگویند اصلاً جای هیچ نگرانی نیست.  لازم نیست اصلاً زحمت فکر کردن بخود راه دهید، طبیعت فکر همه چیز را کرده و خودش بهترین کنترل کننده است.  ظاهر این حرف معقول بنظر میرسد.  چرا کار را بدست زمین نسپریم؟  این کارشناسان بر اساس محاسبات پیش بینی میکنند که وقتی جمعیت از 8 میلیارد فعلی به حدود 10 یا 12 میلیارد برسد شیب جمعیت نسبت به زمان، افقی شده و برای مدتها افقی مانده و سپس شیب آن منفی میشود و متعاقباً جمعیت بکندی رو به کاهش میرود.  با این طرز تفکر نه لازمست جمعیتی کشته شود و نه تحمیلی بر روش های تنظیم خانواده شود و نه بی جهت باعث نگرانی شویم.  بگذار هرچه خواهد بشود.

     موضوع مهم اینست که چه ضمانتی برای حصول چنین نتیجه گیری وجود دارد؟  اگر مرتب بالاتر رود چه؟ تازه اگر این پیش بینی صحیح هم باشد، چه ضمانتی وجود دارد که با رسیدن جمعیت به یک ماکزیمم، همچنان همه چیز بخوبی و خوشی و بدون بحران تمام شود و متضمنخوشبختی برای همه باشد.  ما در مورد موشها و اغلب جانوران دیده ایم که هرگاه جمعیت آنها بیش از اندازه زیاد شود و متعاقباً در غذا و فضای زندگی آنها کمبود بوجود آید، خود بخود زاد و ولد آنها کاهش یافته و جمعیت بسرعت فروکش میکند.  اما آیا این مطلب برای آدمها نیز صادق است.  آنچه میبینیم ظاهراً خلاف این رویه است چه اینکه میبینیم مردم در هند یا آفریقا، هرچه فقیرتر باشند زاد و ولد بیشتری دارند و مردم مرفه فرزندان کمتری را متکفل میشوند.  مگر اینکه متوقع باشیم کیفیت زندگانی چنان تنزل یابد و بدبختی چنان شدید شود که انسانها رویه جانوران را در پیش گرفته با جنگ و خونریزی جمعیت کاهش یابد.  معلوم نیست چه حکمتی وجود دارد که راه حل های ساده تر و منطقی تر دیده نمیشود؟  لازم نیست فیلسوف باشیم، منطق معمولی حکم میکند اصلاً چرا مشکلی بوجود آوریم که مجبور شویم آنرا حل کنیم.  مگر نه اینکه بهترین درمان، پیشگیری است.  شگفتا برخی خواهند گفت " که البته اینهم راه حل دیگریست"  تا شاید غیرمنطقی بودن ایده های خود را پنهان کنند.  معروفست که در زمان پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار، هنگامی که صدراعظم مشهور و خرافه پرست میرزا آغاسی عهده دار مهمات کشور بود، مکتشفی با سروصدای زیاد و ادعاهای عجیب پیدا شد.  او را به حضور صدراعظم بردند تا اختراع خود را عرضه کند.  گفت که داروی قطعی ضد پشه را یافته است.  گفتند چیست؟  گفت از این معجون که در شیشه دارم شب ها کنار بالین خود میگذاری تا به محض فرود پشه بر اندام شما، آنرا گرفته و قطره ای از این دارو با قطره چکان بر چشمان آن ملعون بریزی. پشّه مزاحم کور میشود و دیگر دست از شما برخواهد داشت.  بهمین سادگی!   صدراعظم ی فکر کرد و با اعتراض گفت اگر پشّه را با انگشتانم گرفته باشم که براحتی با کمی فشردن میمیرد و خلاص میشوم و دیگر به اختراع شما نیازی نیست.  دانشمند جوان با لبخند گفت " که البته اینهم راه حل دیگریست".  

     لذا، بجای آنکه مشکل عظیمی را بوجود آورده و سپس در پی راه حلی برآئیم که آیا جواب بدهد یا ندهد و بویژه در این موضوع جمعیت که امریست در حدّ محال، چه بهتر که مطلقاً مشکلی ایجاد نکنیم.  آنجا که حافظ میفرماید: ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم/ دامن کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم/ عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است/ کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم.  در ارتباط با موضوع آلودگی و به بهانه علل مرتبط با آن، از جمله جمعیت، ذکر چند نکته ضروریست.  در فرهنگ و ادبیات، ضرب المثل ها و جملات قصار زیاد است که ریشه در گذشته ها و یا ادیان رایج دارد.  مثلاً ضرب المثل "هر که دندان دهد نان دهد" و یا " در پهنه زمین پخش شوید و متکثر شوید و از مواهب برخوردار شوید".  در زمانی که جمعیت کره زمین کم بود همه این توصیه ها متشابهاً درست بود و دستکم ایرادی بدانها نمیشد گرفت.  واقعیت اینست که بسیاری از این اشارات در دوره خودش درست بوده است اما امروز دیگر کاربردی ندارند.  بسیار کم است توصیه هائی که در همه زمانها درست باشد.  مثلاً توصیه "همسایه ات را دوست بدار همانطور که خودت را دوست داری" میتواند از این دسته اخیر و از نوادر باشد.  همانطور که قوانین اساسی کشورها از تعدادی اندک قانون کلی تشکیل شده است، اصول بنیادین اخلاقی نیز از تعدادی اندک توصیه های جهان شمول تشکیل شده که در درای گذشت زمان رنگ نبازد.  بسیاری از آموزه های قدیمی امروز کاربرد ندارد و یا اثر عکس دارد.  سوء درک بزرگی که امروزه گریبانگیر مردم ماست، درست انگاشتن همه ضرب المثل های قدیم است. که البته شاید در بستر زمانی و مکانی خودش در آن روزگار درست بنظر میرسیده اند.  اینکه عارف عظیم الشأن ما روزگاری گفته است: " پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی تمکین بود" در اولویت شمردن عنصر عشق و دریافت های احساسی بوده و نباید امروزه بعنوان مستمسکی برای نفی عقل و کاربرد استدلال تلقی شود که در آنصورت اشتباه بزرگی است.  چه امروز بیش از هر زمان دیگری به ابزار عقل و علوم دقیقه در حل مشکلات نیازمندیم.  اما در مقایسه ها نیز باید محتاط بود.  چه اگر در گذشته مردم زباله ها را به جوی آب و رودخانه های پرآب میسپردند باکی نبود زیرا چگالی زهرآبه ها کم بود.  رودخانه ها پرآب و جمعیت انسانی کم و زباله ها بی آزار مثل مواد گیاهی و بیولوژیک بود.  در عوض، امروزه رودخانه ها و عرصه های آبی کم رمق شده و جمعیت انسانی تولید کننده فضولات زیاد و نوع زباله ها امثال پلاستیک، دفع آفات، سموم شیمیائی و بسیاری چیزهای جدید خطرناک است.   رابطه بین اینها یک رابطه بشدت غیر خطیست، یعنی مثلاً اگر جمعیت فقط دو برابر شده باشد، بخاطر ارتقای سطح زندگی، مصرف منابع چه از لحاظ آب و چه کانی های دیگر، خیلی بیش از دوبرابر، مثلاً چهار برابر، شده و سمّی بودن و خطرناک بودن زباله های ایجاد شده بازهم با ضریب بزرگتری افزایش یافته است.  به زبان ساده یعنی اگر جمعیت زمین از 4 میلیارد به 8 میلیارد رسیده، فشار وارد بر زیست کره و خطر حاصل از آن بسیار بیشتر از دو برابر است!  در چنین شرایطی تشویق به ازدیاد جمعیت و زاد و ولدی چون حیوان، جز جنایت علیه بشریت و آینده آن چه میتواند باشد؟ 

      مادام که انسان خود را خارج از کلیت زیست-کره تلقی کند، روزگار این سیاره سیاه است و کار ما هرگز به سامان نخواهد انجامید.  اگر در یکی دو قرن گذشته برای تحصیل ثروت هر بلائی بر سر محیط زیست آورده میشد و کسی چیزی نمیگفت بدین سبب بود که جمعیت کم بود و خرابی های ایجاد شده در بستر طبیعت جذب و هضم میشد.  عرصه بقدری بزرگ بود که تغییرات بچشم نمیآمد.  یعنی اگر بعد انقلاب صنعتی، گاز کربنیک و سایر آلاینده ها ناشی از سوخت ذغال سنگ رهسپار جوّ زمین شد، بتدریج با باران شسته شده و در دریاها جذب بدن اسفنج ها و مرجان ها گردیده اثر قابل ملاحظه ای در اتمسفر باقی نگذاشت.  اگر آنروزگار صنعت و تبعات صنعتی شدن محدود به اروپا بود اما امروز دورترین شهرهای آفریقا نیز برخوردار شده بطوریکه امروز چین با جمعیت زیاد خودش بزرگترین رها کننده آلودگی ها در آب و هواست.  عده ای راه حل را در استفاده از اتوموبیل های برقی میدانند که آلاینده ای نداشته باشد.  اما این مطلق نیست زیرا آلاینده آن در محل نیروگاه فسیلی تولید برق رها میشود.  تازه اگر مسأله هوا را حل کنیم با مصرف فزاینده غذای انسانها چه کنیم؟  لابد باید از دامداری گسترده صنعتی استفاده کنیم و جنگل ها را آتش زده یا تراشیده وقف تولید علوفه این حیوانات که بنوبه خود تولید متان کرده به گرمایش زمین سهم میرساند کنیم.  غذا را حل کنیم، آب را چه کنیم؟  مسأله فقط آب خوردن نیست بلکه آن نیروگاهی که برای مصرف ماشین برقی شما برق تولید میکند خود نیازمند آب فراوان برای خنک کردن است.  کارخانه ای هم که آن ماشین را تولید میکند قطعاً به آب فراوان نیازمند است.  کشاورزی و دامداری ها نیز سهم بسیار بزرگی از آب را طلب میکنند.  حتی اگر آبیاری کشاورزی را قطره ای کنیم و به دامها و طیور نیز با قطره چکان آب دهیم، کماکان مشکل در بلند مدت پابرجاست.  مسئولین اطلاعات کافی ندارند و اگر هم دارند حقیقت را بازتاب نمیدهند.  کارشناسان نیز از ترس مسئولین و یا از ترس کمرنگ شدن پاداش آخر ماه واقعیات را نمیگویند.  معروفست که لوئی پانزدهم زیر بار اصلاحات برای رفاه آیندگان نمیرفت و میگفت فعلاً امر مهم من هستم، بعد من دنیا را سیل ببرد باکی نیست.  گویا هنوز بسیاری به این ایده ایمان دارند.  

     در اینجا میخواهیم نتیجه بگیریم که مهمترین سرچشمه آلودگی ها صرفاً وجود شریف این بشر دوپاست.  مادام که جمعیت کم باشد حاشیه ای امن برای بسیاری از فعالیت های بشری فراهم میشود و دست اندازی های بشر در بطن پروسه های طبیعی تحلیل رفته جای زخم ها التیام میابد.  بد نیست بدانیم که ما تنها تولید کننده گازهای گلخانه ای نیستیم زیرا آتشفشانهای فعال مرتباً انواع گازهای زیان آور و سمّی را به اتمسفر روانه میکنند (در کف اقیانوسها نیز وارد آب میشود).  اینجا نیز قوانین بقا حاکم است.  یعنی اگر میزان آلودگی های جوّی تولید شده توسط بشر با میزان دفع آنها توسط باد و باران و عوامل طبیعی برابر باشد تجمعی بوجود نخواهد آمد.  اما در واقع بنا به تحقیقات محققین و آمارهای آنان بنظر میرسد که عدم تعادلی شروع شده و میزان آلاینده ها از قدرت جذب و هضم طبیعت فراتر رفته است.  نکته بسیار مهم اینجاست که حتی اگر نتیجه گیری محققین اشتباه هم بوده باشد، به جهت محدود بودن منابع طبیعی، بهر حال لازمست از هم اکنون برای پیشگیری از رشد انفجاری جمعیت راهکارهای عاجل اندیشیده و بکار گرفته شود.  

    بالاخره در اینجا در پاسخ اجمالی به پرسشی که در ابتدا مطرح شد چنین میگوئیم.  اصولاً تا وقتی که انسان ظاهر نشده بود، جائی برای این پرسش و نگرانی مربوطه وجود نمیداشت.  در مقطعی از ادوار اولیه، هوای کره زمین بسیار آلوده تر از حالا بود و مناسب زندگی جانداران نبوده است.  گویا با ظهور موجودات ریزی در دریاها و مصرف گاز کربنیک و تولید اکسیژن توسط آنان، هوای زمین طی میلیونها سال تغییر کرده و به ترکیب فعلی انجامید که مناسب ظهور جانوران گشت.  البته گیاهان نیز به موازات در مصرف کربن و تبدیل آن به چوب و تنه درختان و رها سازی اکسیژن کمک فراوانی کردند.  اما اگر جمعیت یکی از این جانوران به نفع خودش و به ضرر سایر جانوران رشد انفجاری پیدا کند ممکنست باعث تغییرات قابل ملاحظه ای شود.  عملکرد انسان امروزی در همین راستا است زیرا اکسیژن را مصرف و تولید گاز کربنیک زیادی، مستقیم و غیر مستقیم، میکند که در نهایت اوضاع آنرا بهمان اوضاع ابتدائی زمین بازمیگرداند.  کربنی که طی میلیونها سال از هوا استخراج و در بدن گیاهان و جانوران انباشته شده به نفت و ذغال سنگ تبدیل شده امروزه با سوزاندن سوخت فسیلی توسط انسانها مجدداً بجای اول باز میگردد.  شاید از نظر زمین اتفاق مهمی نباشد ولی قطعاً برای جانوران و بویژه انسان تحول مهمی میباشد.  در اینجا تأکید بیشتری بر کربن داشته ایم ولی اوضاع سایر عناصر نیز بهمین منوال است.  عناصری که در شرایط زمین اولیه با یکدیگر ترکیب شده و انواع اکسید ها، کربنات ها، و مواد آلی را تشکیل دادند، امروزه با دخالت بشر احیا شده و مثلاً آهن از حالت اکسیدی خارج و مصرف میشود.  البته طبیعت هم بیکار نیست و در هردو جهت مشغول است.  مثلاً آهن مصرف شده در محصولات ما تدریجاً طی قرنها و هزاره ها اکسید شده بحال قبلی برمیگردد.  اینکه چه چیزی آلودگی تلقی میشود یا نمیشود، مسأله ما انسانهاست والا از دیدگاه سیاره زمین همه عناصر در حال تبدیل و تبادل با یکدیگرند.  مثلاً سیانوژن گازیست بسیار خطرناک و سمّی برای ما انسانها و دارای کاربرد صنعتی.  اما از دو عنصر بی آزار کربن و ازت تشکیل شده.   همه این نگرانی ها از بابت ما آدمهاست که از برای سود خویش هم که شده باید بفکر جانداران و سایر عوامل طبیعی دیگر نیز باشیم.  در دراز مدت زمین همچنان بکار خود مشغول است و ابداً کاری بکار آنچه بر چهره آن میگذرد و اینکه ما باشیم یا نباشیم ندارد.  اینکه ما آنرا به شرایط وخیم ادوار اولیه تشکیل زمین بازگردانیم و از زندگی تهی کنیم برای کره زمین حاوی هیچ سود و زیانی نیست و همچنان بعنوان عضوی از منظومه خورشیدی به گردش خود ادامه میدهد.  اما در کوتاه مدت، آنچه برای ما مهم است روند دست اندازی های بشر است که اگر سریعتر از پاسخ طبیعی محیط باشد باعث مشکلات در حال و آینده برای ما و سایر زندگان خواهد بود.  فعلاً مهمترین و عاجل ترین ابزاری که در کنترل ما انسانهاست همانا توقف رشد جمعیت است که اوضاع از این که هست وخیمتر نشود.

    در نهایت اگر از دیدگاه کیهانی به مشکل خود نگاه کنیم باید گفت که هیچ اتفاق مهمی در جریان نبوده و نیست.  آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.  تنها چیزی که هست، نگران نسل های آینده هستیم و برخلاف لوئی پانزدهم فکر میکنیم باید یک زمین متعادل و عاری از آلودگی ها را به آیندگان واگذار کنیم.  چنین باشد.

 

     


زمین و جایگاه آن در کیهان

   در مبحث " آلودگی" به از بین بردن زمین توسط انسان اشاره شد.  منتها دریافت عده ای از خوانندگان از مطالب طرح شده، نابودی کره زمین تفسیر شد.  بعلاوه، پرسش شد که اگر زمین نابود شود چه اتفاقی برای سایر سیارات و بطور کلی برای کیهان بوجود خواهد آمد.  آیا سامانه خورشیدی بهم خواهد ریخت؟  همانطور که در بحث آلودگی زمین اشاره کردیم، اینجا مجدد تأکید میکنیم که ما بشر دوپا و یا سایر جانوران هرگونه بلائی بر سر سیاره خودمان بیاوریم این سیاره با جان سختی مقاومت کرده و کلیت خود را حفظ خواهد کرد.  کره زمین همواره کره زمین خواهد بود صرفنظر از هرچه بر چهره آن برود.  

    اشکال کار در اینست که تصور میکنیم با نابود شدن نسل بشر، لابد کره زمین نیز نابود میشود.  ریشه این سوء تفاهم در همان مشکل بزرگی است که قبلاً نیز اشاره شد.  ما ناخودآگاه تصور میکنیم چون "اشرف مخلوقات" هستیم پس اگر نباشیم، دنیا به پشیزی نخواهد ارزید و فلسفه وجودی خود را از دست میدهد.  تقریباً مشابه همان طرز تفکر لوئی پانزدهم!  بعبارت دیگر، تصور میکنیم دنیا از برای ما بوجود آمده و به اعتبار وجود مقدس ماست که دنیا دنیاست.  این نگرش متکبرانه و کاملاً نادرست از کودکی در ذهن اغلب ما تزریق شده و منشاء بسیاری از مفاسد است.  البته گناه کسی هم نیست چه اینکه تلقی اغلب ادیان الهی همینست که دنیا و محتویات آن اصولاً برای استفاده بشر آفریده شده است.  برای قدما این دیدگاه بسیار مأنوس بوده است زیرا منظور از دنیا همانا زمین بوده که خود در مرکز عالم وجود بوده و سیارات و ثوابت ضمائمی در هیئت افلاک بشرحی که سابق گذشت بوده اند.  پس تعجبی ندارد که انسان از بدو پیدایش خود تا همین چند صد سال گذشته چنین نگرشی داشته و خود را مبداء و مرکز عالم وجود میپنداشته است.  در واقع، تعجب در این نگرش جدید است که به یمن دانش و تکنولوژی دامنه تصور ما را از جهان از آنچه بوده به چنین وسعت حیرت آوری رسانده است.  اگر به علم و دستآوردهای آن اعتماد داشته باشیم، جایگاه ما و زمین ما در کیهان با این اطلاعات جدید به جایگاهی بسیار حقارت بار نزول یافته است.  در عوض، برای باورمندان به آفرینش، عظمت کائنات و عالم وجود به سطحی غیر قابل باور متعالی گردیده است.  

    لذا، بود و نبود زمین در کیهان هیچ تفاوتی ایجاد نمیکند.  حتی در مقیاس سامانه خورشیدی نیز تفاوتی نمیکند.  جرم زمین در مقایسه با خورشید و یا مجموع سایر سیارات کسر بسیار کوچکی است و اگر از اول وجود نمیداشت خللی در کار سایرین ایجاد نمیکرد.  منتها ممکنست پرسش اینگونه طرح شود که اگر در وضعیت حاضر زمین ناگهان محو شود، چه اتفاقی رخ خواهد داد؟  حقیقت اینست که بنا به اصل بقای مادّه، امکان این واقعه وجود ندارد زیرا بالاخره مادّه پابرجاست یعنی محو شدنی نیست.  اما مثلاً اگر بدلائلی ناگهان منفجر شده و مواد آن پخش شود، اثر آنچنانی بر مدارات سایر سیارات نخواهد داشت زیرا مرکز جرم کماکان بر همان نقطه اولیه و در همان مسیر پابرجاست.  میدانیم که سیاره ای در مداری بین مریخ و مشتری وجود داشته است که در گذشته های دور بدلائلی منفجر شده و اکنون بازمانده هایش موسوم به سیارک ها در همان مدار بدور خورشید در گردشند.  لذا در بدترین حالت، اگر چنین بلائی نیز بر سر زمین آید، خم بر ابروی سامانه خورشیدی نخواهد آمد چه رسد کهکشان راه شیری و باقی کیهان.  

    بنابراین، هنگامی که از نابودی زمین صحبت میشود، منظور نه نابودی به معنی سخت آن، بلکه منظور فقط بهم ریختن چهره زمین است که اصلاً و ابداً آب از آب تکان نخورده و حتی نزدیکترین همسایه اش یعنی ماه تابان نیز از آن باخبر نمیشود.  این در حالیست که این بهم ریختگی ممکنست بقیمت نابودی بشر و شاید باقی جانداران تمام شود.  فقط یک پدیده کوچک مثل چند درجه گرمتر شدن دمای متوسط زمین و متعاقباً آب شدن یخ های قطبی و کاهش بازتاب آفتاب از سطح کره زمین و تبخیر بیشتر آب اقیانوسها و پدیده گلخانه ای و تشدید گرمایش زمین در یک چرخه واگرای معیوب، بهمین سادگی منجر به یک سلسله تغییرات عظیم آب و هوائی میشود که فجایع مقیاس بزرگ را در پی خواهد داشت.  عقیده بر اینست که یک آغازگر مهم برای این پدیده ها جمعیت بیش از حد بشر بر کره خاک است.  کمی تفکر در این باب و کمی تعمق در خصوص این پدیده ها نشان میدهد که ما انسان با کارهایمان در چه جایگاه حساسی قرار گرفته ایم و به چه سادگی در معرض بزرگترین مخاطرات قرار داریم.  بعلاوه میبینیم که از  چه جایگاه حقیری در طبیعت برخورداریم و بابت نابودی ما و آنچه بر چهره زمین است کوچکترین اتفاقی نه در مدارات سیارات و نه در هیچ چیز دیگری نخواهد افتاد.  برای زمین تفاوتی نمیکند که اشرف مخلوقات بر عرصه آن پادشاهی کند یا عقرب و مار و کژدم بر آن سیر کنند.  سیاره ناهید مثال خوبیست که چگونه پدیده های واگرا یک بهشت را به دوزخی سوزان بدل میکند.  شاید درس عبرتی باشد برای آنان که نیازمند مثال مشخص هستند.  


آلودگی

    در ادامه مطلب پیشین، پرسشی طرح شد بدین مضمون که این آلودگی های زیان آور و مسموم در آب و هوای کره زمین از کجا آمده است؟  این گازهای گلخانه ای که در جوّ زمین رها شده و مداوماً رو به افزایش بوده و باعث گرمایش کره زمین و بخطر انداختن زیست کره است از کجا آمده است؟  مگر نه اینست که مجموع عناصر روی زمین از بدو پیدایش آن ثابت و بدون تغییر بوده است؟  مگر نه اینست که چیزی از خارج به کره زمین اضافه نشده و نخواهد شد و مجموع مواد این سیاره همواره همان است که از حدود 5 میلیارد سال پیش بوده است؟  پس چه شده که در این چندین و چند ساله اخیر اینهمه سروصدا بابت آلودگی کره زمین میشنویم و مرتباً هشدار است که از مجامع آکادمیک بگوش میرسد.  اعلام خطر که آلاینده های بوجود آمده از فعالیت های بشر به مرز های خطرناکی رسیده و چه بسا از حدود مجاز فراتر هم رفته است!  مگر این موادی که از بدو تولد کره زمین بر بستر این سیاره وجود داشته از اول سمّی و خطرناک بوده که ما تاکنون خبر نداشتیم؟   و اگر سمّی نبوده، چطور شده که حالا سمّی و زهرآلود شده؟  حقیقت مطلب چیست؟

    واقعیت مهم، درباره موضوع حاضر و اصولاً درباره سایر موضوعات، اینست که ما انسان را موجودی استثنائی تلقی کرده و جمعیت انسانی کره زمین را از جمعیت سایر جانوران مستثنی کرده و میکنیم.  چنین رویه ای از اساس غلط است و بزودی به مشکلات بزرگی میانجامد که در حل آن در میمانیم.  واقعیت اینست که ما و سایر جانداران بر چهره زمین همگی یک کلیت واحد هستیم و هرگونه تبعیض از دیدگاه زمین و طبیعت یگانه آن غیر قابل قبول است.  اینکه با وجود چنین رویه ای فقط از نیم قرن اخیر است که مشکلات آلودگی به صحنه آمده و در تمام اعصار و قرون ماضی چنین بحث هائی جریان نداشته بدین علت است که جمعیت مطلق آدمها هنوز مثل امروز به آستانه بحران نرسیده بود.  اگر هم مشکلاتی بوده محلی بوده و بسطح گلوبال نرسیده بود.  با نگاه از منظر تکاملی و با نگاه از دریچه چشم زمین که مادر همه مخلوقات است، موجودات همگی محترمند و همگی متساویاً حق حیات دارند.  اما در این میان، این آدمیزاد دوپا با هوش بیشتری که نسبت به سایرین دارد، خود را مستثنی کرده اشرف مخلوقات پنداشته و باقی موجودات را زائده ای در خدمت به خود میپندارد.  مادام که چنین نگرشی حاکم باشد در برروی پاشنه غلط خواهد چرخید و هر اقدامی که بشر به زعم خود تصور کند که در جهت پیشرفت است در واقع امر حرکتی جز در جهت پسرفت نخواهد بود.  این نگرش که از اساس نادرست است، تبعات منفی بیشماری بدنبال داشته که با افزایش هرچه بیشتر جمعیت شدیدتر هم خواهد شد.  مادر همه این مشکلات، جمعیت زیاد و مرتب رو به تزاید کره زمین است.  طبعاً منظور ما جمعیت انسانی است چه اینکه جمعیت سایر جانوران چه به لحاظ کوچک شدن فضای زندگی آنها و چه به لحاظ دخالت انسان در نابودی آنها مرتباً رو به کاهش است بطوریکه امروزه نسل برخی بکلی منقرض شده است.  گاهی بشر مستقیماً دخالت کرده و هنگامی که جمعیت حیوانی مثلاً فیل ها در فلان پارک طبیعی در آفریقا زیاد میشود، خیرخواهانه خود اقدام به شکار آنها کرده تا میزان جمعیت با میزان فضای حیاتی آنها متناسب باشد.  اما نکته مهم همینجاست که بشر فراموش میکند همین مشکل درباره جمعیت خودش نیز صادق است.  در این مورد اخیر، فعلاً رده بالاتری از موجودات نسبت به ما وجود ندارد تا او از سر خیرخواهی با شکار میلیونی از ما انسانها تعادلی ایجاد کند.  گفتیم "فعلاً" زیرا شاید با خلق ابر رایانه های دست ساخت خودمان، بلکه آنها در آینده فعال مایشاء شده این خدمت را در حق مان انجام دهند!  اما اگر ما چنان هوشمند شده ایم که به حقیقت این قضیه پی برده و انجام آنرا به روبات ها سپرده باشیم، چرا هم اکنون با زبان خوش خود در صدد حل و فصل آن نباشیم؟  در این مسیر باید هوشیار بود که فریب راه حل های خوش آب و رنگ با ظاهر علمی را نخوریم.  چه اینکه برخی از کارشناسان میگویند اصلاً جای هیچ نگرانی نیست.  لازم نیست اصلاً زحمت فکر کردن بخود راه دهید، طبیعت فکر همه چیز را کرده و خودش بهترین کنترل کننده است.  ظاهر این حرف معقول بنظر میرسد.  چرا کار را بدست زمین نسپریم؟  این کارشناسان بر اساس محاسبات پیش بینی میکنند که وقتی جمعیت از 8 میلیارد فعلی به حدود 10 یا 12 میلیارد برسد شیب جمعیت نسبت به زمان، افقی شده و برای مدتها افقی مانده و سپس شیب آن منفی میشود و متعاقباً جمعیت بکندی رو به کاهش میرود.  با این طرز تفکر نه لازمست جمعیتی کشته شود و نه تحمیلی بر روش های تنظیم خانواده شود و نه بی جهت باعث نگرانی شویم.  بگذار هرچه خواهد بشود.

     موضوع مهم اینست که چه ضمانتی برای حصول چنین نتیجه گیری وجود دارد؟  اگر مرتب بالاتر رود چه؟ تازه اگر این پیش بینی صحیح هم باشد، چه ضمانتی وجود دارد که با رسیدن جمعیت به یک ماکزیمم، همچنان همه چیز بخوبی و خوشی و بدون بحران تمام شود و متضمن خوشبختی برای همه باشد.  ما در مورد موشها و اغلب جانوران دیده ایم که هرگاه جمعیت آنها بیش از اندازه زیاد شود و متعاقباً در غذا و فضای زندگی آنها کمبود بوجود آید، خود بخود زاد و ولد آنها کاهش یافته و جمعیت بسرعت فروکش میکند.  اما آیا این مطلب برای آدمها نیز صادق است.  آنچه میبینیم ظاهراً خلاف این رویه است چه اینکه میبینیم مردم در هند یا آفریقا، هرچه فقیرتر باشند زاد و ولد بیشتری دارند و مردم مرفه فرزندان کمتری را متکفل میشوند.  مگر اینکه متوقع باشیم کیفیت زندگانی چنان تنزل یابد و بدبختی چنان شدید شود که انسانها رویه جانوران را در پیش گرفته با جنگ و خونریزی جمعیت کاهش یابد.  معلوم نیست چه حکمتی وجود دارد که راه حل های ساده تر و منطقی تر دیده نمیشود؟  لازم نیست فیلسوف باشیم، منطق معمولی حکم میکند اصلاً چرا مشکلی بوجود آوریم که مجبور شویم آنرا حل کنیم.  مگر نه اینکه بهترین درمان، پیشگیری است.  شگفتا برخی خواهند گفت " که البته اینهم راه حل دیگریست"  تا شاید غیرمنطقی بودن ایده های خود را پنهان کنند.  معروفست که در زمان پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار، هنگامی که صدراعظم مشهور و خرافه پرست میرزا آغاسی عهده دار مهمات کشور بود، مکتشفی با سروصدای زیاد و ادعاهای عجیب پیدا شد.  او را به حضور صدراعظم بردند تا اختراع خود را عرضه کند.  گفت که داروی قطعی ضد پشه را یافته است.  گفتند چیست؟  گفت از این معجون که در شیشه دارم شب ها کنار بالین خود میگذاری تا به محض فرود پشه بر اندام شما، آنرا گرفته و قطره ای از این دارو با قطره چکان بر چشمان آن ملعون بریزی. پشّه مزاحم کور میشود و دیگر دست از شما برخواهد داشت.  بهمین سادگی!   صدراعظم ی فکر کرد و با اعتراض گفت اگر پشّه را با انگشتانم گرفته باشم که براحتی با کمی فشردن میمیرد و خلاص میشوم و دیگر به اختراع شما نیازی نیست.  دانشمند جوان با لبخند گفت " که البته اینهم راه حل دیگریست".  

     لذا، بجای آنکه مشکل عظیمی را بوجود آورده و سپس در پی راه حلی برآئیم که آیا جواب بدهد یا ندهد و بویژه در این موضوع جمعیت که امریست در حدّ محال، چه بهتر که مطلقاً مشکلی ایجاد نکنیم.  آنجا که حافظ میفرماید: ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم/ دامن کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم/ عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است/ کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم.  در ارتباط با موضوع آلودگی و به بهانه علل مرتبط با آن، از جمله جمعیت، ذکر چند نکته ضروریست.  در فرهنگ و ادبیات، ضرب المثل ها و جملات قصار زیاد است که ریشه در گذشته ها و یا ادیان رایج دارد.  مثلاً ضرب المثل "هر که دندان دهد نان دهد" و یا " در پهنه زمین پخش شوید و متکثر شوید و از مواهب برخوردار شوید".  در زمانی که جمعیت کره زمین کم بود همه این توصیه ها متشابهاً درست بود و دستکم ایرادی بدانها نمیشد گرفت.  واقعیت اینست که بسیاری از این اشارات در دوره خودش درست بوده است اما امروز دیگر کاربردی ندارند.  بسیار کم است توصیه هائی که در همه زمانها درست باشد.  مثلاً توصیه "همسایه ات را دوست بدار همانطور که خودت را دوست داری" میتواند از این دسته اخیر و از نوادر باشد.  همانطور که قوانین اساسی کشورها از تعدادی اندک قانون کلی تشکیل شده است، اصول بنیادین اخلاقی نیز از تعدادی اندک توصیه های جهان شمول تشکیل شده که در درای گذشت زمان رنگ نبازد.  بسیاری از آموزه های قدیمی امروز کاربرد ندارد و یا اثر عکس دارد.  سوء درک بزرگی که امروزه گریبانگیر مردم ماست، درست انگاشتن همه ضرب المثل های قدیم است. که البته شاید در بستر زمانی و مکانی خودش در آن روزگار درست بنظر میرسیده اند.  اینکه عارف عظیم الشأن ما روزگاری گفته است: " پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی تمکین بود" در اولویت شمردن عنصر عشق و دریافت های احساسی بوده و نباید امروزه بعنوان مستمسکی برای نفی عقل و کاربرد استدلال تلقی شود که در آنصورت اشتباه بزرگی است.  چه امروز بیش از هر زمان دیگری به ابزار عقل و علوم دقیقه در حل مشکلات نیازمندیم.  اما در مقایسه ها نیز باید محتاط بود.  چه اگر در گذشته مردم زباله ها را به جوی آب و رودخانه های پرآب میسپردند باکی نبود زیرا چگالی زهرآبه ها کم بود.  رودخانه ها پرآب و جمعیت انسانی کم و زباله ها بی آزار مثل مواد گیاهی و بیولوژیک بود.  در عوض، امروزه رودخانه ها و عرصه های آبی کم رمق شده و جمعیت انسانی تولید کننده فضولات زیاد و نوع زباله ها امثال پلاستیک، دفع آفات، سموم شیمیائی و بسیاری چیزهای جدید خطرناک است.   رابطه بین اینها یک رابطه بشدت غیر خطیست، یعنی مثلاً اگر جمعیت فقط دو برابر شده باشد، بخاطر ارتقای سطح زندگی، مصرف منابع چه از لحاظ آب و چه کانی های دیگر، خیلی بیش از دوبرابر، مثلاً چهار برابر، شده و سمّی بودن و خطرناک بودن زباله های ایجاد شده بازهم با ضریب بزرگتری افزایش یافته است.  به زبان ساده یعنی اگر جمعیت زمین از 4 میلیارد به 8 میلیارد رسیده، فشار وارد بر زیست کره و خطر حاصل از آن بسیار بیشتر از دو برابر است!  در چنین شرایطی تشویق به ازدیاد جمعیت و زاد و ولدی چون حیوان، جز جنایت علیه بشریت و آینده آن چه میتواند باشد؟ 

      مادام که انسان خود را خارج از کلیت زیست-کره تلقی کند، روزگار این سیاره سیاه است و کار ما هرگز به سامان نخواهد انجامید.  اگر در یکی دو قرن گذشته برای تحصیل ثروت هر بلائی بر سر محیط زیست آورده میشد و کسی چیزی نمیگفت بدین سبب بود که جمعیت کم بود و خرابی های ایجاد شده در بستر طبیعت جذب و هضم میشد.  عرصه بقدری بزرگ بود که تغییرات بچشم نمیآمد.  یعنی اگر بعد انقلاب صنعتی، گاز کربنیک و سایر آلاینده ها ناشی از سوخت ذغال سنگ رهسپار جوّ زمین شد، بتدریج با باران شسته شده و در دریاها جذب بدن اسفنج ها و مرجان ها گردیده اثر قابل ملاحظه ای در اتمسفر باقی نگذاشت.  اگر آنروزگار صنعت و تبعات صنعتی شدن محدود به اروپا بود اما امروز دورترین شهرهای آفریقا نیز برخوردار شده بطوریکه امروز چین با جمعیت زیاد خودش بزرگترین رها کننده آلودگی ها در آب و هواست.  عده ای راه حل را در استفاده از اتوموبیل های برقی میدانند که آلاینده ای نداشته باشد.  اما این مطلق نیست زیرا آلاینده آن در محل نیروگاه فسیلی تولید برق رها میشود.  تازه اگر مسأله هوا را حل کنیم با مصرف فزاینده غذای انسانها چه کنیم؟  لابد باید از دامداری گسترده صنعتی استفاده کنیم و جنگل ها را آتش زده یا تراشیده وقف تولید علوفه این حیوانات که بنوبه خود تولید متان کرده به گرمایش زمین سهم میرساند کنیم.  غذا را حل کنیم، آب را چه کنیم؟  مسأله فقط آب خوردن نیست بلکه آن نیروگاهی که برای مصرف ماشین برقی شما برق تولید میکند خود نیازمند آب فراوان برای خنک کردن است.  کارخانه ای هم که آن ماشین را تولید میکند قطعاً به آب فراوان نیازمند است.  کشاورزی و دامداری ها نیز سهم بسیار بزرگی از آب را طلب میکنند.  حتی اگر آبیاری کشاورزی را قطره ای کنیم و به دامها و طیور نیز با قطره چکان آب دهیم، کماکان مشکل در بلند مدت پابرجاست.  مسئولین اطلاعات کافی ندارند و اگر هم دارند حقیقت را بازتاب نمیدهند.  کارشناسان نیز از ترس مسئولین و یا از ترس کمرنگ شدن پاداش آخر ماه واقعیات را نمیگویند.  معروفست که لوئی پانزدهم زیر بار اصلاحات برای رفاه آیندگان نمیرفت و میگفت فعلاً امر مهم من هستم، بعد من دنیا را سیل ببرد باکی نیست.  گویا هنوز بسیاری به این ایده ایمان دارند.  

     در اینجا میخواهیم نتیجه بگیریم که مهمترین سرچشمه آلودگی ها صرفاً وجود شریف این بشر دوپاست.  مادام که جمعیت کم باشد حاشیه ای امن برای بسیاری از فعالیت های بشری فراهم میشود و دست اندازی های بشر در بطن پروسه های طبیعی تحلیل رفته جای زخم ها التیام میابد.  بد نیست بدانیم که ما تنها تولید کننده گازهای گلخانه ای نیستیم زیرا آتشفشانهای فعال مرتباً انواع گازهای زیان آور و سمّی را به اتمسفر روانه میکنند (در کف اقیانوسها نیز وارد آب میشود).  اینجا نیز قوانین بقا حاکم است.  یعنی اگر میزان آلودگی های جوّی تولید شده توسط بشر با میزان دفع آنها توسط باد و باران و عوامل طبیعی برابر باشد تجمعی بوجود نخواهد آمد.  اما در واقع بنا به تحقیقات محققین و آمارهای آنان بنظر میرسد که عدم تعادلی شروع شده و میزان آلاینده ها از قدرت جذب و هضم طبیعت فراتر رفته است.  نکته بسیار مهم اینجاست که حتی اگر نتیجه گیری محققین اشتباه هم بوده باشد، به جهت محدود بودن منابع طبیعی، بهر حال لازمست از هم اکنون برای پیشگیری از رشد انفجاری جمعیت راهکارهای عاجل اندیشیده و بکار گرفته شود.  

    بالاخره در اینجا در پاسخ اجمالی به پرسشی که در ابتدا مطرح شد چنین میگوئیم.  اصولاً تا وقتی که انسان ظاهر نشده بود، جائی برای این پرسش و نگرانی مربوطه وجود نمیداشت.  در مقطعی از ادوار اولیه، هوای کره زمین بسیار آلوده تر از حالا بود و مناسب زندگی جانداران نبوده است.  گویا با ظهور موجودات ریزی در دریاها و مصرف گاز کربنیک و تولید اکسیژن توسط آنان، هوای زمین طی میلیونها سال تغییر کرده و به ترکیب فعلی انجامید که مناسب ظهور جانوران گشت.  البته گیاهان نیز به موازات در مصرف کربن و تبدیل آن به چوب و تنه درختان و رها سازی اکسیژن کمک فراوانی کردند.  اما اگر جمعیت یکی از این جانوران به نفع خودش و به ضرر سایر جانوران رشد انفجاری پیدا کند ممکنست باعث تغییرات قابل ملاحظه ای شود.  عملکرد انسان امروزی در همین راستا است زیرا اکسیژن را مصرف و تولید گاز کربنیک زیادی، مستقیم و غیر مستقیم، میکند که در نهایت اوضاع آنرا بهمان اوضاع ابتدائی زمین بازمیگرداند.  کربنی که طی میلیونها سال از هوا استخراج و در بدن گیاهان و جانوران انباشته شده به نفت و ذغال سنگ تبدیل شده امروزه با سوزاندن سوخت فسیلی توسط انسانها مجدداً بجای اول باز میگردد.  شاید از نظر زمین اتفاق مهمی نباشد ولی قطعاً برای جانوران و بویژه انسان تحول مهمی میباشد.  در اینجا تأکید بیشتری بر کربن داشته ایم ولی اوضاع سایر عناصر نیز بهمین منوال است.  عناصری که در شرایط زمین اولیه با یکدیگر ترکیب شده و انواع اکسید ها، کربنات ها، و مواد آلی را تشکیل دادند، امروزه با دخالت بشر احیا شده و مثلاً آهن از حالت اکسیدی خارج و مصرف میشود.  البته طبیعت هم بیکار نیست و در هردو جهت مشغول است.  مثلاً آهن مصرف شده در محصولات ما تدریجاً طی قرنها و هزاره ها اکسید شده بحال قبلی برمیگردد.  اینکه چه چیزی آلودگی تلقی میشود یا نمیشود، مسأله ما انسانهاست والا از دیدگاه سیاره زمین همه عناصر در حال تبدیل و تبادل با یکدیگرند.  مثلاً سیانوژن گازیست بسیار خطرناک و سمّی برای ما انسانها و دارای کاربرد صنعتی.  اما از دو عنصر بی آزار کربن و ازت تشکیل شده.   همه این نگرانی ها از بابت ما آدمهاست که از برای سود خویش هم که شده باید بفکر جانداران و سایر عوامل طبیعی دیگر نیز باشیم.  در دراز مدت زمین همچنان بکار خود مشغول است و ابداً کاری بکار آنچه بر چهره آن میگذرد و اینکه ما باشیم یا نباشیم ندارد.  اینکه ما آنرا به شرایط وخیم ادوار اولیه تشکیل زمین بازگردانیم و از زندگی تهی کنیم برای کره زمین حاوی هیچ سود و زیانی نیست و همچنان بعنوان عضوی از منظومه خورشیدی به گردش خود ادامه میدهد.  اما در کوتاه مدت، آنچه برای ما مهم است روند دست اندازی های بشر است که اگر سریعتر از پاسخ طبیعی محیط باشد باعث مشکلات در حال و آینده برای ما و سایر زندگان خواهد بود.  فعلاً مهمترین و عاجل ترین ابزاری که در کنترل ما انسانهاست همانا توقف رشد جمعیت  چه در مقیاس ملّی و چه در مقیاس جهانی است که دستکم اوضاع از این که هست وخیمتر نشود.

    در نهایت اگر از دیدگاه کیهانی به مشکل خود نگاه کنیم باید گفت که هیچ اتفاق مهمی در جریان نبوده و نیست.  آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.  تنها چیزی که هست، نگران نسل های آینده هستیم و برخلاف لوئی پانزدهم فکر میکنیم باید یک زمین متعادل و عاری از آلودگی ها را به آیندگان واگذار کنیم.  چنین باشد.

 

     


داستان مختصر تمدن

    گاه از لابلای بحث ها و مجادلات فلسفی نکاتی بیرون میزند که شایسته بسی تأمل است.  داستانی که در زیر میآید در این رابطه است.

نقل است که چند ده هزار سال پیش از این، در محلی که نپال امروزی قرار دارد منازعاتی شدید در جریان بود.  میگویند دو طایفه مهم در اطراف کوه هیمالیا زندگی میکردند که مرتب در جنگ و ستیز با یکدیگر بودند.  به محض آنکه تنی چند از این طایفه در درگیری ها بقتل میرسید، آن دیگری آماده میشد تا برای انتقام ضربه مهلک تری بر طایفه رقیب وارد سازد.  اما موضوع درگیری بر سر چه بود؟  با کمال شگفتی، بر سر موضوعی بود که امروزه انسان خردمند را به خنده میاندازد.  نزاع بر سر بلندترین قله هیمالیا بود.  سلسله جبال هیمالیا دارای قلل مرتفعی است که امروزه بلند ترین آن بنام اورست شناخته میشود.  در آن روزگاران هریک نامی مخصوص خود داشت که ما از آن بیخبریم و در داستان ما نیز نقشی ندارد.  مختصر آنکه طایفه شماره 1 میگفت بلندترین قله این کوه، قله "الف" است.  در حالیکه طایفه شماره 2 اعتراض کرده و ادعا میکرد قله "ب" بلندترین است.  هریک دیگری را محکوم میکرد که به اعتقادات طایفه اش بی احترامی شده و این ننگ جز با خون شسته نمیشود.  نبود هیچ معیار مستقلی برای احراز حقیقت جنگی خانمانسوز را بین طرفین شعله ور ساخته بود که چند هزار سال ، گاهی خفیف و گاهی شدید ادامه داشت.  هریک خود را محق میدانست که حقیقت نزد اوست.

    تا سرانجام فرد دانائی پیدا شد که وساطت کرده بین آنان آشتی برقرار سازد.  او با بزرگ هر طایفه جداگانه صحبت کرده و چنین استدلال کرد:  حقیقت هرچه هست، هست و قیل و قال ما در وجود آن هیچ تأثیری ندارد.  حتی بود و نبود ما نیز در حقیقت وجودی آن خللی وارد نمیکند.  پس اگر آنچه ادعا میکنید که واقعیت است صحیح باشد در اینصورت خود بخود وجود دارد و تأکید ما حشو و اضافه است.  مثل آنکه تأکید کنیم خورشید وجود دارد.  از سوی دیگر، اگر ادعای شما خلاف واقع باشد باز هم جنگ و نزاع کاریست عبث زیرا برای امری دروغ نه تنها انرژی خود را بیهوده تلف میکنید بلکه موجب تلفات جانی و مالی بر طایفه دیگر که اتفاقاًحقیقت را میگوید میشوید.  در هر حال برای این نزاع هیچ دلیل موجهی وجود ندارد.  تا حال دیده یا شنیده اید که جماعتی یکنفر کافر را به جرم اینکه ادعا کرده خورشید وجود ندارد مهدورالدم اعلام کرده باشند؟  قطعاً خیر. زیرا بر همگان مسجل است که حورشید وجود دارد، دعوا ها بر سر چیزهائیست که وجودشان مسجل نیست!  خوشبختانه توضیحات فرد دانا موجب آشتی شد و به هزاران سال جنگ و خونریزی بیهوده پایان داد.

     اکنون که از پس چند ده هزار سال به آن ماجرا مینگریم بر هوشیاری آن حکیم دانا آفرین میفرستیم ضمن آنکه اندازه گیری های دقیق بعداً نشان داد که هیچ کدام از آن دو قله ادعائی نیز بلندترین نبوده و دعوا عملاً بر سر هیچ و پوچ بوده زیرا اورست بلندترین قله است.  در اینجا انتظار داریم که داستان پایان خوشی داشته باشد اما در دنیای واقعی اینگونه نیست.  در عوض شاهدیم که امروزه گروه های متعدد دیگری سربلند کرده مجدداً همان ادعاهای گذشته را تکرار میکنند و متشابهاً در اثبات دعاوی خود جنگ و خونریزی راه انداخته منتها با تسلیحات مؤثرتری یکدیگر و دیگران را نابود میکنند.  در این راستا توده های ساده لوح را نیز با خود همداستان کرده تا کارآئی خود را بیش از پیش تقویت کنند.  بخش تراژیک این داستان در اینست که اینبار موضوع مشاجره نه قلل مرتفع، بلکه تپه های حقیری است که هر گروهی بر آن گرد آمده و ادعای بزرگترین کوه جهان را دارند!


شکاکیت فلسفی

   پیش از آنکه به مطلب جدیدی پیرو نقدها و نظرات دوست عزیزی که در هامش مطلب "اصلاح مسیر" تذکر داده بودند بپردازیم لازم آمد که به برخی نظرات که مدتیست در هامش مطلب قبل تر یعنی "افق های جدید" ادامه یافته است بپردازیم.  ضمن تقدیر و تشویق و تشکر از خوانندگانی که پیگیر هستند و بدون آنکه قصد مباحثه و مجادله و جوابگوئی باشد لازم است به برخی نکات کلی اشاره کرده و ترجیح داده ایم که در قالب مطلب جدیدی ارائه گردد تا موجب اطاله کلام نگردد.
1- اتفاقاً نظرات شخصی مهم است و این در تأیید توصیه کلیست که قبلاً عرض شد و آن اینکه بجای صِرف پیروی از عقاید بزرگان، از خودمان اندیشه و نظر داشته باشیم.  در حوزه علوم کمتر با این وجه روبروئیم چه اینکه عموماً فرض بر اینست که آنچه دیگران زحمت کشیده و مقبولیت عمومی یافته است طبعاً درست است و همعقیده بودن یک قاعده است تا یک استثناء.  گو اینکه همین نیز محل سوأل است که شاید در بندهای آتی بدان بپردازیم.
2- اما در حوزه فلسفه میدان عمل بازتر است و لذا اتکا به تفکر شخصی چه بسا سازنده تر باشد و افق های جدیدتری به روی ما بگشاید که قبلاً وجود نداشته است.  بهتر است فکر اینکه آدمهای بزرگ و شاخص همه چیز را گفته اند و تخطی از گفته آنان نارواست از خود دور ساخت.  چه این باعث دگماتیسم شده و انسان را از رشد فکری باز میدارد.  باید تشویق کرد که افراد بفکر فرو رفته و درک خود را بدون ملاحظه بیان کنند.
3- اصولاً این حقیقت که چه در حوزه تفکرات نظری و چه در حوزه علوم عملی جامعه بدین سطح از اعتلاء ارتقا یافته است خود بیانگر وم تلاش های فردی برای اظهار وجود در تمامی زمینه هاست.  در غیر اینصورت همچنان در عصر تیروکمان درجا زده و بدین مرحله نمیرسیدیم.  در جهان سوم و کشورهای عقب مانده این موضوعی بس مهم است که شاید یکی از عوامل بزرگ عقب ماندگی باشد.  بدین معنی که جامعه به مصرف محصولات فکری و مادّی دیگران خو کرده و برای خود جایگاهی قائل نیست.  بد نیست بذکر مثالی که شخصاً با آن روبرو بوده ام بسنده کنم.  مدتی پیش، برای یکی از دانشجویان دکتری سوژه ای تعریف کردم که بعداً چه در جلسه دفاع از پیشنهاد پروژه و چه حتی پیشتر از آن با مشکلاتی روبرو شد.  چون سوژه موضوعی جدید و ابتکاری بود و قبلاً اجرای آن در جای دیگری سابقه نداشت، طبعاً با مقاومت فرهیختگان روبرو شد.  مشکل را چنین عنوان کردند که این کار قبلاً در جای دیگری انجام نشده و چطور انجام چنین چیزی امکان دارد!  بعبارت دیگر ذهنیت عمومی ما جهان سومی ها اینگونه شکل گرفته است که گویا هرگونه فعالیت چه در حوزه نظری و چه در حوزه علمی باید در تعقیب فعالیت های دیگران باشد.  
4- حرف درست از هرکه صادر شده باشد درست است چه از شرق باشد چه از غرب و چه از شمال باشد چه از جنوب.  هیچ تعصبی از سرچشمه های معرفت که از کجاست نباید باشد حتی اگر پند روی دیوار باشد.  حقیقت اینست که دوره همه چیز دانی مدتهاست سپری شده و طیف معارف بقدری گسترده است که چنین اجازه ای نمیدهد.  اگر در این وبگاه مطالبی از فلسفه نگاشته شده فقط از جهت علاقه یک آماتور بوده است که از حوزه علم بدان سرکی کشیده است.  تازه در حوزه تخصصی علم هم محدوده آشنائی یک محقق بسیار باریک است که آنهم پس از سالها مطالعه و تحقیق بدان نائل میشود.  اگر حقیقت را بخواهید، دانشمندان واقعی و تولید کنندگان علم که دنیا را مرهون خود کرده باشند بسیار اندکند.  توده اصلی استادان در محیط های دانشگاهی و محققین در مؤسسات پژوهشی عمدتاً یا شارح هستند یا دنبال کنندگان ایده های دیگران که قبلاً اجرا شده است.  صد البته شارح خوب بودن یعنی خوب تدریس کردن و مخاطبین را مستفیض کردن یکدنیا ارزش دارد.  کسی که خود مطلب را نفهمیده باشد بسختی میتواند چیزی را به دیگران درس داده و تفهیم کند.  معمولاً در چنین مواقعی دانشجو، عدم درک خود را ناشی از پیچیدگی مطلب میپندارد و سعی نمیکند با پرسش و پاسخ های بعدی نوری بر تاریکی بیفشاند.  یک شارح خوب سعی میکند به روشنی سخن بگوید و اگر چیزی را نداند بگوید نمیدانم و نه آنکه با مغلق گوئی و الفاظ ثقیل بذهن مخاطب القا کند که اوست که نمیفهمد.
5- با این وجود، موضوعاتی هم وجود دارند که واقعاً سرشتی پیچیده داشته و هر کسی تعبیر و تفسیر خود را درست میداند.  این موضوعات بویژه در مباحث فلسفی زیاد است و اگر توصیف مطلبی رضایتی ایجاد نکرد نباید آنرا بحساب کم توانی گوینده یا غلط بودن نظریه گذاشت. 
6- در بند 1 گفتیم دستآورد های دیگران و بطور کلی جامعه جهانی را که دربست قبول میکنیم نیز جای سوأل و اشکال دارد.  البته ما قادر به بازتولید همه چیز نیستیم ولی دستکم میتوانیم قدری تأمل کنیم.  مثلاً ارسطو میکفت مغز محل خنک شدن خون است و قلب محل تفکر و تعقل است.  حال شما از کجا میگوئید او اشتباه کرده و شاید محل تفکر و احساسات واقعاً قلب باشد که خیلی ها سابقاً بدان اعتقاد داشته اند.  اگر نظری به نتایج محققین نداشته باشید، شما از کجا مطمئن هستید که تفکر در مغز صورت میگیرد نه در قلب؟  لذا متوجه میشوید حتی در شخصی ترین امور خود نمیتوانید اطمینان داشته باشید چه رسد به دنیای بزرگ بیرون.  
7- این سوأل ما را بسمت شک گرائی سوق میدهد.  منظور شکاکیت فلسفی است نه شک بازاری که فی المثل همسرتان کمی دیر بخانه بیاید به باد پرسش گرفته شود که چه و چون.  ضمن آنکه در قبول موضوعات درجاتی از شک و تردید روا میداریم، در عین حال پیچ آنرا تماماً سفت نمیکنیم که مبادا پدیده جدیدی را به مغز خود راه ندهیم.  تنظیم درجه شکاکیت در واقع یک هنر است.  نباید چنان سفت شود که در بر هر موضوع تازه ای بسته شود.  براستی که اگر فقط همین یک نکته در مدارس ابتدائی و متوسطه به دانش آموزان تعلیم داده میشد وضعیت امروز ما بسیار بسیار با آنچه هست تفاوت میداشت.
8- گاهی نمیدانیم دنبال چه هستیم.  عجیب اینکه دانشجوئی که وارد یک رشته علمی شده تمایلات ضد علم دارد.  معلوم میشود یا راهنمای خوبی برای تعیین رشته نداشته است.  یا اینکه انتخاب ها ربطی به علایق ندارد.  کما اینکه او اظهار میدارد علم ایمان را هدف گرفته و موجب سستی آن شده.  یا در مذمت علم میگوید باعث فاجعه هیروشیما شده.  احتمالاً اینها را با نقل از گفته های دیگران بدون آنکه فکر خودش باشد تکرار میکند.  دستکم کمی دور و بر خود را جستجو نمیکند که درباره مسائل جدیدتر و مهمتر و مبرم تر انتقاد کرده و مثلاً بگوید علم باعث خشک شدن دریاچه ها و ویرانی محیط زیست شده است.  یا اگر واقع بین باشد بگوید که در سده اخیر، این علم بوده است که موجب بهتر شدن بهداشت و افزایش محصولات کشاورزی در سطح جهانی شده و متعاقباً همین نکته مثبت نیز افزایش انفجاری جمعیت را بدنبال داشته است.  افزایشی که رشد ملایم نداشته و عدم تعادلی را بوجود آورده که حاصلی جز انبوه زباله های خطرناک و مسمومیت آب و خاک و روند واگرای افزایش گرمای زمین را بدنبال آورده.  و دستکم بدین دلیل علم را مسئول اعلام کرده و ادعا کند که نتایج منفی آن میلیاردها برابر مخرب تر از فاجعه هیروشیماست.  چرا چنین روشن بینی وجود ندارد؟ چرا با وجود اینهمه خطرات جدید هنوز هیروشیما را تکرار مکررات میکنیم؟  جز آنکه اختیار فکر کردنمان را هم به دیگران واگذار کرده ایم؟  جز آنکه تبلیغات صدا و سیما و رسانه های امثال آن را حقیقت مطلق گرفته ایم؟  همین چندی پیش مجری رادیو فریاد و فغان میکرد از درس خوانده ها و اینکه آنان که کتاب بیشتر خوانده اند خطرناکترند و  آقای اپنهایمر را مثال آورد که فرد کتابخوانی بود و به چندین زبان آشنائی داشت و چه و چه ولی بمب اتمی ساخت و فاجعه هیروشیما را بوجود آورد!  با این تبلیغاتی که میشود طبیعی است که دوستان ما دور و بر خود را نمیبینند که اگر میدیدند و کمی فکر میکردند تصور عمومی اینگونه نبود و اوضاع اینگونه نمیشد.  
9- گویا چنین رسم است که هر جا کم آورده شود تقصیر بر گردن علم گذاشته شود.  بویژه در جامعه ما انگشت اتهام متوجه باصطلاح "علم غربی" است.  یعنی اینکه مستقیم یا غیر مستقیم همه بدبختی ها از غرب است.  کاری نداریم که آنها که این اتهام را وارد میسازند و بیشترین تبلیغ را درباره آن میکنند خود در مواقع ناخوشی خود و عزیزانشان بلافاصله رهسپار غرب میشوند و درمان درد و حل سایر مشکلات خود را از آنجا میجویند.  روی سخن با آنها نیست بلکه با عزیزانی است که دچار سوء تصور هستند و بسادگی هر حرفی را میپذیرند.  شک فلسفی را آویزه گوش قرار نمیدهند و معیار حقیقت را مقام ظاهری شخص گوینده میگیرند.  لازم است که در هر حال درجاتی از شک را برای خود محفوظ نگاه داشت.   اما اگر علم زبان میداشت بدرستی میگفت که ابزاریست در دست شما.  هم میتوان استفاده کرد و هم سوءاستفاده.  بستگی به نیت شما دارد.  با اینکه اغلب مواقع نیّات مثبت است ولی گاهی هم نتایج برخلاف میل از آب درمیآید.  هیچ چیزی از پیش مقدر نیست مگر اینکه در صورت بروز خطا، آنچه در توان است برای تصحیح مسیر انجام داد.  هیچ تعصبی در علم نیست و خود خطاهای خودش را اصلاح میکند.  کافیست به تاریخ علم نظری بیاندازیم.  اقدامات یون را با علم یکی نگیریم و خطای یکی را بگردن دیگری نیاندازیم.
10- عقل نقش مهمی در این مواقع بازی میکند و منظور بیشتر استدلال است.  استدلال در کنار شواهد تجربی، مهمترین داشته های بشر است.  منشاء عقل و استدلال در هر حال مادّی است و نتایج آن نیز مادّی است.  اگر معنای بدی از این گزاره استنباط میشود احتمالاً ریشه در گذشته ها و عادت ما در دسته بندی "مادّی" و "معنوی" دارد.  دسته اول زمینی و مذموم و دسته دوم آسمانی و مطلوب تلقی میشود.  فرایند ذهنی حتی برای شخصی که محروم از حواس پنجگانه باشد کماکان برقرار است و ناشی از تجربه نیست.  اما تأکید میشود که در هر حال منشاء مادّی دارد چه خوشمان آید چه بدمان.  این بدان میماند که کسی در آزمایشگاه پدیده مهمی را کشف میکند و از او میپرسند چیست؟ میگوید آثار مادّی ندارد.  یعنی چه؟  یعنی هیچ و پوچ!  گویا تغییر این عادت ذهنی در فرهنگ ما بسیار سخت است اگر نگوئیم غیر ممکن.  اندکی فکر باید.  
11- شخصاً بر این باورم که آنچه بیشتر بکار ما در فرهنگ های جهان سومی میآید فلسفه عملی یا "پراگماتیسم" است.  بجای غرق شدن در مجادلات نظری و اغلب بیحاصل، اندیشه ورزی خود را موقوف بهتر کردن زندگی کنیم.  چه اگر زندگی آرام و مرتبی بوجود آید فرصت پرداختن به همه چیز از جمله مجادلات نظری هم فراهم میشود.   روند فعلی آنچه در دنیا در جریانست حکایت از سرنوشتی نیکو ندارد.  انسان متفکر فقط نگران چند صباح زندگانی خود نیست بلکه مایل است از مهارت های فکری خود بنفع آیندگان نیز صرف کند.  معضلات آب و هوائی و فشار بیش از حد بر زمین و منابع آن ناشی از  انفجار جمعیت یا برداشت های بی رویه فقط گریبانگیر نسل حاضر نیست که چنانچه اصلاح نشود درمان آن در آتیه بسی سخت تر شده آینده را بخطر خواهد انداخت.  مهمترین گرفتاری آیندگان حول آن پروسه های واگرائی خواهد بود که قبلاً در "بلای جان آیندگان" ذکر شد.  
12- برخی بر طبل ضد علم میکوبند چه از این جهت که آنرا مخالف احساسات انسانی میپندارند و چه از جهت ایرادات نظری که ایرادات منطقی در آن میبینند.  واقعیت اینست که از هر جهت و با هر اشکالاتی که ممکنست بر آن وارد باشد فعلاً تنها ابزاری است که کار میکند.  کافیست برای یک لحظه در تصور خود دستآوردهای آنرا حذف کنید و ببینید چه باقی میماند!  حتی کتابهائی در طرح نظریه ای آنارشیستی معرفت و بر ضد روش علمی نوشته شده که منکر بدیهی ترین واقعیت هاست.  خواننده با دیدن جملات عجیب و غریب این نوشته ها دچار این تصور میشود که گوئی کشف تازه ای صورت گرفته و او غافل است.  آنها که رغبتی به مطالعه و بکارگیری ذهن ندارند به قبول چنین گزاره هائی مایل میشوند زیرا روش معمول علم را بیهوده میبینند.  حقیقت اینست که اینگونه نظریات رادیکال انتقادی بر روش علمی، خود هیچ بدیلی ارائه نداده صرفاً به انتقاد اکتفا میکنند.  یکی از کتابهای علمی همه فهم داستانی در اینباره نقل کرده که خالی از لطف نیست.  یکی از کشورهای اروپای شرقی به داشتن مردمان با هوش معروفست و نویسنده کتاب آنرا دستمایه طنز قرار داده است.  داستان از این قرار است که 3 دانشمند نخبه از این کشور راهی سفری اکتشافی میشوند.  با در دست داشتن نقشه و انواع ادوات و ابزار علمی به منطقه ای کوهستانی نزدیک میشوند. رهبر گروه با استفاده از تانت و دوربین و مطالعه چندباره نقشه و قدری محاسبات پیچیده سرانجام رو به بقیه کرده و با اشاره به کوه روبرو میگوید طبق محاسبات بنده، ما الان بر فراز قله آن کوه هستیم!  گواینکه داستان جنبه سرگرمی داشته ولی هدفش تأکید بر واقع گرائی است و اینکه غرق شدن در محاسبات و روابط پیچیده علت و معلولی ما را از واقعیاتی که در جریان است غافل نکند.  گاهی منطق به چیزهائی اذعان دارد که ممکنست واقع نباشد.  مثلاً در حوزه زیراتمی، یک الکترون در شرایطی گاهی ماهیت موج و گاهی ماهیت ذره را از خود بروز میدارد که مخالف منطق است زیرا یا باید این باشد و یا آن (ن.ک. به علوم ریاضی).  شاید در آینده این ابهام رفع شود ولی عجالتاً نمیتوان بصرف منطق واقعیت را منکر شد.  
13- متأسفانه در کشور ما، توده های مردم و چه بسا قشرهای حاکمیتی، موضوع کسب علم را با غرب گرائی یکی گرفته و به مشکلی بدل ساخته اند.  اغلب کسانی که به راه حل های علمی و منطقی متوسل میشوند مستقیم یا غیر مستقیم به غرب گرائی متهم میشوند.  در چنین جوامعی، دستآوردهای محدودی در حوزه تکنولوژی که بکار اداره دولت آید مطلوب تلقی شده و پشتیبانی میشود.  طبعاً کپی برداری های سطحی به هیچ وجه به معنای پشتیبانی از علم و روش علمی نیست.  تا هنگامی که درصد مهمی از بودجه کشور وقف آموزش و پرورش و دانشگاه ها و مؤسسات اصیل تحقیقاتی قابل رقابت با باقی دنیا نگردد بنیاد علم همچنان بر تقلید و دنباله روی کورکورانه از دیگران ادامه خواهد یافت.  در چنین شرایطی، فعالیت علمی منحصر است به انبوهی از مقالات که تنها استفاده آن ارتقاء شغلی و علمی استادان است.  چرخشی عظیم لازم است.  چرخشی در حوزه فکر.  تنها در زمانی که نظرات، انتقادات، و پرسشها عمدتاً از درون خودمان جوشیده و اصطلاحاً اصیل و مبتکرانه ( original) باشد ممکنست امیدی به رستگاری باشد. 

فلسفه و فیزیک کوانتوم

     یکی از سوألات همیشگی خوانندگان در این سلسله مباحث، موضوع فیزیک کوانتوم و ارتباط آن با فلسفه و مباحثی چون علیت و امثال آنست.  همواره شبحی از عدم اطمینان و سرگیجه بر این بخش از فیزیک مدرن سایه انداخته بطوریکه احساسی از عدم امنیت فکری و یا بی اعتمادی به روش های علمی را در مخاطب بوجود آورده است.  اکنون تلاش میکنیم درک خود از مجموع مباحث پیشین را بصورت خلاصه بشرح زیر طبقه بندی کنیم.

1- پیدایش این شاخه از فیزیک چگونه بوده است؟  مگر فیزیک دانان مسأله کم داشتند که چنین موجودی را قوز بالاقوز متولد ساختند؟  باید گفت تا اواخر قرن نوزدهم، یعنی پیش از طلوع 1900 میلادی، اکثریت فیزیکدانان اعتقاد داشتند که کار فیزیک تقریباً به انتها رسیده و به همه پرسش ها در طبیعت پاسخ داده شده است.  اما جسته و گریخته دانشمندان عالیقدری بودند که هنوز چنین اطمینانی نداشتند یکی از آنها لرد کلوین با نگرانی میگفت همه چیز خوب پیش رفته ولی فقط یکی دو لکه ابر سیاه در این آسمان شفاف فیزیک باقی مانده که آنها هم بزودی به یاری جوانی برومند حل خواهد شد و دیگر مشکل حل نشده ای برای فیزیک باقی نخواهد ماند.  البته حرف او تا حدود زیادی نسبت به زمانه خودش درست بود و پیشرفت های فیزیک به اوج خود رسیده بود.  اما این دو لکه ابر چه بود؟  یکی مسأله آزمایش منفی مایکلسون-مورلی درباره اتر بود و آن دیگری که موضوع مورد بحث ما نیز هست، مسأله تابش جسم سیاه است.  میدانیم که تلاش برای حل اولی به تولد تئوری نسبیت انجامید و دومی به تولد فیزیک کوانتوم ختم شد.  گاهی در منابع درسی به ادامه دانش فیزیک در این دو حوزه، فیزیک جدید یا فیزیک مدرن نیز اطلاق میشود.  واقعیت اینست که نسبیت، تغییری در بنیادهای فلسفی فیزیک ایجاد نکرد بلکه ادامه همان نگرش کلاسیک فیزیک بوده و هست و لذا کماکان در بافت فیزیک کلاسیک تلقی میشود.  اما فیزیک کوانتوم، یکسره تغییری در تفکرات ما از فیزیک کلاسیک ایجاد کرده و مفاهیم تازه ای وارد ساخت.  ولی در هر حال مهم است بدانیم که کماکان آن هم فیزیک است و همان روش های علمی که سابق گفتیم بر آن حاکم است.

2- برای روشن شدن بیشتر، اجازه دهید قبل از هر چیز یکبار دیگر به سراغ هندسه برویم.  دیدیم که تقریباً برای اکثر کارهای روزمره مان، هندسه ای که در دبستان و دبیرستان یاد گرفته ایم، یعنی هندسه اقلیدسی، کاربرد دارد و کاملاً جوابگوست.  در حالی که فضای زندگی ما، چه بر روی زمین کروی و چه فضای 3 بعدی تحت گرانش کیهانی، از هندسه کروی پیروی میکند که در آن خصوص اصل موضوعه معروف در این هندسه و هندسه مسطحه متفاوت است.  اما متفاوت بودن به معنای متناقض بودن نیست.  با اینکه برای هوانوردی یا دریانوردی در مقیاس اقیانوسها ناچاریم از هندسه کروی استفاده کنیم، اما در مقیاس کوچک برای خانه سازی، سد سازی، یا انواع ساخت و سازهای صنعتی همچنان هندسه مسطحه کارساز است.  بعبارت دیگر، در مقیاسات کوچک و با کوچک شدن شعاع انحنای فضای مورد استفاده، هندسه کروی خود بخود جایش را به هندسه مسطحه میدهد و نتایج آن کاملاً درست است.

3- بحث اتصالی یا انفصالی بودن ماده همچنان از یونان باستان تا اواخر قرن نوزدهم برقرار بود و هر چند فرض وجود اتم در 1808 توسط دالتون برای توضیح واکنش های شیمی ارائه شده بود، معهذا اکثریت فیزیکدانان حامی نظریه اتصالی بودن مادّه بودند.  در اواخر قرن نوزده، بولتزمان، فیزیکدان اتریشی، با ارائه تئوری جنبشی گازها مجدداً نظریه اتمی دموکریتوس را زنده کرد.  او در توجیه رفتار گازها و خواص ترمودینامیکی آن از این فرض استفاده کرد که مادّه انفصالی و کوچکترین واحد آن اتم است.  توجیه او بسیار موفق از آب درآمد و کم کم نظر موافق سایرین را نیز جلب کرد.  تا اینجا همچنان فیزیک کلاسیک برقرار است و پایه های آن محکم است.  در خلال همین قرن نوزده، توجیه پدیده تشعشع با مشکل روبرو شده بود و اینکه توزیع انرژی صادر شده از تابش کننده کامل، موسوم به جسم سیاه، نمیتوانست رفتار خود را با آنچه قوانین فیزیک پیش بینی میکرد تطبیق دهد.  تا اینکه در 1900 میلادی، یعنی ابتدای قرن بیستم، ماکس پلانک نشان داد که فقط با فرض ابداعی او یعنی انفصالی بودن انرژی میتوان توزیع انرژی تابش جسم سیاه را توجیه کرد.  بزودی معلوم شد که این فقط یک فرض ریاضی نیست بلکه انرژی تابش شده حقیقتاً بصورت بسته بسته میباشد که هر بسته به کوانتوم (از ریشه لاتین یعنی چقدر؟) موسوم شد.  اینبار نه تنها مادّه انفصالی شده بود، بلکه انرژی، که مقوله دیگری بود، نیز انفصالی  از آب درآمد.  پنج سال بعد، در 1905، در دو مقاله از 3 مقاله معروفی که انیشتن جوان ارائه داده بود، تأیید تجربی وجود اتم و وجود کوانتوم هردو مسجل گردید.  حرکت براونی نشان داد که اتم ها (مولکول ها) واقعاً وجود دارند و پدیده فوتو الکتریک نشان داد که تبادل انرژی بصورت انفصالی یا کوانتائی صورت میگیرد.

4- قبل از ادامه بحث کوانتوم، مشابهت مهم دیگری را مایلیم نشان دهیم.  گاهی دانشجویان دچار این سوء برداشت میشوند که گویا ظهور نظریه نسبیت خط بطلانی بر فیزیک مأنوس نیوتونی کشیده است.  حال آنکه چنین نیست و نسبیت یک نظریه جامعتری نسبت به قوانین نیوتونی بوده و در شرایطی که سرعتها قابل قیاس با سرعت نور باشد پیش بینی صحیح تری را عرضه میکند.  مشابه آنچه در پاراگراف 2 گفتیم، اینجا نیز در شرایط معمول، فیزیک نیوتونی همه خواسته های ما را برآورده میسازد و نیازی به کاربرد نسبیت نیست، هرچند آنهم ما را به جواب میرساند منتها از راه سخت تر.  بعبارت دیگر، اگر شرایط ایجاب نکند، همواره از فیزیک نیوتونی بطور معمول استفاده خواهیم کرد.  بزودی خواهیم دید که مشابه همین وضعیت نیز بین فیزیک کوانتوم و فیزیک کلاسیک برقرار است.

5- پیش از قرن بیستم، طیف تابشی اتمها یطور تجربی کاملاً شناخته شده بود و هر اتمی الگوی خاصی در خطوط روشن طیف از خود نشان میداد.  فرکانس این خطوط روشن از یک الگوی خاص ریاضی پیروی میکرد که تابع تفاضل عکس مجذورات اعداد درست بود.  سالها کسی رابطه این فرمولهای تجربی را با اصول فیزیک کلاسیک نمیدانست و اینکه چرا چنین روابطی حاکم است.  از نظر فیزیک کلاسیک انرژی اتصالی است و هیچ ربطی به اعداد انفصالی ندارد.  تا آنکه با ارائه اصول کوانتوم معلوم شد انرژی تابشی دارای یک کمینه ای است که حاصلضرب فرکانس در عدد ثابتی بنام پلانک است.  هر پرتوئی از یک فرکانس مشخص حامل مضرب درستی از این مقدار کمینه است.  یعنی شدت پرتو به تعداد بسته ها وابسته است.  مثلاً یک پرتو ممکنست حاصلضرب عدد 1234567 در این کمینه باشد.  پرتو دیگری از همان فرکانس (یا رنگ نور) که فقط اندکی با آن فرق داشته باشد، حاصلضرب 1234568 در همان کمینه است.  یعنی این عدد نمیتواند اعشاری باشد.  در دنیای عادی ما، پرتوها شامل تعداد فوق العاده بزرگی از کوانتوم (یا فوتون) میباشد و افزوده شدن یا کاهش چند عدد فرقی نمیکند.  در پدیده های مقیاس اتمی بود و نبود چند فوتون بسیار مهم است و غیر قابل صرفنظر کردن. بهر حال بزودی با کمک بوهر و سایرین پرده از اسرار اتم و مسأله تابش آن برداشته شد و راز این خطوط روشن طیف گشوده شد که به انفصالی بودن مدارات الکترون در اتم انجامید.

6- در مسیر برای فهم بیشتر دنیای اتم و اعماق آن، بزودی معلوم شد که دانش ما برای فهم دقیق در این حوزه با محدودیت مواجه است.  این محدودیت با اصل معروف "عدم قطعیت" بیان گردید که میگوید شما همزمان نمیتوانید دو تا از مهمترین مشخصات یک ذره را، یعنی مکان و سرعت آنرا،  با دقت تعیین کنید.  اگر مکان آنرا دقیق بخواهید، باید از خیر دانستن دقیق سرعت بگذرید.  باید تأکید کنیم که مصداق این بیانات در حوزه بینهایت کوچکهاست.  تلقی بوهر از این اصل چنین بود که اصولاً تا اقدام به مشاهده (اندازه گیری تجربی) نکرده ایم هیچگاه درباره وضعیت موجود ذره نمیتوانیم قضاوتی داشته باشیم.  بعبارت دیگر نتیجه مشاهده (اندازه گیری) بستگی به ابزار اندازه گیری دارد.  اهمیت این گزاره بویژه درباره دوگانگی موج-ذره است.  مثلاً یک فوتون نور در برخی اندازه گیری ها، مثل پدیده فوتوالکتریک، خصلت ذره از خود نشان میدهد و در برخی، مثل پدیده تداخل، خصلت موجی از خود بروز میدهد.  اگر آزمایش دو شکاف را تدارک دیده باشید، گویا نور از پیش دست شما را خوانده و خود را برای تداخل آماده میکند!  در این رابطه، پارادوکس مشهور شرودینگر وجود دارد که میپرسد گربه درون جعبه زنده است یا مرده؟  نقطه اتصال این داستان، وجود یک چشمه رادیواکتیو در جعبه است که انتشار یک ذره از آن میتواند کلیدی را فعال کرده و گاز سیانور را در فضای بسته جعبه منتشر و باعث مرگ آنی گربه شود.  هسته رادیواکتیو مثالی از پدیده ای است که علیت درباره آن کار نمیکند.  زیرا ماده ای که مثلاً نیمه عمر آن یکساعت است پس از یکساعت نیمی از هسته های آن بطور متوسط متلاشی شده و هریک ذره ای از خود ساطع میکند.  اما وقتی پای فقط یک هسته در میان باشد چه؟  میتواند پس از 1 دقیقه متلاشی شود یا 1 ساعت یا 1 سال یا 1 قرن!  ما هیچ نمیدانیم.  ابداً.  تنها چیزی که میدانیم اطلاعات آماری است یعنی اگر بر فرض 10،000 هسته داشته باشیم پس از گذشت 1 ساعت حدود 5000 صحیح و سالم بافی میماند.  ممکنست 4901 باشد یا 5011 ولی بطور متوسط هر ساعت نیمی متلاشی میشود.  بعد گذشت 1 ساعت دیگر نصف آنهم متلاشی و حدود 2500 باقی میماند. نبود علیت به معنای عدم آگاهی نیست و همانطور که دیدیم در این مواقع آمار بکمک ما میآید.  این کمک ها وقتی کارساز است که با جمعیت انبوهی از این موجودات زیراتمی روبرو باشیم.  به محض آنکه پای یک تک ذره بمیان آید همه درمیمانند.  اگر قرار باشد این تک هسته متلاشی و کلید را فعال کند در بازه 1 ساعت پیش رو چه میتوانید پیش بینی کنید؟  شانس مرگ و زندگی هریک 50/50 است.  گربه هم زنده است و هم مرده!  تا درب جعبه را نگشاده اید به یقین نخواهید رسید.  این خلاصه چیزیست که از این داستان دستگیر نویسنده این سطور شد.  شکل ارائه شده این پارادوکس در منابع دیگر چندان قابل درک نیست.  دستکم ما منظور شرودینگر را از این داستان اینگونه میفهمیم.  اما با توجه به آنچه در پی خواهیم آورد، فعلاً برای ما اهمیتی ندارد.

7- تلاش های فیزیکدانان در نیمه اول قرن بیستم نشان داد که در حوزه اتم و زیر اتم، فیزیک کوانتوم راهبرد اصلی بوده و رفتار اتم و تابش آن تحلیل شده و نظریه و مشاهده یکدیگر را تأیید میکنند.  این مهم بدون اتکای فراوان به ریاضیات امکانپذیر نبود.  در واقع میتوان گفت که ریاضیات توانست لباس مناسبی بر تن مشاهدات کند بطوریکه رفتارهای متناقض با فیزیک کلاسیک در یک بافت منسجم بتواند الگوی سازگاری با سایر مباحث فیزیک پیدا کند.  نکته بسیار مهم اینست که این رفتار در حوزه بینهایت کوچکها به نوعی باید ارتباط منطقی با حوزه بزرگ مقیاس که فیزیک کلاسیک را میسازد پیدا کند.  این مهم در قالب یک اصل موسوم به "اصل انطباق" (یا Correspondence Principle ) انجام یافت.  در عمل نشان داده شد که الکترونی که در اتم دور هسته گردش میکند، اگر خیلی از هسته مرکزی دور شود، فیزیک کوانتوم همان فرکانسی از تابش را محاسبه میکند که فیزیک کلاسیک برای الکترون آزاد پیش بینی میکرد.  به زبان تخصصی، با بزرگ شدن عدد کوانتوم اصلی، فیزیک کوانتوم بسمت فیزیک کلاسیک میل میکند.  بعبارت دیگر، فیزیک کوانتوم جامعیت بیشتری دارد و فیزیک کلاسیک از بطن آن قابل استخراج است.  مجدداً همان مشابهتی را ناظریم که نسبیت با فیزیک نیوتونی دارد و مثلاً توانست مدار عطارد را که گرانش نیوتونی درمانده بود تحلیل و توجیه کند.  یا جامعیت هندسه کروی نسبت به هندسه اقلیدسی.  اگر چنین ارتباطی بین این حوزه ها وجود نداشته باشد، فیزیک جامعیت خود را از دست میدهد. 

8- بطور خلاصه، فیزیک کوانتوم دو چیز را از سیطره فیزیک کلاسیک خارج ساخت. 

   الف- اتصالی بودن تبادل انرژی، یعنی تبادل انرژی کوانتائی است.

     ب- اصل علیت

خاطر نشان میشود که موارد فوق مختص حوزه بینهایت کوچکهاست و نباید دستاویزی شود برای حمله کورکورانه به سایر دستآوردهای فیزیک و بطورکلی به علم و زیر سوأل بردن اصل علیت.

مدار الکترون در اتم بصورت ناپیوسته است و رفت و آمد الکترون بین مدارات مختلف نیز ناپیوسته صورت میگیرد.  اگر الکترون در یکی از ترازهای بالای انرژی باشد، فرو افتادن آن در مدارهای پائینتر بصورت دلبخواه است و دلیلی را پیروی نمیکند.  مثلاً میتواند پله پله پائین آید یا دو پله یکی و یا طورهای دیگر.  الکترون مادام که در مدار مجاز گردش میکند انرژی ساطع نمیکند در حالیکه بنا به اصول الکترومغناطیس کلاسیک باید تابش کند و نهایتاً در هسته فرو افتد. این در تعارض آشکار با فیزیک کلاسیک است.  علت: حرکت شتابدار هر ذره باردار.  معلول: تابش انرژی بصورت امواج الکترومغناطیسی.  پس این نیز یکی دیگر از موارد عدول از علیت است.  بطور کلی، وجود اتم و حقیقت وجودی آن خود بمنزله نقض دو مورد مهم یاد شده در بالاست.  

9- ماجرا در هسته اتم نیز بهمین روال است.  چون از مواد رادیواکتیو صحبت شد بد نیست هسته مواد رادیواکتیو را در نظر بگیریم.  اینجا نیز علیت نقض میشود زیرا برای یک هسته منفرد هیچ نمیتوان شکسته شدن آنرا پیش بینی کرد.  دلیلی آشکار برای متلاشی شدن آن وجود ندارد.  بگذریم از اینکه عده ای استدلال کرده میگویند ندانستن ما به معنای نقض علیت نیست.  در بطن ماده حتماً دلیلی برایش وجود دارد که فعلاً نمیدانیم.  شاید بعداً بدانیم!  متأسفانه اصل عدم قطعیت تا حدود زیادی اساساً ما را از این هدف دور میسازد.  زیرا ابزاری که برای کشف حقیقت در این حوزه بکار میبریم خود باعث بهم خوردن و تغییر آنچه که در صدد دیدن آن بوده ایم میگردد.  مثلاً برای دیدن مکان یک اتم ناچار از روشن کردن آن هستیم و دستکم یک فوتون لازمست بر آن تابانده شود.  طبعاً محل آن پس از برخورد فوتون دیگر همان مکان قبلی نخواهد بود.  این مشکل منحصر به حوزه بینهایت کوچک هاست والا برای دانستن مکان مدادی که روی میز هست میلیاردها میلیارد فوتون بر آن تابیده میشود و با هر دقتی که مایل باشیم محل آن مشخص میشود.  زیرا تکانه ناشی از سیلاب فوتونها تغییری محسوس در مکان آن ایجاد نمیکند.  لازمست توضیح دهیم که نبود اصل علیت در تجزیه رادیواکتیو و امثال آن به معنای این نیست که این پدیده ها تابع قانون نباشند، چه اینکه تجزیه رادیواکتیو تابع قوانین آمار است و پیش بینی رفتار آتی آنرا ممکن میسازد.  این قانونی است که ما بر آن تحمیل کرده ایم.  ریاضی لباسی است که بر مجهولات پوشانده ایم تا رفتار آن برای ما قابل درک شود.  ما از آمار در سایر مسائل کلاسیک نیز استفاده کرده و میکنیم.  جمعیت اتمهای رادیواکتیو  دارای یک تفاوت ماهوی با جمعیت های مقیاس بشری است و آن احتمال تجزیه یک اتم رادیواکتیو در واحد زمان است.   این احتمال اصطلاحاً به "لاندا" موسوم است و مقداریست ثابت.  این در تعارض آشکار با جمعیت موجودات زنده مثلاً انسان است.  احتمال مرگ (تجزیه) یک انسان یا هر موجود زنده دیگر، تابع زمان است و موجود هرچه پیرتر میشود احتمال مرگ آن بیشتر میگردد.  در حالیکه در دنیای اتمها اینگونه نیست و بهمین دلیل هسته عنصری که نیمه عمر آن 1 ساعت است گاهی ممکنست 1000 سال نیز دوام آورد!  و این بسیار شگفت انگیز است.  خواننده کنجکاو، مطلب ما تحت عنوان " آیا لاندا همان احتمال است؟" را در نوشته های پیشین دنبال کند.  

10- فقدان اصل علیت در حوزه اتمها، از لحاظ فلسفی مکتب "آزادی اراده" را به ذهن متبادر میسازد.  آیا میتوان آنرا به سایر پدیده های طبیعی تعمیم داد؟  آیا میتوان آنرا درباره زندگانی خودمان نیز جاری بدانیم؟  طبعاً سوألات زیادی از این دست بمیان میآید.  چاره چیست؟

     بیائید این مثال را در نظر بگیریم.  احتمال اینکه نیمی از هوای اتاقی که درآن نشسته ام ناگهان به نیمه دیگر اتاق حرکت کرده و از بی هوائی خفه شوم چقدر است؟  همه بلااستثناء میگویند غیر ممکن است و اصل علیت مانع از وقوع چنین امریست.  روابط علت و معلولی همواره حاکی از آنست که هوای موجود در یک محفظه یا یک اتاق همیشه بصورت یکنواخت پخش میشود.  اگر ناگهان فشار هوا در یک سمت اتاق کمتر یا بیشتر شود فوراً میپرسیم علت چیست.  هیچگاه در هیچ زمانی از ازل تاکنون و در هیچ مکانی سابقه اتفاقی که در بالا مثال زدیم وجود نداشته است.  حال از منظر اتمی به این قضیه نگاه کنیم.  اگر فقط یک اتم (در واقع مولکول) از هوا در اتاق وجود داشته باشد، احتمال حضور آن در هر یک از دو نیمه اتاق 50% است.  اگر 2 ذره از هوا در اتاق باشد، احتمال عدم حضور هوا در نیمه سمت من 1 از 4 قسمت است یعنی احتمال خفه شدن 25% است.  اگر 3 ذره هوا باشد احتمال به 12.5% کاهش میآبد.  این احتمالات کم نیست.  اما اگر تعداد ذرات هوا n باشد احتمال فقدان هوا در نیمه سمت من  (1/2)n میباشد که با بزرگ بودن n ، این احتمال خیلی کوچک میشود.  برای شرایط عادی اتاق، این احتمال تقریباً صفر است.  از این مثال پی به نکته کلیدی میبریم که برای جمعیت کوچک، حالاتی ممکنست رخ دهد که حاکی از آزادی باشد و ضمناً حالات منظم نمود بیشتری دارد، اما برای جمعیت خیلی بزرگ که ما در محیط خودمان از توده مادّه سراغ داریم، برآمد پدیده ها  حاکی از نبود آزادی و تحمیل جبر است.  بعلاوه آنچه از انواع حالات ممکن رخ میدهد از نوع حالت های بی نظمی است.  آنچه در مقیاس بینهایت کوچکها جاری است وماً قابل تعمیم به دنیای بزرگ مقیاس نیست.  

11- اصل علیت، تاکنون برای ما بسیار مفید بوده و کماکان در دنیای بزرگ مقیاس ما عملکرد درستی داشته و دستآوردهای ما در زمینه های دانش و تکنولوژی مدیون این اصل است.  زیر سوآل رفتن آن در دنیای بینهایت کوچک ها مربوط به همان قلمرو است و کشاندن آن به حوزه بزرگ مقیاس سازنده و مفید نیست.  منظور از بزرگ مقیاس شامل حال مواد میکروسکوپی نیز هست.  هنگامی که مادّه بصورت توده در میآید و جمعیت مجموعه اتمها زیاد و زیادتر شود، وارد حوزه بزرگ مقیاس میشویم که با رفتار آن آشنا هستیم.  گویا چاره ای نیست جز پذیرش این حقیقت که با دو دنیای سری و چسبیده به هم (ولی نه موازی!) سروکار داریم.  دستکم میتوان اذعان کرد که دو ابزار استدلال ذهنی و مشاهده تجربی کمک فراوانی برای درک هردوی این دنیاها در اختیار ما گذاشته است.  تلاش های آتی نور بیشتری بر زوایای پنهان خواهد تاباند.

 

 


راه درست کدام است؟

   پاسخ بدین پرسش، بسیاری از مشکلات فکری ما را بر ما آشکار خواهد ساخت و ممکنست بسیاری از بدفهمی های ما را از روزگار برملا سازد.  بدیهیست که گذشتگان، راه درست را راه راست میپنداشته اند و چه بسا هنوز هم این اعتقاد رایج باشد.  معروفست که راه راست گم شدن ندارد.  از همین یک ضرب المثل میتوان پی برد که در مجموعه گنجینه فرهنگی ما چه میزان دست انداز وجود داشته و چه بسا انباشت آنها ما را بدین روزگار سیاه نشانده است.  تصور کنید که حین رانندگی در کوهستان هستید و به پیچی میرسید.  اگر  به عوض پیچیدن، راه راست را ادامه دهید چه میشود؟  قطعاً یا با کوه تصادم میکنید یا به راه راست عازم قعر دره میشوید.  آیا ادامه راه راست مجاز است؟  برخی ممکنست بگویند منظور از این رهنمود اینست که اگر در دشت همواری سفر میکنیم، راه راست کوتاه ترین و کم هزینه ترین راه است.  که البته در کلیت خود درست است.   تصور کنید که در یک مسیر مستقیم، از تهران عازم شمال شده ایم.  ولی در اثر اشتباه در خواندن علائم راهنمای جاده، در بزرگراه مستقیمی که بسمت جنوب میرود قرار گرفته ایم و بسرعت رو بسوی قم میرویم.  هردو مسیر راه های راست هستند، اما آیا هر راه راستی راه درست است؟!  آیا وماً هر راه راستی رو بسوی رستگاری دارد؟  متشابهاً بسیاری دیگر از عبارات کوتاه در فرهنگ ما که جنبه ارشادی دارند دارای پیچیدگی هائی است که براحتی مورد سوء استفاده قرار میگیرد.  مثلاً عبارت "دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز" از همین مقوله است که برخلاف نیت نویسنده اصلی آن (سعدی شیرازی)، همواره ابزار اصلی کار تمداران ریاکار واقع شده است.  یا مثلاً از عبارت "گذشته چراغ راه آینده است" چه میفهمیم؟  آیا واقعاً اینطور است؟  شاید، ولی بشرطی که چراغ روشن باشد و نه خاموش.  ضمناً چراغ روشن در دست سالک باشد و نه مخفی زیر میز.  بعلاوه، نیت فرد مسافر باید جستجو و اکتشاف باشد و نه گردشگری تا اینکه عبارت مزبور معنای کامل خود را ادا کند.  آموزه های گذشته نیازمند تجدید نظر است.

    گذشته، واژه تاریخ را تداعی میکند.  مجموعه آنچه که در گذشته اتفاق افتاده را "تاریخ" میگویند.  "چگونه از تاریخ درس بگیریم؟"  برای درس گرفتن، آیا از گذشته ها درک مستقیم و بیواسطه ای داریم؟  گذشته ها یعنی چه؟  آیا از تاریخ تعامل کشورهای جهان درکی داریم؟ یا ساده تر، تاریخ ادوار گذشته کشور خودمان چطور؟  یا از آن هم ساده تر، گذشته شهرمان؟  اصلاً گذشته مرتبط با همشهریان و فامیل خودمان چطور؟  مثلاً فقط نزدیکان درجه اول؟  آیا از زندگی پدر جد خودمان اطلاعی داریم؟  اینکه شغل او چه بوده، خانواده اش، رفتارش، یا حتی نامش چه بوده؟  چه بسا حتی همین اطلاعات بسیار اندک را نیز نداریم و راهی نیست جز اتکا به خاطرات پدر یا پدربزرگ که بیواسطه از وی داشته اند.  تازه معلوم نیست همین اندک اطلاعات رنگ پریده نیز دقیق و واقعی باشد.  ما هیچگونه اطلاعی از احساسات و علایق وی نداریم.  چه بسا او طی نزاعی توسط دشمنانش زخم خورده و کشته شده باشد.  در اینصورت آیا از قاتل یا قاتلان او کینه ای در دل داریم؟  اصلاً آنها را میشناسیم؟  هیچ نمیدانیم که بصورت طبیعی فوت کرده یا در حادثه ای کشته شده.  لذا میبینیم که اگر به چند نسل عقبتر برگردیم، حتی از چند و چون زندگی اقوام درجه اول خود هیچ اطلاعی در دست نداریم چه رسد باینکه به عقبتر در زمان رفته و به حوزه های دیگری دور از کسان خود به پردازیم.  اطلاعاتی که امروز بیواسطه و مستقیم در دست داریم تقریباً هیچ است.  در شرایطی که از حالات و رفتار نزدیکترین عزیزان خود بی خبریم چگونه انتظار میرود که اطلاعات قابل وثوقی از دنیا و مافیها در دست داشته باشیم.  لذا تنها راه ارتباطی ما با گذشته ها از کانال تاریخ خواهد بود.  تاریخ عبارتست از مجموعه رویداد هائی که گذشتگان در هر دوره، از طریق مشاهدات دست اول خود کسب و ضبط کرده اند.  در مورد هر آنچه غیر از یافته های مستقیم خودمان است مجبور به اتکا به تاریخ هستیم.  تاریخ، مجموعه ای از نقل قول هاست.  پس آیا میتوان به هر آنچه نقل شده و خود شاهد نبوده ایم اعتماد کرد؟  معمولاً خیر.  بویژه اگر اطلاعات درج شده حاصل مشاهدات فقط یک نفر بوده باشد اقوال وی محل اطمینان نخواهد بود.  خبرگزاری های معتبر نیز معمولاً اخباری را انتشار میدهند که از چندین منبع مستقل دریافت کرده و یکدیگر را تأیید کرده باشند.  لذا چنانچه درباره یک واقعه مشخص خبرهای یکسانی از کانال های متعدد دریافت شود، اطلاعات مزبور مورد وثوق بیشتری خواهد بود.  هرچه تعداد مشاهدات مستقل بیشتر باشد، ضریب اطمینان بیشتر خواهد بود.  اصولاً این همان روشی است که شناخت جهان مادّی بر آن استوار است و به روش علمی موسوم است.  البته درباره تاریخ، ابزارهای کمکی دیگری غیر از اقوال وجود دارد.  مثلاً وسایل بجا مانده در سایت های تاریخی قدیمی و یا عکس و فیلم و سایر اطلاعات رسانه ای در دنیای مدرن پشتیبان مستقل دیگری بشمار میآیند.  ابزار کمکی مهمی که وجود دارد عقل است.  اگر یک فرد عادی خبری دهد، احتمال درست و نادرست بودن آن پنجاه پنجاه است.  اما اگر بنوعی در خبر مزبور ذینفع باشد عقل حکم میکند که احتمال درستی و نادرستی آن یکسان نباشد.  یا مثلاً اگر کسی ادعا کرد که کوه دماوند را جابجا کرده به دریای خزر پرت کرده، در واقع باید به سلامت عقل وی شک شود.  و اگر او همچنان بر این ادعا مصر بوده و تهدید کند هرکه حرفش را قبول نکند و بدان ایمان نیاورد مستوجب مرگ است، در این صورت نه تنها مجنون بلکه آدمکش نیز هست.  همواره در همه این مراتب، خرد محک خوبی برای داوریست.  بقول شاعر، که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم.

       بیائید فرض کنیم که همه اطلاعات ما درباره گذشتگان و تاریخ گذشته درست و معتبر است.  پرسش اینست که دانستن تاریخ به چه درد میخورد؟  دانستن همه آنچه در گذشته ها رفته چه سودی میتواند داشته باشد؟  آیا مرور تاریخ، چیزی جز مشابه خواندن رمان یا داستانهای تخیلی و لذت خاطر است؟  آیا خواندن تاریخ صرفاً برای افزایش اطلاعات عمومی نیست؟  یا اینکه مهمترین فایده تاریخ بجهت مصداق عبارت معروف "گذشته چراغ راه آینده است" میباشد؟  به گمان ما همین است.  مهمترین فایده تاریخ راهنمائی بجهت پرهیز از ارتکاب خطاهای گذشته میباشد.   درس گرفتن از خطاهائی که چه در مسائل فردی و چه جمعی در اداره امور جامعه خود و یا در ارتباط با جوامع دیگر مرتکب شده ایم.  مطالعه تاریخ کمک میکند تا اشتباهاتی را که ملل غرب در دخالت ایدئولوژی دینی در امور مملکت داری مرتکب شدند ما تکرار نکنیم.  حتی نگاه مختصری به نتایج فاجعه بار ازدست دادن بخش بزرگی از کشور در دوران قاجار در اثر این گونه دخالتها  میبایست درس بزرگی در عدم تکرار مجدد آن داده باشد.  آیا مردم باندازه کافی تاریخ میخوانند؟  عده ای را ممکنست رأی بر این باشد که بدون دانستن حتی یک کلمه از تاریخ، کماکان میتوان زندگی کرده امورات خود را گذراند.  مگر بدون تاریخ نمیتوان زندگی کرد؟  البته که میتوان، و امری غیر ممکن نیست.  این بدان میماند که بدون توجه به آنچه گذشتگان ما اختراع و اکتشاف کرده اند، بخواهیم از ابتدا خودمان با اختراع چرخ همه آن تجربیات را از سر نو آغاز کنیم.  بعبارت دیگر، اتکا به تاریخ گذشته، ما را از اختراع دوباره چرخ بی نیاز میسازد.  فهم و قبول این واقعیت در گرو پذیرش واقعیت دیگری است که جوامع انسانی با یکدیگر مرتبط بوده و فقط در اثر مساعی مشترک است که به پیشرفت نائل میشوند.  تفکر درهای بسته از ذهن های خسته ای تراوش میکند که تاریخ را نخوانده اند.  


راه درست کدام است؟

   پاسخ بدین پرسش، بسیاری از مشکلات فکری ما را بر ما آشکار خواهد ساخت و ممکنست بسیاری از بدفهمی های ما را از روزگار برملا سازد.  بدیهیست که گذشتگان، راه درست را راه راست میپنداشته اند و چه بسا هنوز هم این اعتقاد رایج باشد.  معروفست که راه راست گم شدن ندارد.  از همین یک ضرب المثل میتوان پی برد که در مجموعه گنجینه فرهنگی ما چه میزان دست انداز وجود داشته و چه بسا انباشت آنها ما را بدین روزگار سیاه نشانده است.  تصور کنید که حین رانندگی در کوهستان هستید و به پیچی میرسید.  اگر  به عوض پیچیدن، راه راست را ادامه دهید چه میشود؟  قطعاً یا با کوه تصادم میکنید یا به راه راست عازم قعر دره میشوید.  آیا ادامه راه راست مجاز است؟  برخی ممکنست بگویند منظور از این رهنمود اینست که اگر در دشت همواری سفر میکنیم، راه راست کوتاه ترین و کم هزینه ترین راه است.  که البته در کلیت خود درست است.   تصور کنید که در یک مسیر مستقیم، از تهران عازم شمال شده ایم.  ولی در اثر اشتباه در خواندن علائم راهنمای جاده، در بزرگراه مستقیمی که بسمت جنوب میرود قرار گرفته ایم و بسرعت رو بسوی قم میرویم.  هردو مسیر راه های راست هستند، اما آیا هر راه راستی راه درست است؟!  آیا وماً هر راه راستی رو بسوی رستگاری دارد؟  متشابهاً بسیاری دیگر از عبارات کوتاه در فرهنگ ما که جنبه ارشادی دارند دارای پیچیدگی هائی است که براحتی مورد سوء استفاده قرار میگیرد.  مثلاً عبارت "دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز" از همین مقوله است که برخلاف نیت نویسنده اصلی آن (سعدی شیرازی)، همواره ابزار اصلی کار تمداران ریاکار واقع شده است.  یا مثلاً از عبارت "گذشته چراغ راه آینده است" چه میفهمیم؟  آیا واقعاً اینطور است؟  شاید، ولی بشرطی که چراغ روشن باشد و نه خاموش.  ضمناً چراغ روشن در دست رهرو باشد و نه مخفی زیر میز.  بعلاوه، نیت فرد مسافر باید جستجو و اکتشاف باشد و نه گردشگری تا اینکه عبارت مزبور معنای کامل خود را ادا کند.  آموزه های گذشته و آنچه در افکار ما رسوب کرده شدیداً نیازمند تجدید نظر است.

    گذشته، واژه تاریخ را تداعی میکند.  مجموعه آنچه که در گذشته اتفاق افتاده را "تاریخ" میگویند.  "چگونه از تاریخ درس بگیریم؟"  برای درس گرفتن، آیا از گذشته ها درک مستقیم و بیواسطه ای داریم؟  گذشته ها یعنی چه؟  آیا از تاریخ تعامل کشورهای جهان درکی داریم؟ یا ساده تر، تاریخ ادوار گذشته کشور خودمان چطور؟  یا از آن هم ساده تر، گذشته شهرمان؟  اصلاً گذشته مرتبط با همشهریان و فامیل خودمان چطور؟  مثلاً فقط نزدیکان درجه اول؟  آیا از زندگی پدر جد خودمان اطلاعی داریم؟  اینکه شغل او چه بوده، خانواده اش، رفتارش، یا حتی نامش چه بوده؟  چه بسا حتی همین اطلاعات بسیار اندک را نیز نداریم و راهی نیست جز اتکا به خاطرات پدر یا پدربزرگ که بیواسطه از وی داشته اند.  تازه معلوم نیست همین اندک اطلاعات رنگ پریده نیز دقیق و واقعی باشد.  ما هیچگونه اطلاعی از احساسات و علایق وی نداریم.  چه بسا او طی نزاعی توسط دشمنانش زخم خورده و کشته شده باشد.  در اینصورت آیا از قاتل یا قاتلان او کینه ای در دل داریم؟  اصلاً آنها را میشناسیم؟  هیچ نمیدانیم که بصورت طبیعی فوت کرده یا در حادثه ای کشته شده.  لذا میبینیم که اگر به چند نسل عقبتر برگردیم، حتی از چند و چون زندگی اقوام درجه اول خود هیچ اطلاعی در دست نداریم چه رسد باینکه به عقبتر در زمان رفته و به حوزه های دیگری دور از کسان خود به پردازیم.  اطلاعاتی که امروز بیواسطه و مستقیم در دست داریم تقریباً هیچ است.  در شرایطی که از حالات و رفتار نزدیکترین عزیزان خود بی خبریم چگونه انتظار میرود که اطلاعات قابل وثوقی از دنیا و مافیها در دست داشته باشیم.  لذا تنها راه ارتباطی ما با گذشته ها از کانال تاریخ خواهد بود.  تاریخ عبارتست از مجموعه رویداد هائی که گذشتگان در هر دوره، از طریق مشاهدات دست اول خود کسب و ضبط کرده اند.  در مورد هر آنچه غیر از یافته های مستقیم خودمان است مجبور به اتکا به تاریخ هستیم.  تاریخ، مجموعه ای از نقل قول هاست.  پس آیا میتوان به هر آنچه نقل شده و خود شاهد نبوده ایم اعتماد کرد؟  معمولاً خیر.  بویژه اگر اطلاعات درج شده حاصل مشاهدات فقط یک نفر بوده باشد اقوال وی محل اطمینان نخواهد بود.  همچنانکه خبرگزاری های معتبر نیز معمولاً اخباری را انتشار میدهند که از چندین منبع مستقل دریافت کرده و یکدیگر را تأیید کرده باشند.  لذا چنانچه درباره یک واقعه مشخص خبرهای یکسانی از کانال های متعدد دریافت شود، اطلاعات مزبور مورد وثوق بیشتری خواهد بود.  هرچه تعداد مشاهدات مستقل بیشتر باشد، ضریب اطمینان بیشتر خواهد بود.  اصولاً این همان روشی است که شناخت جهان مادّی بر آن استوار است و به روش علمی موسوم است که قبلاً بدان پرداختیم (بحث استقرا در "علوم فیزیکی").  البته درباره تاریخ، ابزارهای کمکی دیگری غیر از اقوال وجود دارد.  مثلاً وسایل بجا مانده در سایت های تاریخی قدیمی و یا عکس و فیلم و سایر اطلاعات رسانه ای در دنیای مدرن پشتیبان مستقل دیگری بشمار میآیند.  ابزار کمکی مهمی که وجود دارد عقل است.  اگر یک فرد عادی خبری دهد، احتمال درست و نادرست بودن آن پنجاه پنجاه است.  اما اگر بنوعی در خبر مزبور ذینفع باشد عقل حکم میکند که احتمال درستی و نادرستی آن یکسان نباشد.  یا مثلاً اگر کسی ادعا کرد که کوه دماوند را جابجا کرده به دریای خزر پرت کرده، در واقع باید به سلامت عقل وی شک شود.  و اگر او همچنان بر این ادعا مصر بوده و تهدید کند هرکه حرفش را قبول نکند و بدان ایمان نیاورد مستوجب مرگ است، در این صورت نه تنها مجنون بلکه آدمکش نیز هست.  همواره در همه این مراتب، خرد محک خوبی برای داوریست.  بقول شاعر، که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم.

       بیائید فرض کنیم که همه اطلاعات ما درباره گذشتگان و تاریخ گذشته درست و معتبر است.  پرسش اینست که دانستن تاریخ به چه درد میخورد؟  دانستن همه آنچه در گذشته ها رفته چه سودی میتواند داشته باشد؟  آیا مرور تاریخ، چیزی جز مشابه خواندن رمان یا داستانهای تخیلی و لذت خاطر است؟  آیا خواندن تاریخ صرفاً برای افزایش اطلاعات عمومی نیست؟  یا اینکه مهمترین فایده تاریخ بجهت مصداق عبارت معروف "گذشته چراغ راه آینده است" میباشد؟  به گمان ما همین است.  مهمترین فایده تاریخ راهنمائی بجهت پرهیز از ارتکاب خطاهای گذشته میباشد.   درس گرفتن از خطاهائی که چه در مسائل فردی و چه جمعی در اداره امور جامعه خود و یا در ارتباط با جوامع دیگر مرتکب شده ایم.  مطالعه تاریخ کمک میکند تا اشتباهاتی را که ملل غرب در دخالت ایدئولوژی دینی در امور مملکت داری مرتکب شدند ما تکرار نکنیم.  حتی نگاه مختصری به نتایج فاجعه بار ازدست دادن بخش بزرگی از کشور در دوران قاجار در اثر این گونه دخالتها  میبایست درس بزرگی در عدم تکرار مجدد آن داده باشد.  آیا مردم باندازه کافی تاریخ میخوانند؟  آیا از رویدادها عبرت میگیرند؟ عده ای را ممکنست رأی بر این باشد که بدون دانستن حتی یک کلمه از تاریخ، کماکان میتوان زندگی کرده امورات خود را گذراند.  مگر بدون تاریخ نمیتوان زندگی کرد؟  البته که میتوان، و امری غیر ممکن نیست.  این بدان میماند که بدون توجه به آنچه گذشتگان ما اختراع و اکتشاف کرده اند، بخواهیم از ابتدا خودمان با اختراع چرخ همه آن تجربیات را از سر نو تکرار کنیم.  در حالیکه، اتکا به تاریخ گذشته، ما را از اختراع دوباره چرخ بی نیاز میسازد.  فهم و قبول این واقعیت در گرو پذیرش واقعیت دیگری است که جوامع انسانی با یکدیگر مرتبط بوده و فقط در اثر مساعی مشترک است که به پیشرفت نائل میشوند.  تفکر درهای بسته از ذهن های عقب مانده و خسته ای تراوش میکند که تاریخ را نخوانده اند.  


چرخه درست کدام است؟

    باید دانست که همه راه ها مستقیم نیست و همه راه های مستقیم نیز وماً راه درست نیست.  چه بسا بسیاری از راه های زندگی بصورت چرخه (سیکلیک) است.  اینها مانند فنر مارپیچ در دو نوع راست گرد و چپ گرد هستند.  با هر چرخش یک گام به راست یا به چپ پیموده میشود.  طبق تعریف، اولی را پیشرونده یا چرخه درست مینامیم.  طبعاً دومی که در جهت مخالف میرود را پسرونده یا چرخه معیوب مینامیم.  در حیات معنوی انسان این دو نوع حرکت متضاد را میتوان تحت عنوان چرخه درست و چرخه معیوب مشاهده کرد.  

    بعنوان مثال، در اولی، وجود آموزش درست، موجب بارور شدن آزادی ها میشود و آزادی ها در سیکل بعدی موجب رشد آموزش میشود.  این حرکت مارپیچی بصورت تسلسل مرتباً یکدیگر را تعقیب کرده و یک حرکت جمعی بسمت راست را بوجود میآورد که حرکتیست پیشرونده که پیشرفت را به ارمغان میآورد.  این در حالیست که در دومی که چرخه معیوب است، وجود خرافات و دروغ، موجب سلب آزادی ها شده و انسداد آزادی بنوبه خود فرورفتن بیشتر در جهل و خرافه را تشدید میکند.  آنها یکدیگر را مرتباً تعقیب کرده و حرکتی جمعی و گام به گام بسمت چپ را بوجود میآورد که خلاف حرکت قبلی بوده و لذا در جهت بازگشت به عقب و بسوی ناراستی و نادرستی است.  در حالیکه اولی رو به تعالی و ترقی دارد، دومی رو به تنزل و تباهی دارد.  اینکه کدامیک در حال وقوع است بستگی به اهرم های کنترل جامعه دارد که در دستان نخبگان و دُرستکاران است یا جُهال و تبهکاران.  با اینکه قاعده کلی تاریخ، متمایل به چرخه درست است، معهذا، برهه هائی از تاریخ هر کشور شاهد حاکمیت چرخه معیوب بوده که به رکود و عقب گرد مفرط انجامیده است.  اگر برآیند برهه های حرکت های پیشرونده و پسرونده صفر باشد، آن نیز منجر به رکود و عقب افتادگی نسبت به دیگران میشود.  سوأل اساسی که مطرح میشود اینست که علت اصلی این عقب ماندگی ها چیست؟  راز این چرخه معیوب که عامل حرکت واپسگراست چیست؟  چرا جامعه گرفتار آن میشود؟  آیا امیدی به استمرار چرخه درست هست؟  راه برون رفت از این گرفتاری چیست؟  اینها نمونه هائی از پرسش های رایج دانشجویان است.  با اینکه فعالان ی داخل و خارج، این روزها تلاش های زیادی در این حوزه داشته و نظریات آنان در دسترس همگان میباشد، لیکن تلاش این وبگاه پرداختن به موضوعات از دیدگاه فلسفی و ارتباط آن با اصول علمی و احیاناً حوزه فیزیک میباشد.  آنچه در دنبال میآید، در واقع، تمرینی است از اینکه چگونه ایده های مطروحه در مباحث قبلی یک به یک بکار گرفته میشود.  

      بنظر میرسد حرکت طبیعی باید چرخه درست باشد.  مهمترین اقتضای طبیعت، صیانت نفس و تمایل به بقاست که نزد همه جانداران مشترک است.  بطور مشخص، انسان برای زنده ماندن نیازمند آب و خوراک و پوشاک و سرپناه و امثال آنست.  در این مسیر مجبور است از فکر و اندیشه خود استمداد طلبد.  انسان خردمند یا هوموساپین از میان گونه های دیگر انسان، مثل نئاندرتال،  موفق شده است این مسیر طولانی را طی نماید.  لذا عامل اصلی در موفقیت گونه ما در مسیر بقا همانا عنصر فکر و اندیشه بوده است.  بعد از پر جمعیت تر شدن پهنه های زمین، نیازهای جدیدتری نیز ظاهر میشود که متضمن روابط اجتماعی و ی میباشد.  اگر تعداد انسانهای روی زمین چنان کم میبود که هیچگاه یکدیگر را نمیدیدند، بسیاری از مشکلات امروزی وجود نمیداشت.  مثلاً دروغ و ی و حسادت وجود نمیداشت.  طبعاً جنگ و جدال و ت ورزی و ریاکاری و امثال آن نیز بیمعنی میبود.  لذا با اینکه تجمع انسانها کنار هم در بقای وی بسیار نافع بوده، همزمان موجد عواقبی نیز بوده است که شماری از آن ذکر شد.   با پرشمارتر شدن توده های جمعیت مستقر در یکجا، تقسیم کار بوجود آمد و متعاقباً دسته ای مسئول رتق و فتق امور تحت عنوان حکومت شدند.  نظام گرفتن امور مردم به هزینه محدود شدن آزادی های طبیعی انجام شد.  همزمان، علاقه مردم به ماوراءالطبیعه نیز باعث انسجام و پا گرفتن طایفه ای تحت عنوان کاهنین یا ون شد. امتیازاتی که اینان برای خود مقرر کردند بقدری جذاب بود که مشاغل خود را دائمی و از پدر به پسر تعیین کردند.  برای قرنهای متمادی، گروه اخیر دست در دست حکومت کنندگان آزادی های مردم را تنگ تر و تنگ تر کردند تا جائی که بالاخره مصلحین اجتماعی قواعدی برای اینان تبیین کردند.  از جمله اینکه حکومت ی مادام العمر نباشد یا دستکم، قانونگزاری در دست نمایندگان توده مردم باشد.  بعلاوه، مناسک دینی دخالتی در امور دنیائی و زندگانی این جهانی مردم نداشته باشد.

    رشد آگاهی های مردم نسبت به دنیای پیرامون، رفته رفته وابستگی و اعتیاد توده ها را به ماوراءالطبیعه کمتر و کمتر کرد بطوریکه در غرب پیشرو در علم و تکنیک، بنگاه دین مجبور به انجام اصلاحاتی شد که  خود را با عوالم جدید سازگارتر کند.  علوم و اکتشافات جدید، موجب سست تر شدن پایه های اعتقادی مردم گردید.  بنگاه دین در غرب نیز صلاح خود را در این دید که دامنه کار خود را محدود به حوزه کاری خویش نماید.  این مصالحه، ساده و بی هزینه انجام نشد بلکه پس از سالها جنگ و درگیری با مردم و تفتیش عقاید آنها انجام شد.  در خاور میانه پرورشگاه ادیان که بسی دیرتر به کاروان علوم جدید پیوسته، دامنه تقابل و تنازع کم نبوده.  درباره علل مربوطه موارد زیر قابل ذکر است.

      همانطور که بیان شد، نبود آزادی با جهل و خرافات نسبت مستقیم دارد.  در گذشته های دور نیازی به تحمیل خرافات نبوده است چه اینکه هارمونیک های اصلی فکر انسان همساز با ماوراءالطبیعه ای بوده است که امروز خرافات نام دارد.  اطلاع و آگاهی که امروز از دنیای پیرامون داریم، آنزمان وجود نداشت و انسان در مقابل نیروهای طبیعی خلع سلاح بود.  از غرش آسمان میترسید و آنرا از خشم خدایان ناشی از گناهان خود میپنداشت.  برای مظاهر طبیعی ارباب انواع را قائل بود و برای بدست آوردن دل آنها حاضر به هرکاری بود.  چه بسا حاضر به قربانی کردن عزیز ترین فرزند خود نیز بود.  امروز نام آن فرزندکشی و مستوجب تعقیب قضائی است در حالیکه ترس از طبیعت او را بهر کاری وادار کرده و برای آسودگی خاطر آنرا زیر نام مقدسات پنهان میساخت.  اصولاً یکی از سرچشمه های مهم ماوراءالطبیعه "ترس" است.  ترس از غرش آسمان، ترس از تاریکی، ترس از اشباح خبیث، ترس از تنهائی، ترس از ناشناخته ها و بسیاری دیگر.  انسان خردمند طی تاریخ طولانی تکامل خود کم کم بر بسیاری از آنها غلبه کرده و گاهی با  سلاح "قربانی" به مقابله آنها میرفت.  امروزه نیز گاهی شاهد آویزان کردن "نظرقربانی" توسط افراد ساده دل برای دور کردن چشم زخم هستیم.  با همه این احوال هنوز یک ترس هست که با هیبت تمام سیطره خود را بر جسم و روان آدمی حفظ کرده و سنگ بنای اصلی اغلب مذاهب را تشکیل میدهد.  و آن ترس از "مرگ" است.  انسان همواره خود را مهم میپنداشت و هنوز هم میداند.  لذا نمیتواند فنای خود را باور کند.  او به مذهب پناه میبرد تا خود را تسلی دهد زیرا مذهب فرمول قطعی برای جاودانگی را در آستین دارد.  علم چه دارد؟  پاسخ قطعی او نیستی کامل است.  اگر برفرض پاسخ ها با هم عوض میشد و نیستی پاسخ مذهب و جاودانگی رشوه ای بود که علم میداد، آنگاه اقبال توده ها را بطرف علم شاهد میبودیم.  در اینصورت بیسواد ترین مردمان نیز خود را طرفدار علم وانمود میکردند تا از موهبت جاودانگی محروم نشوند.  پس بخش مهمی از توجه مردم به مذهب ناشی از بشارت به جاودانگی است.  اما غیر از حل معمای مرگ، مذهب حاوی عنصر مهم دیگری نیز هست و آن "مناسک" و "مراسم" است که بدنه اصلی اغلب مذاهب را تشکیل میدهد.  علت وجودی مناسک همانا علاقه شدید پیشینیان ما در دور کردن ارواح خبیث و یاری جستن از ارواح طیبه نیاکان خود بوده است.  مراسم و مناسک مذاهب موجود در واقع، بازمانده آئین های گذشتگان دور است.  هنوز بازمانده آنها را در اجرای مراسم قبایل بدوی امروزه شاهدیم.  این علاقه چنان در ناخودآگاه بشر جایگیر شده که ارائه بهترین مذهب دنیا اگر فاقد آداب و مراسم باشد مورد پذیرش مردم واقع نخواهد شد.  بی شک اگر مراسم مضر به حال طبیعت و دیگران نباشد میتواند نقشی تسلی دهنده داشته باشد.  دروغ پردازی هائی هم درباره مراسم کهن وجود داشته که یکی از آنها بت پرستی است و شاید در آینده در بحثی جداگانه بدان بپردازیم.  

     صرفنظر از آداب و مناسک که در هر مذهب متفاوت است، گوهر اصلی همه ادیان همانا "اخلاق" است.  مصلحین دینی همگی در یک چیز اشتراک نظر داشته اند و آن اخلاق نیکو بوده است.  منبعد منظور ما از اخلاق، همانا اخلاق نیت.  این عنصر چنان بنیادیست که به جرئت میتوان گفت که انسان اولیه نیز بدان متخلق بوده است.  این شیوه در جانوران دیگر و بویژه میمون ها نیز دیده شده است و اینکه چگونه یکدیگر را تیمار کرده و به حمایت از خانواده میپردازند.  تحقیقات جدید یکسره خط بطلانی بر عقاید دکارت و امثال او میکشد که حیوانات را فاقد شعور میپنداشتند.  طبعاً هومینیدها و اجداد اولیه انسان باید حائز اخلاق طبیعی بوده باشند.  حفاری های باستان شناسی اخیراً شواهدی بدست داده حاکی از مواظبت و پرستاری انسان اولیه از بیماران خود و اینکه بیمار را به حال خود رها نمیکردند.  یعنی همان اصول اخلاقی که امروز بدان پایبندیم.  سابقاً نیز در مطلب "اخلاق طبیعی" خاطر نشان ساختیم که مبداء انسانیت 1400 سال پیش نیست بلکه به گذشته های چند میلیون ساله بازمیگردد.  لذا مذهب منهای اخلاق چیزی جز حشو و زوائد نیست.  آموزه های اصیل مذهب در طی زمان، چنان با انبوه آموزه های خرافی و زیانبار درهم آمیخته است که تشخیص سره از ناسره ناممکن است.  لذا بجای کنکاش و ورود به مناقشات بی پایان، بهترین کار بازگشت به اخلاق طبیعی است که عاری از هرگونه حشو و زوائد باشد.  هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، بازجوید روزگار وصل خویش.  منظور بازگشت به عقب نیست بلکه رجوع به گوهر پاک خود فارغ از امر و نهی های فرسوده از گذر تاریخ است.  در اینجا با مراجعه به مطالب پیشین، ذکر چند نکته مهم لازمست.

      دیدیم که دو نظریه مهم و بنیادی در تاریخ فلسفه وجود دارد.  یکی ناظر به س و بی تحرکی مطلق است که پارادوکس های مشهور زنون الئائی از نتایج آنست.  دیگری نظریه هراکلیتوس ناظر بر تغییر دائمی و ابدی در همه چیز عالم است.  آنچه حقیقت دارد همانا وجود تغییر در همه ارکان جهان مادّی است.  حقانیت این نظریه بتدریج طی قرنها ثابت شد.  موارد مهم بشرح زیر خلاصه میشود:

1- نظریه نسبیت عمومی انیشتن، رابطه ای بین هندسه فضا و ماده ارائه داد و خود او ایستائی جهان را از آن نتیجه گرفت در حالیکه آن معادله به چیزی متفاوت اشاره میکرد.  نظر انیشتن جوان در واقع با حس ملموس همگانی از ثبوت و عدم تغییر کائنات همخوانی داشت در حالیکه بزودی عکس آن ثابت شد.  رصدهای هابل در نیمه اول قرن بیستم از کهکشانها نشانه دور شدن آنها از یکدیگر و لذا اثبات در حال تغییر بودن جهان بزرگ بود.  انیشتن نهایتاً آنرا بعنوان بزرگترین اشتباه خود پذیرفت.  حس طبیعی ما همواره در صدد تأیید نظرات جا افتاده پیشینیان است، حال آنکه این تصور وماً با واقعیت منطبق نیست.

2- پس باید پذیرفت که تغییر، یگانه حقیقت مهم دنیای ماست.  یعنی هرآنچه بر مبنای ثبوت و لایتغیر است به نتایج اشتباه میانجامد.  بی شک مقیاس زمانی نیز باید مد نظر باشد چه آنکه اموری که بنظر ثابتند در مقیاس زمانی طولانی تر متغیرند. اینگونه امور، شبه پایدار نامیده میشوند.

3- در مطالب پیشین گفته شد که اندیشه و فکر (برخلاف نظر پیشینیان) نیز از جنس مادّه است یا دستکم وابسته به مادّه است.  بدون وجود مادّه، تولید فکر و محصولات فکری ناممکن است.  این را مادّه پرستی تلقی نکنیم بلکه بیان واقعیت بدانیم.  پس از پذیرش این امر و با توجه به بندهای بالا، بدین حقیقت میرسیم که فکر لایتغیر وجود خارجی ندارد و اندیشه و فکر نیز همچون مادّه در معرض تحول و تطور است.  پس باید این واقعیت را پذیرفته و با آن مقابله نکرد چه در غیر اینصورت ما باید همچنان در وضع و حال انسان دوره حجر میبودیم.  این نکته ای بسیار مهم است چه اینکه بدون قبول آن هیچ راه برون رفتی از مشکلات متصور نیست.

4- متشابهاً، تا دوره گالیله عقیده دانشمندان در باب آسمان و زمین همان نظریات ارسطو بود که آسمان را فارغ از و فساد و زمین را مرکز عالم میپنداشتند.  یا وقتی از ماه و خورشید و ستارگان یاد میکردند، ماه را قابل مقایسه با خورشید و هردو را همعرض ستارگان قلمداد میکردند!  با کشفیات گالیله و مشاهده اقمار مشتری این توهمات فروریخت و آسمان و آنچه درون آنست نیز کم کم وجودی مادّی و زمینی یافت که مشمول و فساد میشد.  بعیارت دیگر، از گالیله به بعد، آسمان قداست یگانه و خاص خود را از دست داد. 

5- از زمان ارسطو و حتی پیش از او، آسمان لایتغییر و لذا مقدس پنداشته میشد.  زیرا انسان و سایر موجودات زمینی میرا هستند  و لذا ثبوت و لایتغیر بودن به معنی نامیرا بودن است که خود خصلت اصلی خدایان و الهگان شمرده میشد. از همین رو سرچشمه دین و معارف الهی ناگزیر آسمان شمرده میشد زیرا پیام الهی قطعاً باید از آسمان نازل شود و زمین فرودست نسبت به آسمان نیز  شایستگی دریافت پیام را داشته باشد.  همواره علاقه توده ها به پیام آسمانی بیش از پیام زمینی بوده است.  بتدریج که شناخت بشر از کیهان بیشتر شد، این مفاهیم بالا و پائین بکلی درهم ریخت و بعلاوه ماوراء هر شک و شبهه ای معلوم شد که جنس اجرام و ذوات آسمانی از همان جنس مادّه زمینی میباشد.  اطلاعات علمی، قدسی بودن آسمان را بکلی مردود ساخت.  

6- با قبول بند فوق، خصلت آسمانی بودن و لایتغیر بودن تعلیمات آسمانی خود بخود کن لم یکن میگردد.  جنس فکر و اندیشه مادّی است و سرچشمه های آن نیز طبعاً مادّی و زمینی است.  قبول این واقعیت ابداً به معنای کم اهمیت جلوه دادن تعلیمات اخلاقی نیست، کما اینکه دانشجویان برای کسب تعلیمات جدید با پرداخت پول و صرف زمان این زحمت را به جان میخرند.  حسن دیگر قبول این واقعیت، برطرف شدن خط قرمز لایتغیر است که امکان هرگونه جرح و تعدیل را در جهت هماهنگی با زمانه فراهم میآورد.  از عصر رنسانس باینسو، علمای علم الاجتماع پا را فراتر گذاشته و معتقدند که بجای زحمات بیهوده در جرح و تعدیل، اساساً قوانین زندگی انسان باید توسط خود او تدوین شود.   اینکه کدام شیوه درست تر است، با نگاهی به جوامع حاضر پاسخ خواهد گرفت.  مثلاً بسته بودن جامعه و فرار مردم از آنجا، از جمله معیارهای مقایسه میتواند باشد.  

7- اکنون با بازگشت به پرسشی که در ابتدا طرح شد، علت استمرار چرخه معیوب، یا مهمترین علت آن، ترویج نادانی و خرافه است.  نیروی محرک نادانی نیز دروغ است که نوعی بیماری مسری است.  در واقع، خطرناک تر از ویروس کرونای جدید که این روزها دنیا را در ترس فروبرده، ویروس دروغ است که جامعه ما را بشدت آلوده کرده.  اتفاقاً آنچه هم باعث فراگیرتر شدن سرایت کرونا شده همانا دروغ است که در سنت ما مصلحت است.  این مرض دروغ چنان هولناک است که بر سنگ نبشته های بیستون آنرا مترادف با جنگ و خشکسالی دانسته اند.  خشکسالی امروزه چندان مهیب نیست، اما در دوران باستان که کامیون و راه های مواصلاتی مثل امروز نبوده و کشتی و هواپیما نبوده که خواربار بلافاصله از یکسوی جهان بسوی دیگر فرستاده شود، خشکسالی و قحطی با  نیستی و نابودی برابر بوده است.  امروزه اثر دروغ صد چندان مخرب تر است زیرا میتواند با لانه در لابلای ایدئولوژی وارد افکار شده و از داخل حیات معنوی را تخریب سازد.  انسان اولیه و فاقد ایدئولوژی بطور طبیعی راستگو بوده است بنابراین باطل السحر دروغ، پناه بردن به آخرین خط خاکریز و مستحکم ترین پناهگاه یعنی اخلاق طبیعی است.  برای بازسازی جامعه و چرخاندن آن در چرخه درست، هیچ راهی بهتر از شستن رسوبات فکری نیست.  برای اجرای این مهم، آموزگاران و دانشگاهیان بهترین مجریان هستند.  اطلاع رسانی درباره این حقایق کم از اطلاع رسانی مبارزه با یک ویروس کشنده نیست.  


چرخه درست کدام است؟

    باید دانست که همه راه ها مستقیم نیست و همه راه های مستقیم نیز وماً راه درست نیست.  چه بسا بسیاری از راه های زندگی بصورت چرخه (سیکلیک) است.  اینها مانند فنر مارپیچ در دو نوع راست گرد و چپ گرد هستند.  با هر چرخش یک گام به راست یا به چپ پیموده میشود.  طبق تعریف، اولی را پیشرونده یا چرخه درست مینامیم.  طبعاً دومی که در جهت مخالف میرود را پسرونده یا چرخه معیوب مینامیم.  در حیات معنوی انسان این دو نوع حرکت متضاد را میتوان تحت عنوان چرخه درست و چرخه معیوب مشاهده کرد.  

    بعنوان مثال، در اولی، وجود آموزش درست، موجب بارور شدن آزادی ها میشود و آزادی ها در سیکل بعدی موجب رشد آموزش میشود.  این حرکت مارپیچی بصورت تسلسل مرتباً یکدیگر را تعقیب کرده و یک حرکت جمعی بسمت راست را بوجود میآورد که حرکتیست پیشرونده که پیشرفت را به ارمغان میآورد.  این در حالیست که در دومی که چرخه معیوب است، وجود خرافات و دروغ، موجب سلب آزادی ها شده و انسداد آزادی بنوبه خود فرورفتن بیشتر در جهل و خرافه را تشدید میکند.  آنها یکدیگر را مرتباً تعقیب کرده و حرکتی جمعی و گام به گام بسمت چپ را بوجود میآورد که خلاف حرکت قبلی بوده و لذا در جهت بازگشت به عقب و بسوی ناراستی و نادرستی است.  در حالیکه اولی رو به تعالی و ترقی دارد، دومی رو به تنزل و تباهی دارد.  اینکه کدامیک در حال وقوع است بستگی به اهرم های کنترل جامعه دارد که در دستان نخبگان و دُرستکاران است یا جُهال و تبهکاران.  با اینکه قاعده کلی تاریخ، متمایل به چرخه درست است، معهذا، برهه هائی از تاریخ هر کشور شاهد حاکمیت چرخه معیوب بوده که به رکود و عقب گرد مفرط انجامیده است.  اگر برآیند برهه های حرکت های پیشرونده و پسرونده صفر باشد، آن نیز منجر به رکود و عقب افتادگی نسبت به دیگران میشود.  سوأل اساسی که مطرح میشود اینست که علت اصلی این عقب ماندگی ها چیست؟  راز این چرخه معیوب که عامل حرکت واپسگراست چیست؟  چرا جامعه گرفتار آن میشود؟  آیا امیدی به استمرار چرخه درست هست؟  راه برون رفت از این گرفتاری چیست؟  اینها نمونه هائی از پرسش های رایج دانشجویان است.  با اینکه فعالان ی داخل و خارج، این روزها تلاش های زیادی در این حوزه داشته و نظریات آنان در دسترس همگان میباشد، لیکن تلاش این وبگاه پرداختن به موضوعات از دیدگاه فلسفی و ارتباط آن با اصول علمی و احیاناً حوزه فیزیک میباشد.  آنچه در دنبال میآید، در واقع، تمرینی است از اینکه چگونه ایده های مطروحه در مباحث قبلی یک به یک بکار گرفته میشود.  

      بنظر میرسد حرکت طبیعی باید چرخه درست باشد.  مهمترین اقتضای طبیعت، صیانت نفس و تمایل به بقاست که نزد همه جانداران مشترک است.  بطور مشخص، انسان برای زنده ماندن نیازمند آب و خوراک و پوشاک و سرپناه و امثال آنست.  در این مسیر مجبور است از فکر و اندیشه خود استمداد طلبد.  انسان خردمند یا هوموساپین از میان گونه های دیگر انسان، مثل نئاندرتال،  موفق شده است این مسیر طولانی را طی نماید.  لذا عامل اصلی در موفقیت گونه ما در مسیر بقا همانا عنصر فکر و اندیشه بوده است.  بعد از پر جمعیت تر شدن پهنه های زمین، نیازهای جدیدتری نیز ظاهر میشود که متضمن روابط اجتماعی و ی میباشد.  اگر تعداد انسانهای روی زمین چنان کم میبود که هیچگاه یکدیگر را نمیدیدند، بسیاری از مشکلات امروزی وجود نمیداشت.  مثلاً دروغ و ی و حسادت وجود نمیداشت.  طبعاً جنگ و جدال و ت ورزی و ریاکاری و امثال آن نیز بیمعنی میبود.  لذا با اینکه تجمع انسانها کنار هم در بقای وی بسیار نافع بوده، همزمان موجد عواقبی نیز بوده است که شماری از آن ذکر شد.   با پرشمارتر شدن توده های جمعیت مستقر در یکجا، تقسیم کار بوجود آمد و متعاقباً دسته ای مسئول رتق و فتق امور تحت عنوان حکومت شدند.  نظام گرفتن امور مردم به هزینه محدود شدن آزادی های طبیعی انجام شد.  همزمان، علاقه مردم به ماوراءالطبیعه نیز باعث انسجام و پا گرفتن طایفه ای تحت عنوان کاهنین یا ون شد. امتیازاتی که اینان برای خود مقرر کردند بقدری جذاب بود که مشاغل خود را دائمی و از پدر به پسر تعیین کردند.  برای قرنهای متمادی، گروه اخیر دست در دست حکومت کنندگان آزادی های مردم را تنگ تر و تنگ تر کردند تا جائی که بالاخره مصلحین اجتماعی قواعدی برای اینان تبیین کردند.  از جمله اینکه حکومت ی مادام العمر نباشد یا دستکم، قانونگزاری در دست نمایندگان توده مردم باشد.  بعلاوه، مناسک دینی دخالتی در امور دنیائی و زندگانی این جهانی مردم نداشته باشد.

    رشد آگاهی های مردم نسبت به دنیای پیرامون، رفته رفته وابستگی و اعتیاد توده ها را به ماوراءالطبیعه کمتر و کمتر کرد بطوریکه در غرب پیشرو در علم و تکنیک، بنگاه دین مجبور به انجام اصلاحاتی شد که  خود را با عوالم جدید سازگارتر کند.  علوم و اکتشافات جدید، موجب سست تر شدن پایه های اعتقادی مردم گردید.  بنگاه دین در غرب نیز صلاح خود را در این دید که دامنه کار خود را محدود به حوزه کاری خویش نماید.  این مصالحه، ساده و بی هزینه انجام نشد بلکه پس از سالها جنگ و درگیری با مردم و تفتیش عقاید آنها انجام شد.  در خاور میانه پرورشگاه ادیان که بسی دیرتر به کاروان علوم جدید پیوسته، دامنه تقابل و تنازع کم نبوده.  درباره علل مربوطه موارد زیر قابل ذکر است.

      همانطور که بیان شد، نبود آزادی با جهل و خرافات نسبت مستقیم دارد.  در گذشته های دور نیازی به تحمیل خرافات نبوده است چه اینکه هارمونیک های اصلی فکر انسان همساز با ماوراءالطبیعه ای بوده است که امروز خرافات نام دارد.  اطلاع و آگاهی که امروز از دنیای پیرامون داریم، آنزمان وجود نداشت و انسان در مقابل نیروهای طبیعی خلع سلاح بود.  از غرش آسمان میترسید و آنرا از خشم خدایان ناشی از گناهان خود میپنداشت.  برای مظاهر طبیعی ارباب انواع را قائل بود و برای بدست آوردن دل آنها حاضر به هرکاری بود.  چه بسا حاضر به قربانی کردن عزیز ترین فرزند خود نیز بود.  امروز نام آن فرزندکشی و مستوجب تعقیب قضائی است در حالیکه ترس از طبیعت او را بهر کاری وادار کرده و برای آسودگی خاطر آنرا زیر نام مقدسات پنهان میساخت.  اصولاً یکی از سرچشمه های مهم ماوراءالطبیعه "ترس" است.  ترس از غرش آسمان، ترس از تاریکی، ترس از اشباح خبیث، ترس از تنهائی، ترس از ناشناخته ها و بسیاری دیگر.  انسان خردمند طی تاریخ طولانی تکامل خود کم کم بر بسیاری از آنها غلبه کرده و گاهی با  سلاح "قربانی" به مقابله آنها میرفت.  امروزه نیز گاهی شاهد آویزان کردن "نظرقربانی" توسط افراد ساده دل برای دور کردن چشم زخم هستیم.  با همه این احوال هنوز یک ترس هست که با هیبت تمام سیطره خود را بر جسم و روان آدمی حفظ کرده و سنگ بنای اصلی اغلب مذاهب را تشکیل میدهد.  و آن ترس از "مرگ" است.  انسان همواره خود را مهم میپنداشت و هنوز هم میداند.  لذا نمیتواند فنای خود را باور کند.  او به مذهب پناه میبرد تا خود را تسلی دهد زیرا مذهب فرمول قطعی برای جاودانگی را در آستین دارد.  علم چه دارد؟  پاسخ قطعی او نیستی کامل است.  اگر برفرض پاسخ ها با هم عوض میشد و نیستی پاسخ مذهب و جاودانگی رشوه ای بود که علم میداد، آنگاه اقبال توده ها را بطرف علم شاهد میبودیم.  در اینصورت بیسواد ترین مردمان نیز خود را طرفدار علم وانمود میکردند تا از موهبت جاودانگی محروم نشوند.  پس بخش مهمی از توجه مردم به مذهب ناشی از بشارت به جاودانگی است.  اما غیر از حل معمای مرگ، مذهب حاوی عنصر مهم دیگری نیز هست و آن "مناسک" و "مراسم" است که بدنه اصلی اغلب مذاهب را تشکیل میدهد.  علت وجودی مناسک همانا علاقه شدید پیشینیان ما در دور کردن ارواح خبیث و یاری جستن از ارواح طیبه نیاکان خود بوده است.  مراسم و مناسک مذاهب موجود در واقع، بازمانده آئین های گذشتگان دور است.  هنوز بازمانده آنها را در اجرای مراسم قبایل بدوی امروزه شاهدیم.  این علاقه چنان در ناخودآگاه بشر جایگیر شده که ارائه بهترین مذهب دنیا اگر فاقد آداب و مراسم باشد مورد پذیرش مردم واقع نخواهد شد.  بی شک اگر مراسم مضر به حال طبیعت و دیگران نباشد میتواند نقشی تسلی دهنده داشته باشد.  دروغ پردازی هائی هم درباره مراسم کهن وجود داشته که یکی از آنها بت پرستی است و شاید در آینده در بحثی جداگانه بدان بپردازیم.  

     صرفنظر از آداب و مناسک که در هر مذهب متفاوت است، گوهر اصلی همه ادیان همانا "اخلاق" است.  مصلحین دینی همگی در یک چیز اشتراک نظر داشته اند و آن اخلاق نیکو بوده است.  منبعد منظور ما از اخلاق، همانا اخلاق نیت.  این عنصر چنان بنیادیست که به جرئت میتوان گفت که انسان اولیه نیز بدان متخلق بوده است.  این شیوه در جانوران دیگر و بویژه میمون ها نیز دیده شده است و اینکه چگونه یکدیگر را تیمار کرده و به حمایت از خانواده میپردازند.  تحقیقات جدید یکسره خط بطلانی بر عقاید دکارت و امثال او میکشد که حیوانات را فاقد شعور میپنداشتند.  طبعاً هومینیدها و اجداد اولیه انسان باید حائز اخلاق طبیعی بوده باشند.  حفاری های باستان شناسی اخیراً شواهدی بدست داده حاکی از مواظبت و پرستاری انسان اولیه از بیماران خود و اینکه بیمار را به حال خود رها نمیکردند.  یعنی همان اصول اخلاقی که امروز بدان پایبندیم.  سابقاً نیز در مطلب "اخلاق طبیعی" خاطر نشان ساختیم که مبداء انسانیت 1400 سال پیش نیست بلکه به گذشته های چند میلیون ساله بازمیگردد.  لذا مذهب منهای اخلاق چیزی جز حشو و زوائد نیست.  آموزه های اصیل مذهب در طی زمان، چنان با انبوه آموزه های خرافی و زیانبار درهم آمیخته است که تشخیص سره از ناسره ناممکن است.  لذا بجای کنکاش و ورود به مناقشات بی پایان، بهترین کار بازگشت به اخلاق طبیعی است که عاری از هرگونه حشو و زوائد باشد.  هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، بازجوید روزگار وصل خویش.  منظور بازگشت به عقب نیست بلکه رجوع به گوهر پاک خود فارغ از امر و نهی های فرسوده از گذر تاریخ است.  در اینجا با مراجعه به مطالب پیشین، ذکر چند نکته مهم لازمست.

      دیدیم که دو نظریه مهم و بنیادی در تاریخ فلسفه وجود دارد.  یکی ناظر به س و بی تحرکی مطلق است که پارادوکس های مشهور زنون الئائی از نتایج آنست.  دیگری نظریه هراکلیتوس ناظر بر تغییر دائمی و ابدی در همه چیز عالم است.  آنچه حقیقت دارد همانا وجود تغییر در همه ارکان جهان مادّی است.  حقانیت این نظریه بتدریج طی قرنها ثابت شد.  موارد مهم بشرح زیر خلاصه میشود:

1- نظریه نسبیت عمومی انیشتن، رابطه ای بین هندسه فضا و ماده ارائه داد و خود او ایستائی جهان را از آن نتیجه گرفت در حالیکه آن معادله به چیزی متفاوت اشاره میکرد.  نظر انیشتن جوان در واقع با حس ملموس همگانی از ثبوت و عدم تغییر کائنات همخوانی داشت در حالیکه بزودی عکس آن ثابت شد.  رصدهای هابل در نیمه اول قرن بیستم از کهکشانها نشانه دور شدن آنها از یکدیگر و لذا اثبات در حال تغییر بودن جهان بزرگ بود.  انیشتن نهایتاً آنرا بعنوان بزرگترین اشتباه خود پذیرفت.  حس طبیعی ما همواره در صدد تأیید نظرات جا افتاده پیشینیان است، حال آنکه این تصور وماً با واقعیت منطبق نیست.

2- پس باید پذیرفت که تغییر، یگانه حقیقت مهم دنیای ماست.  یعنی هرآنچه بر مبنای ثبوت و لایتغیر است به نتایج اشتباه میانجامد.  بی شک مقیاس زمانی نیز باید مد نظر باشد چه آنکه اموری که بنظر ثابتند در مقیاس زمانی طولانی تر متغیرند. اینگونه امور، شبه پایدار نامیده میشوند.

3- در مطالب پیشین گفته شد که اندیشه و فکر (برخلاف نظر پیشینیان) نیز از جنس مادّه است یا دستکم وابسته به مادّه است.  بدون وجود مادّه، تولید فکر و محصولات فکری ناممکن است.  این را مادّه پرستی تلقی نکنیم بلکه بیان واقعیت بدانیم.  پس از پذیرش این امر و با توجه به بندهای بالا، بدین حقیقت میرسیم که فکر لایتغیر وجود خارجی ندارد و اندیشه و فکر نیز همچون مادّه در معرض تحول و تطور است.  پس باید این واقعیت را پذیرفته و با آن مقابله نکرد چه در غیر اینصورت ما باید همچنان در وضع و حال انسان دوره حجر میبودیم.  این نکته ای بسیار مهم است چه اینکه بدون قبول آن هیچ راه برون رفتی از مشکلات متصور نیست.

4- متشابهاً، تا دوره گالیله عقیده دانشمندان در باب آسمان و زمین همان نظریات ارسطو بود که آسمان را فارغ از و فساد و زمین را مرکز عالم میپنداشتند.  یا وقتی از ماه و خورشید و ستارگان یاد میکردند، ماه را قابل مقایسه با خورشید و هردو را هم ارز ستارگان قلمداد میکردند!  با کشفیات گالیله و مشاهده اقمار مشتری این توهمات فروریخت و آسمان و آنچه درون آنست نیز کم کم وجودی مادّی و زمینی یافت که مشمول و فساد میشد.  بعیارت دیگر، از گالیله به بعد، آسمان قداست یگانه و خاص خود را از دست داد. 

5- از زمان ارسطو و حتی پیش از او، آسمان لایتغییر و لذا مقدس پنداشته میشد.  زیرا انسان و سایر موجودات زمینی میرا هستند  و لذا ثبوت و لایتغیر بودن به معنی نامیرا بودن است که خود خصلت اصلی خدایان و الهگان شمرده میشد. از همین رو سرچشمه دین و معارف الهی ناگزیر آسمان شمرده میشد زیرا پیام الهی قطعاً باید از آسمان نازل شود و زمین فرودست نسبت به آسمان نیز  شایستگی دریافت پیام را داشته باشد.  همواره علاقه توده ها به پیام آسمانی بیش از پیام زمینی بوده است.  بتدریج که شناخت بشر از کیهان بیشتر شد، این مفاهیم بالا و پائین بکلی درهم ریخت و بعلاوه ماوراء هر شک و شبهه ای معلوم شد که جنس اجرام و ذوات آسمانی از همان جنس مادّه زمینی میباشد.  اطلاعات علمی، قدسی بودن آسمان را بکلی مردود ساخت.  

6- با قبول بند فوق، خصلت آسمانی بودن و لایتغیر بودن تعلیمات آسمانی خود بخود کن لم یکن میگردد.  جنس فکر و اندیشه مادّی است و سرچشمه های آن نیز طبعاً مادّی و زمینی است.  قبول این واقعیت ابداً به معنای کم اهمیت جلوه دادن تعلیمات اخلاقی نیست، کما اینکه دانشجویان برای کسب تعلیمات جدید با پرداخت پول و صرف زمان این زحمت را به جان میخرند.  حسن دیگر قبول این واقعیت، برطرف شدن خط قرمز لایتغیر است که امکان هرگونه جرح و تعدیل را در جهت هماهنگی با زمانه فراهم میآورد.  از عصر رنسانس باینسو، علمای علم الاجتماع پا را فراتر گذاشته و معتقدند که بجای زحمات بیهوده در جرح و تعدیل، اساساً قوانین زندگی انسان باید توسط خود او تدوین شود.   اینکه کدام شیوه درست تر است، با نگاهی به جوامع حاضر پاسخ خواهد گرفت.  مثلاً بسته بودن جامعه و فرار مردم از آنجا، از جمله معیارهای مقایسه میتواند باشد.  

7- اکنون با بازگشت به پرسشی که در ابتدا طرح شد، علت استمرار چرخه معیوب، یا مهمترین علت آن، ترویج نادانی و خرافه است.  نیروی محرک نادانی نیز دروغ است که نوعی بیماری مسری است.  در واقع، خطرناک تر از ویروس کرونای جدید که این روزها دنیا را در ترس فروبرده، ویروس دروغ است که جامعه ما را بشدت آلوده کرده.  اتفاقاً آنچه هم باعث فراگیرتر شدن سرایت کرونا شده همانا دروغ است که در سنت ما مصلحت قلمداد میشود.  این مرض دروغ چنان هولناک است که بر سنگ نبشته های بیستون آنرا مترادف با جنگ و خشکسالی دانسته اند.  خشکسالی امروزه چندان مهیب نیست، اما در دوران باستان که کامیون و راه های مواصلاتی مثل امروز نبوده و کشتی و هواپیما نبوده که خواربار بلافاصله از یکسوی جهان بسوی دیگر فرستاده شود، خشکسالی و قحطی با  نیستی و نابودی برابر بوده است.  امروزه اثر دروغ صد چندان مخرب تر است زیرا میتواند با لانه در لابلای ایدئولوژی وارد افکار شده و از داخل حیات معنوی را تخریب سازد.  انسان اولیه و فاقد ایدئولوژی بطور طبیعی راستگو بوده است بنابراین باطل السحر دروغ، پناه بردن به آخرین خط خاکریز و مستحکم ترین پناهگاه یعنی اخلاق طبیعی است.  میپرسند اگر راستی حالت طبیعی است پس دروغ چیست؟  دروغ ابزاری است برای پنهان کاری به قصد سلطه بیشتر.  استمرار سلطه و تحمیل اقلیتی بر اکثریت. برای بازسازی جامعه و چرخاندن آن به چرخه درست، اولین و بهترین کار زدودن رسوبات فکری است.  در اجرای این مهم، آموزگاران و دانشگاهیان بهترین مجریان در صف مقدم هستند.  اطلاع رسانی درباره این حقایق کم از اطلاع رسانی در مبارزه با یک ویروس کشنده نیست.  


آموزش و اهمیت آن

    در مطلب پیشین، و همینطور مطالب قبلی، بسیار از نقش آموزش و اهمیت آن داد سخن دادیم.  اما این اهمیت بدون ذکر مثالی عملی در ذهن افراد اثر گذار نیست.  تا اینکه دیروز شاهد از غیب رسید.  وزیر محترم بهداشت با ناراحتی و چهره ای خسته و درمانده از مردم گلایه کرد که چرا حرف گوش نمیکنید و بجای ماندن در پناه امن خانه راهی سفرهای دور و نزدیک و گسترش بیشتر ویروس کرونا میشوید.  راستی چرا مردم توجه نمیکنند؟  مگر گوش شنوا ندارند؟  البته که دارند ولی بخشی از این بی توجهی شاید ناشی از بی اعتمادی گسترده مردم به مسئولین طی 4 دهه دروغگوئی مستمر است که اگر حرف راستی هم در میان باشد باور نمیکنند.  گوئی سیستم حاکمه چوپان دروغگو شده است.  اما بخش دیگر این بی توجهی که موضوع مورد بحث حاضر است ناشی از آموزش است که در زیر بدان میپردازیم.

    منظور از آموزش طبعاً آموزش نیت که اگر بدون صفت نیک از آن نام میبریم منظور همانست.  چه اینکه آموزش بد نیز وجود دارد و نتیجه آن همانست که در جامعه حاضر مشاهده میکنیم.  برداشت عمومی مردم از شنیدن واژه آموزش، کسب سواد خواندن و نوشتن است تا آنجا که قادر به خواندن رومه ها باشیم.  در حالی که آموزش یعنی یافتن بینش و آگاهی عمومی و قدرت درک پدیده ها.  علت دیگری که مردم به توصیه های بهداشتی توجه نمیکنند شاید در آموزش های اولیه آنان باشد.  بخش بزرگی از مردم حاصل و دست پرورده همان سیستم آموزشی است که اکنون بر سرکار است.  از بعد انقلاب اسلامی 1357، نظام آموزشی این کشور تحت سیطره آموزه های ون قرار گرفت.  پس امروز اگر مردم را مقصر میدانیم، باید پرسید این مردم تحت توجهات چه سیستمی بار آمده اند؟  متأسفانه نظام حاکم با مونوپل کردن سیستم آموزشی تحت ایدئولوژی خودش، امید را از آینده کشور تهی ساخت.  مادام که سازندگان آینده کشور از همان آبشخوری تغذیه کنند که باعث و بانی رنج و فلاکت مردم بوده، به آینده نمیتوان امیدی بست.  چه خوش گفته است ویکتور هوگو نویسنده نامی قرن نوزده (خالق شاهکار بینوایان) در زمانی که در مجلس نمایندگان فرانسه بود که: برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و ت دولت کاری داشته.   او به فراست دریافته بود که اگر آتیه کشور مهم است نباید آموزش فرزندان کشور در دست ارباب کلیسا باشد زیرا کودکان امروز، سازندگان فردایند.  خوشبختانه همان شد که خواسته بود و چنین شد که آینده کشورش نجات یافت.  بنابراین نظام کنونی کشور ما نمیتواند از مردمی که تحت آموزش های خودش بوده گلایه مند باشد.  اگر میگویند فساد و اعتیاد و اختلاس و ی و انواع بزهکاری زیاد است باید عبارت "الناس علی دین ملوکهم" را بیادشان آورد.  نظام های تک بعدی، انواع مهملات را در ذهن نوباوگان تحمیل میکنند.  اینکه چه مقدار در ذهن آنان مستقر شود بستگی به پدر و مادر و اطرافیان کودک دارد.  البته مطالعات شخصی او در آینده نیز مؤثر خواهد بود.  علاوه بر همه اینها، امروزه عنصر دیگری به کمک آمده و نقش پررنگ تری را بازی میکند.  و آن فضای مجازی است که با آنکه همه چیزش مفید نیست، معهذا باعث شک فرد در قبول آموزه های تحمیلی میشود.  او نورهائی در افق میبیند و از اینکه تاریکی فعال مایشاء نیست امیدوار میشود.  شک به مراتب ارزشمند تر از ایمان است زیرا از شک به یقین میتوان رسید اما از ایمان به شک هرگز!  برای آنها که ایراد گرفته میگویند ایمان به علم هم چیز خطرناکی است، میگوئیم که ایمان در علم راهی ندارد زیرا باور به نتایج علمی نسبی است و نه مطلق.  

    شنیده ها حاکی از آنست که دست اندازی به کتب درسی دانش آموزان فقط منحصر به تحریف تاریخ نیست بلکه گویا حساب انتگرال نیز در آستانه حذف است.  امید که اشتباه باشد اما درک نادرست و سطحی از همان مطالب درسی باقیمانده میتواند به نتایج وخیمی بیانجامد.   مثلاً در ارتباط با بحران اخیر کرونا که بحث روز است، نه تنها مردم عادی آنرا چندان جدی نگرفته اند بلکه مسئولینی که باید از نخبگان باشند نیز شوربختانه متوجه اهمیت آن نگردیده اند.  در مراحل اولیه بحران که باید واکنش سریع نشان  داده و آنرا جدی میگرفتند، نگرفتند.  احتمالاً پیش خود گفتند مرگ یک یا دو نفر چیز مهمی نیست.  بعد هم که گسترش یافت و مرگ و میر به چندصد نفر بالغ شد متشابهاً استدلال کردند که در مقایسه با مرگ و میرهای حوادث جاده ای رقمی نیست.  اتفاقاً منطق آنها از این منظر درست است و چه بسا این تلفات از سایر تلفات مثل آلودگی هوا که مسأله ای عادی شده نیز کمتر باشد.  اما چیزی را که درنیافته اند همانا اصل مطلبی است که بازمیگردد به موضوع این بحث یعنی آموزش!   آنها که به مدرسه رفته اند و مدارج ترقی را پله پله طی کرده اند نیک میدانند که در آموزش متوسطه موضوعی بنام تصاعد هندسی هست.  در تفهیم آن به دانش آموز داستان معروف مخترع شطرنج را میآورند.  مخترع در پاسخ به جایزه خود گفت چیز مهمی نمیخواهد جز آنکه در خانه اول صفحه شطرنج 1 گندم، در خانه دوم 2 عدد، در خانه سوم دوبرابر یعنی 4 عدد و همینطور تا خانه آخر.  فقط همین!!  آنچه شاید درک نشد این است که اینجا با یک اپیدمی سروکار داریم و نه حوادث عادی.  ترجمه اپیدمی در زبان ریاضی میشود تصاعد هندسی.  مرگ چند نفر یعنی خانه های اول شطرنج.  به خانه های هفتم یا هشتم که میرسیم با چند صد مرگ و میر مواجه میشویم.  به خانه های آخر که میرسیم تولید گندم کل دنیا نیز جوابگوی مخترع شطرنج نیست.  قدرت تصاعد را دست کم نگیریم.  اینگونه مباد که درک دست اندرکاران اداره کشور در حد یک دانش آموز ضعیف باشد.  متأسفانه شواهد امر چنین مینماید چه اینکه در مسأله جمعیت نیز همین کوته فکری نمایان است که قطعاً و بدون هیچ تردیدی به نتایج وخیم خواهد انجامید.  البته دخالت کادر بهداشتی، هرچند دیر هنگام، از وخامت تصاعد کاسته و مانع از کشتار طاعون آسای آن میگردد.  اگر پیشگیری در مراحل اولیه انجام میشد ومی نداشت که در میانه صفحه شطرنج مات و حیران بمانیم.   سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل، چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.  همین یک حادثه نشان  از آن دارد که آموزش چه اندازه مهم است و مهمتر از همه اینکه تصمیم گیرندگان مملکت لازمست خود از آموزش صحیح برخوردار باشند.  طبعاً واگذاشتن امور به قضا و قدر نیز برای خود شیوه دیگریست که اگر در قدیم مورد استهزا واقع نمیشد، باری، امروز دیگر افکار عمومی آنرا نمیپذیرد.  

     درس هائی که این روزها جامعه ایدئولوژی زده از این بحران میآموزد عظیم است.  مردم بیش از پیش به جدائی دو حوزه دین و  دنیا پی برده و به اهمیت آن واقف میشوند.  ون واقعی خود بیش از همه بر این حقیقت واقفند که فقط بدین گونه است که حرمت هردو حوزه حفظ خواهد شد.  بر دانش دوستان فرض است که درس های آموخته شده را برای همگان تشریح کنند تا آگاهی جمعی افزایش یابد.  نتایج حاصله قابل تسری برای امور مشابه است.  در بیماری های مسری اگر مسامحه شود، اثر آن فوری هویدا میشود و برای همگان محسوس است.  اما بحران های دیگری هست که عکس العمل آن دیر ظاهر میشود.  محیط زیست از آن دسته است و اتفاقاً بسیار مظلوم واقع شده است.  دست اندازی و خرابکاری در حوزه محیط زیست طی این چهل سال وحشتناک بوده است و هنوز مانده تا قله موج ناشی از تبعات آن نمایان شود.  اگر از طریق سلسله علل نگریسته شود، دو چیز مقصر عمده اعلام میشود.  یکی نبود آموزش درست و دیگری جمعیت زیاد.  جمعیت زیاد برای بقای خود بهر کاری دست میزند بطوریکه با ویرانی محیط زیست خودش در نهایت به نابودی خودش هم میانجامد.  جزیره غیر مسی ایستر در اقیانوس آرام دارای تعدادی مجسمه غول پیکر است که به گفته محققین، یادگار ساکنین قبلی آنجا بوده.  اما ساکنین چه شده اند؟  عدم تناسب رشد جمعیت با منابع محدود این جزیره باعث انقراض نسل آنان در سالهای دور شده و همگی از بین رفتند.  نمونه های دیگری نیز شاهدی بر این مدعاست و برای اهل خرد باید درسهای خوبی باشد.  نبود آموزش مناسب منجر به رشد بی رویه جمعیت، و آن منجر به تباهی محیط زیست، و آن منجر به فقر بیشتر، و با افتادن آن در یک دور باطل در یک مسیر سقوط و انحطاط قرار میگیرد.  امروز بیش از هر زمان دیگر به یک تجدید نظر کلی و اساسی و سریع نیازمندیم.  

     


آموزش و اهمیت آن

    در مطلب پیشین، و همینطور مطالب قبلی، بسیار از نقش آموزش و اهمیت آن داد سخن دادیم.  اما این اهمیت بدون ذکر مثالی عملی در ذهن افراد اثر گذار نیست.  تا اینکه دیروز شاهد از غیب رسید.  وزیر محترم بهداشت با ناراحتی و چهره ای خسته و درمانده از مردم گلایه کرد که چرا حرف گوش نمیکنید و بجای ماندن در پناه امن خانه راهی سفرهای دور و نزدیک و گسترش بیشتر ویروس کرونا میشوید.  راستی چرا مردم توجه نمیکنند؟  مگر گوش شنوا ندارند؟  البته که دارند ولی بخشی از این بی توجهی شاید ناشی از بی اعتمادی گسترده مردم به مسئولین طی 4 دهه دروغگوئی مستمر است که اگر حرف راستی هم در میان باشد باور نمیکنند.  گوئی سیستم حاکمه چوپان دروغگو شده است.  اما بخش دیگر این بی توجهی که موضوع مورد بحث حاضر است ناشی از آموزش است که در زیر بدان میپردازیم.

    منظور از آموزش طبعاً آموزش نیت که اگر بدون صفت نیک از آن نام میبریم منظور همانست.  چه اینکه آموزش بد نیز وجود دارد و نتیجه آن همانست که در جامعه حاضر مشاهده میکنیم.  برداشت عمومی مردم از شنیدن واژه آموزش، کسب سواد خواندن و نوشتن است تا آنجا که قادر به خواندن رومه ها باشیم.  در حالی که آموزش یعنی یافتن بینش و آگاهی عمومی و قدرت درک پدیده ها.  علت دیگری که مردم به توصیه های بهداشتی توجه نمیکنند شاید در آموزش های اولیه آنان باشد.  بخش بزرگی از مردم حاصل و دست پرورده همان سیستم آموزشی است که اکنون بر سرکار است.  از بعد انقلاب اسلامی 1357، نظام آموزشی این کشور تحت سیطره آموزه های ون قرار گرفت.  پس امروز اگر مردم را مقصر میدانیم، باید پرسید این مردم تحت توجهات چه سیستمی بار آمده اند؟  متأسفانه نظام حاکم با مونوپل کردن سیستم آموزشی تحت ایدئولوژی خودش، امید را از آینده کشور تهی ساخت.  مادام که سازندگان آینده کشور از همان آبشخوری تغذیه کنند که باعث و بانی رنج و فلاکت مردم بوده، به آینده نمیتوان امیدی بست.  چه خوش گفته است ویکتور هوگو نویسنده نامی قرن نوزده (خالق شاهکار بینوایان) در زمانی که در مجلس نمایندگان فرانسه بود که: برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و ت دولت کاری داشته.   او به فراست دریافته بود که اگر آتیه کشور مهم است نباید آموزش فرزندان کشور در دست ارباب کلیسا باشد زیرا کودکان امروز، سازندگان فردایند.  خوشبختانه همان شد که خواسته بود و چنین شد که آینده کشورش نجات یافت.  بنابراین نظام کنونی کشور ما نمیتواند از مردمی که تحت آموزش های خودش بوده گلایه مند باشد.  اگر میگویند فساد و اعتیاد و اختلاس و ی و انواع بزهکاری زیاد است باید عبارت "الناس علی دین ملوکهم" را بیادشان آورد.  نظام های تک بعدی، انواع مهملات را در ذهن نوباوگان تحمیل میکنند.  اینکه چه مقدار در ذهن آنان مستقر شود بستگی به پدر و مادر و اطرافیان کودک دارد.  البته مطالعات شخصی او در آینده نیز مؤثر خواهد بود.  علاوه بر همه اینها، امروزه عنصر دیگری به کمک آمده و نقش پررنگ تری را بازی میکند.  و آن فضای مجازی است که با آنکه همه چیزش مفید نیست، معهذا باعث شک فرد در قبول آموزه های تحمیلی میشود.  او نورهائی در افق میبیند و از اینکه تاریکی فعال مایشاء نیست امیدوار میشود.  شک به مراتب ارزشمند تر از ایمان است زیرا از شک به یقین میتوان رسید اما از ایمان به شک هرگز!  برای آنها که ایراد گرفته میگویند ایمان به علم هم چیز خطرناکی است، میگوئیم که ایمان در علم راهی ندارد زیرا باور به نتایج علمی نسبی است و نه مطلق.  

    شنیده ها حاکی از آنست که دست اندازی به کتب درسی دانش آموزان فقط منحصر به تحریف تاریخ نیست بلکه گویا حساب انتگرال نیز در آستانه حذف است.  امید که اشتباه باشد اما درک نادرست و سطحی از همان مطالب درسی باقیمانده میتواند به نتایج وخیمی بیانجامد.   مثلاً در ارتباط با بحران اخیر کرونا که بحث روز است، نه تنها مردم عادی آنرا چندان جدی نگرفته اند بلکه مسئولینی که باید از نخبگان باشند نیز شوربختانه متوجه اهمیت آن نگردیده اند.  در مراحل اولیه بحران که باید واکنش سریع نشان  داده و آنرا جدی میگرفتند، نگرفتند.  احتمالاً پیش خود گفتند مرگ یک یا دو نفر چیز مهمی نیست.  بعد هم که گسترش یافت و مرگ و میر به چندصد نفر بالغ شد متشابهاً استدلال کردند که در مقایسه با مرگ و میرهای حوادث جاده ای رقمی نیست.  اتفاقاً منطق آنها از این منظر درست است و چه بسا این تلفات از سایر تلفات مثل آلودگی هوا که مسأله ای عادی شده نیز کمتر باشد.  اما چیزی را که درنیافته اند همانا اصل مطلبی است که بازمیگردد به موضوع این بحث یعنی آموزش!   آنها که به مدرسه رفته اند و مدارج ترقی را پله پله طی کرده اند نیک میدانند که در آموزش متوسطه موضوعی بنام تصاعد هندسی هست.  در تفهیم آن به دانش آموز داستان معروف مخترع شطرنج را میآورند.  مخترع در پاسخ به جایزه خود گفت چیز مهمی نمیخواهد جز آنکه در خانه اول صفحه شطرنج 1 گندم، در خانه دوم 2 عدد، در خانه سوم دوبرابر یعنی 4 عدد و همینطور تا خانه آخر.  فقط همین!!  آنچه شاید درک نشد این است که اینجا با یک اپیدمی سروکار داریم و نه حوادث عادی.  ترجمه اپیدمی در زبان ریاضی میشود تصاعد هندسی.  مرگ چند نفر یعنی خانه های اول شطرنج.  به خانه های هفتم یا هشتم که میرسیم با چند صد مرگ و میر مواجه میشویم.  به خانه های آخر که میرسیم تولید گندم کل دنیا نیز جوابگوی مخترع شطرنج نیست.  قدرت تصاعد را دست کم نگیریم.  اینگونه مباد که درک دست اندرکاران اداره کشور در حد یک دانش آموز ضعیف باشد.  متأسفانه شواهد امر چنین مینماید چه اینکه در مسأله جمعیت نیز همین کوته فکری نمایان است که قطعاً و بدون هیچ تردیدی به نتایج وخیم خواهد انجامید.  البته دخالت کادر بهداشتی، هرچند دیر هنگام، از وخامت تصاعد کاسته و مانع از کشتار طاعون آسای آن میگردد.  اگر پیشگیری در مراحل اولیه انجام میشد ومی نداشت که در میانه صفحه شطرنج مات و حیران بمانیم.   سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل، چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.  همین یک حادثه نشان  از آن دارد که آموزش چه اندازه مهم است و مهمتر از همه اینکه تصمیم گیرندگان مملکت لازمست خود از آموزش صحیح برخوردار باشند.  طبعاً واگذاشتن امور به قضا و قدر نیز برای خود شیوه دیگریست که اگر در قدیم مورد استهزا واقع نمیشد، باری، امروز دیگر افکار عمومی آنرا نمیپذیرد.  تأکید میشود، آموزش، فقط سواد خواندن و نوشتن نیست بلکه رفتار مدنی نیز هست.  انداختن دستمال کاغذی کثیف و آشغال در خیابان به تصور اینکه رفتگر باید جمع کند نشانه جای خالی آموزش آن در مدارس است.  پس چه چیزی تدریس میشود؟  لابد طبق برنامه مصوب نظام، مقداری محفوظات بیفایده و چه بسا زیان آور.  کافیست یک بار که در خیابان هستید، دقت کنید و تعداد ته سیگارها را در شعاع چند قدمی خودتان شماره کنید.  از حجم زیاد آن شگفت زده میشوید.  و وقتی که سطل آشغال را در همان فاصله میبینید دچار سردرد میشوید.  سردرد از اینکه این سیستم قابلیت اصلاح ندارد و سخن امثال شما راه بجائی نمیبرد.  امثال این سوء رفتارهای مدنی با اینکه ربطی به ت ندارد اما بی شبهه ناشی از ت غلط آموزشی این دوران است.  

     درس هائی که این روزها جامعه ایدئولوژی زده از بحران های اخیر میآموزد عظیم است.  مردم بیش از پیش به جدائی دو حوزه دین و  دنیا پی برده و به اهمیت آن واقف میشوند.  ون واقعی خود بیش از همه بر این حقیقت واقف شده اند که فقط بدین گونه است که حرمت هردو حوزه حفظ خواهد شد.  بر دانش دوستان فرض است که درس های آموخته شده را برای همگان تشریح کنند تا آگاهی جمعی افزایش یابد.  نتایج حاصله قابل تسری برای امور مشابه است.  در بیماری های مسری اگر مسامحه شود، اثر آن فوری هویدا میشود و برای همگان محسوس است.  اما بحران های دیگری هست که عکس العمل آن دیر ظاهر میشود.  محیط زیست از آن دسته است و اتفاقاً بسیار مظلوم واقع شده است.  دست اندازی و خرابکاری در حوزه محیط زیست طی این چهل سال وحشتناک بوده است و هنوز مانده تا قله موج ناشی از تبعات آن نمایان شود.  اگر از طریق سلسله علل نگریسته شود، دو چیز مقصر عمده اعلام میشود.  یکی نبود آموزش درست و دیگری جمعیت زیاد (هرچند دومی خود معلول اولی است).  جمعیت زیاد برای بقای خود بهر کاری دست میزند بطوریکه با ویرانی محیط زیست خودش در نهایت به نابودی خودش هم میانجامد.  بعنوان مثال، جزیره غیر مسی ایستر در اقیانوس آرام دارای تعدادی مجسمه غول پیکر است که به گفته محققین، یادگار ساکنین قبلی آنجا بوده.  اما ساکنین چه شده اند؟  عدم تناسب رشد جمعیت با منابع محدود این جزیره باعث انقراض نسل ساکنین اولیه در سالهای دور شده و همگی از بین رفتند.  نمونه های دیگری نیز شاهدی بر این مدعاست و برای اهل خرد باید درسهای خوبی باشد.  نبود آموزش مناسب منجر به رشد بی رویه جمعیت، و آن منجر به تباهی محیط زیست، و آن منجر به فقر بیشتر، و با افتادن آن در یک دور باطل جامعه در یک مسیر سقوط و انحطاط قرار میگیرد.  جامعه بیش از پیش و بیش از  هر زمان دیگری امروز به یک تجدید نظر کلی و اساسی و سریع نیازمند است.  

     


اخلاق عملی و نظری

     بدون آنکه وارد تعریفات کلاسیک و پیچیده گوئی های فلاسفه دراین باب شویم، بنا به تقاضای تنی چند از خوانندگان کمی روشنگری لازمست.  در یکی دو بحث قبلی سخن از اخلاق طبیعی و مزایای آن رفت بدون آنکه مصادیق آن ذکر شود.  جمله ای درباره بت پرستی گفتیم و بحث آنرا به آینده واگذاشتیم.  اکنون هردو را که بهم مرتبطند و به نوعی اساس تفکر ما بدان وابسته است در زیر بطور خلاصه به محل بحث میگذاریم.  ناگفته نماند که هردو سوژه در گرو موضوع مهم آموزش است که این روزها جامعه ما سخت تشنه آنست.  

       آیا دروغ خوبست یا بد؟  ی خوبست یا بد؟  معیار خوب و بد بودن چیست؟  آیا اخلاق نسبی است یا مطلق؟  مبنای حسن و قبح چیست؟  آیا اخلاق از عالم بالا نازل شده یا ساخته و پرداخته خودمان است؟  اینها از جمله تردیدهائی بود که خواننده ای ذیل مطلب "چرخه درست کدام است؟" مطرح کرده بود.  حقیقتی که همواره بر آن تأکید داشته ایم و معمولاً فراموش میکنیم دو نکته مهم است: 1- حیات انسان و تاریخ او نه محصول یک یا دو هزار سال گذشته بلکه حاصل میلیونها سال تحول و تطور است.  2- قوه فکر انسان همواره در کار بوده و شیوه استدلال او فقط به دوران جدید محدود نمیشود.  منتها قوه عاقله او متناسب با تکنولوژی بالا نرفته است و چه بسا آدمهائی باشند که سوار لامبورگینی میشوند اما هنوز مغزشان در حد و اندازه انسان نئاندرتال است.  لذا در سرتاسر بررسی های خود باید این دو نکته مهم را پیش نظر داشته و ظهور ساخته های مدرن ما را به اشتباه نیاندازد.  

     دروغ ناپسند است و ادیان آنرا از یافته های خود میدانند.  در حالیکه اینگونه نیست و برای درک آن بد نیست به مثالی متوسل شویم.  فرض کنید بر عرصه سیاره زمین فقط 5 نفر زندگی میکنند، آنهم دور از یکدیگر  هر کدام در یک قاره.  در اینصورت "دروغ" چه معنائی میتواند داشته باشد؟  هیچ!  متشابهاً "راستی" هم لفظی بی معنا خواهد بود چه اینکه وقتی ارتباطی بین افراد نباشد این عبارات فاقد معنا خواهد بود.   میتوان تصور کرد که این وضعیتی حاکم در دوران نخستین بوده که تراکم انسان بسیار کم بوده است.  به محض آنکه افراد در جوار یکدیگر قرار میگیرند این عبارات مفهوم می یابد.  "ی" نیز همین وضع را دارد.  جامعه آنرا ناپسند میداند نه بخاطر آنکه خداوند آنرا دوست ندارد بلکه بسبب آنکه جامعه هزینه کمتری میپردازد.  چگونه؟  اگر به روش ریاضی تابع "هزینه" ای تعریف کنیم که فاکتورهای روابط انسانی را در خود داشته باشد، جامعه ای در حالت طبیعی و پایدار خود بسر خواهد برد که تابع مزبور کمینه گردد.  هر جامعه چه در شرق چه در غرب، چه در شمال چه در جنوب، از ابتدا تاکنون، به روش سعی و خطا به این نتیجه رسیده است که پرهیز از دروغ و ی بهترین رویه برای کمینه کردن هزینه است و باعث آرامش مردم میشود.  تصورش ساده است که در غیر اینصورت، همگان باید شبانروز در تب و تاب حفظ اموال خود باشند که خود شامل حال جناب نیز هست.  جامعه در این شرایط در یکی از سطوح برانگیخته بحران بسر میبرد و هزینه زیادی میپردازد که غیر طبیعی است.  بدان میماند که هرمی را از رأس تیز بر زمین گذاشته و مرتب با صرف انرژی بخواهید مانع از افتادن آن باشید.  حالت پایه و طبیعی جامعه همانا با اخلاق طبیعی میسر است که در اصطلاح علمای اخلاق با کاربست "اخلاق حسنه" میسر است.  یعنی مجموعه خُلق و خوئی که تابع هزینه را کمینه کند.  اخلاق طبیعی نیازی به آسمان و موجودات آسمانی ندارد (همانطور که سیر نور نیازی به اثیر ندارد!) زیرا آنچه دارد از دستآوردهای خودش است.  در طی زمان، پیامبران و مصلحین اجتماعی تکرار کننده همین رویه بوده اند و چیز تازه ای نیفزوده اند.  آنها در بهترین حالت، مروج همین اخلاق بوده اند.  هرجا قاعده هست، البته استثناء نیز هست و دروغگوئی بعنوان ابزاری برای پیش افتادن شخصی استعمال میشود هرچند به زیان دیگران تمام شود.  اخلاق نیازی به این دین یا آن دین ندارد چه در همین دوران قبایل بدوی دور از تمدنی وجود دارند که اگر نزدشان روید بعنوان مهمان از شما پذیرائی کرده و شب بهترین جای خواب را تعارف میکنند.  آنها با شما بخوبی رفتار میکنند بدون آنکه کلمه ای از دین بگوششان خورده باشد.  در حقیقت چکیده اخلاق همان عبارت معروف قدیمی است که میگوید " در حق دیگران همان کن که دوست داری در حقت کنند".  شکلهای دیگری هم دارد که "همسایه ات را دوست بدار آن چنانکه میخواهی دوستت بدارند".  لذا آنچه زیر نام انسانیت میشناسیم در واقع همه و همه ساخته و پرداخته خود انسان است و جوامع مدرن امروزی آنرا تحت "حقوق بشر" نام نهاده اند و شرقی و غربی و غیره ندارد زیرا سرچشمه آن از انسان است.  امروزه این اخلاق طبیعی لابلای قوانین مدون کشورها جای گرفته و بیش از هر زمان دیگری هویت انسانی را به رسمیت میشناسد.  مسائل شوئی نیز از همین دست است.  مثلاً مردم به تجربه از قدیم دریافته بودند که ریسک ازدواج با نزدیکان همخون بالاست و ممکنست نتایج خوبی به بار نیاورد که البته امروز تحت عنوان ژنتیک پذیرفته شده است.  ادیان این قاعده را فورموله کرده و بنام دین ارائه کرده اند.  اما قطعیتی وجود ندارد جه اینکه فراعنه مصر برای حفظ خون پادشاهی ان خود ازدواج کرده و آسمان به زمین نمیآمده است.  ادیان معمولاً سنن جا افتاده پیشین را با سربرگ خودشان مجدد نسخه پیچی کرده روانه بازار میکنند.  در اغلب ادیان مشهور رد پای سنت های قبلی به وضوح نمایان است و شخص خردمند به روشنی تشخیص میدهد.  

      بت پرستی از کی و از کجا پیدا شد؟  طی تاریخ، سوءتفاهمات زیادی درباره مراسم مذهبی پیشینیان بوجود آمد و باور های دروغی را رایج ساخت.  یکی از آنها "بت پرستی" است.  مگر بت قابل پرستیدن است؟ منظور ما از پرستیدن چیست؟  پیشینیان هرقدر هم که عقب افتاده بودند، آنقدر شعور داشتند که سنگ یا چوبی را سازنده جهان ندانند.  در بالا گفتیم که شعور متوسط انسان کم نبوده است.  گاهی ما برای تأیید سبک تفکر خودمان، نسبت دروغ به سبک فکری قدما میدهیم تا آنها را باطل و خود را برحق جلوه دهیم.  هم اکنون در سرزمین های سرخپوستان شکلک های بزرگی از چوب درختان برپا میکنند و به یاد نیاکان بدان احترام میکنند.  در شبه جزیره عربستان که غالباً چوب نایاب بوده، مجسمه هائی از سنگ بدین منظور میساختند.  گاهی هم سنگی که ساده و بیشکل بود و اغلب نزدیک خانه اشان بود هر روز بعنوان تیمن دستی بر آن کشیده و آرزوی درآمدی خوب برای آنروز میکردند.  تفصیل این سنت در کتاب الاصنام ابن کلبی آمده که شرحی بر انواع بت های پیش از اسلام است.  امروز وقتی تسبیح ساخته شده از سنگ را در دست میچرخانیم یا انگشتری از سنگ عقیق (گاهی با دعائی حکاکی بر آن) بر دست میکنیم کما بیش همان فکر و ذکر را در سر میپرورانیم.  بسیار بعید است که کسی، چه امروز و چه آنروز، سنگی یا چوبی را خالق جهان بداند.  منطقاً بسیار بعید است که بگوئیم مردم بت میپرستیده اند. چه بسا آیندگان، اقبال زیادی را که حجاج به سنگ سیاهی در مکه نشان میدهند حاکی از بت پرستی امروز ما بدانند.  قدما نیک میدانستند که این مجسمه ها جان ندارند تا حرکتی داشته باشند چه رسد خلق جهان.  احترام آنها چیزی مشابه احترام ما به مجسمه بزرگان درگذشته و یا قاب عکس پدربزرگ و مادر بزرگ روی پیشخوان است.  اتفاقاً دلیلی که بر این امر داریم از همان منابع متقن مذهبی است که بت پرستی را مذموم شناخته.  در داستان ابراهیم خلیل آمده است که وی در فرصتی که اهالی شهر به بیرون رفته بودند، همه بت ها به جز بت بزرگ را شکست و تبر را در دست او میگذارد.  اهالی در بازگشت که او را در بتخانه تنها می یابند وی را متهم به تخریب میکنند.  اما او با اشاره به بت بزرگ میگوید کار اوست.  اما هیچکس حرف او را باور نکرده اعتراض میکنند مگر او زنده است که تکلم کند؟  از اینجا داستان به نتیجه اخلاقی خود میرسد که ابراهیم آنانرا به راه راست و یگانگی خالق جهان ارشاد میکند.  در حالیکه همین متن به روشنی گواه آنست که این بیچارگان خود از ابتدا باور داشتند که مجسمه ها حتی حرکت نمیکنند چه رسد خلق جهان و اینکه شایسته عبادت باشند.  جای تأمل است که ابراهیم با این ارتکاب عظیم همچنان زنده میماند در حالی که امروز پاره کردن فقط گوشه عکسی از بت بزرگ مجازاتی شدید دارد.  ناظر بیطرف لاجرم به نتیجه میرسد که بت پرستان انسان ترند.  

     امروزه اصطلاح "بت" معنی عام تری پیدا کرده و به هر آنچه که برای جذب مردم بکار میرود گفته میشود.  هر آنچه جنبه تقدس افراطی پیدا کند بطوریکه روبروی عقلانیت قرار گیرد نوعی بت تلقی میشود.  مسجد و کنیسه و کلیسا که از مصالح ساختمانی ساخته میشوند همگی دست ساخت بشر است و کارکردی بیش از آنچه برایش تدارک شده ندارد.  این ابنیه امروزه کارکردی تبلیغاتی پیدا کرده کما اینکه میبینیم رقابتی در هرچه بزرگتر ساختن مسجد بین رؤسای ترکیه و روسیه وجود دارد!  بسیاری از چیزها معنی اولیه خود را از دست داده و در عوض در دست دولت ها در جهت تحکیم ت های انسداد آزادی بکار میرود.  خانه اصلی خدا نیز مقداری سنگ و خاک است و طبق تاریخ چند بار توسط سیل شسته شده و چندین بار نیز در اختلافات قبیله ای ویران شده است.  اخیراً نیز کوچکترین موجود میکروسکوپی دنیا باعث تعطیلی بزرگترین مرکز معنوی دنیا شده.  بنظر میرسد اکنون زمان برای تجدید نظر در افکار و زدودن مهملات فرا رسیده باشد.  امروز نوعی بت پرستی جدید هزاران هزار بار خطرناکتر از خطرناکترین ویروس دنیا حاکم شده است.  خطر اصلی، وجود این ویروس به درای تاریخ است.  آیا زمان عمل فرا نرسیده؟!

    "پرستش" نیز از کلماتیست که مورد سوء استفاده واقع شده است.  در لغت به معنی تیمار است و پرستار که کارش مراقبت از بیمار است از همین ریشه است.  ایرانیان باستان به آتش پرستی متهم میشدند تا شیوه تفکرشان زیر سوأل برده شود.   آتش پرست یعنی کسی که مراقب آتش مقدس است تا خاموش نشود.  زیرا در اعصار گذشته تولید آتش کار آسانی نبود و لذا پس از ایجاد آتش، بسیار مراقب بودند تا همچنان برقرار بماند و دیگران هم بتوانند آتش خود را از آن برگیرند.  ضمن اینکه آتش نقش مهمی در زندگی داشته و مقام آن با اهمیت برق امروز قابل مقایسه است.  پس عبادت آتش نیز دروغی بوده تا بدینوسیله آئین جدید، خود را برتر نشان دهد.  ضمناً عبادت از ریشه "عبد" است به معنی برده و بردگی که عرب برای اظهار ارادت به بت قبیله خود، خودش را برده آن بت معرفی میکرده است.  نام های زیادی با پیشوند عبد یا غلام آغاز میشود که استفاده آن برای ما ایرانیان قبیح است و مایه شرمساری.  ایرانیان باستان ضمن اعتقاد به اهورامزدا بعنوان خالق هستی و منبع نیکی، به دوگانگی خیر و شرّ معتقد بوده اند.  یعنی در مقابل هر امر خیر، متشابهاً امر شرّی وجود دارد و دائم بین این دو ستیز است.  زیبائی این فلسفه را امروز در جهان علم بعنوان حقیقتی شاهدیم که در برابر هر ذرّه ماّدی در جهان هستی، ضد ذره ای مخالف آن وجود دارد که به محض رویاروئی نابود میشوند.  البته نباید زیاده روی کرده و این تقارن زیبا را وحی مُِنزل تلقی کرد.  مثلاً در مورد دوگانگی نور و تاریکی، امروز میدانیم که هردو یک چیزند و تاریکی امر مستقلی نبوده و فقدان نور  تلقی میشود.  در حالیکه خیر و شرّ موجودیت مستقل دارند.  مردم باستان انسان را مختار و هدف متعالی انسان را آبادانی زمین و پشتیبانی از نیروهای خیر میدانسته اند.

      در رقابت های ی، تبلیغات امریست قابل درک چه اینکه هرکس مایل به احراز بالاترین پست ی بوده تا در سایه آن از مزایای دنیوی آن برخوردار شود.  در جریان این رقابت ها، تهمت و افترا و دروغ و پشت هم اندازی به قصد غلبه بر رقیب امریست عادی و شناخته شده.  اما آنچه قابل درک نیست، موضوع تبلیغات در امر دین و امور معنوی است.  هدف از آن چیست؟  میگویند آباد کردن آخرت مردم و سعادت اخروی آنان.  اگر مردم مقاومت کرده نپذیرند چه؟  اینجاست که معلوم میشود اهداف مادّی مد نظر است والا از نظر منطقی چه اجباری باید باشد.  با شمشیر شکم طرف را سفره میکنند چون نخواست آخرتش آباد شود.  این کم نیست و بعنوان جریمه زن و فرزندش به بردگی برده میشوند تا درس عبرتی باشد برای آنها که مانع سعادت اخروی اند.  در زمانه ای که منطق و استدلال اساس کارهاست، این تناقضات چگونه توجیه میشود.  نسل حاضر در پیچ و خم این تناقضات اسیر و گرفتار است و استمداد میطلبد.  با عنایت به نزدیکی نوروز و سنت پسندیده خانه تکانی، یکبار برای همیشه خود را از خرافات و مهملات رها کنید.  سعادت آتی در گرو طرد جعلیات و پناه بردن به اخلاق طبیعی است.  گویا مولانا نیز همین نظر را داشته و گفته:

نه مسلمانم نه ترسا نه یهود       سر به حکم عقل می آرم فرود

 

 


عالم نامرئی

    با ظهور غیر مترقبه یک ویروس ناشناخته در ماه های پایانی 1398 خورشیدی، جامعه کشور همراه با جامعه جهانی دچار تب و تابی بزرگ در مقابله با این مهمان ناخوانده شد.  در این راستا، سازمانهای پزشکی همگام با سایر بخش های اجرائی در جهت پیشگیری و کنترل بیماری تلاش مجدانه ای را آغاز و قرنطینه اماکن عمومی را توصیه کردند.  به موازات این تلاش های خیرخواهانه، ناگهان اقداماتی در جهت مخالف مبارزه با بیماری توسط عده ای در "اماکن مقدسه" آغاز شد توگوئی امکنه مزبور دارای ایمنی ذاتی است.  رؤسای دسته جات مزبور به این هم بسنده نکرده با ادعای شفا بخشی این مکان ها به عوامل تحت امر دستور بازگشائی قهری آنها را دادند.  اینگونه حرکات حاکی از نوعی اختلال مغزیست.  اختلالی که مانع از فرایند شناخت است.  البته همه جای دنیا از این قبیل اختلال مغزی ها وجود دارد اما قانون مانع عملکرد آنهاست.  اما وای به وقتی که قانون در دست این گروه اختلال مغزی باشد.  اینان گاهی مدعی وجود چیزی موهوم و نامرئی که وجود ندارد میشوند، و گاهی هم موجودی نامرئی ولی واقعی که وجود دارد را منکر میشوند و میگویند وجود ندارد.  بدون آنکه خواسته باشیم این حرکات را برحسب دکان داری مذهبی که رواج فراوان و عواید عظیم دارد تحلیل کرده و از آن دریچه به موضوع نگاه کنیم، ترجیحاً این مسائل را از دیدگاه نظری و اینکه پایه های اعتقادی آن در کجا ریشه دارد مورد بحث و بررسی قرار میدهیم.  

     در مباحث پیشین، بطور مشروح درباره کسب معرفت و شناخت طبیعت صحبت کردیم و نشان دادیم که روش علم چگونه است و آنرا در مقابل سایر روشها بویژه روش ماوراءالطبیعه مقایسه کردیم.  در کشورهائی که ماوراءالطبیعه ریشه های عمیق تاریخی داشته و بویژه دست در دست دین بر افکار عمومی سوار است، هرقدر در روشنگری این مقولات گفته شود کم است.  امروز بیش از هر زمان دیگری بر طبقات درس خوانده و روشن اندیش واجب است که پا در میدان عمل گذاشته و در این روشنگری شریک و سهیم باشند.  اینک زمان آنست که حجاب کژاندیشی و خرافات بیکباره به کناری انداخته و اجازه داده شود تا هوای تازه ذهن های خواب آلود را بیدار کند.  هنوز هم مشکل اصلی ما در این سرزمین، درک اصول است مشکلی که دامنگیر تحصیل کرده ها نیز هست.  اینان یا خوب درس نخوانده اند و یا درسشان را بلدند منتها نان را به نرخ روز میخورند و در اشاعه دروغ مجبور به همکاری هستند.  به راستی، عقیده ما درباره جهان نامرئی چیست؟!  نکات مهم را فهرست وار در پاسخ به این سوأل در زیر به عرض میرسانیم

1- ابتدا بهتر است جامعه علمی دست به خود پالائی زند.  وقتی مطلبی ارائه میشود باید دلائل یا شواهد در اثبات آن نقل شود و نه آنکه به مخاطب بگوئیم اگر قبول ندارد رد آنر اثبات کند.  مثلاً در بحران اخیر، محققی سرشناس ادعا میکند این ویروس عمداً برای کشتن ایرانیان مهندسی شده است!  دلیلی ارائه نمیکند و میگوید چون ایتالیائی ها نیز کشته زیاد داده اند و از نظر ژنتیک نیز مشابه ما هستند پس حرف من درست است.  حالا شما قبول ندارید بفرمائید اثبات کنید اینطور نیست.  قبلاً در بحث "لاادریه" گفتیم که اگر قرار باشد این نوع احتجاجات قبول شود، در بر قبول هر مهملی باز خواهد شد.  درست مثل اینکه کسی به ضرس قاطع بگوید که داعش یک پایگاهی در مریخ بنا کرده است.  شما قبول ندارید؟ بفرمائید اثبات کنید اینطور نیست.

2- نوع ملایم تری از غلط اندازی فوق بدین گونه است.  من میگویم که حیات قطعاً در مریخ وجود دارد و آنرا در مجامع مختلف تبلیغ میکنم تا معروفیتی کسب کنم.  قاطبه دانشمندان در این باره شک دارند و میگویند هنوز نمیدانیم و شاهدی بر رد یا اثبات آن نداریم.  از قضای روزگار، چند سال بعد که آزمایشات دقیق در محل صورت میگیرد وجود صد در صدی حیات در مریخ اثبات میشود.  اینجاست که میتوانم خود را قهرمان دانشمندان تلقی کرده و سطح بالای علمی خود را به رخ همگنان بکشم بویژه اگر مدرک دکترائی هم از ابرقو و حومه داشته باشم.  این قضیه مشابه داستان دموکریتوس است که او از دو سناریوی قابلیت تقسیم ماده تا بینهایت و عدم قابلیت تقسیم مداوم، دومی را انتخاب کرد.  البته او از پیشینه علمی وزینی برخوردار بوده و شواهد دیگر را نیز مد نظر داشته است.  منظور اینکه از میان قضایائی که دو وجه دارند شما با شیر-یا-خط هم میتوانید روی یک وجه شرط بندی کرده و برنده شوید بدون آنکه هیچ اطلاعی از جزئیات داشته باشید.  جالبست بدانید که بسیاری از موضوعات را میتوان به دو وجه متمایز "هست" و "نیست" تقلیل داد و درباره یکی از وجوه جهت گیری کرد.  

3- اما در مورد توده عوام، "نامرئی" واقعاً یک پارادوکس است.  مثلاً در تفهیم موجودیت نامرئی خداوند، برای توده استدلال میکنند که هرچیزی که دیده نشود وماً به معنای نبود آن چیز نیست و نتیجه میگیرند که باید وجود خداوند را پذیرفت.  بالاخره فرد مجاب میشود که بپذیرد و اگر همچنان سرپیچی ورزد، البته بطرق دیگری اجباراً مجاب میشود.  حتی با وجود پذیرش تعبدی،  معهذا آنچنانکه باید و شاید این استدلال در جان و روح او جایگیر نمیشود.  مهمترین حس آدمی بینائی است و او بطور طبیعی تا چیزی را ندیده نمیتواند به وجود آن اذعان کند. شاید از همین روست که او به نقاشی و مجسمه سازی روی میآورد تا تخیل خود را تقویت بخشد.  بگذریم از اینکه گاهی به بت پرستی تعبیر میشود ولی در کلیسای کاتولیک شاهدیم که چه مقدار نقاشی های زیبا و مجسمه ها تعبیه شده تا ذهن نماز گزار متوجه آخرت شود و چیز دیگری در خلاء ذهنی نیاید. در سوی مقابل، در نبود هر گونه محرک های دیداری، اینکه ذهن نمازگزاران ما اغلب دچار تشویش و گاه اشتباه است و شماره رکعت را فراموش میکنند بیجهت نیست و تقریرات شکیات نماز در همین رابطه است.  اما در موضوع ویروس "کرونا" وضع به گونه ای دیگر است.  دربادی امر فرد باور ندارد مگر آنکه شاهد مرگ بیمارانی در اطراف باشد.  دوستی خاطره ای از زمان سپاه بهداشت خود تعریف میکرد که چگونه دهاتی ساده دل منکر وجود میکروب شد.  سپاهی به او که در حال نوشیدن آب از رودخانه بود توصیه کرد ننوشد. دهاتی که علت را پرسید او گفت به علت وجود میکروب است.  و در توضیح بیشتر که پرسید میکروب چیست او گفت موجودی بغایت ریز که دیده نمیشود.  دهاتی با لبخند گفت پدر جان این آب چند روز پیش یک شتر را با بارخود برد بمن میگوئی میکروب دارد!

4- وجه طبیعت گرای انسان مانع پذیرش امور غیر حسّی است بویژه اگر با منافع وی در تقابل باشد.  چون "دیدن" مهمترین حسّ است بنابراین انسان، چه عوام و چه باسواد، بطور طبیعی از پذیرش امور نامرئی سرباز میزند.  اما انسان وجه دیگری نیز دارد و آن جنبه معنوی یا اصطلاحاً غیر مادّی است.  این جنبه دومی ناشی از ترس است که در ادوار گذشته بسیار فراگیر بوده و در دوران حاضر کمرنگ شده است.  با اینکه ترس از پدیده های طبیعی تقریباً زایل شده است اما ترس از آینده جایگزین آن شده که مهمترین شکل آن، کماکان ترس از مرگ است.  داروی درمان این ترس از دید توده، پناه بردن به ماوراءالطبیعه و امور غیبی است.  طبعاً معنویات تا وقتی اموری شخصی و درونی باشد موجب آرامش است و بر آن ایرادی نیست.  ولی امان از هنگامی که بعنوان ابزار مورد سوءاستفاده کاسبکاران روح و روان قرار گیرد که بسیار فسادآور است.

5- اینجاست که گاهی تضاد آشکار میشود.  آنها که به "نامرئی" امور غیبی معتقد شده اند ناگهان با یک نامرئی دیگری روبرو میشوند که اوضاع را مختل میسازد.  مثلاً در بحران اخیر از یکسو بمناسبت واقعی بودن این دومی و پای مرگ و زندگی در میان بودن باید مراکز متبرکه محل تجمعات تعطیل میشد ولی فشارها از سوی دیگر، پناه بردن به این مراکز "امن" را تجویز میکرد.  در حالی که رؤسای عالی مذهب خود به مناطق امن گرمسیر جنوب و جزایر پناه برده بودند معهذا توده سنت گرا دچار تضاد و سردرگمی شد.  مشابه این امر در گذشته بارها اتفاق افتاده بود و یکبار سیلی که در امامزاده داود جاری شده بود عده زیادی را که به آنجا پناه برده بودند کشت.  این در حالی بود که افراد عاقل در همان لحظات مردم را به فرار به بالا دست تشویق کردند که البته جان بدربردند اما آنها که گوش نسپردند و بامید در پناه بودن به امامزاده که در مسیر سیلاب قرار داشت پناه بردند جان بر سر آن نهادند.  قرنها به مردم تلقین کرده اند که این مکانها امن است و ناجی جان انسانهاست.  در حالیکه آن نجات دهندگان خود قاصر از نجات جان خود بودند.  این مشکلی است که فقط منحصر به ما نیست و در بحران اخیر در کره جنوبی شاهد آن بودیم که چگونه عده زیادی علیرغم هشدارها به کلیسا پناه بردند و نادانسته با خود ویروس بیماری را در سایر نقاط این کشور پخش کردند.  

6- میپرسند از کجا میفهمند که عامل این بیماری ها باید موجودی نامرئی باشد؟ و چگونه است که نامرئی های مرتبط با امور غیبی  به رسمیت شناخته نمیشوند؟  همانطور که در مطالب پیشین گفته شد، در علم منظور از مشاهده، فقط دیدن با چشم نیست و لذا هر آنچه موجود است و دارای اثر وجودی، نهایتاً توسط تجهیزات خاص حس شده و به ناحیه ادراک آدمی ترجمه میشود.  ممکنست چیزهای دیگری هم باشند که فعلاً به حوزه حس در نیامده باشند و در آینده توسط تجهیزات آشکار گردند.  اما در این میان یک چیز قطعی است و آن اینکه غیر ممکن است موجودی طبق تعریف و علاقه ما وجود داشته باشد ولی نخواهد اثر وجودی داشته باشد. بعبارت دیگر بود و نبود این چیزهای من درآوردی یکسان است.  در زبان عامه باین چیزها مهملات گفته میشود.  پیشتر در این باره گفتیم شناخت ما از وجود اشیاء به لطف اثر متقابله است.  مثلاً اگر میگوئیم خارج از محدوده بینائی ما و در ناحیه فروسرخ و ماوراء بنفش انوار دیگری وجود دارد بخاطر اثر آنها روی مادّه است.  دلیل کشف آنها هم همین بوده.   مشکل امروز ما در  این بخش از جهان، آویختن به نوعی از نامحسوسات است که هیچگونه اثر متقابله ای ندارد. در عوض، بجای جدی گرفتن محسوسات حقیقی، با گریختن از قبول واقعیت آنها را نادیده میگیریم. 

7- امروزه با اشاعه علم و اثر آن در زندگی، بسیار بعید است که هنوز چنین تصوراتی رایج باشد و اگر توده بحال خود رها شود کم کم دست از مهملات میشوید.  معهذا با تلاش و صرف انرژی گویا هنوز هم میتوان به استمرار خرافه ادامه داد.  تا وقتی کارخانه تولید و انتقال خرافه با تمام قدرت در حال کار است نمیتوان از شرّ تولیدات آن رهائی یافت.   مدیران کارخانه چه کسانی هستند؟  طبعاً  کسانی که نان و آینده شغلی آنها در استمرار خرافات است.  اینست که میبینیم مقابله با کرونا را با خوردن خاک تجویز میکنند.  کمی پیشتر، مقابله با سیل را هم با انداختن تربت در رودخانه انجام دادند و گویا در رسانه ملی هم با افتخار نشان دادند.  علت فروکش سیل را ناشی از کار خود قلمداد کردند و اگر فروکش نمیکرد لابد بگردن کم شدن ایمان مردم میانداختند.  چینی ها نیز با زدن طبل هنگام کسوف، خورشید را از دست ماه نجات میدادند و طبعاً همیشه کارگر میافتاد.  گویا یکی از گزارشات وزارت بهداشت در چندین ماه پیش سرچشمه شیوع بیماری سفلیس را بوسیدن درب حرم نشان میداد که البته هیچگاه جدی گرفته نشد و نمیشود.  چرا؟ چون پایه سیستم ایدئولوژیک حاضر برمبنای همین آموزه ها استوار است.  اخیراً برخی محافل روشنفکری، تضادهای بین این دو سیستم فکری که به همت ویروس کرونا آشکار گشته را نقطه عطفی قلمداد کرده اند که روش حکومت  اصلاح شود.  آرزوئی که تحقق آن همانقدر میسر است که کلاغ بگوید از فردا سفید میشوم!  ایدئولوژی عموماً دارای تضاد های درونی است که ذاتی آنست.  مثلاً رسماً اعلام میشود که تحریم به نفع ماست اما معلوم نیست اگر به نفع ماست چرا تحریم کنندگان را دشمن میانگاریم.  یا شهادت را تبریک میگوئیم زیرا شهید به بهشت رفته و آنجا زنده است.  ولی بانیان شهادت را مقصر و به اشد مجازات میرسانیم.  یا هرجا شکست خورده ایم، آنرا پیروزی اعلام میکنیم.  هر اتفاقی بیفتد پیروزی با ماست.  بلای ویروس را میگویند مشیت الهی ولی لحظه ای بعد برای رفع بلا دعا میکنند.  از خرافات سنتی خسته شده اید؟ نگران نباشید، جلسات مدرن هم هست که دکتر روانشناس با بلغور کردن کلمات به سبک نثر مسجع روح شما را صیقل و گرفتاری های فکری شما را موهبت الهی نشان میدهد.  فقط کافیست نظری به رسانه های رسمی انداخت تا متوجه وسعت دامنه این تضادها شد.  وقتی تضادهای درونی یک ایدئولوژی به مرز بحران رسیده باشد آن ایدئولوژی باید به کنار گذاشته شود، بویژه اگر با دروغ و جعلیات نیز آمیخته باشد.

8- میپرسند تکلیف چیست؟ چکار باید کرد؟  بنظر ساده میرسد.  فرض کنید مغازه ای وجود دارد و مواد خوراکی مسموم به مردم میفروشد.  کم کم تعداد مسمومیت ها زیاد میشود و مردم به آن رستوران و طرز کارش مشکوک میشوند.  از کجا متوجه میشوند؟  از آنجا که هرکه از آنجا غذائی برده و مصرف کرده بیمار شده است.  مردم مجبورند درب این دکان را ببندند.  اما تابلو سردر مغازه چه میگوید؟  تابلو ممکنست نام معروفترین برند دنیا باشد.  حتی ممکنست پیشینه خوبی هم داشته باشد.  از طرفی،کم نیست تولیدی های تقلبی زیر نام برند های معروف.  نام و پیشینه ملاک حقانیت نیست بلکه محتوا مهم است که در اینجا تولید مسمومیت است.  درب این دکان باید بسته شود خواه نام آن هر چه باشد.  ایدئولوژی جاری که مسبب انواع مسمومیت های فکری است از همین قسم است.  ممکنست بهترین اسماء حسنه بر سردر آن نوشته باشد.  اما اسم مهم نیست بلکه محتوا مهم است.  بازی با اسم، خواه اختلال مغزی خواه عوامفریبی نام نهیم، البته تاریخی طولانی در این کشور دارد.  در حمله افغان در زمان سلطان حسین صفوی، بجای اعزام قشون، آشی با 1000 نخود دعا خوانده تحت نظارت علما درست شد تا دفع بلا کند ولی آن شد که میدانیم.  داستان رمال معروف دربار فتحعلی شاه در خط و نشان کشیدن برای پیروزی بر روسها از همین قبیل است.  بعد آنهمه حقارت و شکست ایشان تازه ادعای فتح داشت و خود را بدین لقب خواند!  در تمام این بلایا ایدئولوژی حاکم مسبب اصلی بوده است.  جایگزین آن چه میتوانسته و میتواند باشد؟  اخلاق طبیعی.  وقتی به والدین خود محبت میکنید آیا بخاطر مذهب خاصی است؟   اگر فرزند خود را دوست میدارید بخاطر دستور کسی است؟  مذاهب اغلب رویه های جاری را بسته بندی مجدد و زیر نام خود عرضه میکنند.  آیا فرد لامذهب رفتاری مغایر این با خانواده دارد؟  اخلاق طبیعی شامل همه آن فضائلی است که دنبالش میگردید.  آیا بیمه عمر برای تأمین آتیه خانواده نیازمند مذهب خاصی است؟   امروزه قانون، همه آنچه را امثال حمورابی از ادوار دور تاکنون بدنبال آن بوده اند یکجا در اختیار میگذارد.  

9- مختصر آنکه پیرو بروز هر بحرانی، هرقدر هم که شوم باشد، درس هائی برای آموزش ما وجود دارد که بی توجهی به آن موجب هر چه بیشتر فرو رفتن در چرخه معیوب است.  فوری ترین بخش از این درس ها برای یادگیری، تشخیص مسیر درست از نادرست است.  اغلب تصور میکنیم آسانترین کار تشخیص درست از نادرست است.  که در میدان اندیشه وماً اینطور نیست.  امروز مقابله این دو عالم نامرئی ما را بر سر دوراهی دیگری قرار داده است.  یا کماکان ادامه مسیر در چرخه حاضر، و یا چرخشی آگاهانه برای قرارگیری در مسیر درست.  عده ای با انگ غرب گرائی هر حرکت درستی را غرب زدگی تعبیر میکنند.  درحالیکه این انتقادات نباید جدی گرفته شود زیرا هر حرکت آگاهانه ای مخالف هرگونه تقلید و پیروی کورکورانه است.  پیشتر گفتیم که فکر درست، شرقی و غربی و خودی و غیرخودی ندارد و آویختن به این تصورات هیچ سودی ندارد.  هر حرکتی نیازمند یک پشتوانه سالم فکریست و در حال حاضر تجدید نظر در تفکراتی که ماحصل آن قرنها درجازدن تاریخی بوده است آغاز این راه است. 


شبه علم

     نظر به طوفان فکری و عقیدتی که این روزها در پی شدت گرفتن شیوع بیماری کرونا در کشور درگرفته، لازم دیده شد یکبار دیگر به مسأله شبه علم (یا Pseudo Science) بازگردیم.  در مطالب پیشین، چه صریح چه ضمنی، مکرر در مکرر به این پدیده پرداخته ایم، مثلاً در "پدیده های ناشناخته" یا "هموپاتی" و امثال آن مندرج در بهمن 1394.  موضوع اصلی شبه علم همانا پرداختن به  همان خط فکری خرافات و جعلیات است، منتها بزک کردن آنها به زیور آب و رنگ علم است.  مخاطب شبه علم کیست؟:  طبقه متوسط و عموم مردم درس خوانده.  این در حالیست که مردم عامی و بیسواد مستقیماً با خرافات تغذیه میشوند و نیازی به تجمل گرائی نیست.  چه کسانی تولید کننده این مطالب هستند؟:  افرادی با سطح سواد متوسط و حتی گاهی دانشمند.  انگیزه این کار چیست؟: 1- انگیزه عمومی تقریباً همانست که زکریا رازی، دانشمند بلند مرتبه عقل گرای ما، همان را گفته یعنی علاقه ذاتی مردم به نوادر و چیزهای عجیب و غریب.  2- انگیزه های فرعی متفاوتند.  برخی صادقند ولی دچار سوء تفاهم و واقعاً تصور میکنند رازی را کشف کرده اند که دیگران غافلند.  اما بخش مهمی از انگیزه ها حول و حوش شهرت و باز کردن دکان برای مقاصد مالی یا مقامات ی است.  گاهی هم رنگ و بوی مذهبی دارد با تصور اینکه با دامن زدن به نقل قول های جعلی، بدینوسیله عرش الهی را پشتیبانی میکنند.  بد نیست، عناصر مهم در این پدیده را یک به یک بررسی کنیم:

1- شیفتگی انسان به عجائب:  در توضیح پدیده ها دو روایت ممکنست وجود داشته باشد.  یکی منطقی و بر مبنای روال طبیعی و  عادی.  یکی هم بر مبنای عجائب و خوارق عادت، یعنی روال غیر طبیعی و چه بسا ماوراءالطبیعه.  مردم، از جمله نگارنده این سطور، معمولاً مایل و علاقمندند که روایت دوم را پذیرا شوند.  این یک میل عجیب در انسان است که شگفت زدگی را دوست میدارد و همچون ورزش های خاص، عاشق افزایش "آدرنالین ذهن" است.  در همین راستا، خواندن رمان های علمی-تخیلی و تماشای فیلم های هیجانی را دوست میدارد.  چند نفر تماشای فیلم های یخ زده خالی از هیجان را دوست دارند؟ این حسّ بسیار خوب و قابل احترامی است منتها اکثریت آدم های منطقی، فضای زندگی واقعی را همواره از فضای شیفتگی ذهنی جدا نگاه داشته و دو حساب مستقل برایش باز میکنند.  شاید یکی از دلائلی که این ایام مردم  اینهمه اطلاعات غلط، ولی هیجان انگیز، را در فضای مجازی مبادله میکنند از همین علاقه ریشه میگیرد.

2- طب سنتی: یکی از مسائل مبتلابه ما چه در این ایام و چه در گذشته همین طب سنتی است که فقط مختص ما هم نیست.  اخیراً بر اساس آخرین تحقیقات درباره ویروس کرونا، ناقل اولیه آن به انسان پانگولین (مورچه خوار) اعلام شد.  گوشت این حیوان ترسناک را چینی ها میخورند و از پولک پوستی آن در طب سنتی استفاده میکنند.  چه بسا علت مصرف گوشت آن نیز از جهت طب سنتی باشد و معمولاً برای افزایش قوه باء است.  ببینید این انسان برای قوه جنسی خود چه به روز دنیا نیآورده است.  این را از آن جهت گفتیم تا بدانید که کارکرد این طب های سنتی آنچنانکه مشهور است بی آزار نیست.  در ایران مدتهاست آنرا طب ایرانی میگویند و عده ای هم اخیراً در مراکز مذهبی آنرا طب اسلامی نام نهاده و تشکیلات وسیعی برایش تدارک دیده اند.  همانطور که قبلاً هم گفته بودیم، باید رو به مجریان این طب های مختلف کرده گفت که اگر هدفشان نجات جان آدمیست پس چه مشکلی با پزشکی رایج و علمی دارند و چرا کتب آنرا میسوزانند؟  پزشکی علمی منطقاً با شما و طب شما نباید مشکلی داشته باشد اگر که داروی شما واقعاً نجات بخش است.   میگوئید روغن بنفشه درمان ویروس کروناست.  بسیار خوب، آنرا برای چند نفر از بیماران خود تجویز کنید اگر مفید افتاد تمام دنیا مرید شما خواهند شد.  هموپاتی نیز طب ادعائی دیگریست که شرح آن را سابقاً داده ایم.  هدف اغلب آنها معلومست و اصل همه آنها بر کسب مال و شهرت است.

3- منابع متقن: عنصر رایج در تمامی عرصه های مختلف شبه علم، "منابع معتبر" است.  از اینجا و آنجا مطالبی بی ربط و یا باربط را بهم میآمیزند و بنام منابع معتبر علمی جا میزنند.  مثلاً یکبار در مطلب "حاشیه ای بر علوم فیزیکی" که در بهار 1397 در همین وبلاگ درج شد بشرح یک فقره کلاسیک از این داستانها پرداختیم.  یکی از خوانندگان قدیمی، آدرس سایتی را فرستادند و خواستار توضیح ما شدند.  موضوع سایت، در مورد ادعاهای یک دانشمند فضائی و شرح مشاهدات شخصی وی از دیدار با فرازمینی ها بود.  بگذریم از اینکه بعد از توضیحات ما که کلیت داستان را زیر سوأل برد، این خواننده عزیزی که خواستار توضیح ما بودند رنجیدند و قهر کرده ارتباط خود را بکلی بریدند.  گویا دوست داشتند تأیید تصورات خود را بگیرند.  اینهم امری طبیعی است و ما اغلب مایلیم جز تأیید افکار خودمان چیز دیگری نشنویم.  شنیدن هر صدای دیگری ما را ناراحت میکند.  و بهمین دلیل، طبیعی است که جامعه ای داریم که همچنان در حال درجا زدن است و پیشرفت که نمیکنیم، هیچ، چه بسا بازگشت بعقب را تجربه میکنیم.  برای پیشرفت هیچ چاره ای نیست جز تحمل افکار یکدیگر و تعاملی که در یک محیط آزاد صورت میگیرد.  این روزها سریالی در ارتباط با بشقاب پرنده ها در یکی از کانال های تلویزیونی پخش میشود و تماشاگران زیادی دارد.  این قبیل برنامه ها، که منهم از علاقمندان آن هستم، برای سرگرمی است و  به حقیقت ماجرا کاری ندارد.  یک دانشمند مشهور که نامش در این سریال آمده پرفسور هاینک است که مدتها درباره اشیاء پرنده ناشناس برای نیروی هوائی آمریکا کار کرده و نتایجش را در کتاب آبی منتشر کرده و سریال هم به این نام است.  کاری به این نداریم که دعاوی مطرح شده چقدر حقیقت دارد که ما در جای دیگری مشروحاً بدان پرداخته ایم.  اما نکته مهم وجود تمایلی نابجا و عجیب در هموطنان ما است که هرچه برچسب خارجی داشته باشد و در خارج تولید شده و یا بزبان خارجی باشد را وحی مُنزل تلقی کرده و در ردیف منابع معتبر آنان را جای میدهیم!  دامنه این ارادتمندی گاه وزارت خانه های ما را هم آلوده کرده بطوریکه یک سایت خارجی مجعول که معلوم نیست از کجا تغذیه میشود و بکجا بند است بعنوان منبع معتبر و یگانه رفرنس ما معرفی میشود که جای بسی شگفتی است.  غریبی گرت ماست پیش آورد/ دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ.  گاهی حتی کار به ابتذال کشیده و مطالب یک کارتون آمریکائی (خانواده سیمپسونها) که برای بچه ها درست شده بعنوان مدرک علیه آن دولت استفاده میشود!  این شیفتگی شامل حال هیئت های مذهبی نیز هست، بطوریکه اگر یک کارگردان آمریکائی مثل فورد کاپولا، از سوره فاتحه الکتاب تمجید کند آنرا ملاک قرار داده و نقطه مبداء برای طرفداری از دین شود.  داروی درمان این بیماری، بازگشت به عقل یعنی خویشتن خویش است.

4- پیشگوئی آینده:  مباحث مختلف شبه علم یک فصل مشترک مهم با یکدیگر دارند که همانا "پیشگوئی از آینده" میباشد.  معروف ترین پیشگو در غرب، "نوستر آداموس" است که نگارنده تمام پیشگوئی هایش را خوانده و حتی یک مورد پیش بینی درست و حسابی در آن نیافته است.  سبک کار وی "ایهام" است یعنی چیزی بگوئی که هرکس معنای متفاوتی از آن درک کند.  بسیاری از رمالان و پیشگوها از این تکنیک کمال استفاده را میبرند.  البته ایهام در ادبیات جایگاه خاصی دارد و هنریست که کار هرکس نیست.  شیرینی اشعار حافظ نیز بجهت استعمال سبک ایهام است که آنرا چنین جذاب کرده مورد احترام همه است.  مردم با دیوان حافظ فال میگیرند زیرا هر کس با شعر پیش آمده نتیجه کار خود را لابلای شعر لسان الغیب می یابد.

5- وجه افتراق شبه علم از خرافات: تفاوت شبه علم از خرافات چیست؟  شبه علم یک وجه مدرن و لوکس از خرافه است.  بعبارت دیگر امتزاج خرافات اصیل با رنگ و لعابی از علم که پذیرش ادعا را برای مخاطب باسواد آسانتر و جذاب تر کند.  یکی از مصادیق آن که این روزها نیز بحث آن هست، موضوع "جن" میباشد.  این کلمه در معنی یعنی "ناپیدا" و کلمه "جنین" نیز از آن مشتق شده یعنی طفلی که هنوز ناپیداست و بویژه هنوز جنسیت آنرا هیچکس نمیداند.  در صحاری عربستان به سبب تفاوت زیاد دمای روز و شب، انبساط و انقباض کارهائی میکرده است (و هنوز میکند) که امروز ما باید تاوان آنرا بدهیم!  در قدیم، شبها که کاروانیان در صحرا طی طریق میکردند گاهی صدای عجیبی مثل سوت یا صحبت نامفهوم میشنیدند و از ترس بخود میلرزیدند.  کسی را در اطراف نمیدیدند و لذا آنرا بحساب موجودی نامرئی بنام جن میگذاشتند که قصد اذیت دارد.  این پدیده از دیدگاه قدما موجودی واقعی بود زیرا دارای اثر وجودی بود و صدای آنرا در شب میشنیدند.  طبعاً اگر ما هم در آن روزگار میبودیم همین دیدگاه را میداشتیم.  بعدها موجودیت آن دامنه بیشتری پیدا کرد بطوریکه چیزهائی را که از تفسیر آن قاصر بودند به پای آن نوشتند.  هنوز داستان ها درباره مشاهده جن و پای سُم مانندش در حمام های قدیم بر سر زبانهاست هنگامیکه مؤمنین سحرگاهان خود را تک و تنها در خزینه حمام با او روبرو میدیدند.  سرچشمه همه اینها به ترس برمیگردد.  ترس از ناپیدا.  اما ببینیم جن از چه ساخته شده؟  در دورانی که عناصر چهارگانه علم روز بود، آنرا از "آتش" تصور میکردند که گویا شیطان نیز از جنس آن دانسته شده.  اما امروز برای کسی که فیزیک خوانده و پای بند عناصر اربعه زمان ارسطو نیست پذیرش این امر بسیار مشکل اگر نگوئیم غیرممکن است.  اینجاست که علم و آب و رنگ علمی بکمک میآید و از واژه وزین "انرژی" استفاده میشود.  کما اینکه امروزه رسم است که میگویند فلان چیز بما انرژی منفی میدهد.  انرژی منفی یعنی چه؟ کسی نمیداند.  لذا امروز میگویند جنس جن از انرژی است که هم قشنگ و هم جذاب و هم پر طمطراق است.  این مثالی است از روش شبه علم که مفاهیم غیر عقلانی در لفافی از عبارات علمی چنان پیچیده میشود که بدون استثناء بیسواد و باسواد را گیج و مبهوت کرده همه را وادار به تسلیم میکند.  امروزه میدانیم که انرژی نیز از جنس مادّه است و لذا باید دارای اثر متقابله با سایر مواد باشد.  پس چگونه است که این جن و بستگان سببی و نسبی آن فقط توسط عوام درک میشود ولی در هیچ آزمایشگاه و تشکیلات علمی هیچگونه ردّ پائی از خود بجا نگذاشته است؟!  اینجاست که اگر نیک بنگریم، شبه علم ادامه همان خرافات سنتی است.  یکی با لفاف زیبا و دیگری بدون پوشش.  رواج اولی بیشتر در غرب و دومی عمدتاً در شرق است.   

6- تن ندادن به آزمایش: موضوعات خرافی اغلب بحث های یکطرفه است و تولیدکنندگان و مروجین آن علاقه ای به بحث رو در رو در محیط آزاد ندارند.  بعلاوه، اجازه آزمایش موضوع مورد ادعای خود را در شرایط آزمایشگاهی زیر نظارت دانشمندان فنّ نمیدهند.  اصولاً یکی از راه های تشخیص این قبیل موضوعات همین است.  یک قاعده طلائی عمومی چه برای موضوعات این چنینی و چه مسائل ی بشرح زیر وجود دارد : " چنانچه ریگی در کفش ندارید، دست را رو بازی کنید ".  بعبارت دیگر یعنی "شفافیت".  کلام ترسناکی که خلافکاران را میترساند.  جهت دیگر مخالفت با شفافیت ناشی از سود های کلان در موارد مرتبط با امور مالی است.  در حال حاضر چین بزرگترین بازار طب سنتی جهان را در اختیار دارد.  هرچه غیر قانونیست در این بازار با پول خوب قابل خریداریست.  عاج فیل، پودر خشک شده پنجه ببر، باله ه، پولک پانگولین، و لاشه هزار و یک جانور بیگناه دیگر در این بازار خرید و فروش میشود.  میگویند خاصیت عمده این مواد جادوئی برای قوه باء است و با توجه به جمعیت عظیم این کشور شاید چندان بی ربط هم نباشد!  باید اعتراف کرد که لاطائلات ما از این منظر دستکم کمی انسانی تر است زیرا علمای ما برای این مقصود فقط به پوشیدن صندل زرد اکتفا میکنند.

7- بها دادن به شبه علم: نکته آخر اینکه خرافات و شبه علم در اطراف و اکناف جهان به یکسان وجود دارد و جائی نیست که از آن در امان مانده باشد.  اما تفاوتی که هست، این مسائل هیچگاه در جایگاه تصمیم گیری رسمی دولت ها قرار نمیگیرد.  فقط یکبار اتفاق افتاد که در آمریکا در زمانی که ریگان عهده دار ریاست جمهوری بود، وی اظهار کرد در برخی تصمیمات به هوروسکوپ یا پیشگوئی متولدین هر ماه مراجعه میکند.  این سخن منجر به انتقادات زیادی شد و نهایتاً ایشان هم از عقیده خود عدول کرد.  متأسفانه در برخی کشورها دیده میشود که شبه علم و خرافات در رأس هرم تصمیم گیری کشور است.  علت آن نیز ساده است، زیرا افراد با کمالات در قاعده و در پائین و افراد عامی در مراتب بالای هرم قدرت جای دارند.  حال و روز چنین جوامعی روشن است و تا وقتی خرافات در سیستم حاکمه بها داده شود، آینده روشنی پیش رو نخواهند داشت.  شبه علم به خودی خود زیان آور است بویژه وقتیکه صاحبان قدرت، با دروغ و جعلیات در صدد قانونمند ساختن آن در تمامی شئون کشور باشند.  تبلیغات، ابزار مهمی در انجام این مقصود است چه با تکرار و القاء هر خبر چرندی میتوان آنرا حقیقت محض جلوه داده و توده نیز آنرا با میل و رغبت پذیرا شود. 


پایان زمان (آخرامان)

      در بحران اخیر شیوع ویروس کرونا در سطح جهانی، بازار داغی برای اظهار نظرهای گوناگون بوجود آمده که مخاطره برخی از آنها و پیامدهایشان کمتر از ویروس کذائی نیست.  مخاطره از این بابت که اگر شیادان کسب و کار دین بار دیگر بر  امواج شایعات سوار شوند آینده ای پر مخاطره تر از آنچه امروز هست انتظار میرود.  لذا بر روشنفکران و ارباب خرد فرض است که با روشنگری و اطلاع رسانی مناسب از شیوع نوع دیگری از ویروس پیشگیری کنند.  ویروس جهل مرکب!  در زیر، به برخی از موضوعاتی که به نوعی با روال آموزش های این وبگاه مرتبط است اشاره میکنیم:

1- جنس خارجی:  در مطلب پیشین انتقاد محکمی از فرهنگ ایرانی کرده بودیم که شیفته اجناس خارجی و ایده خارجی است.  در اینجا باید اعتراف کرد که این عقیده چندان بی ربط هم نیست و اگر منصفانه قضاوت کرده باشیم شاید تا حدودی حق با توده هاست چه اینکه مشاهدات فراوان آنهاست که چنین ذهنیتی را بوجود آورده است.  مثلاً همین روزها شنیده شده که مافیای ایتالیا، مبلغ هنگفتی کمک مالی در جهت کنترل ویروس کرونا به دولت اهدا کرده است.  اما مافیای ایران چه؟  نه تنها هیچ! بلکه حتی جلوی کمکهای خارجی را نیز گرفته و چه بسا اگر هم کمکی وارد شود سر از بازار سیاه در خواهد آورد.  

2- قانون بقای مادّه و انرژی:  بخش عمده سوءتفاهمات ما را میتوان ناشی از درک نادرست ما از این قانون تعبیر کرد.  چگونه؟ مثلاً در همین اخبار مرتبط با درمان بیماری کرونا میشنویم که فردی بدون داشتن هیچگونه تخصصی، یک شبه درمان بسیاری از امراض را کشف و به بیماران توصیه میکند.  یعنی اینکه بدون طی دوران دبستان و دبیرستان و سالهای سال دانشگاه و متعاقباً طی دوره های تخصصی، بدون همه اینها و صرفاً در یک کشف و شهود شبانه، همه آنچه دانشمندان قاصر بودند را میتوان به منصه ظهور رسانید.  بعبارت دیگر از هیچ و پوچ بتوان چیز ارزنده ای خارج کرد.  افراد اختلال مغزی از علاقمندان این شیوه فکری هستند و نمونه قدیمی آن "ماشین جاودانی" است.  ماشینی که بدون صرف انرژی تولید کار و انرژی میکند.  تولید چیزی از هیچ!  همین رویه را نیز در زندگی اجتماعی خود بکار میگیرند.  بدون آنکه هیچ زحمتی کشیده باشند و دارای کمترین سابقه ای باشند خود را شایسته اشغال مناصب بالا میپندارند.  مصادیق آن کم نیست.  

3- اقتصاد پسا کرونا:  نگرانی مهمی چه در سطح ملی و چه بین المللی ایجاد شده که هزینه های در خانه ماندن و قرنطینه را چه کسی باید پرداخت کند.  اقتصاد های شکننده با آینده مبهمی روبرویند بویژه آنها که متکی به درآمدهای خدماتی و گردشگری و امثال آن هستند.  اگر دوره بحران طولانی شود، بسیاری با پی آمدهای وخیم اقتصادی روبرو خواهند شد.   یکی از دلایلی که دولت رفت و آمد ها را چندان سخت گیری نمیکند و دستور قطعی برای قرنطینه نمیدهد شاید همین تبعات اقتصادی است که نمیخواهد بگردن بگیرد.  در شرایط قرنطینه، دولت موظف به تأمین حداقل معیشت مردم است.  با خزانه تهی از پس چنین تعهدی نمیتوان برآمد.  ضمن اینکه در هر حال دست دولت در آینده باز خواهد بود که هر گونه نتایج وخیم ناشی از شیوع را بعهده مردمی که رعایت نکرده اند بگذارد.  

4- تقدس زدائی:  یکی از نتایج فرعی این بحران، باز شدن چشم و گوش توده هاست.  مردم به چشم خود دیدند که اماکن متبرکه و امامزاده ها و امثال آن شفا نمیدهد که هیچ، بلکه مرکز پخش بیماری و شیوع گسترده نیز میتوانند باشند.  این بیماری بقدری وخیم است که ون بلند پایه نیز بالاخره دستور دولت در تعطیل این مراکز را پذیرفتند و خود نیز به گوشه امنی پناه بردند.  زمان آنست که مردم بپذیرند که این اماکن نیز مانند خانه های خودشان است و رمز و رازی در بین نیست.   مردم شفای بیماران خود را از طریق نسخه های پزشکان دریافت کردند و نه کاغذهائی که به چاه مقدس میریختند.  بجای دخیل بستن چاره را در درمانهای پزشکی یافتند. 

5- تبلیغ و القاء:  ارادت به اشیاء و اماکن مقدس چگونه پدید میآید؟  کافیست دو عدد چوب 4 متری را کنار هم در زمین فرو کنید و اکلیل زرد به نیت طلا بر آن بپاشید.  سپس مردم را دعوت کرده و در باب کرامات این دو چوب و اینکه کنار هم عدد مقدس 44 را (به نیت 44 معصوم) تداعی میکند داد سخن دهید.  کافیست مدتی این مراسم را تکرار کرده و سعادت مردم را در گروی زیارت آن بدانید تا سرانجام شاهد وقوع معجزه ای باشید.  معجزه عجیب مغز انسان هموساپین که با تکرار مکررات و القاء مقدس بودن این دو چوب خشکیده، مردم نهایتاً پذیرای گفته های شما خواهند شد.  محتوای گفته ها هیچ مهم نیست بلکه تکرار آن مهم است.  زرنگ باشید، میتوانید مذهب خود را پایه گذاری کنید و چنان خواهد شد که پس از شما نیز مردم خود استمرار آنرا بعهده گیرند.  کسبه دکان مذهب هیچگاه راضی به از دست دادن کار و کسب خود نیستند.  لذا علیرغم شواهدی که موجب آگاهی مردم است، آنها ظهور و شیوع این بیماری را ناشی از تخطی مردم از فرامین الهی نشان داده و راه بازگشت را به آنها نشان میدهند.  منتها فرامین الهی در دست خودشان است و راه توبه را هم آنها باید نشان دهند.  "وعده و وعید"، قاعده طلائی در این داستان است و هردو با "تبلیغ" میسر است.  تبلیغ یعنی کوبیدن مکرر و مستمر بر مغزها طوریکه مجالی برای فکر دیگری نباشد.  مقایسه کره شمالی با کره جنوبی در این رابطه آموزنده است.  ببینید چند دهه تبلیغات همراه با زور و استبداد چه تفاوت عظیمی را بین این دو فرهنگ یکسان بوجود آورده است.  متشابهاً وضع ملل اسلامی پس از تحمیل افزون از هزار سال قالب های فکری خاص بهتر از کره شمالی نمیتواند باشد.  نجات از قالب های فکری منجمد نیازمند زمانی برای اندیشه آزاد است.  شاید تعطیلی گسترده در این دوره، فرصتی کوتاه برای تفکر آزاد مردم باشد.

6- مناسک:  مجدد بهمان نتیجه سابق الذکر در مطالب پیشین میرسیم که مردم اجرای مناسک را دوست دارند و از آن گریزی نیست و نباید آنرا رد کرد.  هر حقیقت جدیدی را هم بخواهیم به توده ها آموزش دهیم، گنجاندن آن لابلای آداب و مناسک مؤثرتر میشود.  سالهای سال ون مسلمان با رسانه سینما و تلویزیون مخالف بودند، اما سرانجام به این نتیجه رسیدند که آنها نیز پیام خود را از این مجاری بهتر میتوانند به مردم عرضه کنند.  با آنچه خوشآیند ذاتی انسان است نمیتوان مخالفت شود بلکه باید راه درست استفاده از آن را نشان داد.  مثلاً هنر از مقولاتی است که هرقدر خشکه مقدسین با آن مبارزه کردند، باز راه خود را یافته به حیات خود ادامه داده.  مناسک بمنزله ملاطی مردم را کنار همدیگر نگاه میدارد.  بهترین آنها نزد ایرانیان باستان جشن های مرتبط با طبیعت بوده که مهمترین آنها نوروز (انقلاب ربیعی) و مهرگان (انقلاب خریفی) هنوز مورد احترام مردم است.  شیادان و کاسبان حوزه دین که همواره با هویت ایرانی و فرهنگ کهن این سرزمین دشمنی ورزیده اند، مدتیست کار را بجائی رسانده اند که علناً در رسانه ها دشمنی خود را با نوروز و جشن های ایرانی ابراز  میدارند.  چرا؟ چون آنها را رقیبی برای بازار مکاره خود میبینند.

7- علت العلل:  بالاخره، علت اصلی بحران اخیر چیست؟  ببینیم سلسله علت و معلول ها را تا کجا میتوان دنبال کرد.  طبعاً ویروس کرونا علت بیماری اخیر است.  منشاء ویروس و اولین ظهور او کجا بوده؟: در چین.  از چه چیزی به انسان منتقل شده؟: از خفاش یا متعاقباً مورچه خوار که جزو غذای چینی هاست.  مگر غذای دیگری نبوده که اینها را میخورند؟: بعلت جمعیت زیاد چین و کمبود منابع، آنها مجبورند هر جنبده ای را بخورند که جانوران یاد شده از بهترینشان و سوسک و عنکبوت معمولی ترین آنهاست.  پس تا اینجا جمعیت نقش اصلی را بازی میکند، گو اینکه نظر دیگری میگوید علت خوردن مورچه خوار برای افزایش قوه باء است که البته آن هم نهایتاً به جمعیت بازمیگردد.  حالا علت جمعیت زیاد در چین چیست؟: طبعاً منظور نسبت جمعیت به منایع غذائی بالفعل و بالقوه است والا عدد مطلق، که البته خیلی زیاد است، بتنهائی کاره ای نیست.  دولت چین از چند دهه پیش ت تک فرزندی را با شدت زیاد اعمال کرد و توانست رشد جمعیت را کوچک کند.  اما افسوس و صد افسوس هنگامی این ت صحیح آغاز شد که به وسط صفحه شطرنج رسیده بودند و شمار جمعیت از میلیارد گذشته بود!  قبلاً در مطلب "آموزش و اهمیت آن" مندرج در اسفند 1398 به تصاعد هندسی و مثال آن در شطرنج اشاره کردیم که دیگر تکرار نمیکنیم.  

8- جمعیت و محیط زیست:  یکی از دلایل رشد زیاد جمعیت ممکنست مربوط به فرهنگ باشد.  مثلاً در سنت هند، فرزند نعمت و عطیه خداوند است و موجب افزایش روزی.  اما دلیل مهمتر مسأله اقتصادیست و فرزند بیشتر، بویژه پسر، یعنی دستان بیشتر برای کار کشاورزی و کمک به افزایش درآمد خانواده.  این انگیزه تا دوران آغاز کشاورزی مدرن و صنعتی منطقی مینمود زیرا کشاورزی عملی یدی بود و دستان بیشتر بمعنی بهره وری بیشتر بود.  اینکه قبلاً "آموزش" را یکی از محور های مهم توسعه جامعه معرفی کردیم از همین بابت است.  زیرا اگر آموزش درستی وجود میداشت، محاسن تنظیم خانواده را در شهر و روستا توضیح میداد و مردم را به داشتن خانواده جمع و جور تر تشویق میکرد.  بویژه اینکه در دوران کشاورزی صنعتی، بهداشت نیز ترقی کرده و مرگ و میر کودکان کاهش چشمگیری یافته است.  این حقایق میبایست با زبانی ساده و با استفاده از تمام ظرفیت رسانه های جمعی برای مردم تشریح میگردید.  اینجاست که نقش دولت نالایق پررنگ میگردد که با قصور از این وظیفه، مردم را به حال خود رها میکند.  روزی ممکنست بفکر بیفتند که دیگر دیر شده.  شاید ویروس کرونا راه دیگری برای علاج باشد. وقتی جمعیت این سیاره بیش از حد تحمل شود، مادر زمین لابد با ترفندهائی مثل بیماری های لاعلاج در صدد پاکسازی برآمده و تعادل جدیدی را جستجو میکند.  بهرحال مشکل کرونا دیر یا زود تمام میشود اما غول جمعیت مرتب تنوره میکشد و بدتر از بد اینکه حاکمیت نه تنها آنرا رها کرده بلکه به ازدیاد جمعیت نیز میکوشد.  دلسوزان میگویند محیط زیست این کشور در حال تخریب است در حالیکه بضرس قاطع میگوئیم محیط زیست این کشور تخریب شد!  تمام.  فاجعه محیط زیست معلول جمعیت زیاد و نیز اداره غلط است.  آخرین قطعات زمین مناسب کشاورزی بکار گرفته شده و آخرین قطرات آب نایاب نیز استفاده شده و تمام ذخایر همگی استفاده شده.  واقعیت اینست که تأمین خوراک این جمعیت دیگر بتنهائی از منابع داخلی امکان ندارد و خودکفائی بیمعنی شده است.  آیا روزی فرزندان ما مجبور به تغذیه از سوسک و عنکبوت خواهند شد؟  اینگونه مباد.  در این رابطه، مجریان ناقص عقل بعید است کمترین درکی از مفهوم تصاعد و سایر اصول علمی داشته باشند.  بند 2 را یکبار دیگر مرور کنید.  در مطالب گذشته مکرر از "جمعیت" و "محیط زیست" بسیار گفته ایم و تکرار نمیکنیم.

9- تصاعد:  درباره اطلاعات مبتلایان کرونا و جان باختگان، اختلاف نظر های زیادی هست.  برای اینکه تخمین درستی از جانباختگان داشته باشید، دقیق ترین و مورد اعتماد ترین راه نگاه به آمار اداره متوفیات در سطح کشور است.  آمار درگذشتگان طی ماه های مختلف در سال گذشته دارای یک روند (trend) خاص است که بطور معمول قرار است در سال بعدی نیز ادامه یابد.  عدول از این روند قابل مشاهده است که طبعاً مربوط به این بیماری میشود و حتی میتوان تاریخ شروع و شیوع آنرا کشف کرد.  اما درباره آما مبتلایان در مورد هر بیماری مسری باید گفت که آمار ارائه شده از سوی مسئولین بیانگر یک تصاعد حسابی است که کاملاً غیر موجه است.  دستکم در مراحل اولیه این بیماری باید با یک تصاعد هندسی مواجه باشیم درست مانند داستان شطرنج. در مورد درگذشتگان نیز در مراحل اولیه تقریباً همین روند حاکم است.  در مراحل کنترل بیماری البته روند از حالت تصاعدی خارج و یا ضریب تکثیر عفونت کاهش میابد.   بعنوان یک کار تحقیقی به دانشجویان توصیه میشود این مطلب را پیگیری و نتیجه را انتشار دهند.

10- آیا آینده ای هست؟:  در روزگار بحرانها مردم عرفانی میشوند و به گمانه پردازی های مختلف رو میآورند.  گروهی از شیعیان نشانه های آخر زمان را مشاهده میکنند و وظیفه خود را در عدم همکاری در کنترل بیماری دیده و بسا به بدترشدن آن امیدوارند.  در برخی از جوامع کاتولیک غربی نیز چنین حال و هوائی برپاست.  این در حالیست که پزشکان همچنان در مبارزه با بیماری بدون اعتناء به این تفکرات، به سوگند پزشکی خود وفادار و متعهدند.  سوء تفاهماتی در باب نجات دهنده و مسائل آخر زمانی هست که اگر کسانی خواهان توضیح باشند آنرا به آینده وامیگذاریم.  اما در میان همه این تفکرات عرفانی یک پرسش اساسی وجود دارد و آن اینست: نقش ما در کارگاه هستی بعنوان انسان چیست؟  دو رویکرد برای پاسخ وجود دارد.  اگر از نویسنده این سطور سوأل کنید طبعاً پاسخ اینست که وظیفه ما پیشرفت در زندگی جمعی با رعایت اخلاق میباشد.  هدف، پیشرفت و تعالی چه در زندگی شخصی چه خانواده و چه میهنی و چه جهانی است.  در عین حال، مبارزه با دروغ و عواملی که باعث سلب آزادی های طبیعی میشود در دستور کار هر انسان با وجدانی باید قرار داشته باشد.  اما یک رویکرد متفاوتی هم وجود دارد که ممکنست برخورنده باشد.  لذا کسانی که اعصاب قوی ندارند از ادامه مطلب خودداری کنند.  اگر از چشم یک هوش فرازمینی به اوضاع سیاره زمین نگاه کنیم نقش انسان اینگونه دیده میشود: "این موجود دوپا، یک ماشین تولید زباله کامل است، مواد خام را از محیط دریافت و سپس وارد فاضلاب میکند.  غیر مواد خوراکی، سایر مواد سیاره را برای زیست بهتر خود استخراج و پروسس میکند.  تحلیل نهائی آن، افزایش آنتروپی سیاره است؛ یعنی افزایش بینظمی کل."  از این حیث، انسان تفاوت زیادی با سایر جانوران ندارد.  اما در تخریب سیاره هیچکدام به پای انسان نمیرسند.  مثلاً چرندگان علفخوار هیچگاه زمین را پاک چری نمیکنند و به علفها فرصت ترمیم میدهند.  اما انسان اگر چوب میخواهد، تمام جنگل را پاک تراشی میکند و خاک برای همیشه استعداد خود را از دست میدهد. لذا از دیدگاه هوش فرازمینی، نقش انسان یک نقش مخرب در زیستگاه خود است.  او با دست اندازی ناشیانه، به زعم خودش داهیانه،  در زیست بوم خود و افزایش بینظمی نهایتاً باعث انقراض نسل خود خواهد شد.  ولی در هر صورت، طبیعت بهر شکلی که درآمده باشد به بودن خود ادامه خواهد داد.


از کوزه همان برون تراود که در اوست

   این کم لطفیست که خوانندگان ما نظری ابراز نمیفرمایند و نقدی ارائه نمیکنند. دانسته نیست که با دیدگاه های ارائه شده موافقند یا مخالف.  طبعاً در اینجا نظر مخالف یا نظر کسانی که ابهاماتی میبینند و در صدد روشن شدن بحث های ارائه شده هستند ارزشمند است.  اکثریت کسانی که با اظهار نظراتشان رهنمود ارائه میدهند خواستار ارائه طریق نیز هستند.  به زبان حال میگویند همه آنچه تو میگوئی درست، ولی چه باید کرد!  آنچه امروز بر همه واضح و مبرهن است اینست که بدون هیچ شک و تردیدی، اکثریت قریب به اتفاق ملت مشکل بزرگ بختکی را که چهار دهه بر دوش آنان سنگینی میکند را کاملاً درک میکنند.  برخی بنا به اعتقادات آخر زمانی منتظرند تا آسمان شکافته شود و منجی بزرگ نزول اجلال کرده مشکلات را حل کند.  بیاید تا شاید بقول شاعر، داد دل فیلسوف نالان را زین اختر زشت خیره سر گیرد.  چنین باوری اگر از جنبه فلسفی زیبا باشد، که هست، باری کمکی به وضع درماندگان مستأصل نمیکند.  در مباحث گذشته، در انتهای هر مطلب همواره بعنوان نتیجه اخلاقی، درمان مشکلات را در آموزش دیده ایم.  منتها هیچکس سوأل نکرده و نمیکند که این آموزشی که میگوئی چیست و چگونه باید اجرائی شود؟  با اینکه خود را وقف کلیات کرده و عمدتاً جنبه های نظری و محافظه کارانه را در دستور کار قرار داده ایم، معهذا، مایلیم در اینجا کمی عملی تر برخورد کنیم.

1- محتوای آموزش:  همه دردسرهای ما یا ناشی از جهل یا تعصب و یا خرافات است.  تم اصلی آموزش های این خطه همواره تحت تأثیر یکی از موارد فوق یا همه آنها بوده است.  از آنجا که سیستم تربیتی ما در همه دوران ها، چه پیش از اسلام و چه بعد آن، همواره تحت تأثیر ون بوده لذا تعصب و خرافات، کم یا بیش، محور اصلی آموزش پایه فرزندان این مرز و بوم بوده است.  شاید فقط طی یک دوره پنجاه ساله کمی شدت آن کاهش یافته و دیدگاه های انسان مدارانه آن بارزتر گردید.  در این دوره کوتاه (کوتاه نسبت به چندین هزار سال)، تمرکز اصلی بر مبارزه با بیسوادی و اشاعه دانش های نوین و کاستن از جهل گسترده بوده است.  در همین دوره کوتاه شاهد اشاعه بهداشت همگانی و کاهش فقر مزمن و متعاقباً اصلاح سر و وضع مردم و سروسامان گرفتن وضعیت زندگی مردم بوده ایم.  حال یا بدلیل نبود فرصت کافی یا بدلیل مخالفت ون، اصلاح اساسی در پایه های فکری و گنجاندن آن در برنامه تعلیم و تربیت کودکان میسر نگردید.  خوشمان آید یا بدمان، فرهنگ ما آلوده به عیوب بالاست.

2- آموزش چه موادی؟:  مهمترین مادّه ای که در برنامه های آموزش پایه دانش آموزان میبایست لحاظ میگردید و طبعاً در آینده نیز باید لحاظ گردد همانا آموزش روح تساهل و مدارا با دیگران میباشد.  حجم عظیمی از مشکلات امروز ما و البته اغلب بلاد اسلامی از فقدان این خصوصیت ناشی میشود.  مادّه دیگری که لازمست در برنامه آموزشی قرار گیرد همانا آموزش چیستی تعصب و چگونه پرهیز کردن از آن میباشد.  تعصب چه در ملیت و ناسیونالیزم، چه در مذهب، و چه در ت و سایر امور باید مورد تجدید نظر قرار گیرد.  زمانی بود که خلاف آنرا را به ما آموزش میدادند و چنان مینمودند که نبود تعصب مترادف است با .  در آموختن حساب و هندسه و فیزیک و شیمی بسیار زبردست و دانا شدیم اما در مورد مدارا با دیگران و پرهیز از تعصب، هیچ!  با اینکه در فرهنگ کهن ما فرهیختگانی متخلق به این روحیات، امثال ابوالحسن خرقانی و دیگران، کم نبودند و ادبیات ما سرشار از داستانهای اینان است اما حاصل کار چیز دیگری شد.  پس اشکال کار کجاست؟  نکته در آموزش سیستماتیک و وسیع است.

3- آموزش در چه وسعتی؟:  بصورت منفرد، فرهنگ ایرانی در گذشته خود ستاره های درخشان ادب و معرفت کم ندارد.  هر یک از اینان روحیه جوانمردی و دوری از تعصب و تمسک به تساهل را به مریدان خود تعلیم داده اند.  اما چه شد که هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟  بنظر میرسد پاسخ در سیستماتیک نبودن این آموزش هاست.  زمانی خواجه نظام الملک طوسی کمر همت بست و نظامیه ها را بدین منظور در نقاط مختلف ایران تأسیس کرد.  اما آنچه از آب در آمد سیستماتیک شدن آموزش تعصب و عدم مدارا بود.  با بودن شخصیتی چون امام محمد غزالی در رأس این مجموعه، غیر این هم انتظاری نمیرفت.  ممکنست اینجا و آنجا بصورت منفرد مدارسی با برنامه درست موجود باشند اما این امر تا شکل سیستماتیک و سرتاسری بخود نگیرد بجائی نخواهد رسید.  همه از عاقبت آموزشگاه رشدیه که با اسلوب درست و مدرن پا گرفته بود آگاهیم.  میدانیم که چگونه ت قشری به برانداختن مدرسه او و سیستم فکری او همت گماشت.  پس آموزش باید همگانی و سرتاسری باشد و این، دستکم در آغاز، جز از دست دولت ساخته نیست.  

4- چه کسی آغاز کند؟:  برای انجام موارد فوق چه کسی باید آستین بالا زند؟  آیا سیستم حاضر خود میتواند کاری کند؟  طبعاً خیر.  از سیستمی که در جلوگیری از اطلاع رسانی تولید کننده پارازیت است و علیرغم علم به زیانهای آن، سالهاست بدان مبادرت میورزد جز پارازیت چه چیزی میتوان انتظار داشت.  از کوزه همان برون تراود که در اوست.  چه بسا این سیستم اگر امکان آنرا داشته باشد، ارسال امواج پارازیت را جهانی کرده اطلاع رسانی جهانی را نیز فیلتر کند.  دانایان مرتب صحبت از آموزش صحیح در مدارس میکنند.  همانطور که در بالا گفتیم، روح تساهل و مدارا و پرهیز از تعصب از مهمترین وجوه چنین آموزشی است.  اما آیا سیستم موجود توانائی گنجاندن این مواد را در برنامه آموزشی رایج دارد؟  ابداً، مطلقاً.  مثل اینکه نفت بخواهد کار آب را در خاموش کردن آتش انجام دهد (.آب آتش را مدد شد همچو نفت).  لذا پیش نیاز هرگونه تغییر در برنامه آموزشی، خارج ساختن آموزش و پرورش و بطور کلی امور فرهنگی از نظارت کنندگان آن یعنی ون است.  چگونه؟  چگونگی آن بر عهده یون و سایر دست اندر کاران است.  با اینکه هر تلاشی برای روی کار آوردن حکومتی صالح و درستکار درخور تقدیر است و با اینکه دغدغه اصلی یون و جامعه شناسان نیز همین است، منتها نکته ای که نباید از نظر دور داشت اینکه هر تغییر تی بدون تغییر اساسی در سیستم آموزش های پایه، در بلند مدت عبث و بی حاصل خواهد بود.

5- آموزش و اقتصاد:  امروزه بیش از پیش نمایان است که جایگاه ملت ها و اهمیت کشورها در قدرت اقتصادی آنها نهفته است.  یکی از وجوه اقتصاد به آموزش باز میگردد.  نه تنها آموزش علوم و فنون بلکه آموزش های پایه که در بالا ذکر آن رفت.  مثلاً در آن دورانی که اقتصاد این کشور عمدتاً کشاورزی بود، نوعاً یک کشاورز ساده دل پس از سالها مرارت و زدن از دهان زن و  فرزند سرانجام پول کافی ذخیره میکرد تا به آرزوی دیرینه خود رسیده به زیارت کربلا نائل شود.  البته هرکس آزاد است پول خود چگونه خرج کند.  اما اگر آن آموزش های صحیح برقرار میبود، شاید عده ای آن پول را در مسیر سازنده تری صرف میکردند.  شاید صرف مدرسه رفتن فرزندان خود میکردند. شاید در ارتقاء کار خود صرف میکردند و زیارت را به دورانی که ثروت کافی کسب کرده بودند موکول میکردند.  این نحوه تفکر در عشق به زیارت، حاصل استیلای شیعه و تبلیغات آن پس از دوران صفویه است حال آنکه طی چند سده اولیه اسلام چنین چیرهائی کمتر مرسوم بود.  نگاهی مختصر به نحوه زندگانی مردم در چند صد سال اخیر حاکی از فاجعه زیانبار ایدئولوژی بر زندگی مردم است.  استبداد ی دست در دست استبداد دینی کار را به نهایت کشیدند.  کافیست زندگی گذشتگان خود را مرور کنیم.  نمونه دیگری از دخالت ایدئولوژی را در چین کمونیست میبینیم.  شعار معروف مائوتسه دونگ در برنامه اقتصادی (1958 تا 1962) مشهورش "جهش بزرگ به پیش" نام داشت.  طبق معمول، کلمات پرطمطراق و ادعاهای بزرگ خصیصه چنین سیستم هائی است.  نه تنها مزارع بلکه وسائل تولید نیز اشتراکی شده بود ولی بازده مورد انتظار را نداشت.  مائو ناگهان فکر داهیانه ای به نظرش رسیده و دستور قتل عام گنجشک ها را به گمان آنکه نیمی از غلات را میخورند صادر کرد.  دستور رهبر بدون چون و چرا اجرا شد و پس از مدتی مردم انقراض گنجشک ها را جشن گرفتند.  اما سال بعد و سالهای بعدی که ات  و آفات در نبود گنجشک ها ازدیاد نسل پیدا کرده بودند باعث کاهش غلات و متعاقباً قحطی بزرگ شد (البته چند سال بعد مجبور به واردات گنجشک زنده از شوروی شدند!).  در این دوره چهار ساله دستکم 14 میلیون و به روایت دیگری حدود 43 میلیون چینی جان خود را در اثر فقر غذائی و تبعات ت جهش بزرگ از دست دادند.  مائو به صراحت میگفت حتی اگر نیمی از مردم نیز جان فدای نظام کنند چه باک!  توجه کنیم که جمعیت آنزمان چین حدود 600 میلیون نفر بوده است.  فقط قحطی به تنهائی بلای جان نبود بلکه ت کمک مالی و غذائی بلاعوض به بلوک شرق و نهضت های ضد استعماری آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین نیز بی اثر نبود.  مردم از خود میپرسند که حکومت برای مردم است یا مردم برای حکومت؟  آیا هدف، وسیله را توجیه میکند؟  بیائید برای سرنوشت کشورهائی که الگوی چین را سرلوحه کار خود قرار داده اند دعا کنیم.

6- زیان تعصب:  ریشه جنگ ها و بسیاری دیگر از مشکلات جامعه، تعصب است.  بد نیست در اینجا نظر یرتراندراسل در کتاب "حقیقت و افسانه" او را عیناً نقل کنیم.  میگوید: "مردم دوست ندارند عادات فکری خود را تغییر دهند و نفرت از برخی ملل بیگانه، از عاداتی است که سخت در اندیشه بشر ریشه دوانده است.  مردم دوست ندارند بیندیشند که عادات کهن، با بقای نوع بشر ناسازگار است و چه انگشت شمارند کسانی که با ادامه زندگانی بشر بیشتر از عادات کهن دلبستگی دارند.  مردم اغلب بی چون و چرا میپذیرند که هر گونه اندیشه غیر متداولی مهمل است و بخود زحمت تفکر نمیدهند"  تعصبات را بسادگی نمیتوان از میان برد منتها با آموزش اصولی میتوان بتدریج بر آن غلبه کرد.  آیا راه دیگری هم وجود دارد؟  باید اذعان کرد که در سوی دیگر، قشریون نیز بیکار ننشسته و با افکار نو دشمنی میکنند.  آنها برای به کرسی نشاندن عقاید خود و اینکه قانون فقط قانون خداست و آزادی های مطلوب بشر جز هرج و مرج نیست بی محابا ستیزه جوئی میکنند.  آنها خاطر نشان میکنند که آزادی های مطلوب بشر، خلاف قاعده الهی است و بشر تا بنده نباشد آزاد نیست.  بازی با کلمات، فوت و فن بزرگان آنان است.

7- آموزش از راه تصاعد:  دیدیم که گنجاندن آموزش پایه در برنامه تعلیم و تربیت سراسری مدارس فعلاً مهیا نیست. در نهایت، چون راه حل کوتاه مدتی در افق دیده نمیشود، شاید یک راه عملی برای تعمیم آموزش های انسانی استفاده از ایده "تصاعد هندسی" باشد.  ضرر های تصاعد هندسی در پدیده هائی چون افزایش جمعیت و یا شیوع بیماری های همه گیر را دیده ایم و به قدرت ویرانگر تصاعد واقف گشته ایم.  اما این نیز مثل هر پدیده ای ممکنست جنبه های مثبت هم داشته باشد.  چرا از این قدرت در ترویج ایده های انسانی و آن آموزش هائی که در بالا گفتیم که در برنامه مدون آموزشی غایب است استفاده نکنیم؟  بویژه اینکه تکنولوژی روز نیز راه آن را باز و وسیله آنرا در اختیار گذاشته است.  اگر این ایده ها از یکنفر، و فقط 1 نفر،  آغاز و بدست مثلاً 3 نفر دیگر رسیده و آنان را روشن کند میتواند در مدت کوتاهی یک واکنش زنجیری را راه انداخته کل جامعه را درگیرد.  کافیست هر یک از آن 3 نفر، 3 نفر دیگر را راهنمائی کند و همینطور الی آخر.  مگر هدف همین نیست؟  همانطور که در مطالب پیشین نیز گفتیم، امروزه لازمست از تکنولوژی روز کمال استفاده را کرده و خود را محدود و مقید به امکانات گذشته نکرد.   ابتکار در این زمینه ها بسیار راهگشا و کارگشاست.  آیا معمای اتصال 9 نقطه شبکه مربعی را با 4 خط مستقیم به یاد دارید؟


تحصیلات دانشگاهی و آزاد اندیشی

    در سلسله مطالب پیشین، مرتب از اهمیت آموزش و نقش آن در تعالی زندگی گفتگو کردیم.  آموزش رسمی از دبستان شروع و تا تحصیلات دانشگاهی بعنوان آخرین مرحله آموزش ادامه می یابد.  در مباحث "فلسفه عملی"، گفتگوهای فراوان و متفاوتی درباره نقش دموکراسی، آزادی اندیشه، روش علمی، و ارتباط جامعه و حکومت وجود دارد.  اینها از جمله موضوعاتی هستند که مورد توجه دانشجویان ما بوده و مکرر بطور خصوصی استادان خود را مورد پرسش قرار میدهند.  می پرسند یادگیری اینهمه علوم و  دقایق مهندسی که همگی بر پایه ریاضیات و استدلال و منطق است حاوی چه فایده ای است هنگامی که پس از اتمام درس و ورود به بازار کار میبینیم که چرخ جامعه بر روال متفاوتی میچرخد و روش های علمی و استدلال آنچنان جایگاهی ندارد.  این اطلاعات از طریق دوستان خوش شانسی که فارغ التحصیل شده و بزحمت شغلی در بازار کار یافته اند به دوستان دیگرشان که هنوز درس میخوانند انتقال یافته و موجب دلسردی آنها و سستی در جدی گرفتن دروس میگردد.  در مطلب حاضر میخواهیم به این مشغله فکری پرداخته و راه حلی جستجو کنیم.  سعی ما همواره بر این بوده که ارزش هر مطلبی متکی به درستی خودش باشد و نه به اتکا اینکه فلان دانشمند یا بهمان فیلسوف بزرگ گفته است.  معهذا اینبار میخواهیم از گفته خود عدول کنیم.  حقیقت اینست که در شرایط حاضر، نویسندگان از ترس داغ و درفش نمیتوانند در برخی موضوعات حق مطلب را آنچنانکه شاید و باید ادا کنند.  اینجاست که شاید اگر حقایق از زبان بزرگان نقل شود کمک بهتری کند (از زبان غیر کی کردی گناه).  ضمن اینکه گاهی کتابی در دست دارید و ضمن خواندن متوجه میشوید که گوئی نویسنده از زبان شما سخن میگوید.  در موضوع حاضر، فیلسوف و ریاضیدان مشهور، برتراند راسل آثاری دارد که بسیار بکار ما میآید.  برخلاف فلاسفه ای که مطالبشان ثقیل و غیر قابل فهم است، ایشان این امتیاز را دارد که مطالبش را صریح، روشن، و بی پرده بیان میکند.  لذا اینبار، بخش های کوچکی از کتاب "حقیقت و افسانه" ایشان را بطور خلاصه نقل میکنیم.  بعلاوه، مطالب حاضر کمکی نیز برای درس "تاریخ و فلسفه علم فیزیک" ارائه شده در ماه های پایانی 1396 و 4 ماهه اول 1397 میتواند باشد.  

     راسل در ابتدای بحث اش از اینکه در سرزمینی زندگی میکند که آزاد است اظهار خوشوقتی میکند و معتقد است که سنن و آداب آزادی خواهانه ای که در آن پرورش یافته برای نیکبختی بشر اهمیت بسیار دارد.  آرمان های او در جهان ت عبارتند از : آزادی بیان، روح شکیبائی و مدارا، دموکراسی و احترام به فرد تا آنجا که با استقرار نظم عمومی منافات نداشته باشد.  بعنوان جمله معترضه عرض میکینم که مخالفین آزادی بیان و آزادی های ی در کشورهای استبدادی معمولاً این بخش آخر جمله اخیر را نادیده میگیرند و با وقاحت تمام ادعا میکنند منظور دموکراسی هرج و مرج است!  در مقابل، در جهان اندیشه او روش علمی را اصل میشمارد و معتقد است که آرمان های جهان ت هم سنگ و هم ارز روش علمی در جهان اندیشه است.  لذا کنار گذاشتن یکی از آنها باعث تنگنای دیگری میشود.  در ادامه میافزاید:

   "طرفداران عقاید جزمی گاه به آداب و سنن استناد میکنند، اما در بیشتر موارد تکیه گاهشان کتاب مقدس است که مخالفت با آن را کفر و الحاد میشمارند.  در کشور های مسیحی چه بسیار مردانی که طعمه آتش شدند بدین گناه که تفسیر انجیل مقامات رسمی را نمیپذیرند.  . در روسیه دیروز، مخالفت با تفسیری را که کرملین از اصول نظریات مارکس و انگلس میکرد با مرگ کیفر میدادند.  در تمام این موارد اعتقادات حکومت عبارتست از مجموعه ای از احکام جزمی و هدف حکومت اشاعه و پرورش اعتقاد نسبت به این احکام در مردم است.  اما این کار را از راه استدلال و اقناع انجام نمیدهند، بلکه از این راه که تماس جوانان را با افکار مخالف مانع میشود، بدین ترتیب که ادبیات را سانسور میکند و کافرانی را که تهور بخرج داده و افکار بنیان کن خود را بر زبان میآورند معمولاً با مرگ کیفر میکند.  قاعدتاً در چنین سازمان ها، حکومت که زورگوئی برایش عادت شده است بتدریج بیش از پیش ستمگر میشود تا وقتی که سرانجام در نتیجه انقلاب خونینی سرنگون شود."

    راسل در ادامه، علم را مدیون تجربه گرایان میداند و در باب دست یافتن به اعتقادات درست شیوه جزمی گرایان را رد کرده و میگوید که : "روشی را که علم تکامل بخشیده عبارتست از مشاهده و بررسی محققانه همراه با استدلالی دقیق که هرجا بکار بسته شده منجر به پیدایش اتفاق نظر در میان مردم صلاحیت دار گردیده است.  مباحثات علمی نه از راه کشتن و سوزاندن کسانی که در لحظه حاضر از حیث عقیده در اقلیتند بلکه با پیدایش شواهدی که کفه ترازوی استدلال را به سمت یکی از دو نظر می چرباند به نتیجه میرسد."   در ادامه مثالهای تاریخی جیوردانو برونو و گالیله و بوفون را میآورد.  

     "رابطه علم و دموکراسی نزدیکتر از آنست که گاه گمان میکنند و پیوندی که این دو را به هم می پیوندد آنست که تکیه گاه این هردو آنها بحث آزاد است، درست در نقطه مقابل که پیروی از مرجع قدرت است.   در جامعه ای غیر علمی، خداوندان خرد رسمی همانها هستند که اقتدار ی را در دست دارند یا با کسانی که اقتدار ی در دست آنهاست پیوند نزدیک دارند.  مقاومت در برابر این خداوندان خرد، که در گذشته ها کاهنان و ون بوده اند، اهانت نسبت به خدایان تلقی میشود."  

    "در جائی که چشم انداز علمی نسبتاً رواج یافته، مردم عادت میکنند برای پذیرفتن مطالب چیزی غیر از بیان مؤکد یا توسل به سنت دیرینه مطالبه کنند.  البته با اینحال بازهم مرجعی باقی میماند.  بدین معنی که ما قبول میکنیم که سرعت سیر نور 300 هزار کیلومتر بر ثانیه  و فاصله زمین از خورشید 150 میلیون کیلومتر است، بی آنکه شخصاً در این باب تحقیقی کرده باشیم.  ما این مطالب را قبول میکنیم چون گویندگان این مطالب را مردمی شایسته اعتماد میدانیم.  اما اعتقاد به اظهارات این مردم از آن رو نیست که بیانشان ریشه کهن دارد، یا میتوانند در تأیید عقاید خود از کتابی مقدس شاهد بیاورند، یا اگر نپذیریم سر از بدن جدا میکنند، یا خانواده ما را روانه اردوگاه مرگ میکنند.  در باب سرعت سیر نور هرکس آزاد است هر عقیده ای را که میخواهد بپذیرد و از پذیرفتن عقاید نامعمول یگانه کیفری که خواهد دید این است که مردم او را سبک عقل میپندارند.  مردمان صاحبنظر در نتیجه بحث آزاد به توافق رسیده اند و اجماع آنان بر اموری از قبیل سرعت سیر نور بر زور مبتنی نیست، بلکه بر عقل استوار است.  در امور علمی عقل را اساس کار قرار دادن، وقتی بصورت عادت فکری درآید مسلم است که این عادت به میدان ت عملی نیز سرایت خواهد کرد.  کسانی که میکوشند شکل هائی از حکومت استبدادی را برقرار کنند با نقطه نظرهای علمی دشمنی میورزند."

   " امتیازی که دموکراسی علمی بر دیکتاتوری جزمی دارد کدام است؟  امتیازی که پایه و اساس تمام امتیازات دیگر محسوب میشود، عبارت است از امتیاز فکری محض، بدین قرار که: در یک جامعه علمی اصول نظریات بدان جهت که به احتمال قریب به یقین مطابق با واقعند پذیرفته میشوند، زیرا این اصول پس از بحث آزاد بدست آمده اند، حال آنکه در لوای حکومت دیکتاتوری اصول نظریات یا بدان جهت که ریشه کهن دارند یا از آن رو که مناسب حال زمامدارانند مورد قبول قرار میگیرند.  از این اختلاف هزاران نتیجه دیگر بدست میآید.  وقتی اعتقاد رسمی در نتیجه بحث آزاد حاصل نشده است، بحث آزاد را باید ممنوع اعلام کرد و تفکر هوشمندانه را به هیچ شمرد.  در نتیجه، حکومت از تلقین و اشاعه حمق سود میبرد.  در نتیجه، دیری نمیگذرد که زمامداران میتوانند انواع ستمکاری ها و بی عدالتی ها را بی پروا بر مردم روا دارند."

    " تاریخ نشان میدهد که هر دسته از مردم که نسبت به دسته های دیگر قدرتی کسب کرده اند، همیشه از قدرت خود سوء استفاده کرده اند، مگر وقتی که بیم از دست رفتن آن وجود داشته است.  شاید بزرگترین امتیاز دموکراسی بر دیگر اشکال حکومت این نباشد که مردانی که در رأس قدرت قرار میگیرند خردی فوق العاده دارند، بلکه این باشد که در دموکراسی اتکای زمامداران بر پشتیبانی عامه است، در نتیجه میدانند که اگر به حداقل بی عدالتی متهم گردند، موقعیتی را که نصیبشان شده است از دست خواهند داد."

   " هر سازمان استبدادی یا دیکتاتوری، گواینکه ممکن است در آغاز کار با دیگر کشورها از حیث اندیشه علمی هم طراز باشد، اما بطور مسلم به مرور ایام عقب خواهد افتاد و جون از قافله علم عقب ماند، نتایج این عقب ماندگی نه فقط در زمینه نظری، بلکه در فنون نیز مصیبت بار خواهد بود.  تنها در لوای آزادی است که شرایط پیشرفت برای مدتی دراز فراهم است، حتی در زمینه اموری مانند فن جنگ که حکومت ها بسیار مشتاق تکامل آنند.  افکار نو تقریباً همیشه برای مقامات حکومتی ناگوار است، ولی هرجا که این افکار سرکوب شود، جامعه بصورت متحجر در خواهد آمد.  به دلایلی که امد، من با اطمینان انتظار دارم کشورهائی که آزادی فکری و علمی را محترم میشمارند، در امر جنگ قابل تر از کشورهائی از آب درآیند که رژیم دیکتاتوری دارند."

   راسل در ادامه میافزاید که بجای اینکه استدلال خود را بر پایه پیروزی در جنگ بنا نهد مایل است استدلال خود را بر ملاحظات کلی مربوط به رفاه بشر بنیان گذارد.  بحث آزاد، روح شکیبائی و مدارا پدید می آورد، و روح مدارا مانع از بروز جنگ میشود.  "حکومت سخت و انعطاف ناپذیر در کسانی که گمان میکنند قدرتشان از گزند مصون است، ستمگری و بی رحمی می پروراند.  سرانجام نیروهای مقاومت چیره میگردند و مردم که از دیر زمانی درد و رنج تحمل ناپذیری را تاب آورده اند و در نتیجه کارشان به جنون کشیده است زنجیرهای خود را برای انتقامی وحشیانه می گسلند.  هرجا اقلیت ها دو دستی به قدرت استبدادی خود بچسبد، از این قیام های ستمکارانه گریز نیست.  اما هر اندازه هم چنین قیام هائی ضرور باشد، انقلابی که از سرچشمه نفرت سیراب شده است، بهترین وسیله آفرینش جهانی بهتر بشمار نمی آید، زیرا آنها که از سرکوب کنندگان خود نفرت دارند، مستعدند هروقت که از دستشان برآید همان جنایاتی را تکرار کنند که خود بر ضد آن قیام کرده بودند.  تنها در یک رژیم دموکراسی و بحث آزاد است که پلیدی ها را میتوان چاره کرد، بی آنکه در اعمال زور افراط شود، افراطی که پلیدی های تازه بدنبال دارد که از حیث بزرگی همپایه همان پلیدی هائی است که خود از میان برداشته است.  دموکراسی عدالت را همراه میآورد و بحث آزاد پیروی از عقل را، و تنها با عقل و عدالت است که میتوان از خطرات جنگ امروز که نژاد بشر را به نیستی تهدید میکند راهی به بیرون یافت."

   نتیجه:  مطالب فوق بخش های کوچکی از کتاب "حقیقت و افسانه" راسل است که بنظر میرسد برای تکمیل مطالب گوناگونی که تاکنون در این وبلاگ آورده ایم مفید باشد.  برای نتیجه گیری بهتر، توصیه میشود که بویژه در این ایامی که فرصت بیشتری دارید اصل کتاب را بخوانید و برابر هریک از جملات آن تأمل کنید.  بی شک، همانطور که استفاده از تجربیات دیگران در امور علمی و فنی ذیقیمت است، متشابهاً تجربیات گرانبهای فلاسفه بزرگ میتواند اعتماد ما را بر روشی که در پیش گرفته ایم بیش از پیش افزایش دهد.  فکر درست، همواره درست است صرفنظر از اینکه از ذهن چه کسی تراوش کرده باشد.  فکر سالم، شرقی و غربی ندارد و این نحوه علامت گذاری خود حاکی از تعصبات فکریست و باید یکسره کنار گذاشته شود.  همانطور که تمرین در مباحث علمی باعث رشد و درک بهتر میشود، تمرین و بحث در این مسائل به درک بهتر آنها کمک میکند.


تعادل در دنیای امروز

      از انتقاد خوانندگان با روی باز استقبال میکنیم.  گفتند که در مطالب اخیر، نگاه ما به انسان و عملکردش بجای یک نگاه مثبت نگاهی منفی بوده است و انتقاد خواننده ای را در پی داشت.  چیزی که گفتیم این بود که از دید یک موجود فرازمینی، انسان یک موجود تخریب گر است و ماحصل اعمالش چیزی نیست که به آن نمره قبولی داده شود.  ضمن آنکه از نگاه یک فرازمینی، مقایسه کارکرد آدم با سایر جانوران تفاوت ماهوی نشان نمیدهد، از دید طبیعت هردو مصرف کننده اند.  اکنون، با آنکه فرازمینی باید پاسخگو باشد، معهذا سعی میکنیم تا حد امکان به وکالت از وی به روشنگری بپردازیم.  بگذارید با یک سوأل اساسی شروع کنیم: 

  آیا زندگی انسان بر پهنه زمین از تعادل برخوردار است ؟

اصلاً برای چه این سوأل مطرح میشود و اهمیت آن کجاست؟  پاسخ مثبت یا منفی ما به پرسش بالا چه اهمیتی دارد؟  اصولاً برای چه باید نگران چیزی بنام "تعادل" باشیم؟  گویا قبلاً هم از زوایای مختلف به موضوع تعادل پرداخته بودیم.  اکنون میخواهیم با توجه به موضوع روز یعنی بحران شیوع ویروس کرونا (COVID-19) و بحران های بیشتری که ناگزیر در ادامه آن بروز و ظهور پیدا خواهد کرد به نقش تعیین کننده عامل تعادل بپردازیم.  عاملی که ادامه زندگی ما بدان وابسته است.

     فرض کنید یک باغچه 2000 متری برای پرورش مرغ و خروس در اختیارمان گذارده اند.  ابتدا از چند مرغ و خروس شروع میکنیم و با رها سازی آنها در این محوطه اجازه میدهیم بصورت طبیعی از محصولات باغچه تغذیه و متکثر شوند.  چون فضا باندازه کافی بزرگ است، آنها بصورت طبیعی رشد و نمو کرده و با تولد جوجه ها جمعیت آنها مرتباً افزایش می یابد. اما بعد مدتی کار بجائی میرسد که فضای مزبور تکافوی تأمین غذای آنها را که رو به ازدیاد است نکرده و متصدی مرغداری مجبور به انجام یکی از این کارها میشود.  یا زمینهای مجاور را تصاحب و ضمیمه مرغداری کند.  یا اجازه دهد که از کم غذائی مرگ و میر آنقدر زیاد شود که جمعیت آنها کاهش یابد.  و یا مهمتر اینکه از ابتدای کار، برنامه "تنظیم خانواده" را در دستور کار داشته باشد.  یعنی بعد از رسیدن جمعیت پرندگان به یک حد مشخص، همواره تعدادی از تخم مرغها را برای فروش روانه بازار کرده و بدین ترتیب جمعیت پرندگان را در حد ثابتی متعادل نگاهدارد.  این شق سوم عاقلانه تر و عملی تر میباشد، هرچند عده ای از روی نادانی یا خباثت با هرچه نام "تنظیم" را بر خود دارد دشمنی میورزند.  لازم به ذکر است که در مرغداری های صنعتی با پرندگان خوشرفتاری نمی شود و اگر مصرف کنندگان طیور میدانستند که در این مراکز چه بر روزگار این پرندگان بیگناه میآورند شاید بکلی از مصرف طیور چشم پوشی میکردند.  هروقت هم که اضافه تولید دارند یا غذای دان طیور کمیاب میشود، جوجه های چند روزه را با ماشین باری به بیابان برده زنده بگور میکتتد.  هیچ کسی هم اعتراضی نمیکند.  ای کاش روزی برسد که بشر بکلی دست از خوردن حیوانات بردارد.  بهر حال در آن دورانی که هنوز بشر پا به عرصه زمین نگذاشته و از دخالت او خبری نبود، طبیعت خود بصورت قهرآمیز تعادل را حفظ میکرد و انقراض بسیاری از گونه ها شاهدی بر این مدعاست.  با مثال فوق جواب به سوأل طرح شده آسان تر میشود.  بدین معنی که با برنامه ریزی علمی میتوان کارها را از دست قضا و قدر خارج ساخته و اجازه نداد که طبیعت بصورت قهرآمیز مداخله کند.  در اینجا تأکید میکنیم که ظهور بسیاری از بیماری های ناشناخته ممکنست در ارتباط با افزایش جمعیت و ازدحام هرچه بیشتر جمعیت انسانی بوده و یا تسهیل کننده شیوع آن باشد.  بعنوان مثال، گفته میشود این ویروس جدید کرونا از خوردن حیواناتی مثل خفاش یا مورچه خوار به انسان سرایت کرده است.  مگر غذاهای عادی قحط است؟  بله زیرا تنها چیزی که تکاپوی جمعیت عظیم چین را میدهد همه-چیز خواری است.  گفته میشود این همه-چیز خواری بعد از قحطی بزرگ چین و بعد از اقدامات داهیانه رهبر عظیم الشأن چین که ذکر آن قبلاً گذشت روی داد.  در دهه پنجاه میلادی قرن گذشته، با توجه به نبود برنامه های تنظیم خانواده و با توجه به فقر گسترده ای که در اثر غلبه استبداد و ایدئولوژی در چین روی داده بود چینی ها هیچ چاره ای نداشتند جز آنکه برای زنده ماندن هرچیزی را که سرراه میدیدند از پوست درختان گرفته تا  جانوران خزنده و چرنده را بخورند و سد جوع کنند، هرچند با وجود همه اینها دهها میلیون بر اثر فقر غذائی مردند.  چنین شد که حتی با عادی شدن اوضاع، این رژیم غذائی همچنان بصورت عادت باقی ماند.  وقتی در بررسی بحران هائی این چنینی، سلسله علل دنبال شود، همواره در جائی به استبداد و یا سلطه ایدئولوژی و یا به هردو برمیخوریم.  متأسفانه عباراتی مثل "برنامه ریزی علمی"، "تنظیم"، "بررسی آماری"، و امثال آن برای عده ای بکلی ناآشناست و از بخت بد اداره امور در کشورهای در حال توسعه نیز در دست همین هاست.  از افرادی که جمع و تفریق نمیدانند و بالاتر از 1000 عددی  نمیدانند چه انتظاری از بررسی آماری و مدیریت استراتژیک دارید؟!  دنبال چه چیز شگفت آور دیگری هستید؟! 

    یک اصل اساسی در فلسفه علم اینست که در دنیای مادّی "بینهایت" وجود ندارد.  حتی این عالم به این بزرگی نیز محدود است و ستاره شناسان همین را میگویند.  عمل تکثیر نیز تا بینهایت نمیتواند ادامه یابد، گو اینکه هر سیستم تکثیری از نظر تئوری و به لحاظ ریاضی میتواند تا بینهایت رشد کند.  اما همانطور که ذکر شد، در عمل، یک جا متوقف میشود زیرا بینهایت نداریم.  مثلاً در مورد واکنش زنجیری در یک توده شکافتپذیر، عمل شکافته شدن هسته های یک ماده شکافتپذیر پس از مصرف همه هسته ها متوقف میشود.  در مورد جمعیت های بیولوژیک، از جمله انسان، نیز همین روال برقرار است و عمل تکثیر جمعیت بالاخره جائی متوقف میشود.  بدین شکل که یا به مرز قحطی و مرگ و میر ناشی از آن میرسد.  یا حتی پیش از وقوع قحطی، وقتی تراکم زیاد شود آنگاه انواع بیماری ها از جمله بیماری های ناشناخته لاعلاج وارد کار شده باعث تعدیل میشود.  سالهاست که بدفعات شاهد بروز این بیماری ها در جنوب شرق آسیا که تراکم جمعیت بالاست هستیم.  ظهور ویروس کرونا در چین نیز باحتمال زیاد ریشه در آن عادت غذائی دارد که پس از قحطی بزرگ مسبوق الذکر مردم را به همه-چیز خواری عادت داد.  اکنون جمعیت زیاد کره زمین و ازدحامی که ایجاد شده و چگالی جمعیت را بالا برده زمینه مناسبی را بوجود آورده که بیماری های واگیر و لاعلاج بسادگی و بسرعت در سراسر کره زمین منتشر شود.  

    بنابراین، جمعیت زیاد نه تنها تأمین غذا را مشکل میسازد و نه تنها هر تلاشی برای تدارک غذای بیشتر به هزینه غارت منابع طبیعی و خشک شدن رودخانه ها و دریاچه ها و آبهای زیرزمینی و بیابان شدن جنگل ها و آلودگی زمین و هوا انجام میشود و نه تنها به گسترش فقر و بیسوادی دامن زده ارائه خدمات اجتماعی و بهداشتی را بیش از پیش مشکل میسازد و نه تنها به پیدایش هزاران مشکل دیگر منجر میشود، بلکه علاوه بر همه آنها به بروز این خطر جدید یعنی بروز بیماری های ناشناخته و همه گیری سریع آنها کمک خواهد کرد.  در گذشته های دور که ازدحام جمعیت کمتر بود و ضمناً ارتباطات مثل امروز گسترده نبود، شیوع بیماری ها در محل تولید آن متوقف میماند.  امروزه خطر گسترش سریع بیماریها در سطح بین المللی بیشتر شده و در آینده با افزایش بیشتر جمعیت زمین این خطر بیش از پیش افزایش خواهد یافت.  

    یک سوأل اساسی همواره ذهن انسان را از گذشته های دور به اینسو بخود مشغول کرده است.  و آن اینکه غایت زندگی بشر چیست؟  یونانیان باستان این سوأل را این گونه طرح میکردند که زندگی سعادتمندانه چیست؟  و سقراط و افلاطون و دیگران شرح میدادند که لازمه چنین زندگی سعادتمندانه پیروی از فضایل اخلاقی است.  اما امروز بیش از پیش بدین واقعیت رسیده ایم که به جز از نظر فلاسفه، زندگی سعادتمندانه در گرو یک واژه طلائی است و آن واژه عبارتست از  "تعادل".  نه فقط زندگی سعادتمندانه بلکه اصولاً زندگی حداقلی و باصطلاح بخور و نمیر نیز در گرو رعایت تعادل است.  شاید فضایل خود بخشی از تعادل باشد.  تعادل در کلیه شئون زندگی و از جمله در مسأله جمعیت.  متأسفانه این روزها صداهائی مشکوک شنیده میشود توگوئی در صدد براندازی تمدن بشر هستند.  آن دهان هائی که در مصادر بالا نشسته اند و از شمارش اعداد ناتوانند بخود جرئت داده و خانواده ها را به داشتن فرزندان 5 و 8 و 12 تائی به نیت معصومین تشویق میکنند.  خدا را شکر توصیه بچه دار شدن به نیت 124000 پیامبر نمیکنند!  عدم استقبال مردم نه به لحاظ رعایت تمدن است، بلکه بدلیل فقر گسترده و عدم استطاعت در نگهداری حتی 1 فرزند است.  

    بنظر میرسد روزی باید برنامه ریزان فرهنگی به این اعتقاد برسند که مسائل بنیادی و در عین حال ساده را در برنامه تعلیم و تربیت ابتدائی و متوسطه بگنجانند.  مثلاً بسیار مهم است که این پدیده "تعادل" از همان ابتدا توسط معلمین دلسوز برای دانش آموزان به زبان ساده تشریح و تفهیم شود.  اگر چنین شود آینده روشن کشور بیمه خواهد شد.  البته مفهوم تعادل در ادبیات ما به شکل های مختلف بوده است، مثلاً آهسته و پیوسته رفتن را از با شتاب رفتن ترجیح میدادند.  کسی که تند میدود و زود از نفس می افتد ممکنست به هدف نرسد.  رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود.  متشابهاً اقتصادهائی که برای نرخ رشد دورقمی، خود را به آب و آتش زده و زمین و زمان را آلوده میکنند بزودی از نفس افتاده و هم خود و هم دیگران را به زحمت می اندازند.  همین تجربه را ما نیز در دوره ای که دلارهای نفتی به اقتصاد بدون برنامه سرازیر شده بود داشتیم.  یک دوره سرخوشی بدون زمینه سازی برای حرکت مستمر آتی.  همچنین است سرنوشت کسانی که برای رشد سریع بدن به داروهای مکمل رو آورده و پس از دوره ای خوشی، سرانجام با ناخوشی دست بگریبان میشوند.  خوردن غذا تا حدی که برای تأمین انرژی کافی باشد خوبست ولی زیادی آن باعث افزایش وزن و بروز انواع بیماری هاست.  حفر چاه های آب و استخراج آبهای زیرزمینی برای کشاورزی و مصارف دیگر تا آن اندازه مجاز است که سطح آبهای زیرزمینی ثابت و در حال تعادل باشد.  در غیر اینصورت همان اتفاقی می افتد که سالهای سال است در حال وقوع است و توجهی بدان نمیشود.  متشابهاً جمعیت هر کشور، با حفظ حاشیه ایمنی، باید با منابع آن متناسب باشد.  عرضه و تقاضا باید هماهنگ باشند.  تبلیغات تا حدی که برای اطلاع رسانی لازم باشد مفید است اما زیاده از حد که شد ایجاد نفرت و اشمئزاز میکند.  همه اینها که در این پاراگراف گفتیم، مصادیق گوناگون تعادل است.  حتی در روابط اجتماعی نیز تعادل بسیار توصیه شده است کما اینکه سعدی میفرماید: درشتی و نرمی بهم در به است/ چو فاصد که جرّاح و مرهم نه است.  فاصد کسی است که حجامت میکند.  آیا روزی خواهد رسید که همه با دل و جان این مفهوم را درک کنند؟

 


تعادل در دنیای امروز

      از انتقاد خوانندگان با روی باز استقبال میکنیم.  گفته اند که در مطالب اخیر، نگاه ما به انسان و عملکردش بجای یک نگاه مثبت نگاهی منفی بوده است و انتقاد خواننده ای را در پی داشت.  چیزی که گفتیم این بود که از دید یک موجود فرازمینی، انسان یک موجود تخریب گر است و ماحصل اعمالش چیزی نیست که به آن نمره قبولی داده شود.  ضمن آنکه از نگاه یک فرازمینی، مقایسه کارکرد آدم با سایر جانوران تفاوت ماهوی نشان نمیدهد، از دید طبیعت هردو مصرف کننده اند.  اکنون، با آنکه فرازمینی باید پاسخگو باشد، معهذا سعی میکنیم تا حد امکان به وکالت از وی به روشنگری بپردازیم.  بگذارید با یک سوأل اساسی شروع کنیم: 

  آیا زندگی انسان بر پهنه زمین از تعادل برخوردار است ؟

اصلاً برای چه این سوأل مطرح میشود و اهمیت آن کجاست؟  پاسخ مثبت یا منفی ما به پرسش بالا چه اهمیتی دارد؟  اصولاً برای چه باید نگران چیزی بنام "تعادل" باشیم؟  گویا قبلاً هم از زوایای مختلف به موضوع تعادل پرداخته بودیم.  اکنون میخواهیم با توجه به موضوع روز یعنی بحران شیوع ویروس کرونا (COVID-19) و بحران های بیشتری که ناگزیر در ادامه آن بروز و ظهور پیدا خواهد کرد به نقش تعیین کننده عامل تعادل بپردازیم.  عاملی که ادامه زندگی ما بدان وابسته است.

     فرض کنید یک باغچه 2000 متری برای پرورش مرغ و خروس در اختیارمان گذارده اند.  ابتدا از چند مرغ و خروس شروع میکنیم و با رها سازی آنها در این محوطه اجازه میدهیم بصورت طبیعی از محصولات باغچه تغذیه و متکثر شوند.  چون فضا باندازه کافی بزرگ است، آنها بصورت طبیعی رشد و نمو کرده و با تولد جوجه ها جمعیت آنها مرتباً افزایش می یابد. اما بعد مدتی کار بجائی میرسد که فضای مزبور تکافوی تأمین غذای آنها را که رو به ازدیاد است نکرده و متصدی مرغداری مجبور به انجام یکی از این کارها میشود.  یا زمینهای مجاور را تصاحب و ضمیمه مرغداری کند.  یا اجازه دهد که از کم غذائی مرگ و میر آنقدر زیاد شود که جمعیت آنها کاهش یابد.  و یا مهمتر اینکه از ابتدای کار، برنامه "تنظیم خانواده" را در دستور کار داشته باشد.  یعنی بعد از رسیدن جمعیت پرندگان به یک حد مشخص، همواره تعدادی از تخم مرغها را برای فروش روانه بازار کرده و بدین ترتیب جمعیت پرندگان را در حد ثابتی متعادل نگاهدارد.  این شق سوم عاقلانه تر و عملی تر میباشد، هرچند عده ای از روی نادانی یا خباثت با هرچه نام "تنظیم" را بر خود دارد دشمنی میورزند.  لازم به ذکر است که در مرغداری های صنعتی با پرندگان خوشرفتاری نمی شود و اگر مردم میدانستند که در این مراکز چه بر روزگار این پرندگان بیگناه میآورند شاید بکلی از مصرف طیور چشم پوشی میکردند.  هروقت هم که این مرغداری ها اضافه تولید دارند یا غذای دان طیور بدلیل گران شدن دلار کمیاب میشود، جوجه های چند روزه را با ماشین باری به بیابان برده زنده بگور میکنند.  کاری که با هیچ اصلی سازگار نیست و هیچ کسی هم اعتراضی نمیکند.  ای کاش روزی برسد که بشر بکلی دست از خوردن حیوانات برداشته سبعیت را تعطیل کند.  بهر حال در آن دورانی که هنوز بشر پا به عرصه زمین نگذاشته و از دخالت او خبری نبود، طبیعت خود بصورت قهرآمیز تعادل را حفظ میکرد و انقراض بسیاری از گونه ها شاهدی بر این مدعاست.  با مثال فوق جواب به سوأل طرح شده آسان تر میشود.  بدین معنی که با برنامه ریزی علمی میتوان کارها را از دست قضا و قدر خارج ساخته و اجازه نداد که طبیعت بصورت قهرآمیز مداخله کند.  در اینجا تأکید میکنیم که ظهور بسیاری از بیماری های ناشناخته ممکنست در ارتباط با افزایش جمعیت و ازدحام هرچه بیشتر جمعیت انسانی بوده و یا تسهیل کننده شیوع آن باشد.  بعنوان مثال، گفته میشود این ویروس جدید کرونا از خوردن حیواناتی مثل خفاش یا مورچه خوار به انسان سرایت کرده است.  مگر غذاهای عادی قحط است؟  بله زیرا تنها چیزی که تکاپوی جمعیت عظیم چین را میدهد همه-چیز خواری است.  گفته میشود این همه-چیز خواری بعد از قحطی بزرگ چین و بعد از اقدامات داهیانه رهبر عظیم الشأن چین که ذکر آن قبلاً گذشت روی داد.  در دهه پنجاه میلادی قرن گذشته، با توجه به نبود برنامه های تنظیم خانواده و با توجه به فقر گسترده ای که در اثر غلبه استبداد و ایدئولوژی در چین روی داده بود چینی ها هیچ چاره ای نداشتند جز آنکه برای زنده ماندن هرچیزی را که سرراه میدیدند از پوست درختان گرفته تا  جانوران خزنده و چرنده را بخورند و سد جوع کنند، هرچند با وجود همه اینها دهها میلیون بر اثر فقر غذائی مردند.  چنین شد که حتی با عادی شدن اوضاع، این رژیم غذائی همچنان بصورت عادت باقی ماند.  وقتی در بررسی بحران هائی این چنینی، سلسله علل دنبال شود، همواره در جائی به استبداد و یا سلطه ایدئولوژی و یا به هردو برمیخوریم.  متأسفانه عباراتی مثل "برنامه ریزی علمی"، "تنظیم"، "بررسی آماری"، و امثال آن برای عده ای بکلی ناآشناست و از بخت بد اداره امور در کشورهای در حال توسعه نیز در دست همین هاست.  از افرادی که جمع و تفریق نمیدانند و بالاتر از 1000 عددی  نمیدانند چه انتظاری از بررسی آماری و مدیریت استراتژیک دارید؟!  دنبال چه چیز شگفت آور دیگری هستید؟! 

    یک اصل اساسی در فلسفه علم اینست که در دنیای مادّی "بینهایت" وجود ندارد.  حتی این عالم به این بزرگی نیز محدود است و ستاره شناسان همین را میگویند.  عمل تکثیر نیز تا بینهایت نمیتواند ادامه یابد، گو اینکه هر سیستم تکثیری از نظر تئوری و به لحاظ ریاضی میتواند تا بینهایت رشد کند.  اما همانطور که ذکر شد، در عمل، یک جا متوقف میشود زیرا بینهایت نداریم.  مثلاً در مورد واکنش زنجیری در یک توده شکافتپذیر، عمل شکافته شدن هسته های یک ماده شکافتپذیر پس از مصرف همه هسته ها متوقف میشود.  در مورد جمعیت های بیولوژیک، از جمله انسان، نیز همین روال برقرار است و عمل تکثیر جمعیت بالاخره جائی متوقف میشود.  بدین شکل که یا به مرز قحطی و مرگ و میر ناشی از آن میرسد.  یا حتی پیش از وقوع قحطی، وقتی تراکم زیاد شود آنگاه انواع بیماری ها از جمله بیماری های ناشناخته لاعلاج وارد کار شده باعث تعدیل میشود.  سالهاست که بدفعات شاهد بروز این بیماری ها در جنوب شرق آسیا که تراکم جمعیت بالاست هستیم.  ظهور ویروس کرونا در چین نیز باحتمال زیاد ریشه در آن عادت غذائی دارد که پس از قحطی بزرگ مسبوق الذکر مردم را به همه-چیز خواری عادت داد.  اکنون جمعیت زیاد کره زمین و ازدحامی که ایجاد شده و چگالی جمعیت را بالا برده زمینه مناسبی را بوجود آورده که بیماری های واگیر و لاعلاج بسادگی و بسرعت در سراسر کره زمین منتشر شود.  

    بنابراین، جمعیت زیاد نه تنها تأمین غذا را مشکل میسازد و نه تنها هر تلاشی برای تدارک غذای بیشتر به هزینه غارت منابع طبیعی و خشک شدن رودخانه ها و دریاچه ها و آبهای زیرزمینی و بیابان شدن جنگل ها و آلودگی زمین و هوا انجام میشود و نه تنها به گسترش فقر و بیسوادی دامن زده ارائه خدمات اجتماعی و بهداشتی را بیش از پیش مشکل میسازد و نه تنها به پیدایش هزاران مشکل دیگر منجر میشود، بلکه علاوه بر همه آنها به بروز این خطر جدید یعنی بروز بیماری های ناشناخته و همه گیری سریع آنها کمک خواهد کرد.  در گذشته های دور که ازدحام جمعیت کمتر بود و ضمناً ارتباطات مثل امروز گسترده نبود، شیوع بیماری ها در محل تولید آن متوقف میماند.  امروزه خطر گسترش سریع بیماریها در سطح بین المللی بیشتر شده و در آینده با افزایش بیشتر جمعیت زمین این خطر بیش از پیش افزایش خواهد یافت.  

    یک سوأل اساسی همواره ذهن انسان را از گذشته های دور به اینسو بخود مشغول کرده است.  و آن اینکه غایت زندگی بشر چیست؟  یونانیان باستان این سوأل را این گونه پاسخ میدادند که زندگی سعادتمندانه اصلی ترین هدف زندگی است.  و سقراط و افلاطون و دیگران شرح میدادند که لازمه چنین زندگی سعادتمندانه پیروی از فضایل اخلاقی است.  اما امروز بیش از پیش بدین واقعیت رسیده ایم که علاوه بر آنچه نظر فلاسفه است، زندگی سعادتمندانه در گرو یک واژه طلائی است و آن واژه بسیار مهم عبارتست از  "تعادل".  نه فقط زندگی سعادتمندانه بلکه اصولاً زندگی حداقلی و باصطلاح بخور و نمیر نیز در گرو رعایت تعادل است.  شاید فضایل خود بخشی از تعادل محسوب شود.  تعادل در کلیه شئون زندگی و از جمله در مسأله جمعیت.  متأسفانه این روزها صداهائی مشکوک شنیده میشود توگوئی در صدد براندازی تمدن بشر هستند.  آنانی که در مصادر بالا نشسته و ناتوان از شمارش ساده عدد هستند بخود جرئت داده و خانواده ها را به داشتن فرزندان 5 و 8 و 12 تائی به نیت معصومین تشویق میکنند.  خدا را شکر توصیه بچه دار شدن به نیت 124000 پیامبر نمیکنند!  شاید بخاطر اینکه بالاتر از 1000 عددی به مخیله شان خطور نمیکند. عدم استقبال مردم نه به لحاظ رعایت تمدن است، بلکه بدلیل فقر گسترده و عدم استطاعت در نگهداری حتی 1 فرزند است.  آیا با وجود چنین ذهن های عقب مانده ای که کنترل امور را در دست دارند امید سعادتی برای جامعه هست؟

    بنظر میرسد روزی باید برنامه ریزان فرهنگی به این اعتقاد برسند که مسائل بنیادی و در عین حال ساده را در برنامه تعلیم و تربیت ابتدائی و متوسطه بگنجانند.  مثلاً بسیار مهم است که این پدیده "تعادل" از همان ابتدا توسط معلمین دلسوز برای دانش آموزان به زبان ساده تشریح و تفهیم شود.  طبعاً پیش نیاز چنین امری، قرار گرفتن برنامه ریزی ها در دستان خردمندان است.  اگر چنین شود آینده روشن کشور بیمه خواهد شد.  البته مفهوم تعادل در ادبیات ما به شکل های مختلف همواره وجود داشته است، مثلاً آهسته و پیوسته رفتن ترجیح داده میشد نسبت به با شتاب رفتن.  کسی که تند میدود و زود از نفس می افتد ممکنست به هدف نرسد.  رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود.  متشابهاً اقتصادهائی که برای نرخ رشد دورقمی، خود را به آب و آتش زده و زمین و زمان را آلوده میکنند بزودی از نفس افتاده و هم خود و هم دیگران را به زحمت می اندازند.  همین تجربه را ما نیز در دوره ای که دلارهای نفتی به اقتصاد بدون برنامه سرازیر شده بود داشتیم.  یک دوره سرخوشی بدون زمینه سازی برای حرکت مستمر آتی.  همچنین است سرنوشت کسانی که برای رشد سریع بدن به داروهای مکمل رو آورده و پس از دوره ای خوشی و کسب اندام زیبا، سرانجام با ناخوشی دست بگریبان میشوند.  خوردن غذا تا حدی که برای تأمین انرژی کافی باشد خوبست ولی زیادی آن باعث افزایش وزن و بروز انواع بیماری هاست.  حفر چاه های آب و استخراج آبهای زیرزمینی برای کشاورزی و مصارف دیگر تا آن اندازه مجاز است که سطح آبهای زیرزمینی ثابت و در حال تعادل باشد.  در غیر اینصورت همان اتفاقی می افتد که سالهای سال در  کشور ما در حال وقوع است و توجهی بدان نمیشود.  متشابهاً جمعیت هر کشور، با حفظ حاشیه ایمنی، باید با منابع آن متناسب باشد.  عرضه و تقاضا باید هماهنگ باشند.  تبلیغات تا حدی که برای اطلاع رسانی لازم باشد مفید است اما زیاده از حد که شد ایجاد نفرت و اشمئزاز میکند.  همه اینها که در این پاراگراف گفتیم، مصادیق گوناگون تعادل است.  حتی در روابط اجتماعی نیز تعادل بسیار توصیه شده است کما اینکه سعدی میفرماید: درشتی و نرمی بهم در به است/ چو فاصد که جرّاح و مرهم نه است.  فاصد کسی است که حجامت میکند.  آیا روزی خواهد رسید که همه با دل و جان مفهوم تعادل را درک کنند؟  چنین بادا.

 


نقد نقدها

     مردم ما که از اوضاع نابسامان نیتی دارند، و غالباً هم حق دارند، از این واقعیت که خود آنها منشاء بخشی از این نابسامانی ها هستند غافلند.  شعر معروف ناصرخسرو تداعی میشود که از ماست که بر ماست.  منظور اینکه آنها که طرف مقابل اعتراض ما هستند آنها نیز خود بخشی از ما هستند و لذا تا وقتی ما خود از "ما" نقد نکنیم در همواره بر همان پاشنه همیشگی خواهد چرخید که تاکنون چرخیده.  تا ما به مشکلات اخلاقی و فرهنگی خود پی نبرده و در صدد اصلاح بر نیامده باشیم محال است اتفاق مثبت و پابرجائی را در این خطه شاهد باشیم.  برخی ها تلاش در صدد وصله پینه کاری و اصلاحات موقتی دارند.  این در حالیست که خردمندان راه های اساسی و دائمی را جستجو میکنند، هرچند مباینتی هم با اصلاحات موقتی ندارد.  آنها ترجیح میدهند نیروی خود را صرف کارهای ماندنی کنند.  نقد هائی که در رسانه ها و اینجا و آنجا ارائه میشود، اغلب به ظواهر کار می پردازد و نه به بنیان ها و اصول، و لذا بر این نقدها، نقد هائی اساسی وارد است که شایسته توجه ویژه است.  معمولاً در چنین مواقعی تا مشکل شناخته نشود رفع آن ممکن نیست.  بیجهت نیست که هنر پزشکان حاذق در درجه نخست، شناخت بیماری و تشخیص است. درمان خود بخود بدنبال میآید.  

    تاکنون بخشی از تلاش های این وبگاه متوجه جلب نظرات خوانندگان پیرامون موضوع "رسوبات فکری" بوده است.  بعبارت دیگر در طی زمان طولانی و در اثر هزار و یک عامل مختلف که فعلاً مورد بحث نیست، فرهنگ ایرانی ما در معرض و دچار آسیب های شدید شده است که رفع زیانهای وارده جز از راه آموزش همگانی میسر نیست.  بعنوان مثال ملاحظه کنید که سالهاست از مجاری متفاوت شنیده میشود که مردم با نام "خلیج عربی" مشکل دارند و با آن شدیداً مخالفت میورزند و حتی صدای اعتراض خود را جهانی کرده اند.  مردم آنسوی دنیا که اعتراض ما را میشنوند تصور میکنند که ایرانیان حقیقتاً به فرهنگ اصیل خود علاقمندند و لذا با ما ابراز همدلی میکنند.  غافل از اینکه در واقع امر اینگونه نیست، چه اگر مردم این خطه به نام های ایرانی علاقمند بودند، دستکم نام فرزندان خود را عربی انتخاب نمیکردند.  خوب که علت را جویا شوید میگویند طالب عاقبت بخیری فرزندان خود هستند که فردای قیامت معصومین بر سر پل سراط آنها را نجات دهند.  بعبارت دیگر توسل به پارتی بازی تا پل سراط هم ادامه دارد.  دیگر توجیهات توده ها درباره سایر مسائل را که واکاوی کنید در انتهای خط، کم و بیش به چنین مستمسک هائی برخورد میکنید.  شاید دلائل روانشناسانه آن همان ضرب المثل معروف باشد که هم خر را میخواهند هم خرما را.  هم دنیا را میخواهند و هم عقبا را.  ما در عین اینکه پول داریم و بهترین رفاهیات دنیا را برای خود میخریم، در عین حال از آن دنیا نیز غافل نمیتوانیم بود و باید بهترین ها را هم برای دنیای پسین تدارک کنیم.  گذشته رسم بر این بود که متعبدین زندگی این جهانی را بر زن و فرزند تنگ میگرفتند تا پولی کافی کنار گذارند تا پس از مرگ جسد را بازماندگان به عتبات عالیات فرستاده در سرزمین مقدس دفن کنند.  یعنی خرید رستگاری برای عقبا.  یا بعبارتی، دادن پول و خرید بهشت. آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد.  سرزمین مقدس مادری را رها کرده جستجوی سعادت در خاک بیگانه، یا در هر حال بی خاصیت، دارد.  متأسفانه هیچگاه با این تفکرات مسموم برخورد جدی نشد و حتی در مدارس ما نیز تلاشی برای زدودن غبار جهل و جهالت هزار ساله صورت نگرفت که سهل است، انبوهی جعلیات و دروغ های تاریخی نیز بر آن افزودند.  دستگاه حاکمه قاصر از برآوردن نیازهای انسانی، سعادت حقیقی را موکول به لقای آخرت کرده و دل رعایا را با دادن نان و آبی تا رسیدن آخرت خوش کرده است.  دیگر چه غم دارند؟  با این وجود، نباید تصور کرد که فقط توده ها مقصر کژفهمی ها هستند و مانند امروز که دولت در مبارزه با شیوع کرونا کم آورده تقصیر را کلاً بگردن مردم انداخت.  حقیقت اینست که اگر روشنگری در یک وبلاگ گمنام که جز تنی چند دانشجوی نخبه خواننده آن نیستند انجام شود، باری، شاید اندکی مؤثر باشد.  اما اگر در مجله ای هفتگی بیان شود مؤثرتر است.  اگر در رومه ای پر تیراژ درج شود که بسیار مؤثر خواهد بود و اگر در صدا و سیمای ملی رسانه ای شود خیلی مؤثرتر خواهد شد.  اما در نهایت اگر دولت با همه اجزاء خود وظیفه روشنگری را بر عهده گیرد، که حقاً هم وظیفه وجدانی و هم وظیفه قانونی آنست، در این صورت اثر آن فوق العاده گسترده و همه جانبه و مؤثر خواهد بود بویژه در زمانی که دولت خدمتگزار مصدر کار باشد.  یادمان نرفته است آن زمان که بستن کمربند ایمنی در خودرو ها توسط دولت اعلام شد چگونه پس از مدتی بدون آنکه بگیر و ببندی در کار باشد همگان رعایت کرده و اکنون عادت شده است.  زیرا مردم عمل به آنرا به سود خود میدانند.  هرگاه دولت برآمده از خواست مردم پیشنهادی برای رفاه مردم و حسن عاقبت آنها ارائه کند، بی تردید از سوی قاطبه ملت اجابت خواهد شد.  چنین دولتی خود عامل نشر روشنگری بوده و با تمام وجود با جعلیات و خرافه و دروغ مبارزه میکند.  متأسفانه اخباری که این ایام شنیده میشود نشانی از امیدواری ندارد.  قبلاً از دکان پزشکی دینی یاد کردیم و این روزها تشویق به آشامیدن ادرار شتر در رفع بیماری ها شنیده میشود، بدون واکنشی در خور توجه از سوی مصادر امور.  خیلی جالبست که نه تنها درستی این قبیل طبابت ها به ائمه معصومین متصل میشود بلکه دست آخر برای اینکه رد پای پزشکی نوین نیز پر رنگ شود تصویر مقالاتی علمی از آمریکا به آن پیوست میشود.  به زبان بی زبانی یعنی اگر هم بی دین هستید دستکم حرف فرنگی ها را گوش کنید که در تأیید ما نوشته اند و حرف آخر را میزنند.  نیک که بنگرید ضعف مفرطی مشاهده میشود که نوعی عدم اعتماد به نفس را در پشت ظواهر میرساند.  این فقط به پزشکی دینی محدود نمیشود بلکه اکتفا به ظواهر امور در همه امور از جمله علم و صنعت هم مشاهده میشود.  شاهد تبلیغات ابداعات و اختراعات نفسگیری هستیم که چشمان دنیا را خیره کرده است.  

    همه اینها که گفته شد مصادیق مشکلاتی است که ریشه در فرهنگ حال و، بویژه، گذشته ما دارد.   با اینکه ادبیاتی غنی داریم و بدان افتخار میکنیم، گاهی ریشه های برخی بدآموزی ها را در آنها کشف میکنیم.  مثلاً آنجا که در دیباچه گلستان سعدی میخوانیم: " ای کریمی که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری/ دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری".  بسیاری از ما قدیمی ها در مدرسه و نیز بسیاری از دانش آموزان فعلی در مدرسه یا دانشگاه مکرر در مکرر این عبارت را خوانده و عبور کرده  و هیچگاه ایرادی بر آن نگرفته اند، یا اگر گرفته اند، محل بحث عمومی آنچنانکه شاید و باید واقع نشده است.  آنچه از مضمون این شعر برمیآید اینست که گبر و ترسا دشمنان هستند و چه بسا دشمنان خدا.  زیرا در حالی که خداوند حتی بر دشمنان خود رحمت میآورد و به آنان هم روزی میرساند، معلومست که هوای دوستان خود را دارد و صد البته بیشتر دارد و آنها را هرگز فراموش نمیکند.  بطور غیر مستقیم دریافت نوآموزان اینست که غیر خودی ها دشمن اند و طبعاً حساب دشمنان هم معلوم است و اگر خداوند بر آنان رحمت دارد، میل خودش است زیرا که او خداست ولی نافی مسئولیت ما نیست که باید با آنان برخورد کنیم.  طبیعی است که وقتی این آموزه ها از ناحیه ارباب ادب صادر شده باشد تأثیر زیادی بر مخاطبین آنها خواهد داشت.  چنین آموزه هائی در آثار مولوی نیز به وفور یافت میشود بطوریکه اگر این عزیزان امروز زندگی میکردند باحتمال زیاد از سوی مجامع حقوق بشری تحت تعقیب قضائی قرار میگرفتند.  اما واقعیت اینست که این تفکرات مولود عقاید همان عصر است و این شاعران عامدانه در صدد مخدوش کردن حقوق دیگران نبوده اند.  کما اینکه اینان اشعاری موافق حقوق بشر نیز فراوان دارند و معروفترین آن، شعر سعدی "بنی آدم اعضای یک پیکرند ."  است که در سردر سازمان ملل منصوب است.  پس به یک حقیقت بسیار بسیار مهم میرسیم. 

حقیقت 1- "آثار اشخاص حقیقی و حقوقی از زمان آدم ابوالبشر تا امروز همگی بازتاب عقاید زمانه خود است". 

اگر این عزیزان که نام بردیم و همگی نیز از مفاخر فرهنگ و ادب هستند امروز زندگی میکردند چه بسا در ابیاتی که تبعیض آمیز است تجدید نظر میکردند و مناسب زمان امروز میسرودند. لذا بسیاری از چیزها که زمانی عادی بوده امروز طور دیگری است و آینده چیزی دیگر.  در قدیم داشتن کنیز و غلام امری عادی بوده و ادیان هم کاری بکارشان نداشتند، حال آنکه امروزه قبیح و غیر قانونی است.  حدود دهه 70 میلادی قرن بیستم بیکباره افتضاح خانواده های منتسب به پادشاهی سعودی در برخی از ایالت های آمریکا بخاطر داشتن کنیز و غلام رسانه ای شد و کار به دادگاه کشید.  همسایگانشان شهادت دادند که این بیچارگان مدام مورد شکنجه قرون وسطائی اربابانشان قرار میگرفتند و سر و صدای آزار دهنده آنها به گوش همسایگان میرسید.  کسی چه میداند، چه بسا در آینده کنیز و غلام مجدد رسم شود اما نوع روباتیک آن.  حال که بحث کنیز و غلام شد بد نیست اضافه کنیم که اگر دولت سالمی روی کار بود قطعاً مردم را در بسیاری جهات ارشاد میکرد.  مثلاً تشویق اینکه از نامهای ایرانی بر فرزندان خود بگذارند.  اگر هم عربی دوست دارند، دستکم از نام هائی که بوی خفت و خواری از آنها به مشام میرسد پرهیز کنند.  نام هائی که با غلام شروع میشود یا نام هائی که با عبد یا عبید آغاز میشود.  مگر دوست داریم بچه هایمان غلام و برده باشند؟  فرهنگ کهن ایرانی چنین رسمی را هرگز نمیپذیرفت، چه رسد امروز.  از فرزند گذشته، عجیب است که ابداعات نظامی را هم به اسامی عربی مفتخر میکنند.  عجب افتخاری!  از همینجا به حقیقت  دیگری میرسیم.

حقیقت 2- "همه چیز در تغییر است حتی تفکرات و آداب و رسوم". 

  آنچه امروز نگارنده این سطور مینویسد حاصل روح زمانه اوست و از قواعد و آدابی که در آینده رسم خواهد شد و از دانش هائی که در آینده مطرح خواهد شد آگاه و برخوردار نیست.  هرگونه پیش بینی درباره اتفاقات آینده گمانه زنی است و از میان گمانه زنی ها آنچه که از برون یابی اطلاعات گذشته و بر مبنای آمار و قواعد علمی بدست آید محتمل الوقوع تر است.  بعبارت دیگر بجای اتکا به نوسترآداموس و امثال پیشگوهای نظیر ایشان، باید به پیش بینی های علمی و آنچه از مراکز معتبر علمی بیرون میآید اعتنا کرد.   پس همگام با تغییرات، علوم و تکنولوژی نیز مرتب متکامل میشود و به تبع آن، راه و رسم زندگی و آداب مربوطه نیز متکامل میشود و از آن گریزی نیست.  در سایه حقایقی که گفته شد به حقیقت سوم  میرسیم.   

حقیقت 3- "تعصب نسبت به آموزه های گذشته را باید یکسره کنار گذاشته و بنای زندگانی امروز را بر مبنای ملاحظات عصر خود قرار داد". 

بسیاری از مسائلی که بنظر مشکلات مهمی جلوه میکند در سایه درک و فهم این حقیقت آخر بکلی ناپدید میشود.  اگر پرسش شود که مهمترین عامل بوجود آمدن تمدن حاضر چیست پاسخ نگارنده این سطور، دستکم بعنوان یکی از عوامل، یک کلمه است: "لوله کشی" !.   لوله کشی باعث شد که آب سالم در شهرها توزیع شود و بسیاری از بیماری ها که تا همین یکصد سال پیش کشتار میکرد بیکباره ناپدید شده و بشر فرصت یابد به پیشرفت بپردازد.  طبعاً ارتقاء بهداشت عمر متوسط را افزایش داده و بار مالی هزینه های درمان را کاهش میدهد.  از سوی دیگر لوله کشی فاضلاب چه در داخل منزل و چه شبکه شهری امکان زندگی شهری را فراهم ساخته و آن نیز باعث ارتقاء بهداشت همگانی میگردد.  امروز تصور اینکه لوله کشی فاضلاب در آپارتمان نداشته باشید چیزیست در حد غیر ممکن.  برای داشتن تصوری از آن بد نیست به اوضاع شهرهای مهم اروپائی مثل لندن و پاریس در چند صد سال پیش نظری بیاندازید.  اما ارتقاء بهداشت همیشه بدون دردسر صورت نگرفته و با کمال تعجب مخالفینی هم داشته است.   در سالهائی که توسعه لوله کشی آب بهداشتی شامل حال حمام ها نیز شد، سروصدا بلند شد که غسل مؤمنین با دوش حمام میسر نیست و پاکی مؤمن فقط با غوص در خزینه میسر است.  آنهم چه خزینه ای!  حال و روز خزینه ها را که اقسام بیماری های کوری و کچلی و غیره را باعث میشد با مرور خاطرات گذشتگان میتوانید درک کنید.  تعصب نسبت به آموزه های گذشته از سوی معممین مانع از گذار به شرایط جدید میشد چه بسا اگر وضعیت ی امروز در آن روزگار حاکم بود این گذار انجام نمیشد.  از همین یک نمونه باید پی برد که چه بسیار اقدامات سودمند دیگری میتوانست انجام شود که همگی قربانی "تعصب" شد.  تعصب کور مانع از تغییرات اجتماعی به نفع جامعه است.  منشاء تعصبات معمولاً ایدئولوژی (از هر نوع) است که در کشورهای کمونیستی و سیستم های تکنفره متشابهاً رواج دارد.  برای اینکه بدانید این تعصب، بویژه نوع دینی آن، چه بروزگار ملت ها میآورد بد نیست فرازی از کتاب "فکر آزادی و مقدمه نهضت مشروطیت" فریدون آدمیت را نقل کنیم.  در بحبوحه جنگهای فتحعلی شاه قاجار با روسیه تزاری در اوائل سده نوزده میلادی، عباس میرزا نایب السلطنه که از شکست های مکرر ایران شگفت زده شده بود راه حل در جبران عقب ماندگی ها را در کسب علوم جدید میدید.  البته این فکر درست او قشریون و متعصبین دینی را بر ضد او برانگیخت.  معهذا در اولین فرصت در سال 1811 میلادی 2 نفر را به انگلیس و در 1815،  5 نفر دیگر را به انگلیس و نقاط دیگر اروپا برای کسب علوم جدید روانه کرد.  در دسته اخیر شخصی بود بنام میرزا صالح شیرازی که به انگلیس رفته بود و خاطرات خود را نوشته است.   فریدون آدمیت بخشی از خاطرات او که تحت تأثیر مظاهر مدنیت مغرب زمین و مشاهده تمدن غربی قرار گرفته بود را اینطور باز نویسی کرده است: "جوان ایرانی ایجاد چنین انتظامی را در مملکت خود آرزو کرد و به این نکته نیز برخورد که تا نفوذ و تعصبات تاریک در کار دولت مداخله دارد هیچ اصلاح و تجددی سر نخواهد گرفت".  خوانندگان با نگاه به وضع و حال امروزی ما و مقایسه با آرزوی میرزا صالح چه قضاوتی دارند؟  طعنه تاریخ در اینجاست که در بین ملل آسیائی ایران از اولین ها در فرستادن دانشجو به غرب برای کسب معارف بوده است.  اما اکنون نسبت به سایر ملل عقب مانده آنروز آسیائی کجا هستیم؟  در نوشته های دسته دیگری از مأمورین ایرانی که به اروپا رفته بودند پس از بازدید کارخانجات، آنها مجذوب صنعت شده و مینویسند که " بسیار حیف باشد که دستگاه بخار (موتور بخار) که باعث رونق عموم صنایع و مایه تحصیل اغلب منافع است به آن سهولت مأخذ در ایران متداول نشود".  اکنون بیش از 200 سال از اعزام اولین محصلین ایرانی به اروپا برای کسب معارف میگذرد.  در کجا ایستاده ایم؟!  تردید ندارم اگر آن محصلین امروز زنده میشدند و وضع امروز ما را میدیدند، بسی حقیرتر از وضع آنروز مملکت می یافتند.  هرچه باشد آن روز دولتی بود، هرچند عقب مانده و خرافه پرست، اما اندک اهتمامی برای پیشرفت مملکت در سر داشت.  اما امروز آن دولت در دست همان متعصبین تاریک فکری است که یکسره با روشن فکری و پیشرفت مخالفند.  آنچه هم که بنام پیشرفت در بوق و کرنا تبلیغ میکنند اغلب محصولات فنی وام گرفته از بیگانگان است.  هیچ جوشش فکری اصیل وجود ندارد چه اینکه آن در سایه آزادی فکر میسر است.  اگر آزادی فکر وجود میداشت تردیدی نیست که سهم ما در تولید علم و تکنولوژی، و البته هنر و ادبیات، به یک مشت کاغذ (paper) منحصر نمیشد بلکه آثار آن و تبعات آن جهانی شده و در سراسر کره ارض بعینه دیده و تکریم میشد.  در نبود چنین محیط آزادی، بی شک مهمترین صادرات فکری ما از قماش همان روغن بنفشه خواهد بود!

    هرگاه جائی تعصب را دیدید بی تردید تفکرات غلط را پیرامون آن خواهید دید.   اگر اندیشه آزاد باشد و آماده شنیدن و گلچین موضوعات جدید باشد، در اینصورت تعصب جایگاهی ندارد.  تعصب یعنی چسبیدن به قالب های جامد که سر سازگاری با مفاهیم جدید و تازه را ندارد.  بنا به حقیقت شماره 2، همه چیز در معرض تغییر است و در مورد انسان و افکارش این تغییرات رو به جهت مثبت و پیشرفت متمایل است، مگر اینکه با زور مانع شوند.  لذا "تعصب" با این حقیقت در تضاد است و لذا باطل و مشمول کنار گذاشته شدن است.  ظریفی میگفت که این تعصبات برخاسته از دین رایج مردم است و علت اصلی عقب افتادگی را باید در آن جستجو کرد.  وی میگفت که این تحجر و عقب افتادگی و مخالفت با تجدد را تقریباً در همه پنجاه و اندی کشورهای مسلمان میشود دید.  هیچ تفکر اصیلی از این کشورها نجوشیده و نمیجوشد و همگی مصرف کننده محصولات نامسلمانان هستند.  در بهترین حالت، کپی کننده تکنولوژی های چندین دهه پیش آنان اند.  حتی بخود زحمت نمیدهند چیز مفیدی از خود به آن اضافه کنند.  زمانی که ضیاءالحق رئیس جمهور حکومت اسلامی پاکستان بود، از ایشان نقل شده بود که دولت در صدد استحصال انرژی حرارتی و تولید برق از اجنه است!!  فرد دیگری که مخالف این نوع دیدگاه بود میگفت پس این رشد علمی و جوشش اندیشه پس از آمدن اسلام به این سرزمین ناشی از چه چیز بوده؟  مگر نه اینکه شاهد جنبش فرهنگی در چند سده اولیه بوده ایم.  وی پاسخ داد که باز شدن فضای بسته و طبقاتی قدیم موجب رها شدن این استعدادها شد که اکثر ایرانی بوده اند.  خلفای عرب کاری با دانش نداشتند.  توجه آنان معطوف حفظ استیلا به بهانه اسلام و بویژه گرفتن باج و خراج بوده است کما اینکه یکی از خلفا از اینکه ایرانیان با روی آوردن به اسلام از پرداخت جزیه شانه خالی میکردند به وزیر خود دستور میدهد تا میتواند از اقبال به دین جدید جلوگیری کند تا در میزان خراج کاستی روی ندهد.  با انحطاط بعدی که در رویه های دینی بوجود آمد و خود شاهدی بر این مدعاست که همه چیز در حال تحول است، این مشعل تازه افروخته نیز رو به انحطاط و خاموشی گذاشت.  بدتر از بد آنکه اخلاقیات وابسته به راستی و پاکی جای خود را به تقیه و دروغ مصلحتی و ریاکاری داد.  در کشورهای اسلامی جایگاهی برای تفکر آزاد و مستقل وجود ندارد و از همین رو علم و هنر، محلی برای رشد و شکوفائی نمی یابد.  این مقدار شکوفائی علمی هم که در سده های اولیه بوجود آمد مرهون ترجمه کتابهای یونانی و سریانی و پهلوی بزبان عربی به تشویق خلفای عباسی بوده است.  کافیست نظری به خالص ترین سرچشمه این دین یعنی عربستان انداخته شود تا ببینید در این 1400 سال گذشته چه چیز تازه ای در عرصه هنر و علوم و یا حتی ادبیات خلق شده است؟   همه اینها که گفته شد به معنای پشتیبانی از سیستم بسته طبقاتی پیش از اسلام نیست بلکه به معنای اینست که آنچه خود داشت را نیز از دست داد.  در فلسفه قدیم ایرانی دو مفهوم نور و تاریکی یا خیر و شرّ هنوز باندازه کافی تازه است که به اتکای آن بتوان تحولی را در نحوه زندگی قدسی موجب شده و از بند فساد و دروغ رهائی یافت.  اصلاً چه ایرادی دارد که از محسنات همه اقوام الهام گرفته سرمشق قرار دهیم، حتی از عرب به اصطلاح "جاهلی" !.   انسان عاقل و آزاد از چیزهای جدید باک ندارد.  مقتضیات زندگی امروز عبد و عبید بودن را نمی پسندد و آنرا جایز نمیداند.  اما مفاهیم نور و تاریکی آنقدر کلی است که قابلیت انعطاف برای سازگاری در هر دوره ای و در قالب هر فرهنگی را داراست.  برای آنکه دچار تعصب نشد باید حتی المقدور از ایده های خشک و متصلب مخصوص دوره های خاص پرهیز کرد.   شاید با پیروی از عقل سالم و ترویج راست اندیشی پرده های سیاه جای خود را به نور و روشنائی دهد.  اینگونه باد. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها